ترزا گفت «یه شعر برام بنویس» و بعد برای لحظهای خانه در سکوت فرو رفت؛ لحظهای که به اندازه یک عمر گذشت.
روبرت با نگاهی پر از سوال به همسرش خیره شد تا مطمئن شود که او برای هدیهی تولدش واقعاً فقط یک شعر میخواهد.
ترزا گفت «خوبه، نه؟»
ولی روبرت در آن لحظه ابداً چیزی به ذهنش نمیرسید. چند سالی از آخرین باری که یک شعر را درست و حسابی خوانده بود میگذشت، چه برسد به اینکه خودش بخواهد شعر بگوید.
سعی کرد به یاد بیاورد، خب، یک شعر خوب میبایست قافیه داشته باشد همراه با یک حس طنز لابهلای ابیات. سعی کرد ایدهای در سرش بپروراند و شروع به نوشتن کرد.
روبرت بعضی روزها به دروغ به ترزا میگفت که باید برای پر کردن فرمهای مالیاتی و از این قبیل کارها سری به دفترش بزند. در دفتر کارش پشت میزش نشست، با یک خودکار و یک دفترچه روی میز. نگاهش به سمت باغ چرخید. در قسمت پشتی اتاق کارش پنجره بزرگی بود که وقتی آفتاب بهار از آن به داخل میتابید وجودش را سرشار از حسی دلپذیر میکرد.
حالا در زمستان امّا، نشستن پشت آن میز آنقدرها هم دلچسب نبود.
خانهی آنها در واقع یک مزرعه تغییر کاربری یافته در روستای امپده (Empede) واقع در دشت همواری در جنوب ایالت زاکسن (Saxony) بود و مکانی که روبرت از آن به عنوان دفترش استفاده میکرد، سابق بر این اصطبلی بود که گرمایش درست و حسابی هم نداشت.
کلماتش روی کاغذ کج و کوله به نظر میرسیدند؛ مشخص بود که از آن انگشتان بااستعدادش در دروازهبانی، به ندرت برای نوشتن استفاده کرده. توی سرش کلمات میچرخیدند و شکل میگرفتند؛ قافیهها به سرعت پیدا میشد. احساس لذتبخشی بود، البته نه از جنس آن فوران خوشحالی پس از رد کردن یک شوت سرکش از بالای تیر افقی؛ اما آنقدر بود که او را به نوشتن در هر مکان و زمانی وادار کند، در دفتر کارش، در هتل، عصرهای ما قبل روز بازی در بوندسلیگا، روی برگههای کوچک، پشت رسیدهای کاغذی – و اگر کاغذی پیدا نمیشد – داخل موبایلش.
تا روز موعود، هجدهم فوریه ۲۰۰۹، 104 خط نوشته بود.
روبرت تولد ترزا را در تختخواب تبریک گفت و کمی بعد وقتی ترزا رفت تا حمام کند او سگها را برای هواخوری بیرون برد. آنها نه سگ و دو گربه داشتند که ترزا همگی آنها را از خیابانهای جنوب اروپا جمعآوری کرده و پناه داده بود. او حتی در روز تولد سال قبلش هم آرزو کرده بود که یک بچه خوک بیاورند که البته روبرت آن را به حساب شوخی گذاشته بود.
روبرت شمعهای اتاق نشیمن را روشن کرد؛ ترزا وارد اتاق شد و پیشنهاد کرد که عصر و سر فرصت به سراغ هدیهها بروند. روبرت سرش را به علامت منفی تکان داد.
- خیلی طول نمیکشه
و از ترزا خواست که پشت میز بنشیند و خودش طرف مقابل نشست، شعرهایش را روی میز گذاشت اما از حفظ شروع به خواندن کرد.
هدیهی تولد تو چیست؟
الماسی زیباست؟
یا ساعتیست جواهر نشان و نه چندان ارزان؟
حیوانی خانگیست؟
خوکی؟
گربهای؟
اسبی؟
یا سگی شاید؟
«تمامش کن!» گفت
لطفن تمامش کن
سرم سنگین است»
هدیهی تولد او چیست؟
خواست تا شعری برایش بسرایم
نه خیلی بزرگ
نه خیلی بلند
نه خیلی عزیز
من اما هنوز
از فکر سرودن حتی
میترسم
ترزا از خوشحالی نمیتوانست حرف بزند؛ هر تکهای از شعر، گوشهای از زندگیاش را به خاطرش میآورد: آمدن به امپده، عشقش به حیوانات، حتی مرگ لارا، دخترشان که در دو سالگی بعد از یک عمل جراحی قلب از دنیا رفته بود.
لارا آمد
با همان قلب کوچک بیمارش
همان قلب کوچک بیمار که جدامان کرد
درد میکشید
درد میکشید و قوی بود اما
قوی بود
آنقدر قوی
که همشان ما باشد
وقتی روبرت شعر خواندن را تمام کرد، ترزا چشمانش پر از اشک بود و مرتب تکرار میکرد: لطفا یک بار دیگه بخونش برام.
روبرت از سر خواند، تمامی ۲۶ بند را با همهی آن ۱۰۴ خط؛ با چنین پایانی:
از فردای پیش رو اما تعجب نخواهم کرد
که تعجبها کردهام ازین دست بیشمار
تا پیمودن این روزگار تا امروز
پدربزرگ زنده میماند یا نه؟
از این خانه میرویم؟
نمیدانم
هیچ نمیدانم،
همهچیز رفتنیست آرام و بیشتاب
و تنها یکیست
که ماندنیست
این «دوستت دارم»
اما این آخرین باری بود که ترزا تولدش را با روبرت جشن میگرفت، با روبرت انکه، دروازهبان تیم ملی فوتبال آلمان، سی و یک ساله، سالم، سرحال، قدرتمند و خوشحال.
روبرت سهشنبه، ده نوامبر ۲۰۰۹، از داخل آشپزخانه با صدای بلند به الا، مستخدمی که ساعت ۹ به خانهشان آمده بود سلام کرد، پیشانی لیلا دختر دوم ده ماههاش را بوسید و از ترزا خداحافظی کرد. روی تختهی آهنربایی آشپزخانه کارهایی را که میبایست انجام میداد نوشته بود، از جمله گرفتن چهار عدد بلیت برای بازی بایرن و بعد خانه را ترک کرد. به ترزا گفته بود که امروز دو جلسه تمرین انفرادی دارد، صبح با مربی بدنسازی هانوفر و عصر با مربی دروازهبانها. گفته بود که حدود ساعت شش عصر به خانه بر خواهد گشت.
اما در این سهشنبه هیچ تمرینی قرار نبود برگزار شود.
من ساعت دوازده و نیم با موبایلش تماس گرفتم. داشت رانندگی میکرد. دو تا درخواست داشتم، انجام مصاحبه با یک ژورنالیست انگلیسی که از دوستانم بود و دیگری قبول دعوت کتابخانهی ورزشهای المپیکی آلمان برای حضور به عنوان سخنران میهمان در گردهمایی سالانهشان در ژانویه.
خواستم برایش با شوخی پیغام بگذارم که ناگهان تلفن را برداشت. فکر میکردم وسط تمرین باشد ولی احتمالا میخواست بین دو تمرینش برود اسپادا یا هایم وه ناهار بخورد.گوشی را برداشت و گفت: شب باهات تماس میگیرم رونی، باشه؟
یادم نیست که چه گفتم و چطور قطع کرد. آن شب من کلی تماس داشتم، اما نه از روبرت، از آدمهای دیگر. از خیلیها.
