دسته‌بندی: یک زندگی کوتاه‌ها

روبرت سويیچ را چرخاند و هم‌زمان با روشن شدن ماشین، رادیو هم روشن شد. موسیقی را قطع نکرد؛ به هر حال چیزی از آن نمی‌شنید. صبح یکشنبه بود و بزرگراه ب۶ (B6) خالی بود – عامل بازدارنده‌ای بین او و سرانجام محتومی که مستقیم به سمتش می‌رفت وجود نداشت. روز قبل، هانوفر یک-هیچ بر اشتوتگارت پیروز شده بود. آخرین مسابقه‌ از  دوره‌ای که به راستی می‌توان آن را دوران پرشکوه او نامید، گذشته و رفته بود. داشت به استادیوم می‌رفت. حالت ایده‌آل این بود که همه با دیدن عملکرد نامناسبش هنگام تمرین باور کنند که او فعلاً آماده‌ی بازگشت […]

یک زندگی کوتاه: فصل نوزده

روبرت انکه دستگاهی اختراع کرده بود به نام «ماشین ماچ». نشسته بود روی کف پارکت خانه‌ی یورگ نبلونگ در کلن و میلا (Milla) دختر یک ساله‌ی یورگ را روی دست‌‌هایش گرفته و با حرکاتی آرام و مقطعی مثل یک آدم آهنی بالا می‌برد. به دخترخوانده‌اش گفت «من ماشین ماچ کردن‌ام» و شروع کرد به تکان‌تکان دادن او تا جایی که بچه را کاملاً بالا برد و جلوی صورتش گرفت. کار دستگاه هم با یک ماچ آبدار از گونه‌ها به پایان می‌رسید. یورگ آنها را در این حالت می‌دید و با خود فکر می‌کرد روبرت چه آدم فوق‌العاده‌ای است. روبرت […]

یک زندگی کوتاه: فصل هجده

استخوان اسکافوید مچ دست روبرت مو برداشته بود. در حالی که بازیکنان تیم ملی در آخرین جلسه‌ی تمرینِ ضربات کرنر در دوسلدورف به سر می‌بردند، روبرت در بخش جراحی دست در بیمارستانی در هامبورگ بود. دکتر کلاوس دیتر رودولف به منظور ثابت نگه داشتن استخوان‌های کارپال در محل شکستگیِ مچ دست روبرت یک پیچ – به نام «پیچ هربرت» – کار گذاشته بود. عمل جراحی طبق گفته‌ی رودولف با موفقیت انجام شد و با توجه به عمل‌های مشابه پیشین انتظار می‌رفت بهبودی‌ بی‌دردسری در انتظارش باشد. اما پزشک باید با او روراست می‌بود. روبرت یک دروازه‌بان بود و مچ […]
یواخیم لوو به کونیگساله (Königsallee) رفت، اما نه به دیدار کسی می‌رفت و نه می‌خواست کسی او را ببیند. سرمربی تیم ملی، خسته از آنجا که همه در حال خودنمایی و پرداختن به آخرین مُد لباس‌ بودند، به دنبال جایی دنج و خلوت می‌گشت. او در پنجم می ۲۰۰۸ به هتلی واقع در این بلوار شهر دوسلدورف رفت و اتاقی برای سه روز کرایه کرد. هدفش این بود تا به همراه گروه مربی‌گری تیم ملی در مورد فهرست بازیکنانی که تیم را در یورو همراهی می‌کردند در آرامش تصمیم بگیرد. دروازه‌بان مهم‌ترین انتخاب نبود، اما حساس‌ترین بود. سه جای […]

یک زندگی کوتاه: فصل شانزده

هنوز تعدادی عکسِ چاپ نشده از چند هفته‌ی پیش روی دوربین ترزا مانده بود، تصاویر روبرت و لارا در آخرین گردش خانوادگی‌شان در کنار دریاچه‌ی بزرگ ماش (Maschsee) در هانوفر. حالا باید با آن تصاویر چه کار می‌کردند؟ اصلاً چه کار می‌توانستند با آنها بکنند؟ ترزا گفت «بیا آویزون‌شون کنیم به دیوار.» روبرت فقط سر تکان داد تا مجبور نباشد چیزی بگوید. قصد آنها پرهیز از پذیرفتن مرگ دخترشان نبود، فقط می‌خواستند لحظات زیبایی را که با او گذرانده بودند به یاد بسپرند. البته هر روز هم موفق به این کار نمی‌شدند. ترزا کم غذا می‌خورد. میلی به غذا […]

