فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر
عصر یکشنبهای در دسامبر ۱۹۹۵ روبرت انکه به ترمینال غربی ینا (Jena) رفت و منتظر ماند. قطار بینشهری که از نورنبرگ میآمد در ایستگاه توقف کرد؛ مسافران پیاده شدند و با گذر از او ایستگاه را ترک کردند و او بدون اینکه هیچ نشانی از ناامیدی در چهرهاش دیده شود، همینطور به انتظار کشیدن ادامه داد. دو ساعت بعد قطار دیگری که از جنوب میآمد به ایستگاه رسید. مجدداً مسافران از کنار او گذر کردند. او باز بیتوجه نشسته بود؛ انگار که از دست دادن قطار اصلا برایش مهم نیست.
آن وقت سال واقعاً موقع مناسبی برای این نبود که نصف روز یکشنبهات را در یک ترمینال سرد و نمور سپری کنی، بنابراین روبرت تصمیم گرفت تا آمدن قطار بعدی به سینما برود. او چهار ماه قبل هجده ساله شده بود، سنی که در آن تقریباً هر رفتاری از تو انتظار میرود و فکر میکنی که این دیگرانند که دارند غیرعادی رفتار میکنند.
یکشنبهها ترزا همیشه با قطاری که از سمت بادویندزهایم (Bad Windsheim) میآمد به کالج ورزشی ینا برمیگشت؛ حتی در دومین سال تحصیلیاش در ینا همچنان تقریباً تمام آخر هفتهها به دیدن خانوادهاش میرفت .با عجله در ایستگاه یخزدهی قطار راه میرفت که متوجه همدانشگاهیاش روبرت شد که روی نیمکت نشسته بود. آنها در مدرسه کنار هم مینشستند.
یک سال و نیم پیش وقتی او به عنوان یک باواریایی غریبه وارد کلاس دوازدهم در این کالج ورزشی در شرق آلمان شد، دید که کلاس فقط دو عدد صندلی خالی دارد. یک صندلی تکی در ته کلاس و دیگری کنار روبرت. کمی بعد آنها با هم حسابی جور شدند؛ فقط ترزا با خودش گفت که اگر جای او بود راجع به مدل موهایش کمی بیشتر فکر میکرد. به نظرش پسری که به تازگی تمرین با فوتبالیستهای حرفهای کارل زایس ینا (Carl Zeiss Jena) را شروع کرده نباید مدل موهایش آنطور باشد. «جوری بغل سرش را کوتاه کرده و بالا را بلند نگاه داشته که انگار پرنده روی سرش لانه کرده باشد».
- سلام اینجا چیکار میکنی؟
الان دیگر ساعت حدود نه شب بود.
- منتظر کسیام
- آها، باشه. شبت خوش
ترزا لبخندی حوالهی روبرت کرد و با عجله رفت که ناگهان روبرت پیاش دوید.
- در واقع اون کسی که منتظرشم تویی
کمی بعدتر وقتی که برای یک نوشیدنی به باری به اسم فرنچ پاب رفتند روبرت به ترزا گفت که بیشتر از پنج ساعت منتظر او بوده. روبرت هنوز با مادرش زندگی میکرد؛ در آپارتمانی در خیابان لیسلوته هرمان (Liselotte Herrmann). اما الان به مادرش و به هیچ کس دیگری نگفته بوده که میرود تا منتظر ترزا در ایستگاه قطار بماند. معمولاً تصمیمات مهم و احساسات جدیاش را با کسی در میان نمیگذاشت.
تا هفتهها بعد از آن روز – که ترزا و روبرت با هم صمیمیتر شده بودند – به هیچکدام از دوستانش در این باره چیزی نگفته بود. ولی بعدتر، وقتی که ماجرای رابطهی آنها عیان شد، هیچ یک از آنها از دیدن این زوج یا از بابت اینکه چطور روبرت مخ ترزا را زده تعجب نکردند.
روبرت در کنار خانواده و همسرش ترزا بعد از مسابقه بین کالج ورزشی ینا و تیم تورینگن
تورستن زیگنر، یکی از هم مدرسهایهای سابقش میگوید «ما همیشه راجع به روبرت حرف میزدیم، راجع به اینکه این بچه چطور با اون روحیهی شاد و مثبتش به هر چی که میخواست میرسید، اینکه هیچ رقمه نمیتونستی از هدفی که داشت منصرفش کنی، اینکه همیشه تو مود خوب بود». تورستن لیوان آب روبرویش را برمیدارد و ناگهان ساکت میشود و بعد برای لحظاتی تمام آنهایی که آنجا در اتاق اندی مهیر – دوست دیگر بچگی او – جمع شدهاند به یک چیز فکر میکنند؛ اینکه به یاد آوردن اینکه روبرت چه بچهی شادی بوده امروز و در این لحظه چقدر غریب است. هر چند که اندی دست آخر با شجاعت سکوت را میشکند: «راستش من هنوزم با وجود اتفاقی که افتاده فکر میکنم انکوس آدم لذت بردن بود».
انعکاس نور آفتاب در برف از پنجره روی خانهی ویلایی در زواِتزن (Zwätzen) افتاده است. زواِتزن منطقهای درست در حومهی ینا است؛ پر از خانههای ویلایی نوساز. اندی تازه ساعت یک بعدازظهر از خواب بیدار شده. ردّ خستگی هنوز در چشمانش پیدا است. پرستار است و دیشت کشیک شیفت شب بوده.
تورستن پسری است با شلوار جین گشاد، با کتی با الماسهای کوچک و یقهی ایستاده. او یک فوتبالیست حرفهای، باریک و سرحال است که در سی و دو سالگی با تیم اف.سی کارل زایس ینا به لیگ سوم برگشته. اندی و تورستن، این دو جوان سی و خردهای ساله را با هم که میبینید، بلافاصله میتوانید مجسم کنید که با چه شور و حال شوخ و شنگی با هم جوانی کردهاند. به قول تورستن: «ما سریعاً فهمیدیم که نه تنها به چیزهای مشترکی علاقه داریم، که به چیزهای مشترکی هم علاقه نداریم».
و به قول اندی: بیشتر از هر کار دیگری، ما «با هم میخندیدیم».
آن روزها این چهار نفر همیشه با هم بودند؛ تورستن زیگنر، اندی مهیر، ماریو کانوپا که بعدها معلم مدرسهای در نزدیک مرز هلند شد و روبرت انکه، که آنها به او انکوس میگفتند و بعدها وقتی معروف شد هم همچنان همان انکوس صدایش میزدند چون بر این باور بودند که او هنوز همان آدم سابق است.
روبرت لابهلای بند رختها بزرگ شد، در حیاط پشتی مجموعه آپارتمانی که محل قرار عصرگاهی با دوستانش بود. آنها بازیای به اسم «پشت خط» اختراع کرده بودند. روبرت در دروازه که بین دو ردیف لباس روی بند بود میایستاد و توپ را برای یارش میفرستاد و او توپ را روی هوا به طرف دروازه شوت میکرد.
خانهشان در شهرک مخابراتی لوبدا (Lobeda) قرار داشت که هنوز هم اولین چیزی است که از دور از شهر ینا جلب نظر میکند. آن موقع حدود چهل هزار نفر آنجا زندگی میکردند، بیش از یکسوم ساکنین ینا و الان حدود هفده هزار نفر در آنجا ماندهاند.
در حاشیهی خیابانها بین مجتمعهای پانزده طبقه متحدالشکل دورهی کمونیستی، ساختمانهای کوتاهتری هم از آن مدلی که در غرب آلمان مثلاً در حومه فرانکفورت- شوانهایم (Frankfurt-Schwanheim) یا دورتموند- نوردشتات ( Dortmund-Nordstadt) میتوان دید روییدهاند.
در دههی هشتاد در حالی که دو آلمان مدام تفاوتهای خود را به رخ هم میکشیدند، وجود این ساختمانهای متفاوت کنار هم، زندگی بچههای شرق و غرب را شبیه هم میکرد. گویی که قواعد دنیا را، از ینا-لوبدا گرفته تا فرانکفورت–شوآنهایم همین بند رختها تعیین میکردند.
اندی مهیر میگوید:« البته که ما چیزهایی در مورد مشکلات آدم بزرگها در آلمان شرقی میشنیدیم، اما در آن عالم كودكی، این چیزها چندان برایمان جالب نبودند و به همین دلیل آنها را نادیده میگرفتیم: همینقدر میدانستیم که مثلاً پدر اندی نمیتوانست معلم شود زیرا از اعضای حزب نبود؛ یا اینکه پدر روبرت که دوندهی دوی 400 متر با مانع بود اجازه نداشت در سطوح بالای ورزشی مسابقه بدهد، چون یک بار یک کارت پستال از برادرش که به آلمان غربی گریخته بود دریافت کرده بود».
تنها چیزی که ممکن بود به خاطر آن بازی کردن در محوطهی مجتمع را رها کنند تمرین فوتبال بود. اندی مهیر که چند بلوک آن طرفتر زندگی میکرد از چند وقت پیش توسط مسوولین باشگاه بزرگ شهر یعنی اف.سی کارل زایس زیر نظر قرار گرفته بود. اندی در آن زمان هفت ساله بود و عادت کرده بود که با کارل زایس همیشه برنده باشد، اما یک بار شکستی خوردند که او آن را خوب یادش است؛ در زمین ناهمواری در آمینزیگ (Am Jenzig) در دامنهی کوه هاوسبرگ (Hausberg) در ینا اف.سی کارل زایس سه بر یک به اس وی ینافارم (SV Jenapharm) باخت.
باشگاههای بزرگ حتی در سطوح پایه هم بلدند که از شکستهایشان بهرهبرداری کنند؛ هلموت مولر مربی کارل زایس بلافاصله سراغ والدین مهاجم ینافارم که هر سه گل آنها را زده بود رفت و به آنها گفت که پسرشان را برای بازی در کارل زایس میخواهد. آن پسر روبرت انکه بود.
در بیوگرافی هر ورزشکاری لحظهای هست که آدمها با خواندنش میگویند: عجب شانسی! بعضیها هم ممکن است بگویند: این همان دست تقدیر است.
مثلاً محمدعلی کلی وقتی دوازده ساله بود دوچرخهی مارک شویناش (Schwinn) را دزدیدند؛ پلیسی که داشت به شکایتش رسیدگی میکرد به او توصیه کرد که به جای گریه کردن برای دوچرخه بهتر است رشته ورزشیاش را عوض کند، مثلاً برود سراغ بوکس!
روبرت یک بازیکن تهاجمی نسبتاً خوب بود که در تیم ینا بازی میکرد. وقتی پدر توماس، دروازهبان تیم، مجبور به مهاجرت کاری به مسکو شد، آنها بدون دروازهبان ماندند. مربی هیچ راهحلی نداشت. اندی مهیر میگوید که همهی ما مجبور شدیم یک دور در دروازه بایستیم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. پسرک خوششانس دو تا شوت اساسی را گرفت و از آن روز شد شمارهی یک تیم.
روبرت انکه (چپ) در یک کارناوال
روبرت بدون اینکه بداند چطور، همه چیز را درست انجام میداد. شیرجهی قوی، انگشتان شست باز موقع جمع کردن توپ، قدرت تصمیم درست برای خروج و قطع توپ یا ماندن در دروازه و ریسک نکردن.
پدرش درک میگوید: «البته اغلب اوقات هیچ کاری انجام نمی داد؛ کارل زایس در سطح نونهالان اونقدر قوی بود که حوصلهی دروازهبانش در طول بازی سرمیرفت، ولی خب پست مناسبی براش بود»، برای لحظاتی، لبخندی ملایم در پس آن اندوه در چهرهاش نمایان میشود و به یاد میآورد که: «منظورم اینه که خیلی لازم نبود بدوئه».
درک انکه لبخندی مشابه پسرش دارد. لبخندی از آن جنس که وقتی که مودبانه سعی میکند جلویش را بگیرد، به آرامی در صورتش پخش میشود. نگران موقعی است که میبایست راجع به روبرت حرف بزند؛ نگران است که یادآوری خاطرات آزارش دهد. به همین خاطر هنگامی که در آپارتمانش در مارکتپلاتز (Marktplatz) واقع بر بام ینا نشستهایم، به جای بازگویی خاطرات، ابتدا ترجیح میدهد اسلایدها را نشانم دهد. اخیراً – یا بقول درک انکه، پس از آن اتفاق – دوستی به او یک دستگاه پروژکتور داده که با آن میتواند اسلایدهای قدیمی مربوط به بچگی روبرت در آلمان شرقی را ببیند.
فیلم شروع میشود: سه کودک در تعطیلات کمپینگ در بالتیک – آنیا، گونتر و تهتغاریشان روبرت که نه سال پس از خواهر و هفت سال پس از برادرش به دنیا آمد. پدر روبرت میگوید: « فقط با داشتن چهار تا بچه میشد مجوز کمپ کردن گرفت اما یه چیزهایی هم هست که حتی تو کشورهای خیلی سختگیر هم رعایت نمیشه. ما همیشه مینوشتیم که چهار تا بچه داریم کسی هم پیگیری نمیکرد.»
فیلم با کلیک پروژکتور جلوتر میرود؛ روبرت با مادربزرگ سومش یا به قول خودش «مامان بزرگ معمولیه».