خودکشی روبرت انکه در آن عصر سرد پاییزی افراد زیادی را گرد هم آورد و آنها را یکدل کرد؛ چه آنهایی که دوست نزدیکش بودند و چه آنهایی که قبل از آن حتی اسم روبرت انکه به گوششان نخورده بود. برای همه یک اندوه باقی ماند؛ یک درد. همدلی مردم و نیز بازتاب خبری این اتفاق در سراسر دنیا فراتر از حد تصور بود. روزنامه تایمز نصف صفحهی اولش را به این خبر اختصاص داد و تلویزیون دولتی چین آن را در یکی از بخشهای اصلی خبریاش پوشش داد. خبرگزاریها تعداد افراد شرکتکننده در مراسم تشییع جنازه را مثل یک رکورد مخابره کردند؛ بیشترین از زمان کنراد آدناور، نخستین صدراعظم آلمان غربی. ابعاد این فاجعه به طرز غیر قابل توضیحی بزرگ بود.
اما ورای این سرتیترها ، حقیقتی تلخ نهفته بود که حکایت از دردی عمیق داشت. مرگ روبرت نشان داد که ما چقدر از بیماری افسردگی کماطلاعیم و از آن وحشتناکتر آنکه چقدر سخت در مورد این بیماری حرف میزنیم. همگی ما، مثل خود روبرت انکه بر این باور بودیم که باید بیماری خودمان یا بستگانمان را پنهان کنیم.
حقیقت اما چیز دیگری است. آمارها نشان میدهد که تعداد افرادی که روزانه در دنیا به واسطه افسردگی خودکشی میکنند از تعداد کسانی که طی تصادفات جادهای میمیرند بیشتر است.
اما همچنان برای ما غیر قابل تصور است که چطور میزان اندوه ناشی از افسردگی میتواند اینقدر غیر قابل تحمل باشد که منجر به انتخاب مرگ شود و البته این تصور نادرست همیشه رایج است که غم و اندوه بیشتر متعلق به دنیای هنرمندان و ادمهایی از جنس مریلین مونرو یا ارنست همینگوی است تا یک ورزشکار حرفهای.
روبرت انکه تا آن روز دروازهبان اول تیم ملی آلمان بود. یک دروازهبان آخرین سنگر تیم است. آرام و خونسرد. کسی که در لحظات سخت قادر به کنترل ترس و استرس است. هر آخر هفته ورزشکاران حرفهای این رویا را جلوی چشمهایمان میاورند که همه چیز قابل دستیابی است. انکه به خصوص از آنهایی بود که ما را دچار این توهم میکرد که از همه موانع میتوان گذشت. او تازه در ۲۹ سالگی راه دروازه تیم آلمان را پیدا کرده بود؛ چهار سال پس از اینکه بعد از طی اولین دوره افسردگیاش مدتی بیکار هم بود و پس از آن هم سر از دسته دومِ اسپانیا در آورده بود.
پس از مرگ اولین دخترشان لارا در سال ۲۰۰۶ او و همسرش توانستند زندگی دوباره را شروع کنند. اما دقیقا هنگامی که تصور میشد او بالاخره راه خوشبختی را پیدا کرده، با دختر دومش دوباره صاحب خانواده شده و با تیم ملی آلمان هم راهی جام جهانی آفریقای جنوبی خواهد شد و به آرزوی دیرینهاش که مرد شماره یک ژرمنها بودن بود برسد، اوایل آگوست ۲۰۰۹ افسردگی، شدیدتر از هر موقع دیگری به سراغش آمد.
این بیماری لعنتی چه قدرتی میتوانست داشته باشد که کسی مثل روبرت انکه را به این نتیجه غلط برساند که مرگ تنها راهحل است؟ چه تاریکیای میبایست روبرت را احاطه کرده باشد که آدمی حساس مثل او دیگر نمیتوانست تشخیص بدهد که با کشتن خودش چه رنجی به دیگران تحمیل خواهد کرد؟ به همهی آنهایی که دوستش داشتند و حتی لکوموتیورانی که در آن عصر ماه نوامبر روبرت جلوی قطارش پرید.
زندگی با افسردگی چطور ممکن است؟ با ترس از آنکه هر آن ممکن است دوباره برگردد، با ترس از ترس؟
روبرت خودش میخواست جوابی به این سوالها بدهد و در واقع این او بود که میخواست این کتاب نوشته شود نه من. ما همدیگر را از سال ۲۰۰۲ میشناختیم. من بعضی اوقات از او برای روزنامهها گزارش تهیه میکردم و بعد ناگهان هردویمان از یک شهر سر در آوردیم؛ بارسلونا. بیشتر و بیشتر همدیگر را دیدیم. به نظر میآمد که در زندگی ارزشهای مشترکی داریم: ادب، آرامش و دستکشهای دروازهبانی.
