لاماسیا در نیمسایهی دیوارهای عظیم ورزشگاه به حال خود رها شده بود. هنوز یک ساعتی مانده بود تا آفتاب صبحگاهی بارسلون کل زمین را با نور تندش بپوشاند، اما گرمای روز همین حالا هم احساس می شد.
سکوت خوفناک زمین انگار داشت فریاد میزد که: روبرت! اونا تو رو ول کردن.
روز گذشته باشگاه بارسلونا راهی مسابقاتی در ایالات متحده شده بود اما باشگاه تصمیم گرفت روبرت، روبرتو بونانو و دنیگارسیای مهاجم را با خود نبرد و آنها میبایست به تنهایی در لاماسیا تمرین میکردند.
سکوت زمین تمرین برای هر سه بازیکن، تجسم حضور غایب چیزها بود؛ خندههای همتیمیها، ضربآهنگ موزون توپ هنگام پاسکاری در تمرینها، امید همیشگی تابستان که این فصل، دیگر همه چیز خوب پیش خواهد رفت.
سکوت لاماسیا بر سر آنها فریاد میزد که: اونا دیگه به شما احتیاج ندارن، در اسرع وقت یه باشگاه دیگه پیدا کنید.
دوشنبه بود؛ جولای تقریبا تمام شده بود و در آلمان و انگلیس فصل جدید چند روز دیگر آغاز میشد. تصور اینکه در این مدت باقیمانده ممکن است پیشنهاد مناسبی برای او از راه برسد غیر واقعی بود.
یورگ به روبرت میگفت: «ما به جز فنرباغچه هیچ انتخاب دیگهای نداریم و اگه منصفانه نگاه کنی فنرباغچه بدترین باشگاه جهان نیست. حقوقشم که خوبه، میتونی اونجا تبدیل به یه قهرمان بشی و دوباره برگردی تو مارکت.»
ترزا میگفت: «تو میتونی روبرت، فقط یک ساله».
روزهای متمادی، یورگ و ترزا این چیزها را در گوش روبرت میخواندند، روبرت اما چیزی نمیگفت. در آن زمان لیگ ترکیه به عنوان مقصدی شناخته میشد که بازیکنانی که در حرفهی خود دچار مشکل شده بودند، به آنجا می رفتند. از نظر روبرت، ترکیه مترادف بود با شکست.
دو هفته قبل در اواسط جولای، هنگامی که روبرت از تعطیلاتش در آلمان به بارسلونا برمیگشت، در یک اردوی آموزشی در بیتبورگ با مربیان آلمانی فنرباغچه دیدار کرده بود. در واقع یورگ و ترزا به او گفته بودند که حداقل آنها را ملاقات کند.
با کریستف دام (Christoph Daum) و آیکه ایمل (Eike Immel) در رستوران هتل غذا خوردند. هوا هنوز آنقدر خوب بود که بشود در تراس نشست. ترزا کنارش بود.
دام طوری با چشمان باز صحبت میکرد که انگار دارد برای یک تئاتر تست بازیگری می دهد. ایمل اما عادی و صمیمی بود و از اینکه داشت خاطرات قدیم را بازگو میکرد خوشحال بود. روبرت که ترزا او را پیش از این تنها یک بار در ۱۷ سالگیاش مست دیده بود همینطور به خوردن شراب قرمز ادامه میداد.
«کسی هنوز به عنوان یک دروازهبان برای من ارزش قائل است».
این فکر برای یک بعد ازظهر هم که شده، او را سر حال میآورد. آرام و ریلکس بود و پشت سر هم سوال میپرسید؛ از کیفیت خط دفاع فنرباغچه گرفته تا اینکه آیا با زبان انگلیسی میتواند اموراتش را در استانبول بگذراند یا نه.
به نظر ایمل، ترزا و روبرت آدمهای خوشایند و مصممی آمدند. او میگوید: در راه برگشت من و دام خوشحال بودیم و فکر میکردیم که این خودشه.
دو هفته بعد، پس از آن جلسهی تمرین کذایی، روبرت در حال رانندگی به سمت خانه بود که تصمیم گرفت با یورگ تماس بگیرد.
«با خودم فکر کردم دیدم پولش که خوبه، تیم مربیاشون هم که آلمانیه، بذار امتحانش کنم».
وقتی که یورگ به استانبول رسید احساس کرد که به صحنهای از تورات پا گذاشته است: «و ما دریا را به دو نیم تقسیم کردیم». هنگامی که در فرودگاه آتاتورک استانبول شانه به شانهی کریستوف دام حرکت میکرد نمیتوانست این صحنه از کتاب مقدس را از یاد ببرد. آنها در میان امواج خروشان هواداران و دستهایی که به سمتشان دراز شده بود، راه خود را باز میکردند و جلو میرفتند.
دام بعد از آن پروندهی مصرف کوکائین اعتبارش را در آلمان از دست داده بود، اما در ترکیه برای خودش کسی بود. او در اواسط دههی ۹۰ بشیکتاش را قهرمان سوپر لیگ و جام حذفی ترکیه کرده بود.
فنرباغچه فصل قبل را با مقام ششمی به پایان رسانده بود که این برای محبوبترین باشگاه کشور ناامیدی بزرگی محسوب میشد. دام قول داده بود که همه چیز دوباره درست خواهد شد. برای روبرت اما این یک سناریوی تکراری بود. او پس از مونشنگلادباخ، بنفیکا و بارسلونا باز هم به باشگاهی رسید که اوضاع فعلیاش با گذشتهی باشکوه و افتخارات قدیمش همخوانی نداشت.
او کمی بعد از یورگ، به تنهایی وارد استانبول شد. قرار شد ترزا به همراه سگها کنار دوستانش در سنکوگات بارسلونا بماند و به طور مرتب به روبرت سر بزند. روبرت قرار بود تنها یک فصل را در ترکیه بگذراند. این فقط یک وقفه بود و اصلا شاید بعد از آن حتی دوباره به بارسا برمیگشت. قرارداد او در بارسا فقط به مدت یک سال به حالت تعلیق درآمده بود.
