دسته‌بندی: یک زندگی کوتاه‌ها

از خدایش بود که شغلش را رها کند. این فکر روز به ‌روز فریبنده‌تر می‌شد و به مرور تمام فکر و ذکرش شده بود این که: اگر به جلسه‌ی تمرین نرم چی می‌شه؟ اگر قرارداد رو پاره کنم، خداحافظی کنم و فوتبال رو بذارم کنار؟ اما بعدش چی؟ نمی‌توانست در بیست‌وپنج‌سالگی یک‌ مرتبه شروع به درس‌خواندن کند. تازه گیریم که می‌شد، چه رشته‌ای را باید انتخاب می‌کرد؟‌ شش سال پیش که در مونشن‌گلادباخ کتاب صد شغل آینده‌دار را خواند، هیچ حرفه‌ی دیگری را نپسندید. در تیم جوانان که بود به خبرنگارانی که از او پرسیدند در صورت کنار گذاشتن […]

یک زندگی کوتاه: فصل نه

فصل صفر: قدرت رو به زوال شعر فصل یک: کودکی با اقبال بلند فصل دو: شلاق فصل سه: شکست برای اون پیروزی است فصل چهار: ترس فصل پنج: شهر نور فصل شش: شادی فصل هفت: بالا و دست‌نیافتنی فصل هشت: بازی با پا ******************************************** خیابان گروهبان ناوارو را جلوی استادیوم مسدود کرده بودند. تونی مادریگال که کتاب‌خوانی بعدازظهرش را از شدت نگرانی تعطیل کرده بود، ماشینش را رها کرد و پیاده به راه افتاد. ده دقیقه بیشتر تا استادیوم نمانده بود. می‌خواست فرصت دیدار با دوست والنسیایی‌اش را قبل از بازی در باجه‌ی بلیط‌فروشی داشته باشد و بنابراین زودتر […]

یک زندگی کوتاه: فصل هشت

فصل صفر: قدرت رو به زوال شعر فصل یک: کودکی با اقبال بلند فصل دو: شلاق فصل سه: شکست برای اون پیروزی است فصل چهار: ترس فصل پنج: شهر نور فصل شش: شادی فصل هفت: بالا و دست‌نیافتنی ******************************************** در بعضی نقاط شهر بارسلونا، استادیوم نوکمپ حتی از فاصله‌ی صدمتری پیدا نیست. ورزشگاه در مرکز شهر در میان خیابان‌هایی پر از آپارتمان پنهان شده است؛ ابعادش را نمی‌توان از بیرون تشخیص داد و به محض ورود به آن غرق در عظمتش خواهید شد. بنایش بیضی شکل و غول‌پیکر است و بیشتر به کولوسئوم [1] شباهت دارد تا یک استادیوم […]
فصل صفر: قدرت رو به زوال شعر فصل یک: کودکی با اقبال بلند فصل دو: شلاق فصل سه: شکست برای اون پیروزی است فصل چهار: ترس فصل پنج: شهر نور فصل شش: شادی ******************************************** روبرت روی تکه‌ای کاغذ کتباً به ترزا تعهد داد: «اینجانب، روبرت انکه، متعهد می‌شوم از حالا به بعد از تماشای برنامه‌ی لا اولا (La Ola) خودداری کنم مگر اینکه ترزا ۱) اینجا نباشد، ۲) خواب باشد یا ۳) مشخصا اجازه‌اش را داده باشد.» سال سوم اقامت‌شان در لیسبون بود و این تعهد‌نامه‌ی کتبی صرفا تلاش بامزه‌ای بود تا مسئله‌ای را که کم‌کم داشت جدی می‌شد […]

یک زندگی کوتاه: فصل شش

فصل صفر: قدرت رو به زوال شعر فصل یک: کودکی با اقبال بلند فصل دو: شلاق فصل سه: شکست برای اون پیروزی است فصل چهار: ترس فصل پنج: شهر نور ********************************** با صدای زنگ تلفنی که‌ معمولا در آن ساعت شب یا یک‌ تماس عاشقانه است یا یک خبر بد، مارکو ویا از تخت بیرون جهید. بیست و پنجم نوامبر 1999. به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه قبل از نیمه شب بود. اسم روبرت انکه روی صفحه نمایش موبایلش آمد. مارکو بعد از سقوط گلادباخ، به اتریش رفته بود و برای تیم اس وی راید بازی می‌کرد که داشت […]

یک زندگی کوتاه: فصل پنج

فصل صفر: قدرت رو به زوال شعر فصل یک: کودکی با اقبال بلند فصل دو: شلاق فصل سه: شکست برای اون پیروزی است فصل چهار: ترس ********************************** در هتلِ فرودگاه اتاق گرفتند، هتلی مخصوص آنهایی که می‌خواهند هرچه زودتر برگردند. پارک کوچکی کنار هتل بود به اسم «دره‌ی سکوت» که فاصله‌اش تا محل قدیمی نمایشگاه [1] فقط پنج دقیقه بود، تنها جای آشنایی که می‌توانست نقطه‌ی مشترکی برای شروعِ گشت ‌و گذار در این شهر غریب باشد. ترزا از بالکن رستوران و بر فراز رود تاگوس (Tagus) محل قدیمی نمایشگاه را می‌دید. هوای شب در روزهای داغ ماه جولای […]

یک زندگی کوتاه: فصل چهار

فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر فصل یک از این مجموعه را در اینجا بخوانید: کودکی با اقبال بلند فصل دو از این مجموعه را در اینجا بخوانید: شلاق فصل سه از این مجموعه را در اینجا بخوانید: شکست برای اون پیروزی است ********************************** یورگ تکان نمی‌خورد. بدون حرکت روی تخت افتاده بود. بالش‌های نقره‌ای و طلایی با طرح گل احاطه‌اش کرده بودند. اینجا هم مانند تمام هتل‌های درجه یک تعداد بالش‌ها بیش از اندازه زیاد بود: یورگ نمی‌دانست باید با آنها چه کند. او به آهستگی به حلاجی کلماتی که چند لحظه پیش […]
فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر فصل یک از این مجموعه را در اینجا بخوانید: کودکی با اقبال بلند فصل دو از این مجموعه را در اینجا بخوانید: شلاق ********************************** روستایی باران‌خورده در آمریکا؛ قاتل سریالی که تا اینجا پنج نفر را کشته، جنازه‌ی سگی را می‌بیند و خونسرد می‌گوید: «این یکی کار من نبود.» فیلم Se7en که به این قسمت می‌رسید روبرت همیشه خنده‌اش می‌گرفت. او از خشونت متنفر بود و مطمئن بود که در صورت بروز خطر باید چه کار کند: فرار. با این حال، پنج شش بار این فیلم را […]

یک زندگی کوتاه: فصل دو

فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر فصل یک از این مجموعه را در اینجا بخوانید: کودکی با اقبال بلند ********************************** روبرت روی زمین دراز کشیده و سرش را روی چمنی که در بعضی قسمت‌ها به قهوه‌ای می‌زد گذاشته بود. رویش را برگرداند و دید که سه متر آن‌طرف‌تر، دو چشمِ آبی کهربایی روی چمن‌ها منتظرش هستند و به او زُل زده و او را فرامی‌خوانند: «بیا، نشونت می‌دم». آنها در محوطه‌ی جریمه‌ی زمین تمرین، رو به‌ هم دراز کشیده و توپ را دو دستی برای هم پرتاب می‌کردند. بدن‌هایشان مثل دو الاکلنگِ […]

یک زندگی کوتاه: فصل یک

فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر عصر یکشنبه‌­ای‌ در دسامبر ۱۹۹۵ روبرت انکه به­ ترمینال غربی ینا (Jena) رفت و منتظر ماند. قطار بین­‌شهری که از نورنبرگ می­‌آمد در ایستگاه توقف کرد؛ مسافران پیاده شدند و با گذر از او ایستگاه را ترک ­کردند و او بدون اینکه هیچ نشانی از ناامیدی در چهره‌­اش دیده شود، همینطور به انتظار کشیدن ادامه داد. دو ساعت  بعد قطار دیگری که از جنوب می‌آمد به ایستگاه رسید. مجدداً مسافران از کنار او گذر کردند. او باز بی‌توجه نشسته بود؛ انگار که از دست دادن […]