به من گفت: کتابهاتو خوندم و به نظرم خیلی خوبن.
من از خجالت سرخ شدم و یک جواب عجیب دادم، محض تعارف و برای عوض کردن بحث، «یک روز دو تایی با هم راجع به تو مینویسیم.»
وقتی فهمیدم پیشنهادم را واقعاً جدی گرفته خجالتم بیشتر شد. بعدها مرتباً به من راجع به پروژه مشترکمان یادآوری میکرد و میگفت که همیشه یادداشت برمیدارد تا یک وقت چیزی فراموش نشود.
الان میفهمم که چرا این زندگینامه اینقدر به او نزدیک است. اگر دوران بازی او به عنوان یک دروازهبان تمام میشد، او شاید میتوانست راجع به بیماریاش حرف بزند، اما در این جامعهی دستاوردمحور، دروازهبان به عنوان آخرین سنگر دفاعی تیم گویی اصلاً حق ندارد که افسرده باشد. از این رو روبرت همیشه با تمام قوا سعی در مخفی کردن بیماریاش داشت. او خودش را در بیماریاش حبس کرده بود. حالا من مجبورم که داستان او را بدون حضور خودش نقل کنم.
برای من حتی تصور اینکه یک روز در مسیر کاریام با مصاحبهشوندهای به این بازی و راحتی مواجه شوم سخت بود. حتی در این بین،گاهی بعضی از دوستانش بیمقدمه شروع میکردند به افشاگری درباره بخش تاریک وجودشان؛ رقبای دروازهبانش که طبق قانون ورزش حرفهای در مصاحبهها باید لباس قهرمان شکستناپذیر به تن میکردند.
از ترسهایشان میگفتند، از تردیدها و اضطرابهایشان.
برای اکثر ما، مرگ کسی که دوستش داریم ما را برای مدتی متحول میکند؛ صادقانهتر رفتار میکنیم، کارهای خوب انجام میدهیم؛ اما، مرگِ یک چهرهی عمومی بیش از هر چیز یک چیز را عیان میکند: درماندگی ما به عنوان یک انسان.
ما حتی نمیدانستیم که چطور باید برای او عزاداری کنیم. در سراسر آلمان این بحث داغ شده بود که آیا یک مراسم تشییع جنازه در هانوفر کافی و محترمانه است؟ یا این که این باید تنها بخشی از یک مراسم سرتاسری در آلمان باشد؟
مادر روبرت، گیزلا انکه، از این که تابوت پسرش را در استادیوم گذاشته بودند شاکی بود. یک بار در آشپزخانه خانهشان در ینا (Jena) به من گفت «به خودم میگفتم، بابا تو رو خدا نکنین، مگه خاکسپاری لنینه؟!»
در یکی از بسیار عکسهای بالای میز ناهارخوری، روبرت با یک لباس وررشی یقه هفت آبی مخملی زیر یک کت و شلوار خاکستری بازوی خود را محکم به دور او گرفته است.
این زن پرانرژی و صمیمی واقعاً به همه ما درس فروتنی داد. فهمیده بود که بحث در مورد باشکوه برگزار کردن یک مراسم خاکسپاری چقدر مسخره است. او معتقد بود همه اشخاصی که به نوعی درگیر مراسم خاکسپاری بودند نیت خیری داشتهاند برای اینکه مراسم خوب برگزار شود، حتی اگر همانها کارها را اشتباه انجام داده باشند.
خیلیها در مورد مرگ روبرت انکه دچار سوءتفاهم شدهاند. آنها فکر میکنند او خودش را کشت چون دیگر تحمل زندگیاش را نداشت. بعضیها حتی در تقلید از او اینگونه جان خودشان را گرفتند چون گمان میکردند که شبیهش هستند. چه سوءتفاهم تراژیکی.
