یک زندگی کوتاه: فصل بیست

روبرت سويیچ را چرخاند و هم‌زمان با روشن شدن ماشین، رادیو هم روشن شد. موسیقی را قطع نکرد؛ به هر حال چیزی از آن نمی‌شنید. صبح یکشنبه بود و بزرگراه ب۶ (B6) خالی بود – عامل بازدارنده‌ای بین او و سرانجام محتومی که مستقیم به سمتش می‌رفت وجود نداشت. روز قبل، هانوفر یک-هیچ بر اشتوتگارت پیروز شده بود. آخرین مسابقه‌ از  دوره‌ای که به راستی می‌توان آن را دوران پرشکوه او نامید، گذشته و رفته بود. داشت به استادیوم می‌رفت. حالت ایده‌آل این بود که همه با دیدن عملکرد نامناسبش هنگام تمرین باور کنند که او فعلاً آماده‌ی بازگشت […]

روبرت سويیچ را چرخاند و هم‌زمان با روشن شدن ماشین، رادیو هم روشن شد. موسیقی را قطع نکرد؛ به هر حال چیزی از آن نمی‌شنید. صبح یکشنبه بود و بزرگراه ب۶ (B6) خالی بود – عامل بازدارنده‌ای بین او و سرانجام محتومی که مستقیم به سمتش می‌رفت وجود نداشت. روز قبل، هانوفر یک-هیچ بر اشتوتگارت پیروز شده بود. آخرین مسابقه‌ از  دوره‌ای که به راستی می‌توان آن را دوران پرشکوه او نامید، گذشته و رفته بود.

داشت به استادیوم می‌رفت. حالت ایده‌آل این بود که همه با دیدن عملکرد نامناسبش هنگام تمرین باور کنند که او فعلاً آماده‌ی بازگشت به فوتبال نیست. اما اگر خوب تمرین نمی‌کرد همه احوالش را از او جویا می‌شدند و در نهایت یکی از آنها به حقیقت پی می‌برد.

گذشته از این، فرار از مسابقه‌ی بعد چه نفعی به او می‌رساند؟ مسابقه‌ی بعدتر کماکان در انتظارش نشسته بود. آینده، تا جایی که ترس‌هایش اجازه‌ی پیش‌بینی به او می‌دادند، پر بود از آزمون‌هایی که او محکوم به شکست خوردن در آنها بود.

دوشنبه تمرین نداشت – این یعنی از تعداد آزمون‌‌ها یکی کاسته می‌شد، اما در عوض یک روز به روزهایی افزوده می‌شد که در آنها زمان زیادی برای فکر و خیال داشت. ترزا برای بیرون آمدن از تخت‌خواب کمکش کرد. بعضی وقت‌ها مجبور می‌شد چند بار برود و بیاید تا روبرت در نهایت موفق به انجام این کار شود. یورگ هنگامی که آنجا بود پرده‌ها را می‌کشید و پنجره را باز می‌کرد، بالش روبرت را برمی‌داشت و فریاد می‌زد: «پا شو روبی، کل روز رو که نمیشه اینجا دراز بکشی. مشکل هر چی هست کلّه‌ته، خودت مشکل نیستی.» روبرت هم معمولاً بدون این که چیزی بگوید یا حرکتی بکند همان جا می‌ماند. یک بار ترزا به قدری کلافه شد که لگدی به تخت زد. اتاق روبرت فقط دو پنجره‌ی باریک داشت: اگر خانه‌یشان کمی پر نورتر می‌بود، روبرت نمی‌توانست به این راحتی خودش را از روشنایی روز پنهان کند. همان طور دراز کشیده بود و وانمود می‌کرد ترزا را نمی‌بیند. ولی ناگهان با صدایی که ناامیدی در آن موج می‌زد گفت: «من نمیخوام شنبه بازی کنم.» بعدش هم کل پیش از ظهر را همان جا خوابیده در تخت ماند.

چند روز آینده صحنه‌ی رویارویی روبرت با ترس‌هایش بود. پس از ترس از اجبار به بازی کردن نوبت به ترس از برملا شدن حقیقت می‌رسید و به همین خاطر هر روز به تمرین می‌رفت. در روز پنجشنبه خبرنگارها از او پرسیدند که آیا در بازی مقابل کلن درون دروازه خواهد ایستاد. «باید در این مورد با سرمربی مشورت کنم.» آنها با دیدن تمرین کردن او در گزارش‌شان از احتمال بازگشت روبرت انکه به تیم نوشته بودند.

قرار بود تیم در روز جمعه و پس از یک جلسه تمرین به سمت کلن راه بیفتد. ترزا در اتاق بچه مشغول بازی با لیلا بود که روبرت را در حال پایین آمدن از پله‌ها دید.

«امروز حالت خوبه؟»

«نمیتونم بازی کنم. بیا رونم رو ببین. هیچی ازش نمونده. همه‌ی ماهیچه‌هاش آب شده.»

ترزا این جمله را بالغ بر سی بار شنیده بود و هر سی بار هم جواب داده بود: «روبی تو تمام این مدت تمرین کرده‌ای، پاهات مثل همیشه قوی‌ان. هنوز چیزی تموم نشده!» این بار این را نیز در جواب به او گفت: «ببین، ادامه‌ دادن به این وضع دیگه معنی نداره. پاشو بریم درمونگاه.»

روبرت برای یک لحظه‌ چیزی نگفت. سپس گفت: «باشه.» و نشست کنار لیلا روی موکت پشمی.

او قصد داشت به پیشنهاد والنتین مارکسر در درمانگاه باد زویشنان (Bad Zwischenahn) بستری شود. ترزا بروشور درمانگاه را برداشت و به مارکسر تلفن زد.

گفت: «داریم انجامش میدیم.»

مارکسر حال روبرت را پرسید. سپس گفت که با مشاور ارشد درمانگاه فردریش اینگورسن (Friedrich Ingwersen) تماس خواهد گرفت و نتیجه را به اطلاع ترزا خواهد رساند.

ترزا در همین حین به یورگ زنگ زد.

«داریم میریم درمونگاه.»

آرامشی که پس از شنیدن این خبر به یورگ دست داد برایش عجیب بود. گفت: «باشه. ولی حواست باشه وقتی خبرش پخش میشه خونه نباشید.»

قبل از این که راه بیفتند ترزا رفت دست‌شویی. تا وقتی که در را پشت سرش بست و بیرون آمد مدام در تلاش بود تا جلوی سرازیر شدن اشک‌هایش را بگیرد. رؤیایشان برای بازگرداندن زندگی عاشقانه‌ای که پیش از آن داشتند، داشت این گونه به پایان می‌رسید. تمام شده بود.

چند لحظه بعد – یا یکی از همان لحظات؟ – پیش خودش گفت: بالأخره تمام شد.

والنتین مارکسر چند دقیقه‌ی بعد دوباره زنگ زد. دکتر اینگورسن آن روز در درمانگاه نبود ولی با پزشکی دیگر هماهنگ کرده بود تا به استقبال‌شان بیاید و گوش به زنگ تلفن آنها بود. ترزا نام پزشک را یادداشت کرد.

پس از آن به روبرت گفت: «باید به بهزیستی هم زنگ بزنیم، قبل از این که خبر رو توی روزنامه‌ها بخونن.» اگر آنها پی می‌بردند که پدر ناتنی لیلا برای درمان افسردگی در بیمارستان بستری شده چه می‌گفتند؟ می‌توانستند دخترش را از او جدا کنند؟ این موضوع هم به موضوعات دیگری که درباره‌یشان حرص می‌خورد اضافه شده بود. روبرت شک نکرد و بلافاصله خودش با بهزیستی تماس گرفت. ترزا اصرار کرده بود که خود روبرت تماس بگیرد، چون می‌دانست که به محض خبردار شدن خانم کارشناس فرزندخواندگی، راه برگشتی نخواهند داشت. در این صورت روبرت هم نمی‌توانست سر راه باد زویشنان پشیمان شود و دور بزند و برگردد.

شخص دیگری گوشی را برداشت و گفت همکارش آنجا نیست و آیا روبرت می‌خواهد پیغامی برای او بگذارد؟

«نه، ممنون.»

پس از این که روبرت تلفن را گذاشت، بوی زننده‌ای به مشام ترزا رسید.

«بوی چیه؟»

«من خیس عرق شده‌ام.»

ترزا گفت: «زنگ بزنم؟» و منتظر ماند تا روبرت شماره‌ی تلفن درمانگاه را به او بدهد.

«یه خورده صبر کن.» باید به دست‌شویی می‌رفت تا دست و صورتش را بشوید.

دو دقیقه‌ی بعد با بالاتنه‌ای لخت بیرون آمد و به سرعت به سمت اتاق لیلا رفت. «دارم میرم استادیوم! فردا بازی می‌کنم!»

«روبی، خودت رو ببین، به احتمال زیاد نمی‌تونی بازی کنی.»

«بازی می‌کنم.»

دکتر مارکسر گفت می‌خواهد با روبرت حرف بزند. صدای روبرت ناگهان آرام شده بود و توضیحاتش منطقی به نظر می‌رسید. می‌خواست دوباره تلاش کند. گزینه‌ی رفتن به درمانگاه را همچنان نگه می‌داشت. مارکسر نمی‌توانست مردی را که داشت به زبان خودش از علاقه‌اش به بازگشت به فوتبال می‌گفت و منکر هر گونه قصد خودکشی می‌شد، وادار به بستری شدن کند.

یورگ گفت: «ولی هنوز باید این رو گوشه‌ی ذهنت داشته باشی که شاید قبل از بازی پشیمون بشه. در اون صورت باید بهونه بیاره که عضله‌اش وقت گرم کردن کشیده شده.»

روبرت لباس پوشید.

«خب، من رفتم.»

«چی؟ تنهایی؟ خودت نمی‌تونی بری روبی.»

ترزا دوباره به مارکسر تلفن کرد. دکتر مارکسر هم با او هم‌عقیده بود که او نمی‌بایست به هیچ عنوان تنها راهی شود.

آنها لیلا را به مستخدم خانه سپردند و چند دقیقه بعد راه افتادند. ترزا از داخل ماشین به فیزیوتراپیست تیم مارکوس ویتکوپ زنگ زد. ویتکوپ به او گفت که تا جایی که به او مربوط می‌شد کشیدگی عضله ممکن بود در هر جایی که روبرت دوست داشت اتفاق بیفتد، آخر تمرین امروز، فردا هنگام گرم کردن، در حین بازی، حتی در هتل. او گفت که نهایت سعی‌اش را برای پنهان نگه داشتن موضوع خواهد کرد.

ترزا هنگام تمرین روبرت برای حساس نکردن خبرنگارها در ماشین منتظر او ماند. جرئت این را هم نداشت که وارد شهر بشود، چون اگر روبرت از تمرین منصرف می‌شد و بیرون می‌آمد و او آنجا نمی‌بود چه می‌شد؟

تمرین آن روز هانوفر شامل ضربات آزاد و کرنر بود و سرمربی در پایان جلسه برای کم کردن فشاری که به بازیکنان آمده بود، یک بازی ده دقیقه‌ای ترتیب داد. هنگام بازگشت به رختکن، روبرت کنار هانو بالیچ و کمی عقب‌تر از بقیه‌ی تیم با قدم‌هایی کوتاه و نرم می‌دوید.

«هانو من فردا نمیتونم بازی کنم.»

«یعنی چی که نمیتونی فردا بازی کنی؟»

«پاهام جون ندارن. نمیتونم خودم رو از زمین بلند کنم.»

«روبز، تو همین الان سه تا ضربه گرفتی که هیچ کس توی آلمان غیر از خودت نمیتونه بگیردشون، و داری به من میگی که پاهات جون ندارن؟»

«وقت‌هایی که میپرم نمیتونم خودم رو حس کنم. نمیتونم هیچ چیزی رو حس کنم.»

«پس فردا بدون این که حضور پنجاه هزار نفر رو حس کنی بازی کن. این جوری بر خلاف همه‌ی این مسائل عالی بازی میکنی.»

ترزا از داخل ماشین او را دید که به آن سمت می‌آمد.

گفت: «فردا با تیم میرم.»

بازیکنان با قطار به کلن رفتند. آنها، هدفون به گوش‌، در ایستگاه اصلی قدم می‌زدند. روبرت روی یک صندلی تک نفره کنار پنجره نشست.

تامی وستفال که انتظار این کار را از او نداشت پرسید: «من رو یادت رفته؟»

روبرت همیشه عادت داشت که در اتوبوس کنار هانو بنشیند و در قطار کنار تامی.

او هم بدون این که قصدی برای جابه‌جا شدن و نشستن روی صندلی دو نفره داشته باشد جواب داد: «اوه، درسته، نه.»

وستفال فکر کرد روبرت خسته است و به نظر می‌رسد می‌خواهد تنها باشد. ناگهان به یاد اتفاقی افتاد که هفته‌ی پیش باعث تعجب او شده بود. روبرت پانزده یا بیست جفت دستکش‌ به هواداران بخشیده بود، در حالی که هنوز یک‌سوم از فصل را پشت سر گذاشته بودند. او معمولاً فقط در بازه‌ی استراحت زمستان یا تابستان چنین کاری می‌کرد، چون در آن وقت‌ها می‌دانست که دستکش‌های جدیدش به زودی خواهند رسید. تامی می‌توانست همان موقع دلیل این کار را از او بپرسد، اما در حال حاضر باید صندلی دیگری پیدا می‌کرد. با خود گفت شاید روبرت بار جدید دستکش‌هایش را به هر دلیلی در اکتبر دریافت کرده باشد.

ترزا به محض رفتن روبرت به این فکر کرد که چه کاری باید انجام دهد.

یورگ به او گفت: «مخصوصاً نیازی نیست که بری کلن.» خودش بعداً با هتل تماس خواهد گرفت و تا آن موقع هانو و ویتی کنار روبرت خواهند بود.

ترزا گفت: «ولی فکر کنم خودم از نرفتن به کلن بیشتر عذاب بکشم.»

همان شب در لابی هتل، تامی دید که روبرت کنار ترزا، یورگ و مارکوس ویتکوپ نشسته است. باز هم پیش خود گفت البته، یورگ ساکن کلن است و ترزا هم به احتمال زیاد به بهانه‌ی این بازی آمده تا سری به او و همسرش تینا بزند. اگر درست به خاطر داشته باشد، یورگ و همسرش به تازگی بچه‌دار شده‌اند. تامی هر چه تلاش کرد نتوانست در خط نگاه یکی از افراد حاضر در آن جمع قرار بگیرد و سپس راهش را کشید و رفت. به نظر می‌رسید آنها در میانه‌ی بحثی جدی باشند.

روبرت به ویتکوپ گفت: «ببین من واقعاً عذر میخوام که پای تو رو هم به این ماجرا باز کردم.»

«مشکلی نیست.»

«ولی اگر بفهمن برات دردسر درست میشه.»

«دوست دارم این کار رو به خاطر تو انجام بدم.»

در دنیای فوتبال، هر کس که ذره‌ای احساس در وجودش باشد، از نبودن در کنار زن و فرزند در شب‌ها و آخر هفته‌های متمادی در رنج است. روز ۳۱ اکتبر هم برای یورگ چنین حالتی داشت و نمی‌خواست تینا را تحت هیچ شرایطی تنها بگذارد. آنها آن روز طبق برنامه اسباب‌کشی داشتند.

یورگ در خانه‌ی جدیدش در حال بیرون آوردن وسایل از جعبه‌ها بود و هم‌زمان یکی از همکارهایش در بنگاه به نام سباستین اشمیت (Sebastian Schmidt) به همراه ترزا برای تماشای بازی به استادیوم رفتند. یک ساعت به بازی مانده بود و آنها مطمئن نبودند آیا روبرت به درون زمین مسابقه خواهد دوید، یا مغلوب ترس درون رختکن خواهد شد.

ترزا گفت: «من یه لیوان شراب گازدار میخوام.»

روبرت برای گرم کردن وارد زمین شد. کاپشن و شلوار گرمکن چسبانی به تن داشت که او را متمرکز و قدرتمند نشان می‌داد. صورتش از خوردن آن همه پیتزا و شیرینی‌ شاداب شده و دوباره آب به زیر پوستش دویده بود. او بعضی از ضربات سیورس (Sievers) را سهل‌انگارانه رها می‌کرد و این برای کسانی که او را می‌شناختند یا هر کسی که کمی در او دقیق می‌شد عجیب بود.

دو تیم یک ربع مانده به سوت آغاز مسابقه برای تعویض لباس به رختکن برگشتند‌. سرمربی چند کلمه‌ی دیگر به آنها گفت – گرداندن توپ در خط دفاع با پاس‌‌های نرم و اولویت پاس رو به عقب در صورت خطرناک بودن پاس رو به جلو. تیم تحت هدایت سرمربی تازه، آندریاس برگمان (Andreas Bergmann)، تا رتبه‌ی یازدهم بوندسلیگا بالا آمده بود. آنها دوباره برگشته بودند به ناحیه‌ای از جدول که به آن تعلق داشتند.

بازیکنان در دالان بیرون رختکن‌ جای گرفتند. بیرون روی زمین ردیفی از دخترهای رقصنده با دامن‌های قرمز در انتظارشان بود. سرود باشگاه از بلندگوهای استادیوم پخش می‌شد. ترانه‌ای از یکی از گروه‌های موسیقی محلی و محبوب به نام دی هونا (De Höhner) – به معنی «مرغ» – در حال پخش بود که چنین شعری داشت: «تماشاگران کلن همه‌جا هستند، در ریو، در رُم، پروم (Prüm) و هابلراث (Habblerath).» تماشاگران شال‌های قرمز و سفیدشان را تاب می‌دادند و همین که که سر و صدا کمی آرام گرفت، داور در سوت خود دمید.

روبرت به عنوان کاپیتان تیم درست پشت سر داور ایستاده بود. دستکش‌هایش را با دست راست گرفته بود و در دست چپش هم دست یک پسر سیاه مو قرار داشت که به عنوان نماد عروسکی بازی انتخاب شده بود. به محض حرکت کردن داور، روبرت سرش را، انگار برای خستگی در کردن، به سمت راست چرخاند و روی کتفش گذاشت. ده سال پیش در مرکز خریدی در لیسبون هم همین حالت را گرفته بود و از همان جا بود که ترزا متوجه ترس‌ درون او شد [1].

کاپیتان‌ها باید به دایره‌ی مرکز زمین می‌رفتند.

داور هلموت فلایشر (Helmut Fleisher) پرسید: «سفید یا زرد، هِر انکه؟»

«سفید.»

داور سکه‌ را به هوا انداخت و دوباره آن را گرفت.

«سفید!»

کاپیتان‌ها معمولاً از خیلی قبل‌تر از بازی نیمه‌ای را که قصد دارند بازی را در آن شروع کنند انتخاب می‌کنند. روبرت نگاهی عصبی به دروازه‌ی پشت سرش انداخت و سپس به دروازه‌ی روبه‌رویش نگریست، بینی‌اش را خاراند و گفت: «اممممم…»

فلایشر پنج ثانیه‌ی بعد داشت با تعجب او را نگاه می‌کرد.

در نهایت روبرت گفت: «همین جایی که هستیم می‌مونیم.»

داور هم با لحنی پر نشاط گفت: «عالیه!»

هلموت فلایشر متخصص ارتوپدی ارتش در شهر فورستنفلدبروک (Fürstenfeldbruck) سوت شروع بازی را زد و دو مسابقه‌ي کاملاً متفاوت شکل گرفت. چهل‌و‌پنج هزار تماشاگر، روبرت انکه را می‌دیدند که پس از گذراندن یک دوره بیماری عفونی در یکی از بازی‌های عادی بوندسلیگا به دروازه برگشته بود. از آن طرف، ترزا و سباستین روبرت را تماشا می‌کردند که چگونه در یکی از خطرناک‌ترین بازی‌های زندگی‌اش بازی می‌کند.

آهسته شدن واکنش‌ها یکی از عوارض داروهای ضد افسردگی‌ او بود. چه طور ممکن بود کسی بتواند تحت تأثیر این داروها در بوندسلیگا دروازه‌بانی کند؟ آیا شخصی عاجز از تصمیم‌گیری در مواجهه با سؤال گل‌فروش که پرسیده بود «سه تا یا شش تا؟» می‌توانست در مواجهه با توپ پر سرعتی که روی دروازه‌اش سانتر شده بود تصمیم بگیرد که بدود یا بایستد؟ آیا فرد بیماری که دیگر تمرکز کافی برای منعقد کردن جملات پیچیده را هم نداشت می‌توانست هوشیاری‌اش را برای مدت نود دقیقه در بالاترین حالت نگه دارد، آن هم در بالاترین سطح فوتبال؟

کمتر از نیم دقیقه‌ی بعد، قبل از این که حتی پای بازیکنی از هانوفر توپ را لمس کند، لوکاس پودولسکی توپ را از فاصله‌ی بیش از نود یاردی با سانتری تیز و بلند به سمت محوطه‌ی جریمه‌ی هانوفر فرستاد. روبرت به سمت توپ دوید. لحظه‌ای بعد چهل‌وپنج هزار تماشاگر آهی از سر ناامیدی کشیدند، چرا که انکه پاسِ در عمق را قبل از این که مهاجمین کلن بتوانند حتی نزدیک آن شوند، دفع کرده بود. ترزا و سباستین از شادی فریاد زدند. این حرکت برای دروازه‌بان عادی بود اما نمی‌شد سرعت و دقت تصمیم‌گیری روبرت را در خروج از دروازه و دفع آن توپ نادیده گرفت. از خوش‌شانسی‌اش زمان بسیار کمی برای فکر کردن به او داده شده بود. غریزه‌ی دروازه‌بانی‌اش که در طی بیست سال آموزش دیده بود، آن تصمیم را برایش گرفته بود.

اما آیا او می‌توانست تمرکزش را حفظ کند؟

مدافعین هانوفر با دقت و حوصله توپ را در بین خود می‌چرخاندند و بازیکنان کلن هم هنگام تصاحب توپ عیناً همین کار را می‌کردند. به محض وارد شدن بازی به میانه‌های زمین اشتباهات مهلکی از بازیکنان هر دو تیم سر می‌زد. هانوفر در بعضی دقایق خودی نشان می‌داد. در مقابل، به نظر نمی‌رسید تیم کلن حتی تصور قابل اجرایی از بازی هجومی داشته باشد. بازیکنان کلن به ابتدایی‌ترین حالت ممکن در تلاش بودند تا توپ را به فضای خالی پشت خط دفاع هانوفر برسانند. روبرت برای قطع کردن چند پاس در عمق بی‌خطر مجبور شد از دروازه خارج شود. هر بار که او توپ را جمع می‌کرد، ترزا و سباستین با خوشحالی از جا می‌پریدند. اما حالت چهره‌ي همسایه‌هایشان که روی سکّوهای استادیوم نشسته بودند داد می‌زد: اینا چه‌شون شده؟

در نهایت پودولسکی توپ را برداشت و با حرکتی انفجاری جست‌وخیزکنان از سمت چپ زمین جلو رفت؛ روبرت هم با خروج از دروازه راهش را بست و توپ را در اختیار گرفت.

با این حال، کسانی که از بیماری‌اش خبر داشتند می‌توانستند تشخیص دهند که او کاملاً هم خوب نیست. او چسبیده به تیر یک منتظر پودولسکی ایستاده بود – بر خلاف چند وقت اخیر که کمی متمایل به مرکز دروازه می‌ایستاد. واکنش‌هایش همه از غریزه‌ای می‌آمدند که طی سال‌ها و از دوران کودکی‌اش به شکل کلافی در وجود او تافته شده بود؛ او تمرکز و نیروی لازم را برای انجام حرکات پیچیده‌تر نداشت.

ترزا متوجه شد که روبرت هنگامی که توپ دور از او و در طرف مقابل زمین بود، بدنش را مدام سِفت می‌کرد. او داشت تمام نیرویش را مصرف می‌کرد تا تمرکزش را بالا نگه دارد.

پس از سی‌و‌هفت دقیقه از شروع بازی، یان روزنتال هانوفر را یک-هیچ پیش انداخت. این گل چیزی را تغییر نداد. بازیکنان کلن به فرستادن پاس‌های بلند و بی‌کیفیت ادامه دادند. برنامه‌ی دیگری برای بازی نداشتند. کلن قبل از پایان نیمه‌ی اول صاحب یک ضربه‌ی کرنر شد.

پودولسکی توپ را فرستاد. توپ بلند به سمت محوطه‌ی شش قدم می‌آمد. روبرت در مرکز دروازه ایستاده بود و باید بدون مشکل آن را مهار می‌کرد. اما او وقتی که توپ به نزدیکی‌اش رسید تنه‌ای به رزنتال زد تا فضای کافی برای پریدن داشته باشد  و همین عامل در کسری از ثانیه باعث بر هم خوردن تمرکزش شد. او دیر پرید و این بار چهل‌و‌پنج هزار تماشاگر هم‌زمان با ترزا و سباستین فریاد زدند.

توپ از دستش رها شد. پدرو گرومل هم در چند قدمی دروازه ضربه‌ای محکم زد. روبرت نوک انگشتانش را به توپ رساند و آن را از مسیر دروازه منحرف کرد و عمودی به هوا فرستاد و باز هم مثل قبل، توپ را با آرامش در اختیار گرفت و این بار سعی کرد به سرعت هم‌تیمی‌اش را در جلوی زمین صاحب توپ کند.

ورزشی‌نویس‌ها زیرلب می‌گفتند که اتفاقی برای روبرت انکه نیفتاده است. توضیحشان هم برای این بدبیاری کوچک این بود که او در اولین بازی پس از بهبودی از بیماری ویروسی‌اش به میدان رفته است.

دوربین تلویزیونی چهره‌اش را نشان می‌داد. به نظر می‌رسید سخت متمرکز روی موضوعی است؛ بدون نشانی از حواس‌پرتی یا نگرانی. حالتی که تا پایان نود دقیقه تغییر نکرد. فقط یک موضوع می‌ماند: او سنگین نفس می‌کشید که برای یک درواز‌ه‌بان عجیب بود.

ترزا از نگرانی ناخن‌هایش را می‌جوید. نیمه‌ی اول به پایان رسید. هنوز چهل‌وپنج دقیقه باقی مانده بود. ممکن بود هراس آن ضربه‌ی کرنر باز هم برگردد.

اما تیمش در نیمه‌ی دوم از او حفاظت کرد. آنها همچنان در مرکز زمین سرسختانه دفاع می‌کردند و کلن به ندرت می‌توانست مشکلی برای روبرت ایجاد کند. واکنش تماشایی او در مشت کردن ضربه‌ی از راه دور پتیت (Petit) نفس چهل‌وپنج هزار تماشاگر را بند آورد و از دید آنها این تنها آزمون مهمِ او در این بازی بود. اما گوش‌به‌زنگ بودنش تأثیرگذار و شاید حتی باورنکردنی بود. او بسیار رو به جلو بازی می‌کرد و هیچ فرصتی را برای دفع پاس‌‌های در عمق، حتی در خارج از محوطه‌ی جریمه، از دست نمی‌داد. پس از نواخته شدن سوت پایان بازی توسط فلایشر و رسمی شدن پیروزی یک بر صفر آنها، هانو بالیچ مستقیم به سمت روبرت دوید.

روبرت در آغوش دوستش به او گفت: «این اولین قدم برای برگشت بود.»

ترزا روی سکّوها گریه می‌کرد و یکی از تماشاگران از او پرسید: «مشکلی پیش اومده؟»

بازیکنان با پیراهن‌هایی بیرون زده از شورت ورزشی‌شان به سمت سکّویی که تماشاگران هانوفر روی آن نشسته بودند رفتند. روبرت پشت سرشان بود و با هواداران دست می‌داد. وقتی داشتند برمی‌گشتند، هانو سینه‌اش را بسیار دوستانه به سینه‌ی او زد.

ترزا پشت یکی از تابلوهای تبلیغاتی روی جایگاه اصلی ایستاده بود و روبرت او را دید. او که هنوز اشک می‌ریخت روبرت را در آغوش گرفت. «من به تو افتخار میکنم روبی.»

روبرت لبخند زد.

به مارکوس ویتکوپ گفت: «بالأخره یه چیزی حس کردم.»

تیم در راه برگشت این بار سوار اتوبوس بود و هانو بالیچ فیلمی روی لپ‌تاپش پخش کرد. یک خروجی دوتایی با دو هدفون جدا هم همراهش آورده بود تا روبرت هم بتواند با او فیلم را تماشا کند. روبرت هر چند دقیقه یک بار به ترزا پیامک می‌فرستاد: «خیلی تند رانندگی نکن» یا «به این زودی مست شدی؟»

همدلی و شوخ‌طبعی، دو دشمن افسردگی، داشتند دوباره به کار می‌افتادند.

آن شب ترزا زودتر از اتوبوس تیم به استادیوم هانوفر رسید. فکر کرد خوب می‌شد اگر از آنجا می‌رفتند رستوران و غذایی می‌خوردند و حتی شاید جشن کوچکی می‌گرفتند – کلمه‌ی «جشن» مناسب به نظر می‌رسید.

«خب، بگو ببینم چطوری؟»

«بد.»

ترزا با شنیدن این کلمه طوری جا خورد که انگار یک سطل آب سرد روی‌ صورتش ریخته باشند.

«حتی یه خورده هم بهتر نیستی؟» آرامشی در صدایش بود، انگار داشت التماس می‌کرد تا جواب مثبت بشنود.

«نه.»

روبرت می‌خواست برود خانه.

به خانه که رسید، دستکش‌هایش را در حمام گذاشت تا خشک شوند، قرص خواب خورد و به تخت‌خواب رفت.

ترزا در آشپزخانه نشست و لحظات شاد کلن را مرور کرد: مهار پاس در عمق در دقیقه‌ی اول، در آغوش کشیدن دوستانه‌ی هانو، لبخند روبرت وقتی پس از مسابقه به سمتش آمد. او با دیدن لبخند روبرت متقاعد شده بود که مسابقه برایش مفید بوده است.

