17 جولای 1994، پاسادنا شمال شرقی لسآنجلس
بعد از پنالتی روبرتو باجو جهان برای فرانکو بارسی ایستاده است. خود او هم پنالتی اول تیم را به آسمان کوبید تا بازی درخشانش ناکام بماند. بازیکنان بعد از 120 دقیقه مقاومت جانانه در برابر برزیل وحشتناک آن سالها و سرانجام شکست، نای بلند شدن ندارند. خیلیها اشک میریزند. حتی فرانکوی بزرگ وقتی ساکی او را در آغوش میگیرد کنترل اشکهایش را از دست داده و به تلخی گریه میکند. ناگهان نگاهش به پائولو میافتد که آن سوتر نزدیک نیمکت ایستاده. کسی که با فقط 26 سال سن دنیایی از تجربه است و بعد از مصدومیت فرانکو بار سنگین رهبری خط دفاعی و کاپیتانی تیم را به جای همباشگاهی نام آورش تا فینال به عهده گرفت و تیم را دوباره تحویل کاپیتان داد. پائولو کنار نیمکت ایستاده و با چهرهای سرد نظارهگر همبازیانش است که هریک در گوشهای اشک میریزند. آلبرتینی، باجو و کاپیتان بارسی. فرانکو بازوبند را از دستش بیرون میآورد، به سوی نیمکت میرود و آن را به پائولو میدهد: از این به بعد تو رهبر این تیم هستی.
مالدینی وقتی از این خاطره یاد میکند هیچ لرزشی در بیانش نیست. یک دهه تجربه حرفهای پشت سرش بود و خودش را آماده پذیرش این مسئولیت میدید. کمتر از سه سال بعد، بارسی بازوبند پرافتخارش در میلان را هم درآورد و به مالدینی داد و او وارث بلامنازع یک امپراطوری شد.
دوم جولای سال 2000، استادیوم فاینورد، روتردام
شش سال از شکست برابر برزیل گذشته. از تیم جام 94 فقط مالدینی و آلبرتینی باقی ماندهاند. ایتالیا در این شش سال با رهبری پائولو در زمین، تورنمنت فاجعه بار یورو 96 و بدشانسی و شکست در پنالتی برابر فرانسه در جام 98 را از سر گذرانده و حالا در سال 2000 با مربیگری دینوزوف به فینال آمده. برابر فرانسه. برای ایتالیا شانس کمی قائلند. نگاه جهان به فرانسه و ستارهاش زیدان است. اما ایتالیا طبق معمول قواعد را به هم میریزد. بازی در کنترل آنهاست. اوایل نیمه دوم دل وکیو (که همه از فیکس بودنش متعجب هستند) گل برتری را برای آتزوری میزند. فرانسه نومیدانه سعی در جبران دارد اما آنها نمیتوانند فرصت ایجاد کنند و ایتالیا حتی فرصت دارد اختلاف را دو یا سه برابر کند که با بیدقتی دلپیرو موقعیتهای طلایی از دست میروند. دقیقه 93، یک توپ بلند سرگردان، اشتباه دفاع و تولدو. گل. ایتالیا از هم میپاشد. کمی بعدتر گل طلایی ترزگه و تمام. شبی فاجعهگون برای هواداران ایتالیا در تمام جهان. باز هرکسی در گوشهای به زانو درآمده. آلبرتینی مطابق معمول اشک میریزد و دلپیرو در گوشهای دیگر با چشمان خیس نشسته. توتی هم گریه میکند. نگاهم میافتد به کاپیتان در میانه زمین. مالدینی با بازیکنان فرانسه دست میدهد. پیروزی را تبریک گفته و بعد بازیکنان خودی را آرام میکند. تا جای ممکن سعی میکنم از او چشم برندارم. کاپیتان تا پایان خودش را حفظ میکند و تنها یک لحظه، یک تصویر، او را نشان میدهد که مدال نقره در دست با دهان باز به افق چشم دوخته و حسرت در چشمانش پیداست-عکس معروفی از همین لحظه موجود است. تنها همین. بدون اشک.
24 می 2009، استادیوم سنسیرو میلان
پائولو بعد از 25 فصل در میلان قرار است در آخرین بازی خود در سنسیرو برابر رم به میدان برود. تقریبا تمام شهر میلان تحت تاثیر این اتفاق است. عده زیادی از مردم در تمام عمرشان «میلان بدون مالدینی» ندیدهاند. همه آماده بعدازظهری غمگین و فوران احساسات هستند و البته میلیونها هوادار میلان در سراسر جهان. من اما نگرانم. هرطور حساب میکنم اینبار اتفاق خواهد افتاد. ممکن نیست. کوه هم باشد میشکند. 25 سال یک عمر است. شاید کمتر کسی درجهان به چیزی که من فکر میکردم اهمیتی میداد. چه اشکالی دارد؟ همه گریه میکنند. مارادونا بارها برابر ابراز احساسات هواداران اشک ریخته. فرانکو بارسی حتی. مردی که وقتی بازی میکرد گمان میکردی یک رییس جمهور در زمین است.
اما من نگرانم. پائولو مالدینی که من شناختم کمی با آن چیزی که جریان رسانهای و سیل هواداران میشناسند (یا دوست دارند بشناسند) متفاوت است. در طول ربع قرن فوتبال حرفهای برای برخی او نماد جذابیت و احساسات پرشور و زیبایی شد. در حالی که برای من او یک رهبر است. یک قاتل خونسرد در خط دفاع که بیرحمانه هر تلاشی برای نفوذ را سرکوب میکند. با تسلطی بینظیر روی احساساتش که مشابهش را کمتر در فوتبال و خارج از آن دیدهام.
بازی زیاد خوب پیش نمیرود. رم دوبار گل میزند و میلان هر دوبار با گلهای آمبروزینی (روز خداحافظی پائولو باید همه چیز غیرعادی باشد!) پاسخ میدهد. دقیقه نود، ضربه کاشته برای رم. توتی پشت توپ است و مالدینی یار سمت راست محوطه میلان را گرفته. دیوار و دیدا خوب عمل نمیکنند و توپ میرود به کنج دروازه. توی سرش میکوبد. پائولو که نمیداند بعد از رفتنش چه به روز میلان خواهد آمد به وضوح از ناهماهنگی دفاع خشمگین است. فرقی نمیکند بازی اول یا آخر «باید برنده باشیم».
سوت پایان بازی. ضربان قلبم را میشنوم. امید زیادی ندارم. و بله… مالدینی صورتش را در میان دستانش مخفی میکند. به خودم دلداری میدهم. چه توقعی داری؟ 25 سال پیاپی هوای یک استادیوم را نفس بکشی و حالا قرار باشد با آن خداحافظی کنی. کوه از پا در میآید. دو ثانیه طولانی میگذرد و پائولو دستش را از روی صورتش برمیدارد. لبخند بزرگی روی لبهایش نشسته و هیچ خبری از اشک نیست. باز هم کاپیتان است که به دیگران دلداری میدهد. حتی در روز خداحافظی خودش. کادر فنی میلان که همه روزی همبازی پائولو بودند بغض کردهاند. آنچلوتی، تاسوتی و گالی. بقیه بازیکنان هم. پائولو به سمت هواداران میرود و همچنان لبخندزنان با همه خداحافظی میکند. با گامهای محکم به سوی رختکن میرود. میایستد و جورابش را پایین میکشد و ساقبندها را درمیآورد. میرود به سمت تونل و بدون نگاه به پشت سر در تاریکی گم میشود.
کمی بعد مارچلو لیپی سرمربی وقت تیم ملی از او دعوت میکند تا در بازی دوستانه تیمملی برایش خداحافظی باشکوهی بگیرند. پاسخ پائولو کوتاه است: «دوست دارم پایان ماجرای من و فوتبال در یک بازی رسمی باشد». درست مانند زمانی که لیپی از او دعوت کرد برای جام جهانی 2006 به ترکیب تیمملی بازگردد. پائولوی 38 ساله هنوز واقعا در اوج بود اما خیلی صریح پاسخ داد: بازی در جام جهانی حق کسانی است که برای رساندن تیم به تورنمنت تلاش کردند. من از تیم ملی خداحافظی کردهام. میان تمام درسهای بزرگی که از او آموختهام، این مهمترین است: «هرگز به پشت سر نگاه نکن». مثل پائولو که جورابش را پایین کشید و ساقبندها را در آورد و در تاریکی گم شد.