خود او اصرار داشت که آنها به هیچ وجه قصد ندارند برای همیشه به استانبول بروند. انگار میخواست هر طور شده به خودش القا کند که این دوره موقتی خواهد بود. به این اطمینان نیاز داشت که هر وقت خواست میتواند به سنکوگات بازگردد، حتی در حد چند روز تعطیلی. برای اولین بار در عمرش داشت تنها زندگی کردن را تجربه میکرد.
تعداد اندکی هوادار در فرودگاه باقی مانده بودند. چند نفری او را شناختند و چیزی فریاد زدند که او نمیفهمید اما از روی چهرهشان، به نظر میرسید که اظهار محبت باشد. البته که نمیتوانست از این بابت مطمئن باشد.
میدانست روزنامهها دربارهاش چه نوشتهاند. فنرباغچه دروازهبان ملیپوش ترکیه روشتو رکپر را که در کشور قهرمانی بزرگ به حساب میآمد، به بارسا فروخته بود. عزیز ییلدریم، رئیس باشگاه، که به تصمیمگیریهای آمرانهاش مشهور بود، آرزو داشت که فابیان بارتز، قهرمان جهان با تیم ملی فرانسه را به عنوان جانشین رکپر بیاورد، اما دام روی این دروازهبان آلمانی اصرار فراوانی داشت؛ دروازهبانی که ییلدیریم حتی اسمش را هم نشنیده بود و بارسا هم دیگر او را نمیخواست!
روزنامههای ترکیه قبل از فرود روبرت در استانبول حکم را صادر کرده بودند. این دروازهبان ذخیره اینجا چه غلطی میکند؟
در مراسم معارفه روبرت باید در مقابل خبرنگاران روزنامهها کنار تریبون بلند میشد. دو دکمهی پیراهن سفید او باز بود. پیراهنش را معمولاً روی شلوار میانداخت – استانبول در ماه آگوست. عکاسان به او اشاره کردند که نزدیک پرچم آبی و زرد فنرباغچه بایستد. او یک دست خود را روی پرچم باشگاه گذاشت و با دست دیگر انگشت شستش را به دوربین نشان داد یعنی که «چقدر خوب که اینجا هستم، عالیه که برای فنرباغچه بازی میکنم!» چهرهاش اما چیز دیگری میگفت. گونههایش سرخ شده بود و چشمانش وقزده و ناراحت بودند. یورگ وانمود کرد که از تلاطم درونی روبرت بیخبر است. نمیخواست با پرداختن به این داستان وضعیت را بدتر کند. در عوض، درخواستی به ییلدریم فرستاد و از او پرسید که آیا امکان دارد در کنار روبرت بایستد و عکسی با او بگیرد. چنین عکسی ممکن بود شرایط را کمی آرام کند و این تصور را ایجاد کند که رئیس باشگاه به دروازهبان جدید علاقمند است یا حداقل او را تحمل میکند. ییلدریم این درخواست نپذیرفت و یورگ سعی کرد این را هم نادیده بگیرد.
یورگ پیش خودش میگفت مهم نیست که ییلدریم درکنار روبرت نایستاد؛ مهم این است که مربی در کنار روبرت ایستاده. آنها به هتلی که باشگاه برای روبرت رزرو کرده بود رفتند که در سمت آسیایی اما اعیاننشینی از شهر در میان دریایی از خانهها قرار داشت.
پییر فن هویدونک، دوست روبرت در دوران لیسبون که به طور تصادفی همزمان با او به عنوان مهاجم جدید فنرباغچه قرارداد امضا کرده بود، در هتلی لوکس در دامنههای درختکاری شدهای در طرف دیگر شهر، با منظرهای رو به بسفر اسکان داده شده بود.
روبرت نمیخواست بیرون برود. یورگ سه روز با او در آنجا ماند. وقتی که توانست شرایطی فراهم کند که روبرت به هتل ون هویدونک برود، با خوشحالی استانبول را ترک کرد، زیرا به نظرش «اوضاعش اونقدر خوب به نظر میرسید که فکر کردم میتونه سریع جا بیفته؛ دوست قدیمیش فن هوویدونک کنارش بود. دو سه تا آلمانی ترکتبار دیگه مثل علی گونش که از فرایبورگ اومده بود هم بودن. مربیها آلمانی بودند و شهر هم مخصوصا تو مناطقی مثل گالاتا و بیوگلو به اندازهی لیسبون محبوبش سرزنده بود.»
روبرت با پرچم فنرباغچه پس از امضای قرارداد
روبرت هر روز با فن هویدونک به تمرین میرفت، یک سفر سادهی چهل کیلومتری – آنها حتی مجبور نبودند تا انتهای شهر بروند. روی پل بسفر همیشه ترافیک بود. روبرت پیش خودش فکر کرد: خوشبختانه پییر اینجاست، حداقل من کمی سرگرم میشم. پییر هم با خود فکر میکرد که روبرت برای چه از آنجا سر در آورده؟ او نگران همه چیز بود – نگران ترافیک ، نگران عدم تمرکز همتیمیها، نگران همه. اما آدمی بود که کلا صحبت نمیکرد.
یک نمایندهی املاک که در باشگاه کار میکرد، چند آپارتمان به او نشان داد. و او خیلی سریع یکی از آنها را گرفت.
یادم هست در دورهای که روبرت در استانبول بود یک بار با هم تلفنی صحبت کردیم. به او گفتم که میخواهم با یک دوست برای خوردن سوشی به بیرون می روم. این کلمهی پیش پا افتاده – «سوشی» – انگار که چیزی در او ایجاد کرد. روبرت گفت: «و اونوقت من اینجا تو ترافیک استانبول رو این پل لعنتی گیر کردم!» تن صدایش به طرز غافلگیرکنندهای عصبانی یا شاید ناامید به نظر میرسید.