خانم کِته، خانم بازنشستهی همسایه بغلی بود که گاهی اوقات از روبرت نگهداری میکرد و روبرت او را «مامان بزرگ معمولیه» صدا میزد؛ خیلی دوست داشت با او وقت بگذراند؛ چه در کودکی، چه بعداً که بزرگتر شد. بچه که بود همیشه میگفت: «من یه مامان بزرگ چاقه دارم، یه مامان بزرگ لاغره و یه مامان بزرگ معمولیه.»
وقتی روبرت یازده ساله شد این سکانسهای خانوادگی زیبا متوقف شد. یک روز از مدرسه به آپارتمانشان در خیابان لیسلوته هرمان برمیگشت که دید پدرش با یک ساک در آستانهی در ایستاده. پرسید: «کجا داری میری بابا؟» پدر نتوانست جواب روبرت را بدهد و بدون اینکه حرفی بزند با چشمانی خیس به سمت ماشینش رفت. روبرت از مادرش پرسید: «چی شده؟» مادر با گریه گفت «یهکم بحثمون شد، پدرت داره از پیشمون میره، میره یه خونهای تو کوسپدا ( Cospeda) زندگی کنه».
زن دیگری وارد زندگی درک شده بود.
تا مدتها روبرت هر روز از مادرش میپرسید: «مامان خوبی؟» و گیزلا میتوانست از چشمانش بخواند که روبرت کوچک چقدر نگران این بود که مبادا از مادرش جواب ناراحتکنندهای بشنود.
با این وجود، پدر و مادرش حاضر نبودند باور کنند که ازدواجشان تمام شده. میخواستند که هر از چندگاهی همدیگر را ببینند و نه فقط به خاطر بچهها. گیزلا میگوید: من سی سال با درک بودم، ما از نوجوانی همدیگر را میشناختیم.
آن تابستان همگی با هم برای تعطیلات به دریاچهی بالاتون رفتند. روبرت که پشت ماشین نشسته بود با صدای بلند ولی عادی – طوری که انگار با شخص خاصی نیست – گفت: «خب، اگه این قراره منجر به آشتی بشه، پس تعطیلات فقط بریم دریاچهی بالاتون».
صدایش بیشتر از اینکه خوشحال باشد امیدوار بود.
مادر روبرت میگوید: این فرو ریختن دیوار (برلین) بود که ما را دوباره به هم برگرداند».
شور و شوق راهپیماییها و هیجان جمعی ناشی از فرا رسیدن تغییراتی بزرگ باعث اتحاد خانواده شد، پیش از اتحاد دو آلمان.
در جشن سالگرد ازدواجشان، آنها به یک تور دوچرخهسواری در راین در نزدیکی كوبلنز رفتند. خانوادهی انکه از آنهایی بودند که بدون هیچ بدبینیای از اتحاد مجدد استقبال کردند. پدر روبرت توانست در قسمت غربی مرز تعدادی از افراد فامیلش را ملاقات کند. «احساسم این بود که: بالاخره (این روز رسید)».
وقتی دیوار فرو ریخت، آن بچههایی که بین بند رختها بازی میکردند دوازده یا سیزده ساله بودند – آخرین نسلی که آگاهانه دو آلمان را تجربه میکرد و اولین نسلی که در هر دو آلمان بزرگ میشد. اندی مهیر به خوبی به یاد میآورد که چگونه او و روبرت با تیم جوانان کارل زایس به افتخار رئیس جمهور آلمانشرقی، اریش هونکر، در لوبدرگرابن (Löbdergraben) رژه رفتند و اینکه چقدر از بابت کوپن غذا و سوسیسی که در آنجا به آنها دادند، متشکر بودهاند.
بچهها از طریقی کاملاً عادی و ناخودآگاه با مناسبات دوران غیرکمونیستی آشنا میشدند. در واقع آنها فقط بازی میکردند و در عالم خودشان بودند. آنها حتی در جشنهای اتحاد دو آلمان بازیهایشان را تعطیل نکردند. اندی میخندد و میگوید: هیچ چیز خیلی مهمی در این اتحاد برای ما وجود نداشت، ما همینطور به تمرین فوتبال ادامه دادیم.
مردمِ سابقاً سوسیالیست لوبدا اما، که در سودای زندگی بهتر بعد از اتحاد بودند حالا داشتند با یک طبقهی کارگر نوظهور مواجه میشدند؛ ترکهایی که از غرب آلمان آمده بودند و با فروش خانه به خانه سعی در خالی کردن جیب شرقیهای سادهلوح داشتند؛ جوانهای شهرک مخابراتی که با هم تشکیل گنگهایی با گرایشات راست افراطی داده بودند و مسایلی از این قبیل. بچهها هم میبایست با این تغییرات کنار میآمدند.
گیزلا به پسرش هشدار داده بود که در خانه را به روی غریبهها باز نکند. روبرت وقتی از مدرسه به خانه میآمد تنها بود. مادرش معلم ورزش و معلم زبان روسی بود و پدرش در بیمارستان شهر کار روانکاوی میکرد.
یک روز زنگ در خانه به صدا در آمد و روبرت از روی کنجکاوی در را باز کرد. عمو رودی، استاد لاتین دانشگاه، برای دیدار آمده بود.
- سلام، پدر مادرت خونهان؟
روبرت با چشمان متعجب نگاهش کرد.
- منو نشناختی نه؟ عمو رودیام.
روبرت داد زد: هر کسی میتونه بیاد همینو بگه
و استاد را که هاج و واج مانده بود هل داد و در را محکم کوبید.
یک بار هم، همان لات و پیتهای راستی در راه مدرسه به خانه جلوی راهش سبز شدند، اول شروع به هل دادن و از این کارها کردند، اما قبل از اینکه بخواهند کتکش بزنند، یکی از آنها او را شناخت، «هی، بسه، روبرت انکهست»! او در دوازده سالگی حتی، به عنوان یک بازیکن شهرتی محلی به هم زده بود. ولش کردند. اما ترسش از بین نرفت. دنبال چیزی بود که با آن بتواند از خودش محافظت کند. به مادرش التماس میکرد که برایش یک کاپشن خلبانی بخرد تا لات و پیتها او را با یکی از خودشان اشتباه بگیرند و کاری به کارش نداشته باشند. مادرش میگوید: «اول از این ترسیده بودم که نکنه میخواد یکی از اونا بشه؛ ولی بعد با خودم گفتم اگه این کاپشن به نترسیدنش کمک میکنه، چرا که نه؛ و البته فقط چند هفته پوشیدش».
با فرا رسیدن موج اول سرخوردگی در آلمان متحد، این اتحاد شور روزهای اولش و حتی رمقش برای کنار هم نگاه داشتن خانواده انکه را نیز از دست داد.
در یک روز یکشنبه که خانواده در اتاق نشیمن جمع شده بودند، پدر روبرت آهی کشید و گفت:
- باید یه چیزی رو بهتون بگم.
مادر اما میدانست که پدر چه چیزی را قرار است با آنها در میان بگذارد؛ آن زنِ دیگر هرگز از زندگی او به طور کامل محو نشده بود.
- من و گیزلا داریم از هم جدا میشیم، من دارم میرم.
روبرت ناگهان از روی مبل جهید و با حالت قهر خانه را ترک کرد. مادر گریهکنان از گونتر خواست که برادرش را برگرداند. گونتر روبرت را در کنار جاده پیدا کرد. روبرت لام تا کام حرفی نمیزد. کلاً عادت به ابراز غصههایش نداشت.
در جمع آن سه دوست قدیمی اما، روبرت حتی ذرهای آن اعتماد به نفس و اقبال بلندش را از دست نداده بود. اندی میگوید: «همیشه اینطوری بود که انکوس یه لیوان آب رو به اطراف پخش میکرد و همه خیس میشدند، الّا خودش».
یک بار یکی از معلمها روبرت را حین تقلب در امتحان زیستشناسی دستگیر کرد که داشت از روی دست بغلدستیاش مینوشت. به او نمره E داد. ولی وقتی نمرههای آخر ترم بیرون آمد، روبرت نمره قبولی گرفته بود. او دانشآموزی بسیار باتدبیر و دروازهبانی با استعداد بود و مجموع اینها معلمانش را به وضوح در برابر او نرم میکرد. روبرت میدانست که بدون آنکه لازم باشد خیلی تلاش کند، در مدرسه شاگرد خوبی خواهد بود و بنابراین بیشتر هم تلاش نمیکرد. ماریو کانوپا و تورستن زیگنر در سن چهارده سالگی وارد این کالج ورزشی شده بودند. حتی اسم باشگاههایی که از آنجا شروع کرده بودند داد میزد که از چه دهات دوری آمدهاند. تراکتور فراونپریشنیتز (Traktor Frauenpriessnitz) اسم تیم ماریو بود و بی.اس.جی میکروالکترونیک نوهاوس رنوگ (BSG Mikroelektronik Neuhaus Rennweg) اسم تیم تورستن. هر دو هم مالکانشان کارخانههایی با همان نامهای اجق وجق بودند.
آنها در اتاق محقر خوابگاه دانشجوییشان دائماً مشغول زد و خورد با هم بودند. اگر چیزی تورستن را اذیت میکرد او سریعاً کنترلش را از دست میداد و این مزاج آتشینِ او ماریو را هم دیوانه میکرد؛ اما روبرت لِمِ هر دو نفر دستش بود و در حضور او به هر سهتای آنها خوش میگذشت.
کمکم بریدهی روزنامهها درباره این سه نفر روی تابلوی ورودی راهروی کالج شروع به سنجاق شدن کرد. ماریو و تورستن همراه با تیم ایالت تورینگن به مسابقات استانی زیر 16 سال رفتند؛ جایی که استعدادیابهای باشگاههای حرفهای آلمان از سکوها آنها را زیر نظر داشتند. در همین تورنمنت در مدرسه ورزشی وداو در دویسبورگ است که این بچههای پانزده ساله به عنوان بازیکنان آیندهدار، برای اولین بار در صحنهی فوتبال حرفهای دیده میشوند.
تیم جوانان کارل زایس ینا در راه سفر تونس. روبرت نفر دوم از سمت چپ است و ماریو نفر دوم از سمت راست
آنچه در دویسبورگ برای تیم تورینگن رخ داد به یک شوخی بزرگ شبیه بود. تورستن به یاد میآورد: «عملکردمون، خودمون رو از خنده رودهبرکرده بود». در یک وضعیت جفنگ و در نمایشهایی مشابه، یکی پس از دیگری، در همهی بازیها چهرهی یک تیم شکستخورده را داشتند، ولی هیچ کدام را نباختند.
«انگار که روبرت داشت تنهایی برای خودش بازی میکرد».
با هر شوتی که روبرت میگرفت به چشم مهاجمانی که روبرویش ظاهر میشدند عظیمالجثهتر به نظر میرسید. در این تورنمت بود که او آمادگی ذهنی مناسب یک دروازهبان را کسب کرد: اینکه فارغ از هر اتفاقی که در بازی در حال افتادن است، آرامش خود را حفظ کنی. هر چقدر هم که شوت مهاجم روبرو سنگین باشد، فکر کنی که این توپ مال تو است. نتایج تورینگن در دویسبورگ به این صورت بود: دو مساوی صفر-صفر و دو پیروزی با نتایج دو بر صفر و چهار بر صفر. روبرت حتی یک گل هم نخورد.
در همان سال کارل زایس ینا به فینال مسابقات قهرمانی زیر 16 سال آلمان رسید؛ دستاوردی که در طی پانزده سال بعد از آن هیچ باشگاهی با چنین سطح متوسطی از امکانات به آن نرسید. رئیس باشگاه بچههای تیم را به کافهای به اسم زاکنشوس (Sockenschuss) به صرف کوکاکولا دعوت کرد و آنها فینال را 5-1 باختند؛ به کی؟ بوروسیا دورتموند!
چندی بعد، روزنامه معتبر فرانکفورتر آلمان (Frankfurter Allgemeine) برای تهیه گزارش خبرنگاری را به کالج ورزشی ینا فرستاد. کرد معلم ارشدشان در مصاحبه گفت که بازیکنانش لزوماً خیلی پاک و پاکیزه نیستند؛ رژیم غذایی خاصی ندارند اما همه جا مثل یک تیم ظاهر می شوند و یک جور اعتماد به نفس غریزی دارند.
بعدها تمام احتمالات ممکن که میتوان برای آیندهی یک فوتبالیست جوان بااستعداد متصور بود در زندگی این چهار دوست اتفاق افتاد؛ روبرت انکه دروازهبان تیم ملی کشورش شد؛ تورستن تبدیل به یک قهرمان محلی شد، کاپیتان کارل زایس که همراه با این تیم وفادارانه بین بوندسلیگای ۲ و ۳ در رفت و آمد بود؛ ماریو در ۲۲ سالگی به دلیل یک آسیب جدی فوتبالش تمام شد و با رکورد یک بازی و یک گل در بوندسلیگای دو از فوتبال خداحافظی کرد؛ به اندیِ پانزده ساله از طرف تیم کارل زایس گفته شد که به اندازه کافی برای فوتبال خوب نیست و او از آن تاریخ تا الان در دستههای پایینتر به طور تفریحی فوتبال بازی میکند.
به جز اندی، هر سه تای دیگر یعنی انکه، تورستن زیگنر و ماریو کانوپا در سن ۱۵ سالگی برای بازی در تیم ملی نوجوانان آلمان به استادیوم ومبلی در لندن رفتند و جلوی ۳۰ هزار تماشاگر مدرسهای بازی کردند؛ در مسابقهای که بدون گل خاتمه یافت.
دیلی تلگراف، چاپ لندن نوشت: ترکیب دروازهبان بینظیر حریف و البته شوتهای بسیار ضعیف ما، انگلیس را از پیروزی باز داشت.