واقعیت این است که خیلی از آدمهای افسرده که خودشان را میکشند اصلا نمیخواهند بمیرند. آنها فقط میخواهند که یک بار برای همیشه از شر سیاهیای که محاصرهشان کرده و فکر و زندگیشان را گرفته خلاص شوند. روبرت هم حتما همین حال را داشت. او یک بار به ترزا گفته بود «اگه میشد فقط برای نیم ساعت توی سر من باشی، اون وقت میفهمیدی که چرا بعضی وقتا دیوانه میشم.»
البته ممکن است که این توضیحات قانعکننده باشد؛ اما این پرسشهای تکرارشونده و بیپایان راجع به این بیماری هیچ وقت با جواب مشخصی متوقف نمیشوند. آیا اتفاق خاصی در کودکی برای روبرت رخ داده بود که او را نسبت به این بیماری آسیبپذیر کرده بود؟ در آن روز سهشنبه ماه نوامبر چه چیزی در سر روبرت میگذشت که پس از اینکه هشت ساعت تمام با ماشینش چرخ زد خودش را جلوی قطار انداخت؟
این سوالها تا روز تولد سی و چهار سالگی ترزا – اولین سالروز تولدش بعد از مرگ روبرت – همچنان با ترزا بودند. در آشپزخانهشان در خانه امپده نشسته بودیم. لیلا، دختر یکسالهشان داشت با وسایل داخل کابینت بازی میکرد. روز قبل برای ترزا روز قابلتحملی بود؛ ترزا روزها را به دو دسته قابلتحمل و غیرقابلتحمل تقسیم کرده بود و دیروز قابلتحمل بود چون چند تا از همسایهها با بچههایشان آمده بودند و برایش کیک خانگی پخته بودند و گل و کادوی تولد آورده بودند و در همین آشپزخانه دور هم جمع شده بودند؛ البته ظاهراً حرف خاصی هم با هم نزدند و ترزا هم ترجیح داده بود که باز کردن کادوها و خواندن کارتها را به زمان دیگری موکول کند. لحظهای سکوت شد. بعضی وقتها، بعضی چیزها چقدر عجیب و غیرعادی به نظر میرسند: کارتهای تبریک تولد…
حالا ولی بعد از رفتن آنها خانه دوباره سوت و کور شده بود و ترزا تمام مدت به تولد پارسالش – سی و سه سالگی – فکر میکرد، تولدی که به یک معنا برای همیشه برایش آخرین تولد باقی خواهد ماند، همان روزی که روبرت به او شعر هدیه داده بود.
ترزا هنوز به قدرت شعرهای آن تابستان آخر (2009) ایمان داشت. اوایل سپتامبر آن سال یک روز ترزا به او که در اتاق هتلی در کلن در کمپ تیم ملی داشت استراحت میکرد تلفن کرد و از او خواست که برایش یک شعر دیگر بگوید. از همان روزهایی بود که ترس شروع یک روز جدید – از همان ترسهای همیشگی – به او اجازه بیرون آمدن از تخت را نمیداد. عصر صندلیاش را برداشت و در بالکن نشست و با سوسوی چراغهای کلیسای جامع کلن در پسزمینه شروع به نوشتن در موبایلش کرد:
نشستهام بر بالکنی
و سرم بسان بالنیست از سنگ
از سرب
سنگین
نه
نتوان بود
نتوان بود
اینچنین
دیگر حتی شعر گفتن هم نمیتوانست در او احساس لذتی ایجاد کند. در دفترچه خاطراتی که او در آن در روزهای افسردگی یادداشت مینوشت، هر بار که بیماری شدیدتر به سراغش میرفت نوشتههایش کوتاهتر میشد. در صفحه آخر این دفترچه فقط یک جمله با حروف بسیار بزرگ نوشته شده، انگار که میخواست به خودش چیزی را یادآوری کند، اما این جمله الان یک درخواست از همهی ما است:
«این روزها را فراموش نکن.»