یوهان کرویف در زمان حیاتش، با بینش و دیدگاه کاملاً منحصر به فرد و البته نگرش و عادت بیپروای انتقادش از محافظهکاری، یک شورشی قلمداد میشد. – خصوصاً در سکوهای استادیوم نیوکمپ و خیابانهای بارسلونا – حتی روزنامه اسپانیایی اسپورت پس از مرگ او تصویری را منتشر كرد كه كرایف را به چه گوارا تشبیه كرده است.
عکس نه چندان معروفی از یوهان کرویف در لباس بارسلونا وجود دارد که او را در تقابل با دو افسر پلیس نشان میدهد. این عکس در سال 1975، در مسابقهی بین بارسلونا و مالاگا، هنگامی که مأموران آمده بودند تا او را به بیرون از زمین بدرقه کنند، گرفته شده است. او به دلیل اعتراض به آن چه که به زعم خود تصمیمات اشتباه داوری میدانست، با کارت قرمز داور مواجه شده بود، کارت قرمزی که خشم هواداران بارسلونا را برانگیخت. روایتی شبه آخرالزمانی میگوید هنگامی که کرویف از زمین بیرون میرفت، بازوبند کاپیتانی خود را (با نوارهای قرمز و طلاییِ نماد پرچم کاتالونیا) برداشت، به جایگاههای مملو از جمعیت نیوکمپ نگاه کرد و آن را بوسید. تا به امروز، این عمل به مقاومت کاتالانها در برابر دولت دیکتاتوری فرانسیسکو فرانکو در مادرید تعبیر شده است.
در سال 1936 ، نیروهای مسلح اسپانیا و گروههای محافظهکار راستگرا، با حمایت آلمان نازی و ایتالیای فاشیست، کودتایی را علیه دولت چپگرای اسپانیا رهبری کردند. جناح راست به دنبال ایجاد دولتی متمرکز در مادرید و تحمیل هویت کاستیایی همگن در تمام اسپانیا بود. درگیریهای فرهنگی بین کاستیاییها و مردم کاتالونیا و مناطق باسک که از اوایل قرن 20 میلادی در جریان بود، به سرعت شکل خشونتآمیزی به خود گرفت. موجی از جمهوریخواهی چپ، اسپانیا را فرا گرفت و این کشور درگیر جنگ داخلی خونینی شد که نزدیک به چهار سال به طول انجامید. هزاران داوطلب از سراسر جهان برای حمایت از جنبش جمهوریخواهان به کمینترن که غالباً توسط تیپهای بین المللی اداره میشد، پیوستند. با این حال، در سال 1937، مادرید توسط نیروهای فاشیست محاصره شده بود و قسمتهای زیادی از کاتالونیا و باسک سقوط کرده بود. در سال 1939، اسپانیا تحت کنترل ژنرالیسمو فرانسیسکو فرانکو درآمد و تمام جناحهای راست در دولت دیکتاتوری مادرید ادغام شدند. در کاتالونیا و مناطق باسکنشین، نیروهای فرانکو پاکسازی سازمانیافتهی جمهوریخواهان را انجام دادند و همهی نمادها و سنتهای مربوط به هویت و فرهنگ محلی آن مردم ممنوع اعلام شد. دولت فالانژیست فرانکو وسواس عجیبی نسبت به برداشت باقی دنیا از اسپانیا داشت و در همین راه، فوتبال به ابزاری برای پروپاگاندای آنها بدل شد، به ویژه رئال مادرید در دههی 50 میلادی که با قهرمانیهایش در جام باشگاههای اروپا، دنیا را مسحور فوتبال خود کرده بود. رئال مادرید به عنوان باشگاهی که در پایتخت اسپانیا واقع شده بود، به خوبی با دیدگاههای فرانکو در مورد اسپانیای یکدست و مرکزگرا همخوانی داشت.
از طرف دیگر، دولت فرانکو، باشگاه کاتالان بارسلونا و باشگاه باسکی اتلتیکو بیلبائو را به عنوان مخازن هویتهای محلی و جمهوریخواهی در نظر میگرفت. به همین دلیل استفاده از زبانهای غیر کاستیایی ممنوع شد و محدودیتهای شدیدی نیز بر بارسلونا و بیلبائو اعمال گردید. از جمله اینکه این دو باشگاه را مجبور کرد تا نامهای کاتالونیایی فوتبال کلوب بارسلونا -Futbol Club Barcelona- و نام باسکی اتلیتک بیلبائو -Atletic Bilbao- را به معادلهای کاستیایی باشگاه فوتبال بارسلونا -Club de Fútbol Barcelona- و اتلتیکو بیلبائو -Atlético Bilbao- تغییر دهند.
بارسلونا که رئیس آن، جوزپ سانیول در سال 1936 توسط فالانژیستها کشته شده بود، در مرحله نیمهنهایی جام حذفی سال 1943 با رئال مادرید روبرو شد. آنها بازی رفت را 3 بر صفر برده بودند. گزارشگری محلی ادعا کرد که رئیس پلیس ایالت به دیدار تیم بارسلونا آمد و سخاوت دولت را در مورد این که به آنها اجازه داده است تا در کشور بمانند یادآوری کرد، اتفاقی که البته هیچگاه اثبات نشد. متعاقب آن در بازی برگشت بارسلونا 11-1 شکست خورد. تقریباً یک دهه بعد، در یکشنبه بارانی سال 1951، هواداران بارسلونا پس از پیروزی 2-1 مقابل سانتاندر، استادیوم لس کورتس را ترک کردند و هرکدامشان ترجیح دادند تا به دلیل حمایت از اعتصاب کارگران تراموا، به جای استفاده از تراموا، در زیر باران راه بروند. بعدها استادیوم نیوکمپ تنها مکانی شد که مردم کاتالان میتوانستند هویت فرهنگی خود را آزادانه بیان کنند و به زبان مادری خود صحبت کنند.
در همین زمان و در زمین بازی، در دههی 1960 دوره فترت و رکود بارسلونا آغاز شد. -تا پیش از سال 1960 بارسلونا با 8 قهرمانی رکوردار قهرمانی در لالیگا بود-[i] این دوران به جز چند جام معدود، رهاورد عمدهای برای باشگاه به همراه نداشت، در حالی که رئال مادرید بر لیگ داخلی مسلط بود و همزمان تیم تأثیرگذاری در رقابتهای اروپایی نیز بود.
معمولا در دوران رکود، به نیرویی خارجی نیاز است تا این فترت را بشکند و اوضاع را به هم بزند و ناگهان یوهان کرویف وارد میشود.
پس از کاپیتانی آژاکس در راه فتح سه جام متوالی باشگاههای اروپا، کرویف با باشگاه و برخی از همتیمیهای خود اختلاف پیدا کرد. آژاکس میخواست او را به رئال مادرید بفروشد، اما کرویف آنها را مجبور کرد تا در سال 1973 او را به بارسلونا منتقل کنند، جایی که مربی سابق و پدر معنویاش، رینوس میشل مربی تیم بود. برای کاتالونیاییهایی که در آن سالها زندگی می کردند، اظهارات کرویف مبنی بر اینکه او تمایلی برای بازی در باشگاه مادریدی نداشت، چیزی بیش از کیفرخواستی از اسپانیای تحت سلطهی فرانکو بود. زیرا او گفته بود که هرگز نمیخواهم در تیمی بازی کنم که نمایندهی فرانسیسکو فرانکو است، – این بدان معنی است که بهترین فوتبالیست جهان میدانست باشگاهی که در آن سالها در رکود بود و قهرمانیهای زیادی را در این 13 سال تجربه نکرده بود، نمایندهی چه ارزشهایی است و به همین دلیل او تصمیم گرفت تا برای آنها بازی کند.
در همان فصل، هنگامی که فرانکوی در بستر بیماری هنوز به حمایت از رئال مادرید ادامه میداد، کرویف رهبر برد 5-0 بارسلونا در زمین رئال بود. در بازگشت به بارسلونا، هزاران نفر برای جشن به خیابانها ریختند. روزنامهنگار نیویورک تایمز دربارهی این مسابقه نوشت که دستاورد کرویف در طول این 90 دقیقه بیش از آن چیزی بود که سیاستمداران در طول دههها تلاش، برای کاتالونیا انجام داده بودند. هنگامی که کرویف به عضویت بارسلونا درآمد، آنها موفق شدند تا 17 بازی بدون شکست را تجربه کرده و برای اولین بار پس از سال 1960 به قهرمانی لالیگا برسند. در زمان عضویت کرویف در بارسلونا، به جز لالیگای 1974 و کوپا دل ری 1978، بارسلونا دستاورد دیگری کسب نکرد، با این حال، همان طور که جیمی برنز تاریخدان در کتاب خود به نام «بارسا: یک اشتیاق مردمی» مینویسد، کرویف انعطافپذیری، سرعت و «درک از خویشتن» را به ارمغان آورد. آنها اعتقاد داشتند که با کرویف هرگز مغلوب نمیشوند. اعتماد به نفس و صراحت کرویف در داخل و در خارج زمین، برای مردم کاتالونیا، که در ذهنشان هنوز خاطرات جنگ داخلی، سرکوب بیرحمانه و پاکسازیهای پس از آن تازه بود، منبع جسارت بود.
کرویف چه به عنوان بازیکن و چه به عنوان مربی، فوتبال را برای همیشه تغییر داد. از بسیاری جهات او فیلسوفی بود که همیشه بازی را به شیوهی منحصر به فرد خود میدید. برای درک دلیل یاغیگری کرویف، باید در زمان سفر کرد و به شهر زادگاه او آمستردام، جایی که او در آنجا رشد کرد، رفت. شهری که فیلسوف و دروازهبان آماتور آلبر کامو (کسی که هم با فاشیسم و هم با استعمار مبارزه کرد – به عنوان عضوی از جبههی مقاومت فرانسه در فرانسهی اشغال شده توسط نازیها و بعدها به عنوان قهرمان مبارزات استقلال الجزایر-) در رمان «سقوط» خود چنان خستهکننده توصیف کرده بود که «برای قرنها، سیگاریهای شهر، تصویر یکنواختی را مشاهده میکردند. روزهای بارانی شبیه به هم بر روی کانالهای آب مشابه یکدیگر».
آمستردامِ پس از جنگ، شهر سرزنده، هوسران و گناهآلودی که امروز میشناسیم نبود. هلند آن سالها، بسیار محافظهکار و واپسگرا بود، به خصوص وقتی پای حقوق زنان و کارگران به میان میآمد. اما شرایط به تدریج در دههی 60 میلادی تغییر کرد. با پخش ترانههای بیتلز از رادیو و تلویزیون، ناگهان شور طغیان بر شهر نازل شد. همان گونه که دیوید واینر در کتاب «نارنجیِ شگفتانگیز: نبوغِ دیوانهوارِ فوتبالِ هلندی» خود مینویسد: «سپاه و نیروهای نظامی قدیمی، سری، ارتجاعی و محافظهکار بودند، اما اتحادیههای جدید، چپگرا، آزاد و نیروهای بدیل وضع موجود بودند.» در برابر رکود ناعادلانه و هنجارهای اخلاقی سرکوبگر جامعه، جنبش پِرُوو –جنبش ضدفرهنگی دهه 60 هلند-[ii] به رهبری رابرت جاسپر گروتوِلد، راب استولْک و رول فن دوژن پدید آمد.
حرکتی که به عنوان کارزاری علیه سیگار شروع شده بود، خیلی زود به جنبشی ضدفرهنگی و آنارشیستی تبدیل شد که جامعهی هلند را برای همیشه تغییر داد. جنبش پرُوو بعدها گسترش یافت و به جنبشی چپ، ضد مصرفگرایی و ضد سرمایهداری تبدیل شد. این گروه ناهمگن از هنرمندان، فعالان مدنی و دانشجویان، خیزش خیابانی بازیگوشانهای را علیه کلیسا، سلطنت، پلیس و مقامهای محلی ترتیب دادند. آنها برای شکستن تصویر جایگاه برتر اخلاقی که برخی نهادها سعی در حفظ و تدوام آن داشتند، از راهکارهای غیر خشونتآمیزی استفاده کردند که در مقابل منجر به پاسخ خشونتبار علیهشان شد.
در سال 1965، گروهی منشعب شده از جنبش پروو، که خود را گروه حرامزادگان مینامید، اولین تظاهرات ضد جنگ خود را در مقابل سفارت آمریکا در آمستردام ترتیب داد. آن چه که به عنوان تحصن شروع شد، با آتش زدن پرچم آمریکا و مداخلهی خشونتبار پلیس همراه شد. اما لحظهی اوج جنبش پروو، در هنگام عروسی شاهزاده بئاتریس با کلاوس ون آمسبرگ آلمانی که عضوی از شاخهی جوانان هیتلر بود، رخ داد. در جریان حرکت موکب سلطنتی، فعالان پروو با جمعیت در آمیخته شده و بمبهای دودزای نیترات را وارد جمعیت کردند. به محض شروع حرکت موکب سلطنتی، بمبها در پشت کاخ منفجر شدند و همزمان برخی از فعالان جنبش، جزوههای ضد امپریالیستی خود را بر روی قایق سلطنتی ریختند. پلیس که قادر به تشخیص عاملان این اتفاق نبود، با خشونت افسارگسیختهای با تمامی افراد حاضر در صحنه برخورد کرد. این عروسی به یک فاجعه در انظار عمومی تبدیل شد و به دلیل خشونت بی حد و حصر پلیس، محکومیتهای بین المللی متعددی را هم به همراه داشت.
در سال 1966، کارگران ساختمانی، تظاهراتی در اعتراض به کاهش ناگهانی دستمزدهایشان برگزار کردند. در میانهی این تظاهرات یکی از شرکتکنندگان به دلیل سکتهی قلبی فوت کرد. روزنامه هلندی تلگراف در گزارشی اشتباه مدعی شد که این فرد بر اثر پرتاب آجر و برخورد آن به سرش، جان خود را از دست داده است. این گزارش منجر به شروع شورشهایی در آمستردام شد. اتحادیه کارگران کمونیست و سازمان آنارشیست های پروو، دست به دست یکدیگر داده و به خیابانها آمدند. هری مولیش تأملاتش درباره این شورشها را در کتاب خود به نام «پیامی به پادشاه میهنفروش» این گونه مطرح کرده است: «در حالی که والدین پای ماشینهای لباسشویی و یخچالها بودند، با یک چشم تلویزیون را میدیدند و با چشم دیگرشان مراقب ماشینهایشان بودند، میکسر در یک دست و روزنامه تلگراف در دست دیگرشان بود، فرزندانشان در عصر روز شنبه به سوی میدان اسپوی امستردام در حرکت بودند.»
سرانجامِ این اعتراضات، درگیری و شورش سه روزه در آمستردام بود که با درگیریهای پیاپی بین معترضان و پلیس همراه بود. ممنوعیت اعتراضات، موجب افزایش محبوبیت جنبش پروو شد که در همان زمان به شکل فعالانهای، معترض جنگ ویتنام بودند. سرانجام خشونت پلیس افزایش پیدا کرد و در اواسط سال 1966، صدها نفر توسط پلیس دستگیر شدند.
برخورد بیرحمانهی پلیس، مردم هلند را شوکه کرده بود و سرانجام زیر فشار روشنفکران برجسته، تحقیقات رسمی پیرامون این موضوع شروع شد و رئیس پلیس آمستردام و شهردار این شهر از سمت خود برکنار شدند. تقریبا دو سال پیش از قیام پاریس در سال 1968 که موجب سرنگونی شارل دوگل شد و جهان را به لرزه درآورد، آمستردام شاهد اتحاد بیسابقه ای بین دانشجویان، کارگران و فعالان مدنی بود که منجر به انقلابی فرهنگی و تغییر دائمی در جامعهی هلند شد.
تقریبا در همین زمان، آژاکس آمستردام به آرامی از سبک مرسوم بازی در زمان خود، به عنوان روشِ درستِ بازی کردن فوتبال، فاصله گرفت. آژاکس با پاسکاریهای سریع، حرکت روان و اُوِرلپهای وینگرهایش، هوادارانش را به وجد می آورد و با ایجاد سبک بازی خاص خود را در میان نسل پس از جنگ هلند، مخالفتها را کنار زد. این سبک بازی، مشوق مهارت فردی بازیکنان برای شکوفایی در قالب «تیم» به عنوان یک کل بود که در زمان خودش انقلابی در فوتبال ایجاد کرد.
در پشت صحنه و خارج از زمین بازی، فوتبالیستهای هلندی برای حرفهای کردن فوتبال با مسئولان فدراسیون فوتبال هلند میجنگیدند. از آنجا که در آن زمان، فوتبال را «آماتور» میدانستند، فوتبالیستها از حقوق دیگر کارگران برخوردار نبودند. دستمزدهای پایین آنها برای بازی در تیمهای باشگاهی و ملی، به این معنا بود که برای امرار معاش باید به کار دیگری نیز در کنار فوتبال میپرداختند. این موضوع همچنین به این معنا بود که آنها نمیتوانستند به طور رسمی اتحادیهای را تشکیل دهند.
کرویف با اولین بازی خود در سال 1964 و در سن 16 سالگی، به سرعت، به چهرهای تأثیرگذار در باشگاه بدل شد که از بسیاری جهات چهرهی جدید شهر آمستردام نیز بود. در زمانهای که باید بازی برای یک کشور افتخار قلمداد می شد، کرویف اصرار داشت که فوتبالیستها باید برای کار خود حقوق مناسب دریافت کنند. زمانی که او متوجه شد که مسئولان فدراسیون در سفرهای خارجی خود، برخلاف بازیکنان از بیمه برخوردارند، از نفوذ قابل توجه خود برای تغییر در این خط مشی استفاده کرد. کرویف با موهای بلند و انتقادات صریح خود از تشکیلات محافظهکار، به سرعت به آیکونی برای جوانان و چهرهای از انقلاب فرهنگی که هلند را درنوردیده بود، بدل شد.
مانند هر جوان دیگری که در دههی 1960 میزیست، کرویف هم بر فرهنگ مخالفت تأثیر گذاشت و هم از آن تأثیر پذیرفت. پس از دههها سرکوب بیرحمانه در همهی ابعاد زندگی، این نگرش بیپروا، جسورانه و پرسشگری که کرویف با خود به بارسلونا آورد، همان چیزی بود که بارسلونا به آن احتیاج داشت تا دوباره احساس عزت نفس و غرور کند. کرویف در مستندی تلویزیونی گفت: «من در فاصلهی کوتاهی از جنگ متولد شدم، بنابراین به من آموختند که چیزی را نپذیرم.» کرویف مقاومت کاتالانها در برابر اسپانیای فرانکو را نبرد خودش میدانست. در سال 1974 که نامهای کاتالانی توسط دولت فاشیست فرانکو ممنوع بودند، نام پسرش را به پیروی از نام حامی مقدس بارسونا «یوردی» گذاشت. وقتی مقامات از ثبت این نام خودداری کردند، وی به آنها گفت که اگر این نامگذاری از نظر آنان مشکل بزرگی است، میتوانند از نام «یوهان-یوردی» استفاده کنند. همین کلهشقی و لجبازیهای او بود که او را وارد فرهنگ عامهی کاتالانها کرد و نزد آنها ارج و قرب بخشید. در مستندی به نام «بارسلونا، در یک لحظهی مشخص» که به دوران حضور او در بارسلونا میپردازد، او میگوید که در ابتدا از ممنوع بودن نام «یوردی» مطلع نبود، اما وقتی به این موضوع پی برد، بر اصرارش بر ثبت این نام افزود. سرانجام مثل همیشه لجبازی او نتیجه داد و این اتفاق جایگاه او را در فرهنگ عامهی مردم کاتالونیا مستحکمتر کرد.
اگرچه در سال 1977 او و خانوادهاش قربانی تلاشی برای آدمربایی در بارسلونا شدند که بر تصمیم او برای کنارهگیری از فوتبال ملی تأثیر گذاشت، اما این احساس که باید به دنبال درستی بود، در او دستنخورده باقی ماند. او به این سؤال که چرا در جام جهانی 1978 آرژانتین، در کشوری که تحت دیکتاتوری نظامی است بازی نمیکند، اینگونه پاسخ داد که: «چگونه میتوان در فاصلهی هزار متری از یک مرکز شکنجه، فوتبال بازی کرد.»
در بخشی از سرود رسمی بارسلونا اینگونه آمده است:
«ما هواداران آبی و شرابیها هستیم
فرقی نمیکند اهل کجا باشیم
جنوبی باشیم یا شمالی
اکنون ما همه موافقیم، همه موافقیم،
که یک پرچم ما را در برادری متحد می کند.»
همانطور که در سرود بارسلونا مشخص است، برای کاتالان بودن نیاز نیست تا متولد کاتالونیا باشید. درست مانند جورج اورول، یوهان کرویف یک خارجی بود که مبارزهی کاتالانها را از آن خودش کرد، برای «عرض اندام خودش» از آن استفاده کرد و کاتالونیا نیز با آغوش گرم او را پذیرفت. در سال 2013 وقتی صحبتها پیرامون جدایی کاتالونیا از اسپانیا دوباره شدت گرفت، در مستند «بازی آخر» کرویف لبخند میزند و میگوید: «ما نمیتوانیم از سیاست اجتناب کنیم، به همین دلیل من مجبور بودم تا کمی سیاسی باشم».
کرویف هم به عنوان بازیکن و بعدها به عنوان مربی، تأثیر فوقالعادهای بر فرهنگ کاتالونیا گذاشت. او وارد شد و مردمی که زیر ضرب و شتم و سرکوب دولت مرکزی بودند را دوباره رو پای خود قرار داد. او به آنها احساس غرور و البته بیش از هر چیز امید داد.
در 24 مارس سال 2016 پس از این که کرویف سرانجام تسلیم سرطان شد، پرچمهای بارسلونا و کاتالونیا به احترام او به حالت نیمهافراشته در آمدند. بعد از مرگ او، مردم کاتالونیا، به پسرخواندهی مغرور خود که او را عاشقانه دوست میداشتند، ادای احترام کردند.
همان طور که خودش روزی گفته بود: «کیفیت، بدون نتیجه، بیمعنی است و نتیجه بدون کیفیت، خستهکننده»، زندگی کرویف نه تنها خستهکننده و بیمعنی نبود، بلکه سرشار از نتایج درخشان و کیفیت خارقالعاده بوده است. فوتبالی که امروز میشناسیم، هنوز متأثر از افکار او است و این تأثیر بیشک، کماکان ادامه خواهد داشت.[iii]
[i] توضیحات داخل دو خط توسط مترجم اضافه شده است.
[ii] توضیحات بین دو خط توسط مترجم اضافه شده است
[iii] این پاراگراف توسط مترجم به متن اضافه شده است.
**********************************************
عنوان انگلیسی مقاله: Total Footballer, Total Rebel: Johan Cruyff and the resurgence of Catalonian pride
منبع: Football Pink
تاریخ انتشار: ژانویه ۲۰۲۱
یک پاسخ
مرسی که این مقالهها رو برامون ترجمه میکنید. یه بخش فوتبال فانتزی میشه راه بندازید تو سایت؟