آنها داشتند دربارهی روبرت انکه صحبت میکردند؛ احتمالاً به خاطر آن لحظهی مهم، لحظهای که او شوت سرکش استفان کلمنس را دفع کرد و وقتی جی کورتیس در برگشت ضربهی دیگری نواخت، روبرت مجدداً با واکنشی استثنایی دابل سیوش را کامل کرد. واکنش روبرت بسیار سریعتر از آن بود که تماشاچیان بفهمند که واقعاً دستش را از کجا برای مهار توپ دراز کرد؛ او دیگر کشف شده بود و همان ماه فوتبالیست جوان ماه آلمان شد.
کیکر یک صفحه کامل را به او اختصاص داد؛ روزنامه اشترن در شماره ویژهاش، «این نوجوان شانزده ساله» را قهرمان نسل خودش خواند. روبرت نوجوان در مصاحبه با اشترن گفت: «من خیلی راجع به دنیا فکر نمیکنم؛ فقط گاهی اوقات احساس میکنم آخرالزمان نزدیکه».
درک انکه در جایگاه ویژه استادیوم ومبلی همراه تعداد دیگری از پدر و مادرها به تماشای بازی پسرش نشسته بود؛ فوتبال تبدیل به رشتهی پیوند او با پسرش شده بود. بعد از جدا شدن از خانواده او به تماشای تکتک بازیهای روبرت رفته بود؛ گاهی پدران بچههای دیگر را دزدکی نگاه میکرد. میدید که بعضی از آنها وقتی بچههایشان در زمین اشتباه میکنند سر آنها داد میزنند؛ وقتی هم که موفق میشوند باز هم سر آنها داد میزنند! «شوت کن تو رو خدا؛ پاس بده، سریعتر، شوت!»
پدر روبرت اما، کنار زمین مینشست و با دقت به بازی نگاه میکرد؛ به نظرش کار درستتر این بود تا اینکه مدام داد و فریاد بزند. گیزلا میگوید: «درک واقعاً پدر خوبی بود، اما پس از جدایی ما، کار سختی با بچهها داشت.» بعد از بازی معمولاً پدر و پسر با هم حرف میزدند:
- سیوت خوب بود.
- مرسی
- منظورم اون توپیه که از کرنر فرستادن و تو گرفتی
- من در واقع خیلی هم دفعش نکردم؛ به نوک انگشتام خورد، شوتش خیلی محکم بود
- تورستن بُزه [1] هم به فرم خوبش برگشتهها! معرکهاس.
- میدونی که کلاً چه جوریه. هی به خودم میگفتم تورستن دیوونه شدی؟ هر وقت حریف داشت سعی میکرد ازش رد شه میزدش، سه بار مستقیم با پا رفت تو شکم حریف؛ باید ۳ تا قرمز میگرفت … بابا من باید برگردم رختکن …
پدر و پسرهای زیادی هستند که از ورزش به عنوان راهی برای نزدیک شدن به یکدیگر استفاده میکنند یا اینکه با حرف زدن دربارهی فوتبال سعی میکنند این که حرفی با هم ندارند را لاپوشانی کنند؛ مادرش میگوید که درک و روبرت واقعاً به ندرت با هم حرفی میزدند. «من همیشه سعی داشتم بحث و دعواهامونو نیارم تو خونه، هیچ وقت منفی حرف نمیزدم؛ روبرت هم همینطور بود؛ تو خونوادهی ما همیشه یه جور خویشتنداریِ از روی ادب وجود داشت».
پدر در حرف زدن آدم ماهری نبود، اما کلاً حواسش به بچهها بود. مثلاً وقتی مادر برای چند روز خوشخیالانه حرف پسر بزرگشان گونتر را که میگفت گیتارش را در خانهی یکی از دوستانش جا گذاشته، باور کرده بود، این پدر بود که متوجه رفتار غیرعادی پسر شد و فهمید که گیتار را برده و فروخته و او بود که تشخیص داد روبرت از بازی کردن برای تیم زیر ۱۸ سال چقدر اذیت میشده.
روبرت هنوز ۱۶ سالش بود که مربیاش او را برای بازی در ردهی سنی بالاتر فراخواند؛ به نظرش او برای بازی در گروه سنی خودش زیادی خوب بود. او حتی در ردهی زیر ۱۸ سال هم بدون اشتباه بازی میکرد، ولی پدر به جنبهی دیگری از ماجرا توجه کرد. برای یک بچه ۱۶ ساله، ۱۸ سالهها زیادی بزرگاند. اغلب دروازهبانهای ۱۶ ساله وقتی با بچههای بزرگتر از خودشان بازی کنند، از آنها میترسند؛ به خاطر اینکه قابلیتهای آنها معمولاً با توجه به میزان اشتباهاتشان سنجیده میشود و چطور ممکن است وقتی مهاجم حریف بازیکنی بزرگتر و قویتر از توست اشتباه نکنی و وقتی هم اشتباه میکنی همتیمیهای از تو بزرگتر و گندهترت شروع میکنند به ضعیفکشی.
روبرت بعد از بازی پیش پدرش رفت و گریه کرد و به او گفت که دیگر نمیخواهد در ردهی زیر ۱۸ سال بازی کند. از او پرسید: «بابا من اگه فوتبال رو ول کنم ازم دلخور میشی؟»
دوستانش دیگر این روبرت را به جا نمیآوردند. تورستن میگوید: «تو تیمهای نوجوانان همیشه چند تا بازیکن ضعیفتر هست که بشه کاسه کوزهها را سر اونا شکوند، انکوس باید با اونا میجنگید ولی هیچ جوره نمیشد این پسر رو پایین کشید؛ بلکه کاملاً برعکس، ما میدونستیم که هیچ چیز نمیتونه اونو شکست بده؛ انکوس حتی از بازیکنایی که ده سال سابقهی فوتبال حرفهای داشتن بیشتر اعتماد به نفس داشت.»
در دورهای که او داشت با تیم زیر ۱۸ سال تمرین میکرد، مادرش شاهد روبرتی کاملاً متفاوت از آنچه بود که پدرش میدید. مادرش میگوید: «هنوز یادمه یه شب بعد شام یهو از پای میز بلند شد و گفت مادر یه کاری برام پیش اومده باید برم انجامش بدم». سپس روبرت تراموایی به مقصد زمین ورزش ارنست آبه گرفت و به رونالدو پراوس، مربی تیم زیر ۱۸ سال گفت که میخواهد برگردد و با تیم زیر ۱۶ سال بازی کند. این پسر ۱۶ ساله در آن سن اعتماد به نفس و منش لازم را برای اینکه درخواستش را با مربیاش مطرح کند داشت. اما درک انکه، پدرش، یک روانشناس ورزشی بود که میتوانست این مسائل را از دریچهی دیگری ببیند. وقتی که در آپارتمانش در مارکتپلاتز در حال صحبت بودیم بعد از ناهار کارد و چنگال اش را پایین گذاشت، دستانش را به هم مالید و رو به من گفت: «اون موقع من با خودم فکر کردم چه اتفاقی داره میافته؟ با همتیمیهاش دچار مشکل شده؟ نه! بلافاصله برام مسجل شد که یه چیزی برای خودش اتفاق افتاده. ترس از اشتباه کردن! یه نوع طرز فکری که اگه من بهترین نباشم پس دیگه بدترینم؛ این ترومایی که داشت از همون موقعی شروع شد که ۱۶ ساله بود و باید با ۱۸ سالهها بازی میکرد. نمیدونم شاید اینجور مواقع ذهن آدم همیشه میخواد این دلایل رو بزرگ جلوه بده».
