دسته‌بندی: یک زندگی کوتاه‌ها

یک زندگی کوتاه: فصل یازده

 لاماسیا در نیم‌سایه‌ی دیوارهای عظیم ورزشگاه به حال خود رها شده بود. هنوز یک ساعتی مانده بود تا آفتاب صبحگاهی بارسلون کل زمین را با نور تندش بپوشاند، اما گرمای روز همین حالا هم احساس می شد. سکوت خوفناک زمین انگار داشت فریاد می‌زد که: روبرت! اونا تو رو ول کردن. روز گذشته باشگاه بارسلونا راهی مسابقاتی در ایالات متحده شده بود اما باشگاه تصمیم گرفت روبرت، روبرتو بونانو و دنی­گارسیای مهاجم را با […]

یک زندگی کوتاه: فصل یک

فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر عصر یکشنبه‌­ای‌ در دسامبر ۱۹۹۵ روبرت انکه به­ ترمینال غربی ینا (Jena) رفت و منتظر ماند. قطار بین­‌شهری که از نورنبرگ می­‌آمد در ایستگاه توقف کرد؛ مسافران پیاده شدند و با گذر از او ایستگاه را ترک ­کردند و او بدون اینکه هیچ نشانی از ناامیدی در چهره‌­اش دیده شود، همینطور به انتظار کشیدن ادامه داد. دو ساعت  بعد قطار […]

یک زندگی کوتاه: فصل صفر

ترزا گفت «یه شعر برام بنویس» و بعد برای لحظه­ای خانه در سکوت فرو رفت؛ لحظه­ای که به اندازه یک عمر گذشت. روبرت با نگاهی پر از سوال به همسرش خیره شد تا مطمئن شود که او برای هدیه‌ی تولدش واقعاً فقط یک شعر می‌خواهد. ترزا گفت «خوبه، نه؟» ولی روبرت در آن لحظه ابداً چیزی به ذهنش نمی‌رسید. چند سالی از آخرین باری که یک شعر را درست و حسابی خوانده بود می‌گذشت، […]