یک زندگی کوتاه: فصل پانزده

ترزا و روبرت تنها مهمانان جمع دویست نفره‌ی داخل سالن بودند. دور میزهای چوبی صندلی‌های قرمز پلاستیکی چیده شده بود و چند گلدانِ قرار گرفته بین ردیف میزها نشانه‌های تلاشی سرسری برای دلپذیرتر کردن اتاق بود. کریسمس‌شان در سالن غذاخوری بیمارستان گذشت. بعضی جزئیات همیشه در خاطر می‌مانند: مثل خوراک ماهی سالمون و پاستای نواری سبز در فهرست غذاهای آن شب. میزبانانشان در روزهای اخیر با پرسیدن‌ سوال‌‌های بیجا بدون این که بخواهند آنها را رنجانده بودند. «برای تعطیلات کریسمس کجا می‌خواید برید؟» بیمارستان. بیرون باران می‌بارید. انزوای سالن غذاخوری یک کریسمس متفاوت را نوید می‌داد. آنها لارا را […]
اوضاع ژاک گاسمان (Jacques Gassman)، به‌عنوان کسی که می‌خواست هر چه زودتر ویلای ییلاقی‌ تغییرکاربری‌داده‌اش را در ایالت نیدرزاکسن (Lower Saxony) بفروشد، بر وفق مرادش بود. ساکنان جدید به او اجازه داده بودند پس از فروش ویلا تا پیدا کردن خانه‌ی جدید چند ماهی همان‌ جا بماند، اما او هنوز اقدامی در این زمینه نکرده بود. ژاک یک هنرمند بود. روبرت با خود فکر کرد هنرمندها همین‌ جوری‌اند؛ دنیا را از زاویه‌ای دیگر می‌بینند و اثرهای هنری بزرگ را از همین راه می‌آفرینند. این اولین خانه‌ای بود که ترزا و روبرت دیدند و همین‌جا را هم، بدون بازدید از […]

یک زندگی کوتاه: فصل سیزده

بعد از ظهر وقت کرد که نگاهی به زندگی‌­اش بیندازد. به سمت اسکله‌­ی سانتا کروز رفت. پس از اینکه مدتی ول چرخید، دیواری پیدا کرد و خود را بالای آن تاب داد. از آنجا می‌شد اسکله‌ی کشتی کروز و جرثقیل‌ها و کانتینرهای بارانداز را دید و آن‌سوتر، رشته­‌کوه دندانه‌دار تِنِریف (Tenerife) از دل اقیانوس سر به آسمان ساییده بود. روبرت بسان مجسمه‌­ای روی دیوار نشسته بود به تماشای مردم بندر. با خودش گفت: «چقدر از همه چی راضی‌­ان!» و دوباره احساس کرد که یکی از آنها است. او در آخرین روز پنجره‌­ی نقل و انتقالاتی زمستان به دپورتیوو تنریف […]
شب روبرت که از فکر و خیال خوابش نمی‌برد بلند شد و به دست‌شویی رفت و به امید گرم شدن چشم‌هایش چند دقیقه‌ای روی توالت نشست. آخرش هم چون نتیجه‌ای نگرفت پا شد و پاورچین پاورچین، طوری که سر و صدایش سگ‌ها را به پارس کردن نیندازد، رفت درون خانه‌ی تاریک. در اتاق خواب، ترزا به آرامی نفس می‌کشید. روبرت هم کنارش دراز کشید و چشم‌هایش را بست تا خواب را به زور به آنها بازگرداند. چرا با وجود این که دلم راضی نبود رفتم فنرباغچه؟ اگه من هم همون‌طور که بقیه می‌گفتن چند هفته بیشتر توی استانبول می‌موندم […]

یک زندگی کوتاه: فصل یازده

 لاماسیا در نیم‌سایه‌ی دیوارهای عظیم ورزشگاه به حال خود رها شده بود. هنوز یک ساعتی مانده بود تا آفتاب صبحگاهی بارسلون کل زمین را با نور تندش بپوشاند، اما گرمای روز همین حالا هم احساس می شد. سکوت خوفناک زمین انگار داشت فریاد می‌زد که: روبرت! اونا تو رو ول کردن. روز گذشته باشگاه بارسلونا راهی مسابقاتی در ایالات متحده شده بود اما باشگاه تصمیم گرفت روبرت، روبرتو بونانو و دنی­گارسیای مهاجم را با خود نبرد و آنها می‌بایست به تنهایی در لاماسیا تمرین می‌کردند. سکوت زمین تمرین برای هر سه بازیکن، تجسم حضور غایب چیزها بود؛ خنده‌های هم‌تیمی‌­ها، […]