در واقع او فقط سه روز آنجا تنها بود. سه روز بعد از رفتن یورگ، ترزا به دیدنش آمد. در این بین، فنر یک بازی تدارکاتی مقابل کوکالیسپور انجام داد. سی دقیقه قبل از شروع بازی، گوسفندی را در زمین قربانی کردند. روبرت پیش خودش فکر کرد که خدا را شکر که ترزا با آن وضع و آن عشق دیوانهوارش به حیوانات اینجا نیست. تا ترزا سرانجام به استانبول برسد، روبرت در این فکر فرو رفته بود که کلا چگونه میتواند هفتهها بدون ترزا سر کند. آپارتمانی را که پیدا کرده بود نشانش داد. ترزا وحشت کرد. خانه تقریباً هیچ نوری نداشت. بعد از ظهر تابستان بود و ترزا مجبور شد چراغهای آشپزخانه را روشن کند. با پدیدار شدن ناگهانی روشنایی، سر و کلهی چند سوسک در حال فرار پیدا شد.
– روبی!
– باور کن روز اول که اومدم اینجا رو دیدم به نظرم خوب اومد.
– یه لحظه فکر کن تو بارسلونا زندگیمون چه جوری بود. چی تو اون زندگی بود که اونجا رو اینقدر دوست داشتی؟
روبرت شانه بالا انداخت.
یورگ میگوید: «من و ترزا ممکنه یه اشتباهاتی کرده باشیم، چون اون حالش تو بارسلونا بهتر بود. فکر میکردیم میتونه با استانبول کنار بیاد، همونطور که بعد از رفتن از لیسبون یا حتی بعد از اتفاق نوولدا دوباره خودشو جمع و جور کرده بود.»
برای ترزا و یورگ، روبرت فقط آدمی حساس بود که گاهی اوقات در شرایط بحرانی خودش را میباخت. اما در عین حال کسی بود که بتواند بر خودش مسلط شود و خود را از یاس و از تاریکیای که احاطهاش کرده برهاند.
ترزا به او کمک کرد تا اپارتمان دیگری در استانبول پیدا کند و خودش چهار روز بعد، یک روز قبل از شروع فصل، به بارسلون برگشت. دو هفته بعد، یورگ دوباره به استانبول میرفت و ترزا هم سه هفته بعد به آنجا بر میگشت. آنها فکر میکردند که اگر فقط روبرت بتواند بر اضطراب اولیهی خود غلبه کند، همه چیز خوب خواهد شد؛ همانطور که در لیسبون شد. کافی بود خودش را متقاعد کند که در چند بازی اول چقدر خوب ظاهر شده. تنها کمی خوشاقبالی لازم بود تا در همان چند هفته اتفاق بدی برایش رخ ندهد.
یورگ برای روبرت انکه، اتاق 1296 فکسی ارسال کرد. «صبح بخیر روبی! بریده روزنامههای روز رو ضمیمه کردم. دیروز صحبت کوتاه تلفنی با آیکه کردم. به من گفت که تو خیلی خوب و تاثیرگذار بازی کردی… از شنیدنش خوشحال شدم! تو فرم بدنی و تواناییهات هیچ شکی نیست روبی. امیدوارم چیزایی که میگم رو از من بپذیری! اگر هم نه که امیدوارم همه چیز برات مثل کباب ترکی دلپذیر باشه. گولهگوله [1] ، یورگ.»
شب قبل از شروع فصل 2004-2003 ترکیه، تیمها در مرکز تمرینی فنرباغچه در سمندیرا، در شرق شهر اقامت کردند. روبرت میخواست در اتاق بازیهای بوندسلیگا را تماشا کند – برمن مقابل گلادباخ ، هانوفر مقابل بایرن؛ همانطور که همیشه در بنفیکا با خوزه موریرا شب قبل از بازی این کار را میکرد. در فنرباغچه او فقط توانست یک کانال آلمانی را بگیرد و این کانال حق پخش بوندسلیگا را نداشت.
حالا هفتهها بود که موریرا نمیتوانست با روبرت ارتباط برقرار کند. پس از مدتی که در بنفیکا حضور داشتند، آنها به طور مرتب تلفنی صحبت میکردند. روبرت هر موقع شمارهی موریرا – یا آنطور که خودش میگفت برادر کوچکش – را در بین تماسهای بیپاسخ خود پیدا میکرد، به او زنگ میزد؛ اما حالا مدتی میشد که روبرت تماسهای موریرا را بیپاسخ گذاشته بود.
موریرا میگوید: «این آخرین شمارهایه که من از خودم بهش دادم»؛ دفترچه تلفن خود را به من نشان میدهد – این یک شمارهی اسپانیاییه. کمی بعد، موریرا بالاخره توانست با ون هویدونک صحبت کند. «روبرت چطوره؟ تو فنرباغچه با هم هستید؟ نه؟»
ون هویدونک گفت: «روبرت مثل همیشه نیست. دیگه حرف نمیزنه، عجیب غریب شده.»
روبرت در اتاق خود در سمندیرا نشسته بود. ساعات پیش از شروع بازی به کندی سپری میشد. برای پیدا کردن یک تکه کاغذ اطراف را گشت. چشمش به فکس یورگ افتاد و پشت آن نوشت : «خاطرات استانبول». سپس شروع به نوشتن کرد.
۱۰ آگوست ۲۰۰۳، زمین تمرین سمندیرا.
امشب اولین بازی لیگه. اینجا خیلی غمانگیزه.
من، همانطور که انتظار میره، خیلی خوب نیستم. حسم ترکیبیه از ترس، استرس و دلتنگی. دلتنگی برای زندگیم با تری و سگها. تری دیروز برگشت.
اغلب با خودم فکر میکنم که اصلا چرا به فنرباغچه اومدم و آرزو میکنم کاش به عقب برمیگشتم، به قبل از این تصمیم. احتمالاً در بارسلونا هم آیندهی چشمگیری پیش روم نبود. اما حداقل تری، دوستام و یه محیط آشنا دور و برم داشتم و احساس امنیت می کردم.
راستش یه کمی از کادر آموزشی اینجا ناامید شدم. دام باید روی نظم و انضباط تاکید بیشتری داشته باشه. من به ندرت با بقیهی تیم تماس دارم.
با چنین روحیهای، روبرت به سمت ورزشگاه رانندگی کرد.
استادیوم چهل کیلومتر از مرکز شهر فاصله داشت و روی پل باز هم ترافیک سنگین بود. از ورزشگاه فنرباغچه تا کاخ توپکاپی، محل سلاطین و حاکمان امپراتوری عثمانی، راه چندانی نبود. سکوهای ورزشگاه تبدیل شده بود به چهار دیوار زرد و آبی از پنجاه و دو هزار هوادار متعصب. هواداران رقیب ، استانبولاسپور، اصلا به چشم نمیآمدند.
روبرت یک پیراهن یقه هفت سورمهایِ براق پوشیده بود و یک شورت بلند به گل و گشادی شورت باکسر. در لباس جدید جذاب به نظر میرسید، تنومند و در عین حال چابک. بعدها چهرهاش را فقط در عکسها دیدیم.
در بارسلونا، ترزا اغلب سوار بر اسبشان دیکنز، به دل جنگل میرفت و اجازه میداد اسب چهارنعل بدود. سرعت او را مجبور میکرد روی کارهایی که انجام میدهد تمرکز کند و به بازی استانبول فکر نکند.
استانبولاسپور در آستانهی ورشکستگی بود و در پایان فصل پیش با یک امتیاز برتری خود را از سقوط نجات داده بود. فنر سعی میکرد بازی را اداره کند، استانبول اسپور اما برای دفاع آمده بود – استراتژی دفاعی حق طبیعی تیم کوچکتر است. فنر نمیتوانست از سد دفاعی آنها عبور کند. بازیکنان کمکم عصبی شدند. و بعد، تنها هجده دقیقه مانده به پایان بازی، یک پاس بلند از نیمهی زمین اسپور ارسال شد. روبرت به سمت توپ دوید، اما در کسری از ثانیه متوجه شد که هرگز به توپ نخواهد رسید. از همان اول واضح بود که تنها مهاجم اسپور، یک اسرائیلی به نام پینی بالیلی – که شهروند ترکیه شده بود و اسمش را به آتاکان بالیلی تغیییر داده بود – زودتر از او به توپ خواهد رسید. مدافعان فنر کاملا جا مانده بودند. آتاکان با ذوق و مهارت توپ را نزدیک خط سی یاردی از بالای سر روبرت عبور داد و دروازهبان که روی خط هجده قدم گیر کرده بود، به شکل رقتانگیزی عقب عقب دوید و توپ را تعقیب کرد. میدانست که دیگر تنها زمانی به توپ خواهد رسید که دروازه باز شده باشد.
روی سکوها، آیکه ایمل متقاعد شده بود که روبرت روی این گل مقصر نبود. قبل از آن توپ بلند، پاس اشتباه و احمقانهی سلجوق (Selcuk)، به یک ضدحملهی برقآسا منجر شد، طوری که روبرت فرصتی برای تصحیح موقعیتش پیدا نکرد. بعد وقتی که روبرت میخواست توپی را که از دروازه بیرون آورده به میانهی زمین شوت کند، پایش به یک تکه دستمال توالت که تماشاچیها به داخل زمین پرت کرده بودند گیرکرد. اعصابش به هم ریخت و با خشم بر سر خود فریاد کشید. احساس میکرد نیرویی او را روی دور کند قرار داده است. در سرش چیزها به طرزی غیرعادی آرام حرکت میکردند. بعدتر دربارهی آن شب به یورگ گفت: «همه چیز انگار در هالهای از مه فرو رفته بود.»
در نیمهی دوم یک پاس رو به عقب به او دادند. روبرت پاس را دریافت کرد ولی بعدش مثل مجسمه بیحرکت ماند. زمزمههای روی سکوها کمکم به غرش تبدیل میشد. ایمل احساس میکرد که ضربان قلبش تندتر شده است. توپ رو بزن بیرون مرد!
بازیکنان استانبولاسپور که بعد از گل دیگر تا آن لحظه کار خاصی که دروازهبان را به زحمت بیندازد نکرده بودند، مردد ماندند. بعد یکی از آنها، بالیلی، به طرف روبرت دوید. روبرت همچنان بیحرکت بود. نمیدانست باید با توپ چکار کند. انگار حتی پاس دادن ساده را کاملا فراموش کرده بود. ایمل میخواست فریاد بزند : بزن زیرش لعنتی!
ولی دیر شده بود.
بالیلی توپ را از روبرت دزدید. در محوطهی جریمهی فنر همه چیز مغشوش بود. پنجاه و دو هزار نفر، حیران از آشوب داخل زمین، وحشیانه نعره میزدند. بالاخره یکی از مدافعان خطر را دفع کرد.
کمی طول کشید تا ایمل از شوک این اتفاق بیرون بیاید. «روبرت انگار دچار حمله ی مغزی شده».
۵۷ دقیقه از بازی سپری شده بود و نتیجه سه بر صفر به سود استانبولاسپور بود. بطری و فندک و پول خرد از کنار گوش روبرت به پرواز در میآمد و او میدانست که تماشگران خودی پشت دروازهاش نشستهاند.
وقتی ترزا به خانه برگشت میتوانست با تلهتکست نتیجه را چک کند ولی انگار دنبال بهانهای میگشت که تلویزیون را روشن نکند. تصمیم گرفت اول دوش بگیرد. یک ربع بعد تلفن زنگ زد.
«سلام، گونار هستم.»
برای رفقای روبرت در زمان بچگی اینکه روبرت یک برادر ۶ سال بزرگتر از خود دارد خیلی هیجانانگیز بود. از او راجع به موزیک و دخترها و چیزهایی از این قبیل میپرسیدند. گونار در بیست و یک سالگی پدر هم شده بود. از وقتی روبرت تبدیل به یک ورزشکار بینالملیِ همیشه در سفر شده بود، آنها خیلی کم و فقط در تعطیلات همدیگر را میدیدند یا گاهی تلفنی صحبت میکردند.
ترزا گفت: «سلام گونار»
– گفتم یه زنگی بزنم
– گونار اگه چیزی میدونی لطفا بهم بگو
– آره، سه هیچ
– برد یا باخت؟
– باخت
ترزا روی پلهها در هم شکست.
چندین بار شمارهاش را گرفت. یورگ به یاد می آورد: «بیرون هوا دیگه تاریک شده بود». او هم داشت شمارهی روبرت را میگرفت. بالاخره روبرت خودش به ترزا تلفن کرد. باز هم روی همان پل توی ترافیک بود.
گفت که دارد به خانه برمیگردد و اینکه دیگر نمیتواند ادامه دهد.
– روبی، تو رو خدا، عجله نکن. امشب رو استراحت کن، فردا راجع بهش خرف میزنیم.
نه، تصمیمش را گرفته بود، همان وسط بازی. هیچ شکی در موردش نداشت.
– روبی، «میفهمم چه احساسی داری. هر کس دیگهای هم اگه جای تو بود ممکن بود بخواد کلا فوتبالو بذاره کنار. ولی این فقط باعث میشه که اوضاع بدتر بشه. یکی دو هفتهی دیگه تحمل کن. یکی دو بازیِ دیگه. از پسش بر میای، من مطمئنم. با هم از پسش برمیایم. من دوستت دارم.»
میترسید اگر روبرت کارش را رها کند دیگر کاملا فرو بپاشد و او هیچوقت نتواند خودش را ببخشد.
حرفهاش حالم را خوب کرد؛ این چیزی بود که روبرت در خاطراتش نوشت. ولی او مصمم بود: دیگر نمیتوانست ادامه بدهد. دوران کاریاش به پایان رسیده بود.
روبرت قبل از آنکه تلفنش را خاموش کند یک تماس دیگر هم گرفت. مارکو مثل همهی وقتهای دیگری که صدای دوستش را میشنید با اشتیاق پاسخ داد. بعد سکوتی طولانی برقرار شد. «من اینجا دارم نابود میشم. باید بزنم بیرون. هیچ چیز درست نمیشه». جملههای روبرت در سر مارکو میچرخید و میچرخید و او را به سرگیجه میانداخت.
– روبی آروم باش. خودتو جمع و جور کن. و آره، اگه دیدی کار نمیکنه بزن بیرون.
– ولی اونوقت بیکار میشم.
– آره، شیش ماه، مگه چیه؟ تو پنجرهی زمستون یه باشگاه دیگه پیدا میکنی.
مارکو جوری از برنامهی روبرت برای زدن زیر همه چیز شوکه شده بود که فکر کرد اینکه قانعش کند شش ماه بدون باشگاه باشد باز از این وضعیت بهتر است. او به تازگی به طور داوطلبانه از باشگاه اف سی نورنبرگ به ای سی آرتزو در سری C ایتالیا رفته بود. معتقد بود که اگر حرفهی خود را در سطح بسیار پایینتری از سر بگیرد، در کشوری که هیچکس او را با سه گل در هفت بازی اول خود در بوندسلیگا قضاوت نکند، در نهایت خواهد توانست از زیر بار این فشار مداومی که سالها است روی خود احساس میکند، خلاص شود. مارکو میگوید: «به نظر من یه بازیکن نباید همه چیزش فوتبال باشه؛ چون اونوقت اگه تو فوتبال اوضاع خوب پیش نره آدم با یه عالم حس شک و تردید راجع به خودش رها میشه.»
صبح روز بعد روبرت با این حال از خواب بیدار شد که انگار فقط چرت کوتاهی زده. میدانست که باید برای مدتی از ترکیه دور شود.
اما قبل از هر چیز، دنبال یک ورق کاغذ بود:
۱۱ آگوست ۲۰۰۳
کار من تمومه. بازی رو سه هیچ باختیم. از همون گل اول اوضاعم خوب به نظر نمیرسید. بعدش تو نیمهی دوم خیلی عصبی بودم. تماشاچیها مسخرهام کردند. امروز با پدرم، یورگ و تری صحبت کردم. بهشون گفتم میخوام از استانبول برم، برم لااقل یه دوره تراپی. در هر صورت، میدونم که نمیتونم ادامه بدم. دیروز فهمیدم که من خیلی ساده، نمیتونم توقعات رو برآورده کنم. یورگ داره سعی میکنه منو متقاعد کنه که دارو درمانی رو شروع کنم. نمیخوام، نمیخوام اینجا این کار رو بکنم. تری زنگ زد و فقط مجبور شد دوباره تلفنو زمین بگذاره و گریه کنه. احساس درماندگی و اضطراب میکنم، نمیتونم اتاق هتلو ترک کنم، از نگاههای مردم میترسم. من فقط دوست دارم بدون اضطراب و با اعصاب راحت زندگی کنم. میدونم که شکستن این قرارداد چه عواقب گستردهای برای من خواهد داشت، اما نمیتونم به چیز دیگهای فکر کنم. نمیدونم چطور ادامه بدم. امروز میخوام با کریستف دام صحبت کنم، نمی دونم چطور شروع کنم. از واکنشش میترسم. میدونم که در گذشته چندین بار فرصت درمان خودم رو در از دست دادم.
مربی به دلیل شکست دو روز به تیم استراحت داده بود. دام معتقد بود ندیدن یکدیگر بهترین درمان است. بنابراین روبرت مجبور بود با دام تماس بگیرد. ترسِ هنگام بازی دوباره برگشت. چه میخواست به دام بگوید؟
تلفنش زنگ خورد. «سلام؟»
– سلام روبرت ،آیکهام .مطمئنم که بعد از اون بازی خواب راحت نداشتی. فقط میخواستم بگم که اگر قهوه میل داری، من یه دقیقه میتونم برم بگیرم بیارم. میتونیم با هم یه سر با قایق بریم به تنگهی بسفر تا بببینی استانبول چقدر زیباست. یا اگه دوست داری، میتونیم همون کاری رو که اولی کان بعد از همچین بازیهایی انجام می داد، انجام بدیم. برویم تمرین کنیم تا وقتی که تو از دست این حس مزخرف خلاص شی.
