زمان کودکی ما همه می خواستند گل بزنند؛ هنوز هم همین است، خواستنی ترین فوتبالیست آنی ست که بیشترین گل را می زند. از سویی دیگر همیشه کوچکترین و ضعیفترین بازیکن گروه در دروازه می ایستاد یا جریمه بازیکن بد ایستادن در دروازه بود تا زمانی که دیگر هم تیمی در بازی گندی نابخشودنی بزند و جای قبلی را در دروازه بگیرد. آلبر کاموهم دروازه بان بود. شاید دروازه بانی او هم اجباری بود و تا قبل از هجده سالگی که بیماری سل ریوی تا پای مرگ کشانده بودش ، برای تیم فوتبال دانشگاهش در الجزیره RUA Club درون […]

زمان کودکی ما همه می خواستند گل بزنند؛ هنوز هم همین است، خواستنی ترین فوتبالیست آنی ست که بیشترین گل را می زند. از سویی دیگر همیشه کوچکترین و ضعیفترین بازیکن گروه در دروازه می ایستاد یا جریمه بازیکن بد ایستادن در دروازه بود تا زمانی که دیگر هم تیمی در بازی گندی نابخشودنی بزند و جای قبلی را در دروازه بگیرد.

آلبر کاموهم دروازه بان بود. شاید دروازه بانی او هم اجباری بود و تا قبل از هجده سالگی که بیماری سل ریوی تا پای مرگ کشانده بودش ، برای تیم فوتبال دانشگاهش در الجزیره RUA Club درون دروازه می ایستاد. بعد از آن هم اجبار بیماری از بین دوتیرک دروازه به پای کتاب و میزتحریر نشاندش و بنا بر روایتها در اولی هم به اندازه دومی موفق بوده است.

علاقه کامو به فوتبال مثال زدنی است. مطمئن نیستم ولی گمانم تنها کسی است که بعد از دریافت جایزه نوبل (نوبل ادبیات 1957 ) مصاحبه اش را در استادیوم فوتبال انجام داد؛ در استادیوم سی و پنج هزار نفری پارک دو پرنس در حین بازی راسینگ کلاب پاریس با موناکو . وقتی دروازه بان راسینگ دروازه اش باز می شود گزارشگر به کامو می گوید به نظر می رسد که دروازه بان در بهترین حالت خودش نیست و کامو همچنان چشم دوخته به بازی جواب می دهد که به دروازه بان نمی توان سخت گرفت. «اگر تو هم بین دو تیرک ایستاده بودی می فهمیدی که چه کار سختی است». کامو خودش بین دو تیرک ایستاده بود، فیلسوفی که بین دو تیر می ایستاد و بازی را نظاره می کرد. موقعیتی فلسفی برای کامو: «اگر تیمت گل بزند به تو ربطی نداشته است و اگر حریف گل بزند فقط تو مقصری.” او قبل از نوشتنش دچار پوچی ای شده بود که سیزیف دچارش بود. کاری که می کرد در تقابل با بازی ای که در جریان بود هیچ معنایی نداشت. مثل انسان و زندگی؛ مثل سیزیف و تخته سنگ بر کوه. لو یاشین، دروازه بان افسانه ای شوروی گویی که دارد شخصیت یکی از داستانهای کامو را تشریح می کند، می گوید: «کدام دروازه بانی است که از گلی که خورده زجر نکشد؟ او باید رنج ببیند! و اگر آرام است یعنی پایان کارش است. مهم نیست که در گذشته چه کسی بوده، مهم این است که آینده ای ندارد».

کامو در مصاحبه ای می گوید دروازه بانی این فایده را در زندگی برایش داشته است که می داند در زندگی توپ از جایی که توقعش را داری نمی آید و این به ویژه در فرانسه به کارش آمده چون آنجا «کسی دستش را رو بازی نمی کند».

همه این تجربه ها کامو را به انسانی ناظر، خارج از گود ولی متعهد و دردکشیده تبدیل کرده بود. او از بین دو تیرک بی اعتمادی را دیده بود، تمایل به تقلب و ناجوانمردی را و زندگی را دیده بود. از بازی بیش از آن که جنبه های متعهدانه را بیاموزد، ناجوانمردی ها را دیده بود، نا مرادی ها را و سختی ها را. او حتمن با آندره پیرلو هم عقیده بود وقتی که قبل از کاشتن توپ برای زدن پنالتی در فینال 2006 دعا کرده بود و آن جور که در اتوبیوگرافی ش نوشته بود با اطمینان می دانست که خدا فرانسوی نیست. برای همین کامو در نوشته ای که سال 1984 برای مجله دانشگاهی که در آن بازی می کرد گفته بود: تمام چیزهایی که درباره اخلاق و تعهد انسانی می دانم را به فوتبال و تئاتر مدیونم.

آلبر کامو با لباس تیره و کلاه، نشسته جلوی تصویر در ترکیب تیم دانشگاه راسینگ الجزایر

از او پرسیده بودند تئاتر یا فوتبال؟و او جواب داده بود: «بدون هیچ شکی فوتبال». کامو گفته بود:«پوچی هستی برای من سه چیز را به ارمغان آورده: طغیانگریم، آزادیم و شور زندگی م». گویا او صحنه تئاتر زندگی را مثل زمین فوتبال می خواست. مستطیلی سبز، یکسان برای همه، توپی گرد، یک شکل در همه جا و قوانینی هماهنگ در همه دنیا. او به این می اندیشید که بهتر است مردم به اخلاقیات ساده زمین فوتبال بنگرند تا به دوار سیاستمداران و فلاسفه.

داستان بیگانه کامو را حتما خوانده اید: انسانی بی تفاوت ولی محظوظ ازمتن زندگی به خاطر گرمای هوا کسی را می کشد و در نهایت از بازی زندگی اخراج می شود ولی قهرمان می ماند.

شاید اگر کامو زنده بود و فینال 2006 را می دید به خودش می بالید که چطور این چنین باشکوه صحنه تئاتری را موبه مو آفریده است: زیدان بازیکنی با ریشه های مهاجرتی از الجزایر، ماخوذ به حیا و محبوب و بی حاشیه در دقیقه صدودهم بازی فینال جام جهانی با ایتالیا، جایی که توپ نیست و بازی هم جریان ندارد با ضربه سر به سینه، بازیکن حریف را نقش بر زمین می کند و اخراج می شود و تیمش نهایت در ضربات پنالتی جام جهانی را از دست می دهد. این صحنه فراموش نشدنی و باشکوه تجمیعی است از همان سه حس: طغیان، شور و وارستگی. از متن بیگانه می خوانیم: «تنها آرزویم این است که در روز اعدامم جمعیت عظیمی از تماشاگران باشند و مرا با فریادهای نفرت آمیزشان بدرقه کنند».

فوتبال به کامو شور زندگی تزریق می کرد و از او بیگانه ای ساخته بود، گونه ای دیگر، کما این که همه دروازه بان ها از یاشین گرفته تا ینس لمان و پیتر شیلتون، از خورخه کامپوس و هیگوئیتا تا فن درسار و سیمن از گونه ای دیگرند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *