وقتی یوهان کرویف هنوز پسر جوان و به نسبت سادهای بود، روزنامه نگاران هلندی با پرسیدنِ آخرین کتابی که خوانده چه بوده سر به سرش میگذاشتند.
و او هر بار در جواب از رمانِ حالا فراموش شدهی آمریکایی، «بر هر دری بکوب» نام میبرد. گاهی اوقات روزنامهنگارها میپرسیدند:
– اما اینو که اوندفعه گفتی!
و کرویف پاسخ میداد:
– دوباره خوندمش. خیلی کتاب خوبیه.
بنابراین کمی خندهدار است که حالا یوهان کرویف – که هفته پیش از سوی فدراسیون بینالمللی تاریخ و آمار فوتبال به عنوان بازیکن قرن اروپا انتخاب شد- دلیل شور و شوق زمستانی در فضای نشر کتابِ هلند است.
کتابِ «باید شوت کنید وگرنه گل نمیزنید، و جملات دیگری از یوهان کرویف» نخست در ماه اکتبر به بازار آمد. تمام نسخههایش بلافاصله به فروش رسید. در ماه نوامبر تجدید چاپ و دوباره نایاب شد، و حالا بار دیگر در نیمی از کتاب فروشیهای هلند روی قفسههای کنار دخل چیده شده است.
نقلقولها توسط «هِنک دیویدز» گردآوری شده. کسی که برای دههها مصاحبههای کرویف را جمع کرده و مواد خام ارزشمندی در میان آنها یافته است. کرویف زیاد حرف میزند. حتی داخل زمین و زمانی که سه بازیکن روی پایش بودند او همواره با ایما و اشاره و فریاد هم تیمیهایش را هدایت می-کرد. تمام زندگی او را میتوان یک مکالمه دانست.
او درباره همه چیز حرف زده. سرفصلهای کتاب شامل مواردی چون، «درباره گیلدر، پزوتا و دلار»، «درباره قطران و نیکوتین»، «تیم ملی هلند: یک رابطه دشوار» و «درباره جوانی خویش: پدر مانوس، برادر هنی، همسر دنی، بچهها و سلامتی» میشود. و کرویف چیزهایی به زبان آورده که جز او کسی نگفته است. حتی وقتی مزخرف میگفت، آنطور که «نیکو شیپمیکر» در زندگینامه او «کرویف، هنریک یوهان، 1947-1984، یک پدیده» نوشته است؛ «همیشه یک مزخرف جذاب بود».
کرویف فوتبال را بهتر از هرکس دیگری میفهمید. اما در عین حال فکر میکرد که همه چیز را بهتر از هر کس دیگری میفهمد. او به یک راننده تاکسی شیکاگو گفت که سریعترین راه برای رفتن به مرکز شهر کدام است، به «ووسنَم» گفت شکل ضربه زدنش با چوب گلف را عوض کند، و قبل از عمل بایپس قلبش با پزشک درباره بهترین شیوه جراحی بحث کرد.
او نه تنها حرفهای جدیدی زد بلکه آنها را به شیوه خودش نیز بیان کرد. به عنوان یک نابغه که در سن دوازده سالگی مدرسه را رها کرد، معمولا میدید که افکارش از دایره لغاتش سبقت میگیرند. در ماه-های اخیر بسیاری از مردم هلند مقالهای را با عنوان «زبان هلندی مخصوص کرویف» خواندهاند. شاخصههای اصلی این زبان استفاده مکرر از کلمه «تو» به معنی «من» (بدترین چیز اینه که تو همیشه همهچیو بهتر ببینی)، دستور زبان تاریخ گذشتهی طبقه متوسط آمستردامی (Ken به جای Kan به معنی توانستن) و شیفتگی او به استفاده از کلمات خلقالساعه (سمت راست اونا مثل پنیرِ بز میمونه) هستند.
اسپانیایی او از هلندیش هم دست و پا شکستهتر است، اما به شیوهای متفاوت. او بیش از اندازه به کلمه claro (به معنی البته) وابسته است. آن را با لهجه آمستردامی و همراه با ترکیب en el esto momento (به معنی در همین لحظه) که خودش اختراع کرده، با شانههایی بالا انداخته، به عنوان تاکتیکی برای زمان خریدن به کار میبرد.
در واقع ممکن است زبان اول او انگلیسی باشد، که در کودکی، زمانی که دور و بر مربیان انگلیسی آژاکس، «کیت اسپرجن» و «ویک باکینگهام» میپلکید، یاد گرفت. با این حال او هنوز گاهی اشتباهات عجیبی میکند: «چرا من حالا باید برگشته شوم، در حالی که همه چیزِ در فوتبال هلند اشتباه است»؟ سئوالی که او در مصاحبه با واشینگتن پست پرسید.
اما درخشیدن در میان اشتباهات ، همیشه بهترین ساختار است. مانند بسیاری از فیلسوفهای بزرگ، کرویف استاد ساختن متناقضنماست:
-شانس فرآیندی منطقی است.
– ایتالیاییها نمیتوانند شما را ببرند اما شما میتوانید به آنها ببازید.
– قبل از اینکه یک اشتباه را مرتکب شوم، آن اشتباه را مرتکب نمیشوم.
و درباره رسیدن به سن پنجاه سالگی در سال 1997:
– حقیقتا فکر نمیکنم من پنجاه سال زندگی کرده باشم. به نظرم صد سال بوده.
کرویف حالا خودش را یک پیرمرد میداند. و این اندوهی است نهفته در ماهیت این کتاب، دلیل اینکه حالا منتشر میشود. دیویدز از ذهن زیبایی رونمایی کرده که دیگر وجود ندارد. «دندان زمان کار خودش را کرده» جملهای که کرویف در سال 1996 گفت. اندکی پیش از آنکه از آخرین شغلش به عنوان سرمربی بارسلونا کنار گذاشته شود.
به جای پروراندن افکار نغز، حالا او وقتش را با بردن نوههایش به باغ وحش و کارشناسی برای تلویزیون هلند میگذارند، اغلب پس از قطع شدن میکروفن همچنان به صحبت ادامه میدهد چون هرگز نفهمید تلویزیون چطور کار میکند.
کتاب دیویدز بخشی از تلاش هلند است تا سرانجام از او قدردانی کند. در دوره بازی از او به عنوان فردی «طمعکار» یاد میکردند و در آژاکس هم تیمیهایش او را از کاپیتانی خلع کردند. تماشاچیها رو به او فریاد میزدند «دماغ!».
هنگامی که در سال 1979 معلوم شد یک کلاهبردار روس-فرانسوی به نام «بازیلویچ» تمام دارایی او را بالا کشیده، هلندیها جشن گرفتند. سیل دهها هزار هلندی که به کتابفروشیها سرازیر شدهاند، در واقع برای این است که غیرمستقیم با او خداحافظی و ابراز شرمندگی کنند. کرویف ممکن است در پاسخ به آنها بگوید: «هرگز شروع به فهمیدن نخواهید کرد، تا اینکه سرتان بیاید».