– ایکی، ممنونم که زنگ زدی. میخواستم خودم بهت زنگ بزنم. من یه مشکل بزرگ دارم، اما نمیتونم راجع بهش پشت تلفن صحبت کنم.
– من یه سر میام هتلت.
صدای روبرت آیکه ایمل را ترساند. آیا ترزا از او جدا شده بود؟ آیا کسی از اعضای خانوادهاش فوت کرده بود؟ آیا اتفاق وحشتناکی باعث آن نمایش متزلزل و فوق عصبیاش در آن بازی شده بود؟
آیکه میگوید: هنوز که هنوزه بعضی اوقات خودمو تصور میکنم که نیم ساعت بعد از اون مکالمهی تلفنی در اتاق هتلشو میزنم؛ در حالی که دارم با خودم فکر می کنم: حالا چه اتفاقی می افته؟ در واقع انتظار هر چیزی رو داشتم جز اون چیزی که بعدش بهم گفت».
به نظر روبرت، آیکه آدم خوبی بود که میشد با او صحبت کرد و عادت داشت نیمهی پر لیوان را ببیند. درست است که آرتروز مزمنی که در طول بیست سال در ناحیهی لگن داشت از او یک مربی دروازهبانی ایدهآل نمیساخت، اما مسالهی روبرت در حال حاضر این نبود.
نور از پنجرههای عریض وارد اتاق هتل شد. بسفر در زیر نور خورشید میدرخشید. در ساحل روبرو آسیا قرار داشت. روبرت صبر کرد تا آیکه روی مبل راحتی قرمز رنگ مقابلش بنشیند.
– من باید فوتبالو بذارم کنار
– چی شده روبرت؟
– من نمیتونم ادامه بدم، میترسم. از همه چیز وحشت دارم. میترسم اتاق هتلو ترک کنم، میترسم دفترچهمو باز کنم، میترسم دستکشهامو بپوشم.
آیکه ناگهان پرتاب شد به چند دهه قبل. به نیمهنهایی یورو ۸۸ وقتی که مربی ناگهان بودو ایلگنر را به او ترجیح داد و او به شکلی احمقانه استعفای خود را از تیم ملی اعلام کرد. ایمل میگوید: «منم قبل از شروع هر فصل میترسیدم. از دروازهبانای رقیبم، از مربی جدید. تو بعضی از بازیها کافی بود من یک سوراخ کوچیک تو شش قدم پیدا کنم و بعد تمام طول بازی وحشت برم میداشت که اگه شوت کنن و تو این سوراخ فرود بیاد چی؟ اونوقت کمونه میکنه و من نمیتونم دفعش کنم.»
آیکه فکر میکرد که جنس ترس روبرت را میشناسد و میدانست چقدر سریع با یکی دو بازی خوب از بین خواهد رفت. آیکه همیشه در چنین شرایطی میگفت: «امیدوارم دفاع تیم امروز واقعاً افتضاح باشه تا مجبور باشم تا پونزده تا سیو درست و حسابی داشته باشم!»
– روبرت، تو روی اون گلها اصلا مقصر نبودی.
آیکه واقعاً این را باور داشت.
– و این واقعیت که تو عصبی بودی… فکر میکنی اولین بار که برای منچستر سیتی بازی کردم، یهو تو یک کشور خارجی، چه احساسی داشتم؟ نیمهی اول جلوی تاتنهام دو تا گل مبتدیانه خوردم ولی بعدا و در مجموع دوران خیلی خوبی رو با سیتی گذروندم. باور کن برای تو هم همینطور میشه، باور کن.
– بیفایدهست. من مدام اضطراب دارم. نمیتونم ادامه بدم. من نمیخوام ادامه بدم.
آنها دو ساعت صحبت کردند تا اینکه آیکه متوجه شد که کاری از دستش بر نمیآید. در حضور روبرت به دام تلفن کرد. کمی بعد مربی به اتاق 1296 آمد. روبرت گفت که او میخواهد فوتبال را کنار بگذارد. گفت که نیاز به درمان دارد و البته هرگز کلمهی افسردگی را بر زبان نیاورد؛ فقط راجع به اضطراب حرف زد. دام گوش کرد، سر تکان داد و گفت که او را میفهمد و به او کمک خواهد کرد تا قراردادش را فسخ کند.
در همین حین، یورگ نبلونگ از طریق دانشگاه ورزشی آلمان در کلن، شمارهی یک روانشناس معتبر را دریافت کرده بود. امیدوار بود که بتواند با روانشناس به استانبول برود تا روبرت را در حالی که هنوز بازیکن فنر است معاینه کند. یورگ خود را موظف میدانست که مثل یک بادیگارد از روبرت محافظت کند. پیامی برای دستگاه پاسخگوی روانشناس گذاشته بود. تلفنش زنگ خورد. فکر کرد که خانم روانشناس است، اما دام پشت خط بود و از او خواست که خود را هر چه سریعتر به استانبول برساند.
سه شنبه صبح شد، دو روز پس از بازی با استانبولاسپور. روبرت کاری نداشت جز صبر کردن برای یورگ. کشتیهای روی تنگهی بسفر را از اتاق هتل خود تماشا میکرد، دهها کشتی، نفتکش و کشتی بخار. دریای هیچ جا به اندازهی استانبول زیبا و سحرانگیز نیست. میتوانی تا ابد و برای همیشه به تنگهی بسفر خیره شوی؛ کشتیها با رقص آرامشان در آب آدم را با خود میبرند و غرق در رویا میکنند. اما استانبولِ روبرت محدود شده بود به چهاردیواریِ اتاق هتل. به رودخانه خیره شد و رواننویسی با جوهر آبی و نوک باریک برداشت.
۱۲ آگوست 2003
من در نهایت باید یاد بگیرم که به درستی به ندای قلب یا مغزم گوش کنم. هنوز نمیدونم چرا این کار رو با فنرباغچه کردم، احتمالاً به این دلیل که فکر میکردم فقط نیاز دوباره دارم که تعادل درونیمو بازیابی کنم. اما متأسفانه به این آسونیها نیست. یک سالی که تو بارسلونا داشتم منو خیلی تغییر داده. تمام اعتماد به نفسی رو که طی سه سال تو لیسبون به دست آوردم ازم گرفته. تو شرایط ذهنی فعلی، من برای فوتبال آماده نیستم. برای مدت طولانی انکارش کردم، اگرچه باید بهش توجه می کردم؛ من همیشه خوشحال بودم که مجبور نبودم بازی کنم، حتی وقتی مربی تو بازیهای تمرینی هم منو کنار گذاشت. من یه طوری وانمود میکردم که انگار بهم ظلم شده (اتفاقی که ممکنه برای هر فوتبالیستی پیش بیاد)، اما در حقیقت وقتی بازیها رو از روی نیمکت تماشا میکردم همیشه آروم و شاد بودم. من واقعاً از نگاه مردم، از مطبوعات و کلا از زیر نظر بودن میترسم. من دارم از این ترس فلج میشم. واقعا نمیدونم آخرین باری که هیجانزده و نسبتاً بدون استرس پامو توی استادیوم گذاشتم کی بود. میخوام سعی کنم یه کم از درونم بنویسم. شاید این کمک کنه.
ترزا تلفنی از یورگ پرسید:
– رسیدی استانبول؟
– در اصل بله
– یعنی چی در اصل بله؟
– رسیدم ولی نمیدونم آیا زنده به هتل میرسم یا نه، چون راننده داره تو شهر با 150 تا میره و در ضمن همهی پنجرهها رو هم کشیده پایین.
ترزا نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. انگار به طرز ناخودآگاهی ترزا و یورگ از روز یکشنبه با یکدیگر هماهنگ کرده بودند که با لودهبازی با هم حرف بزنند. بالاخره باید راهی برای فرار از ناامیدی پیدا میکردند.
رانندهی بعدی، که توسط باشگاه فرستاده شده بود، جلوی هتل منتظر یورگ بود – این بار پنجرههای ماشین بسته بودند، زیرا روبرت نمیخواست کسی آنها را ببیند. سلام و علیک مختصری با هم کردند و راه افتادند به سمت گوشهی دیگری از شهرکه یورگ نمیدانست کجا است.
دیری نگذشت که او خود را در آپارتمانی با فرشهای ترک و تعداد زیادی صندلی در مقابل پنج مرد از باشگاه دید. رئیس باشگاه نیامده بود. ییلدریم از همان اول میدانست که این دروازهبان مورد نظر او نیست. یورگ دام و دستیارش مورات کوس را میشناخت، اما سه مرد دیگر را که با چهرهای بسیار جدی آنجا نشسته بودند، نه. آنها در واقع معاونان باشگاه بودند که حتی به خود زحمت معرفی کردن خودشان را هم ندادند. آنها فریاد میکشیدند و مورات کوس با لحنی خندان ترجمه میکرد.
– شما چی فکر کردی و چی تو سرت گذشت که همچین دروازهبانی رو به فنرباغچه انداختی؟
یورگ داستانهای اخراج مربی و اخراج بازیکنان در ترکیه را شنیده بود. میدانست که در سال 2000، هنگامی که یورگ برگر، مربی آلمانی باشگاه بورساسپور اصرار داشت که شرایط توافق شده در قرارداد وی باید رعایت شود، رئیس باشگاه اسلحهای را از کشوی میز کارش درآورده بود تا به طور ضمنی چیزی به او بفهماند.
یورگ اما خونسردانه طوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده است.
– آقایون، روبرت نیاز به یک دورهی درمانی داره، بنابراین متاسفانه باید برگرده آلمان. مربی هم موافقت کرده. لذا از باشگاه میخوام چند هفته بهش مرخصی بده.
– چی؟ یعنی قراره تا وقتی که تو آلمان داره استراحت میکنه بهش حقوق بدیم؟ در ضمن این آقا میتونه دورهی درمانیشو همینجا بگذرونه. این همه دکتر و موسسهی درمانی فوقالعاده تو استانبول هست.
خدمتکاری با یک سینی نقره وارد اتاق شد و بیصدا و با ظرافت برای مردان چای ریخت.
– اگه انکه می خواد بره ،خب بره. قرارداد فسخ!
– اما به این آسونیها هم نیست. در صورت فسخ قرارداد، روبرت تا پنجرهی نقل و انتقالات بعدی که پنج ماه آینده باز میشه بیکار میمونه و باشگاه باید نوعی غرامت مالی بهش بده.
– نخیر قربان! این آقا پاش که به فرودگاه برسه دیگه هیچ پولی نمیگیره.
کریستوف دام گفت: میبینی که ناراحتند. بهترین کار اینه که شما و انکه بدون بحث برید.
یورگ گفت: «من با روبرت صحبت میکنم و فردا بهتون اطلاع میدم، اما مطمئنم که به سادگی قراردادو فسخ نمیکنه و از دستمزدش نمیگذره».
این مکالمه برای یک ساعت در حال تکرار بود، اما سپس معاونان باشگاه یا هر کس دیگری که بودند، بدون دست دادن از جای خود برخاستند و رفتند. آنها با صدای بلند به زبان ترکی صحبت کردند و به یورگ اشاره کردند.
او را مجبور کردند منتظر رانندهاش بماند. دام نیز در آپارتمان ماند. او آشکارا دیگر چیزی برای گفتن به یورگ نداشت. دام بدون هیچ توضیحی، تلفن خود را برداشت و با خوان فیگر، واسطهی برزیلی تماس گرفت. با صدای بلند و بدون کوچکترین مانعی، دام در حال مذاکره برای ورودهای جدید بعدی بود. یورگ بعد از نیمه شب هنوز در آپارتمان بود و نمیدانست کجاست و متعلق به کیست. او از خود میپرسید که آیا زندگی فقط یک سریال آبکی نیست؟
صبح روز بعد روبرت مجبور شد طوری رفتار کند که انگار هنوز یک بازیکن کاملا عادی فنرباغچه است. باید به تمرین میرفت.
دام او را کنار کشید. میخواست بداند که مدیر برنامههایش – یورگ – چه بازیای در سر دارد و مهمتر از آن، چرا درخواست پول میکند. مردم در ترکیه آتشینمزاج بودند و میتوانستند به راحتی عصبانی شوند.
و این موقعی بود که روبرت کمکم به مربی به چشم یک دوست نگاه میکرد.
او در دفتر خاطرات خود سعی کرد افکار خود را مرتب کند:
۱۴ آگوست ۲۰۰۳
فنرباغچه من و یورگ را تهدید به خشونت آشکار کرد، اگر قرارداد را فوراً فسخ نکنیم. دام هم به این گروه پیوست و به هیچ وجه به عنوان واسطه عمل نکرد. من مجبور شدم بپذیرم که این یک اشتباه بود که سفرهی دلم رو برای این مرد باز کردم.
ترزا از پشت تلفن تلفن پرسید: «چطورین؟»
یورگ گفت: «خوب – جدا از این واقعیت که اونا من رو از پا از پنجرهی طبقه دوازدهم هتل آویزون کرده بودن.»
و برای لحظهای روبرت با آنها خندید.
یورگ به اتاق هتل روبرت نقل مکان کرده بود. او به روبرت گفت که امنیت در تنها نبودن است. او فکر کرد تنها نبودن برای روبرت بهتر بود. هر زمانی که از اتاق خارج میشدند، یورگ یک تار موی خیس را بین در و چهارچوب میچسباند تا بتواند هنگام بازگشت بررسی کند که آیا کسی در غیاب آنها وارد اتاق شده یا نه. این صرفا یک شوخی بود، برای از بین بردن تاریکیای که در فضا وجود داشت، اما در عین حال جدی هم بود. «ما باید برای هر چیزی آماده باشیم ، حتی برای سرقت گذرنامههامون، جاسازیِ مواد مخدر توی چمدونهامون، هر چیزی.»
روبرت برای یورگ توضیح داد که او دیگر مجبور نیست در مذاکرات زحمت بیشتری بکشد. او فقط یک چیز میخواست: خروج از استانبول.
قرارداد در همان روز منحل شد. فنرباغچه متعهد شد هزینههای هتل روبرت و پرواز برگشت وی را بپردازد. او یک سنت دیگر درخواست نکرد.
تنها پانزده روز پس از آن که با یک پیراهن تابستانی وارد استانبول شده بود، روبرت حالا راهی خانه میشد. فنرباغچه بیانیهای منتشر کرد: قرارداد با توافق متقابل منحل شده بود. روبرت در مورد «احساسی» که به آن دچار بود به روزنامه نگاران گفت و در عین حال نمیتوانست به زبان اول شخص شرایطش را توضیح بدهد: «اگر در یک محیط جدید چیزی به سادگی اشتباهه و شما احساس خوبی ندارین، نمیتونید به درستی عمل کنید. و قبل از اینکه شرایط وخیمتر بشه، بهتره دور اون رو خط بکشید و به فکر چاره باشین.» دام گفت: «او در واقع مصدوم بود، اما فقط بعد از بازی این رو به من گفت.» روزنامهنگاران این طور برداشت کردند که انکه در حالی در آن مسابقه بازی کرده که مصدومیتی داشته و حالا آن مصدومیت به علت «جاهطلبیِ مبالغهآمیزش» به یک آسیب جدی تبدیل شده است.
صحبت مستقیم و آزادانه در مورد اضطراب و شرایط روحیاش گزینهای نبود که روی میز باشد.
به هر تقدیر، در دنیای فوتبال اکثر افراد اهمیتی هم به این موضوع نمیدهند و به تکان دادن سرشان بسنده میکنند. یک بازیکن حرفهای هیچ گاه کم نمیآورد و این کم نیاوردن به نوعی با «حرفهای بودن» مترادف بود. حرفهای بودن به معنای سرکوب کردن احساسات و ادامه دادن است. و اگر شرایط در زمین بازی به خوبی پیش نرود، بازیکن حرفهای روی نیمکت مینشیند، به صورت مخفیانه به دنبال یک باشگاه جدید میگردد، و همزمان حقوق باشگاه را توی جیبش میگذارد. روبرت میگوید: خیلیها میگفتن که انکه شکوه خودش رو از دست داده و اگه منصفانه بهش نگاه کنی، چندان هم بیراه نیست.»
فقط یوپ هاینکس، مربی او در لیسبون ، چیزی ورای این را میدید. «برای اولین بار در پس این چهار سال به خاطر آوردم که در بنفیکا هم اون میخواست فوراً به خونه برگرده. بعد به ذهنم رسید که شاید اون با مشکل بزرگتری داره دست و پنجه نرم میکنه.»
طبق مقررات فیفا، یک بازیکن نمیتواند دو بار در یک پنجرهی نقل و انتقالات باشگاه عوض کند. روبرت حداقل برای پنج ماه بیکار خواهد بود. آیا او یک روحِ سرگردان بود یا یک مردِ آزاد؟ وقتی در فرودگاه آتاتورک به این موضوع فکر کرد، این طور به نظرش رسید که یک نفر میتواند همزمان هر دوی اینها باشد؛ سرگردان و آزاد، شکستخورده و رها.
در مورد اشتیاق او برای ترک و پشت سر گذاشتنِ استانبول همین بس که اون پنج ساعت پیش از پروازش به بارسلونا در فرودگاه بود.
[1] خداحافظ به ترکی
فنرباغچه ۳ – صفر استانبولاسپر (۲۰۰۴-۲۰۰۳)
************************************************************
یک پاسخ
سلام اگر امکانش هست لینک اهنگ های زمینه استفاده شده که اخر هر قسمت نام برده میشه رو بذارید برای دانلود