اما آیا این فقط یک نوع اضطراب آنی نبود که همه دروازهبانهای جوان تجربه میکنند؟
روبرت با مجوز ویژهای که فدراسیون فوتبال آلمان صادر کرد توانست به عنوان یک نوجوان مدرسهای ۱۷ ساله اولین قرارداد حرفهای خود را با اف.سی کارل زایس ینا امضا کند. مادر و پدرش موقع عقد قرارداد همراه او رفتند. ارنست اشمیت مدیر باشگاه و هانس مهیر مربی تیم آنجا منتظرشان بودند. مهیر به خاطر روحیهی طنز و تسلطی که موقع مصاحبه داشت بین ورزشینویسان بوندسلیگا چهرهای محبوب بود. روز قرارداد در دفترش به دروازهبان نوجوان دربارهی دروازهبان افسانهای ینا در دههی پنجاه گفت «هارالد فریتزش در مدت ده سال دروازهبانی حتی روی یک گل هم مقصر نبود؛ حداقل خودش همچین نظری داشت». درک انکه گوشهایش تیز شد. آیا مهیر چیزی راجع به تاثیر بدی که اشتباهات دروازهبانی روی روبرت میگذاشت شنیده بود؟ آیا مربی با این حرف میخواست پیغامی به او بدهد؟ این که خیلی به خودت سخت نگیر؟
زندگی روبرت، از اینجا به بعد به دو بخش (قبل و بعد از این قرارداد) تقسیم شد؛ در مدرسه برایش معلم خصوصی گرفتند تا بتواند به عنوان دروازهبان دوم با تیم کارل زایس که در بوندسلیگای دو بازی میکرد تمرین کند. حالا دیگر او به طور جدی یک فوتبالیست حرفهای بود – با تمام پشتکار و اشتیاقی که لازمهی ماندن در اوج است – و از آن طرف داشت رابطهی سرخوشانهای را با ترزا آغاز میکرد.
آنها در اتاق نشیمن خانه مادر روبرت اتراق کردند. به او گفتند که باید برای امتحان نهایی با هم درس بخوانند. بعضی اوقات عصرها با هم به کافه یا باری میرفتند. ترزا میگوید «روبرت شندی (آبجوی همراه با لیمو) سفارش میداد و من رو میز میرقصیدم».
روبرت معتقد بود که ترزا بیشتر از او بلد است که از زندگی لذت ببرد. آدم گرمی بود؛ به راحتی احساسات و نظراتش را بیان میکرد؛ کنجکاو بود و قاطع. فکر میکرد که در مجموع ترزا به نسبت خودش آدم قویتری است. به او میگفت: «من هیچوقت بلد نبودم اونطوری که تو پارتی میکنی پارتی کنم» و البته این را به عنوان یک نکتهی مثبت میگفت. ترزا خیلی زود جذب روبرت شد. جذب وقار و متانتش و آن چهرهی همیشه شیرینش.
ترزا به همراه دو برادر بزرگتر از خودش در شهر کوچکی در باواریا بزرگ شده بود. علاقه به ورزش پنجگانهی مدرن را از پدرشان به ارث برده بودند. همان رشتهی ورزشی المپیکی که شامل شمشیربازی، تیراندازی، شنا، اسبسواری و دو میشود. بچهها یواشکی در اتاقشان با تفنگ بادی به آدمکهای اسباب بازی شلیک میکردند. برادرش میگفت که اگر بتوانند مستقیم به سینهی آدمک شلیک کنند هزار تکه خواهد شد و خیلی هم به این کشف خود مفتخر بود. ترزا رسماً به دبیرستان ینا آمده بود تا در همان رشتهی ورزشی تحصیل کند اما بین بچههای مدرسه میگفتند که او به خاطر نمرهی وحشتناک پایینش در درس لاتین از سیستم آموزشی باواریا اخراج شده و به ینا آمده. موقع آمدن به ینا دوستانش در غرب به او توصیه کرده بودند که با لباسهای مارکدار به مدرسه نرود، وگرنه به او برچسب «بچه غربی پرافاده» میزنند، ولی خودش روز اولی که به مدرسه رفت دید که همهی بچهها لباسهای مارکدار پوشیدهاند.
مفهوم شرق و غرب، به عنوان دو قطب متضاد در آن دوره، خیلی برای ترزا اهمیتی نداشت، بلکه بیشتر موجب سرگرمی او و روبرت در مناسبتهای مختلف میشد. مثلاً وقتی که آنها کریسمس آن سال را در خانه ترزا میگذراندند، روبرت به دلیل پیشینهی غیرمذهبیای که در آلمان شرقی داشت متوجه شد که چقدر اطلاعاتش در مورد روایت تاریخی کریسمس از ترزا کمتر است. مثلاً میپرسید: «ژوزف کی بود؟»
ترزا خیلی به فوتبال علاقهمند نبود. فوتبال برای او یادآور عصرهای شنبهای بود که او میخواست Beverly Hills 90210 (سریال نوجوانانه آمریکایی) را ببیند ولی برادرهایش برای دیدن برنامههای ورزشی تلویزیون را قرق کرده بودند.
به همین خاطر روبرت دربارهی اولین بازیهایی که در لیگ حرفهای انجام داد با او هیچ صحبتی نکرد تا اینکه بعدتر خود ترزا از او پرسید. در ثانی فکر میکرد که صحبت راجع به این چیزها به نوعی، پز دادن و فخرفروشی است.
کارل زایس ینا فصل 96-1995 را در بوندسلیگای دو عالی شروع کرد. پسر 21 سالهای به اسم برند اشنایدر در خط میانی با بازیهای درخشانش توجهها را به خود جلب کرده بود؛ برند اشنایدری که چند سال بعد به عنوان تکنیکیترین بازیکن سال آلمان شناخته میشد. تیم در میانههای جدول بود که ناگهان در پاییز دو شکست سنگین پشت سر هم خوردند؛ 0-4 به دویسبورگ و 4-1 به بوخوم. قبل از این دو بازی ماریو نویمان دروازهبان اول تیم شرایط خوبی داشت.
روز یازده نوامبر کارل زایس یک بازی خارج از خانه با هانوفر داشت. همیشه گفته میشود که مهمترین فاکتور برای یک دروازهبان خوب تجربه است و روبرت انکه در آن زمان 18 ساله بود. با این وجود مربی ابرهارد فوگل ریسک کرد و به روبرت 18 ساله درون دروازه برای اولین بار بازی داد.
اولین چیزی که به محض ورود به میدان برای روبرت جلب توجه کرد این بود که استادیوم چقدر خالی بود. شش هزار تماشاچی حاضر در استادیوم بین آن 56 هزار صندلی گم شده بودند. دکل های نورافکن در استادیوم خالی بیشتر جلب نظر میکردند. مثل مسواکهای عظیمالجثهای بودند در آسمان. آن روزها فوتبال باشگاهی هنوز یک رویداد مهم تلقی نمیشد.
بازی آغاز شد و روبرت درون دروازه منتظر ایستاد. بازی بیشتر در وسط زمین جریان داشت، اما او سعی کرد آماده و متمرکز باشد چون هر لحظه احتمال میرفت که سر و کلهی حریف اطراف محوطه جریمه پیدا شود. بالاخره بعد از یک ساعت رینهولد دشنر مهاجم هانوفر ضربهی سری به سمت دروازه نواخت. ناگهان سر و صدای بلند تماشاگران در همان استادیوم تقریباً خالی به هوا رفت. روبرت درست جاگیری کرده بود و توپ را به آسانی مهار کرد.
کمتر از دو دقیقه بعد از اولین واکنش مهمش، روبرت اولین گلش را هم در فوتبال حرفهای دریافت کرد. روزنامهی محلی اوستتورینگر بعد از بازی با توصیفی غیرمعمول نوشت: مطمئناً مقصر اصلی این گل مدافع ینا «دژان رایکوویچ» بود، نه روبرت انکه. در مجموع روبرت در ادامهی بازی عملکرد قابل دفاعی داشت. یک کرنر را با خروج درست جمع کرد. شروع مجددهای درست و هدفمندی داشت و البته یک شوت سهمگین از کرسو کواچیچ را به خوبی مهار کرد.
بازی با نتیجه مساوی 1-1 به پایان رسید. از آن بازیهایی بود که احتمالاً تماشاگران در همان موقع خروج از استادیوم شروع به فراموش کردنش کردند؛ یک بازی خیلی معمولی، ولی نه برای دروازهبان جوان و سرحالی که بر ترس خودش از ایستادن درون دروازه غلبه کرده بود. هنگام رفتن به رختکن، روبرت سر و صدای وحشتناکی از سقف پلکسی گلاس بالای تونل خروجی شنید. پدرش خود را به آنجا رسانده بود و با مشتش محکم به سقف میکوبید و فریاد میزد: پسرم عالی بودی.
شنبهی بعد مادرش با یکی از دوستانش به کوههای اطراف ینا رفتند و از رادیو بازی را گوش دادند.گیزلا میگوید: «یادمه که اون روز یکم احساس مریضی میکردم.»
گزارشگر فریاد زد: «یه ضربهی آزاد از جناح چپ برای لوبک، بنرت ارسال میکنه، انکه میاد بیرون که توپو جمع کنه، میگیره توپو ولی توپ از دستش سر میخوره، گل برای لوبک! چه اشتباه وحشتناکی از دروازهبان!»
این از همان لحظهها در تایید نظر اندی مهیر است که انکوس آدم خوششانسی بود. چون درست بعد از همین اشتباه، تیم گل پیروزی را زد و نهایتاً هم بازی را 3-1 بردند و دیگر کسی راجع به آن اشتباه حرف نزد و خب معمولاً این شانس به هرکسی رو نمیکند.
رویرت انکه در دروازهی کارلزایس ینا در مسابقات قهرمانی زیر 16 سال آلمان
این تنها یک اشتباه کوچک بود ولی سالها بعد روبرت اعتراف کرد که چطور به عنوان یک دروازهبان جوان نمیتوانسته خودش را ببخشد: «ممکن بود که همتیمیهام بهم بگن: کی اهمیت میده؟ یا مثلاً مربی بگه: این برای هر کسی ممکنه پیش بیاد؛ ولی اون اشتباه تمام هفته جلوی چشمام بود. اصلاً نمیتونستم از سرم بیرونش کنم.»
بعد از بازی لوبک، روبرت گفت که مریض است و یک هفته مدرسه نرفت.
از دروازهبانها توقع میرود که هرگز نباید اشتباه کنند و این مثل یک شکنجهی دائمی برای آنها است. آنها قادر به از یاد بردن اشتباهاتشان نیستند. دروازهبان باید بلد باشد که چطور چنین چیزهایی را فراموش کند وگرنه بازی بعد فرا میرسد و این ترس روی سر او آوار میشود.
کارل زایس باید برای برگزاری دربی به لایپزیگ میرفت. روی تراس ورزشگاه پدرش زنی را که دوست دوران دومیدانیاش بود ملاقات کرد. آنها کنار هم نشستند. آن خانم طرفدار لایپزیگ بود اما در دقیقهی سوم بازی حتی او نیز از روی همدلی زیاد به گریه افتاد «اوه نه».
شوت سرکشی از ۲۰ یاردی به سمت دروازهی روبرت زده شد، یک شوت معمولی و نه چندان محکم که از زیر بدن روبرت سر خورد و به دروازه رفت. در چنین لحظاتی یک دروازهبان باید طوری رفتار کند که گویی اتفاقی نیفتاده است. در دقیقه سی و چهارم، رونی کویات، مهاجم لایپزیگ، فرصت تک به تکی به دست آورد. همیشه در موقعیتهای تک به تک همه چیز حرکت آهسته به نظر میرسد. دروازهبان هر حرکت پای مهاجم را ثبت میکند، هواداران با دهان باز نظارهگرند، دروازهبان انگار که فریز شده باشد منتظر حرکت مهاجم است چون نباید حرکت کند. معمولاً کسی که اولین واکنش را انجام دهد – چه دروازهبان با دست چه مهاجم با پا – بازندهی داستان است، زیرا فرصت مانور دادن به طرف مقابل داده. روبرت در لحظهی مناسب خودش را پرت کرد و توپ را دور کرد. این شاید بهترین صحنهی دوران کوتاه فوتبال حرفهای او تا اینجا بود. اما او از این بابت خوشحال نبود. بین دو نیمه او ناامید و سرشکسته از مربی خواست که تعویضش کند. ابرهارد فوگل به روبرت گفت كه حرف مفت نزند؛ او را وادار كرد تا سوت پایان در زمین بازي كند. ولی پس از آن، او دیگر هرگز از او در دروازه استفاده نکرد.
آن شب بعد از بازی مادرش متوجه شد که روبرت بیاندازه ساکت است. بعد از شام به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. «به یاد آوردم كه پدرش هم وقتی تو یك مسابقهی دو خراب میکرد همچین حالی میشد».
یک هفته بعد روبرت احساس کرد دوباره حالش خوب شده و برای دیدن ترزا به سمت ایستگاه غربی راند. روبرت در آن زمان اصلا حتی به این قضیه فکر هم نکرده بود و هیچ ارتباطی در این نمیدید که چطور در شش ماه بعد از آن وقتی که به عنوان یک دروازهبان تعویضی جوان هیچ کس از او انتظاری نداشت دوباره شاد و سرحال شده. احتمالا فکر میکرد که دلیل این حال خوبش ترزا است.
مربی ینا درمورد آنچه در لایپزیگ اتفاق افتاده بود به صورت علنی صحبت کرد. فوگل به خبرنگارها بلافاصله بعد از بازی گفت که این پسر کمبود اعتماد به نفس دارد و از من خواست که بین دو نیمه تعویضش کنم.
ده سال بعد، این اتفاق میتوانست به منزلهی پایان زندگی حرفهای یک دروازهبان باشد. دروازهبان جوانی که اشتباهی مبتدیانه کرده و بین دو نیمه از مربی خواسته که تعویضش کند؛ این خبر بلافاصله روی اینترنت می آید و بعد از تلویزیون و دیگر رسانهها پخش میشود؛ مدتی بوندسلیگای ۲ را به بحثی داغ تبدیل میکند و چهرهی او را به عنوان یک بازیکن بیثبات بین اهالی فوتبال و تماشاگران تثبیت میکند؛ ولی در آن زمان این مصاحبه شانزده خطی جایی لابهلای سطر و ستونهای روزنامه اوستتورینگر گموگور شد.
باشگاههای بوندسلیگا که او را از زمان بازی در تیمهای جوانان زیر نظر داشتند به او علاقه نشان دادند. برخی از آنان با والدین روبرت تماس گرفتند، از جمله آقایی از باشگاه بایر لورکوزن که به خانهی آنها زنگ زد و خودش را راینر کالموند معرفی کرد و بعد در کمتر از نیم دقیقه تند تند ده جمله پشت سر هم بیوقفه بدون ویرگول تحویلشان داد! علاقه بوروسیا مونشن گلادباخ از همه بیشتر بود، چرا که بر خلاف لورکوزن و اشتوتگارت در اقدامی نامعمول نه تنها مدیر اجرایی که حتی مربی دروازهبانهایشان را هم برای مذاکره فرستادند.
آنطور که والدین روبرت میگویند روبرت نمیخواست قبل از پایان دبیرستان جایی برود، اما او به هر صورت تابستان ۱۹۹۶ دبیرستان را تمام میکرد.
ترزا دنبال شهری میگشت که در آنجا دوتایی با هم به دانشگاه بروند. دنبال رشتههای معلمی یا دامپزشکی بود.
- ورسبورگ چطوره؟
- خوبه ولی در جریانی که من هنوز فوتبال بازی میکنم؟
- اینقدر مهمه؟ خب، ورسبورگ هم حتماً یه باشگاه داره
- منظورم فوتبال حرفهایه، من یه چند تا پیشنهاد دارم که پولش بد نیست؛ گلادباخ ماهی ۱۲۰۰۰ مارک پیشنهاد داده
ترزا با خودش فکر کرد که مثل اینکه خیلی اظهارنظر کودکانهای کرده.
چند روز بعد، روبرت و پدرش برای اولین بار با نمایندهی بوروسیا مونشن گلادباخ ملاقات کردند. تلفن درک انکه زنگ خورد. نوربرت فلیپسن پشت خط بود. میگفت یک ایجنت فوتبال است که گونتر نتزر، لوتار ماتئوس، اشتفان افنبرگ و مهمت شول از مشتریانش بودهاند. او گفت: «من میتونم به پسرت کمک کنم».
معمولاً یک ایجنت فوتبال اول با بازیکن قرارداد می بندد و بعد از آن به دنبال باشگاه مناسب میگردد. اما در آن دوره عدهی محدودی از ایجنتها بودند که قواعد بازار را تعیین میکردند و شرایط متفاوتی داشتند. آنها از طریق خبرچینان خود در بوندسلیگا میفهمیدند که مثلاً فلان باشگاه میخواهد فلان بازیکن را که هنوز ایجنت ندارد، به خدمت بگیرد و خودشان به سراغ بازیکن میرفتند و پیشنهاد همکاری میدادند. در دهههای هشتاد و نود فلیپسن با بوروسیا مونشن به این شکل کار میکرد.
فلیپسن – یا فلیپی – یک نقطهی قوت داشت: از اولینهای این کار بود. بنابراین برای دههها شهرت خود را به عنوان یکی از بهترینها حفظ کرد.
فلیپی با خانوادهی انکه در ینا قرار گذاشت. مردی بود با بازوهای گوشتی و پیراهن آستین کوتاه. مفصلاً راجع به اینکه چطور گونتر (نتزر) را به رئال مادرید و لوتار (ماتئوس) را به اینتر میلان برده حرف زد. در آن دوره بازیکنان جوان به ندرت ایجنت داشتند، اما حالا آدمی با این اعتبار داشت به روبرت پیشنهاد همکاری میداد. خانوادهی انکه احساس غرور میكردند. فلیپی مردی دوستداشتنی و شوخ و البته کمی زمخت بود. رو به انکهی پدر کرد و گفت: «وقتی که ما شروع به کار کنیم، من به شما یه دستگاه تلفن با فکس میدم» و به روبرت گفت: «به تو هم یه ماشین میدم.»
درست قبل از امتحان شفاهی جغرافی (با موضوع صخرهها) در ماه مه 1996 روبرت انکه به واسطه نوربرت فلیپسن با باشگاه بوندسلیگایی بوروسیا مونشن گلادباخ قراردادی سه ساله امضا کرد.
چند روز قبل از آن، در مسیر شرق به غرب بزرگراه A2 منتهی به دورتموند داشت با همان ماشین اهدایی رانندگی میکرد که ناگهان موتور ماشین که یک پژوی کوچک بود شروع کرد به جرقه زدن. بعد دود از کاپوت ماشین بالا آمد. رانندگی در چنین ماشینی واقعاً خطرناک بود. مسوول امداد گفت که ماشین آب و روغن نداشته و سوپاپهایش مسدود شده بودند.
فلیپی در این باره چیزی نگفت، چیزی نداشت که بگوید، میتوانست لااقل به روبرت بگوید که ماشین دست دومی که به او داده چنین وضعیتی دارد.
[1] ارجاع به نام یک نمایشنامهی معروف Torsten the Goat
جام برندگان جام اروپا 1989 – کارلزایس ینا 1- سمپدوریا 1
پایین آمدن دیوار برلین در دهم نوامبر 1989