هانو بالیچ می‌گوید: «حالا همه‌اش یاد حرف‌هاش توی نامه‌ی خداحافظی‌ش میفتم. نوشته بود که تو چند هفته‌ی اخیر همه‌مون رو فریب میداده؛ که فقط داشته تظاهر می‌کرده که بهتر شده. متاسفانه باید بگم وقتی بعد از مسابقه اومد سمت من و گفت «این اولین قدم برای برگشت بود.» فقط داشت حرف‌هایی رو می‌زد که ما دوست داشتیم بشنویم.»

یکشنبه مثل بیابانی برهوت پیش رویشان بود. مواجهه با این حقیقت تلخ که مسابقه دادن هم حالش را بهتر نکرده بود، او را در هم می‌شکست. ترزا برای لحظه‌ای احساس کرد تحمل این شرایط به تنهایی ممکن نیست.

با ویلکه‌ها تماس گرفت.

«سابینه باید برنامه‌ریزی کنیم. باید یه کاری کنیم. کاری به ذهنت میرسه که با هم انجامش بدیم؟»

سابینه ویلکه با شوهرش صحبت کرد و به خواهرش اینِس (Ines) تلفن زد. آنها خود را به یک باره تحت فشاری شدید می‌دیدند. چه کار باید می‌کردند؟

اینِس چیزکیک را پیشنهاد کرد. روبرت همیشه عاشق چیزکیک‌های او بود. پس دست به کار پخت‌وپز شد.

عصر همان روز، همگی آنها در خانه‌‌ی اینِس و یورگن دور میز نشسته بودند – روبرت و ترزا، اولی و سابینه و بچه‌ها. روبرت، قبل از این که اینِس بخواهد کیک را قسمت کند، به سرعت بلند شد. باید به دست‌شویی می‌رفت.

چند دقیقه که گذشت اینِس پرسید: «روبرت کجاست؟»

ترزا صندلی‌اش را عقب کشید: «میرم دنبالش.» پشت در دست‌شویی ایستاد و در زد و آن قدر منتظر شد تا روبرت بیرون آمد.

روبرت نشست، از چیزکیک تعریف کرد، اما پس از چند دقیقه دوباره بلند شد.

«چیزی لازم داری روبی؟»

«میرم از یخچال یه آبجو برای خودم بیارم.»

«تو بشین، من میرم برات میارم.»

«نه، نه.»

در آشپزخانه ماند تا یورگن آمد و یک آبجو به او داد.

چند دقیقه بعد دوباره رفت دست‌شویی. به محض این که برگشت به همه گفت می‌رود تا گشتی داخل خانه بزند. بی‌هدف در اتاق‌ها پرسه می‌زد. قبلاً آپارتمان اینس و یورگن را چندین بار دیده بود.

او این کارها را می‌کرد چون نمی‌توانست همزمان با هجوم فکرهای مختلف به ذهنش، بنشیند پشت میز و بگوید و بخندد. چرا بازگشتش به فوتبال راضی‌اش نکرده بود؟ اگر شرایط حتی پس از چنان مسابقه‌ی خوبی هم بهتر نمی‌شد، پس چطور قرار بود بهتر شود؟ چرا خودش فکری برای پایان دادن به این بازی مسخره نمی‌کرد؟

در آپارتمان قدم می‌زد. بدنش برای خلاصی از فکرهایش به حرکت نیاز داشت.

بقیه‌ در اتاق نشیمن بودند، بدون این که آزردگی‌شان را از رفتارهای روبرت بروز دهند. این واکنش طبیعی آنها در برابر افراد افسرده بود. دوستانش فکر می‌کردند باید به خاطر خودش هم که شده طوری با او رفتار کنند که انگار همه ‌چیز عادی است. نمی‌خواستند حال بدش را به او یادآوری کنند. بنابراین فرد افسرده نه تنها خودش یک بازیگر است، بلکه بیشتر اطرافیانش را نیز به سیاهی لشکر تبدیل می‌کند.

خیلی وقت بود که جملات بلندی در دفتر سیاه رنگش ننوشته بود. در صفحه‌ی مربوط به دوم نوامبر فقط نوشته شده بود: هیچ چیز به جز خودخوری. حالا نزدیک به سه ماه می‌شد که بیمار بود. وقتی در دوره‌ی اول افسردگی به این مرحله رسیده بود، دوباره شروع کرده بود به تماشای فیلم‌های کمدی به همراه یورگ و آن زمان حس می‌کرد که گاهی وقت‌ها از آن لذت هم می‌برد. حالا شش سال بعد او تنها یک حس داشت: این که همه چیز رو به بدتر شدن است.

از آخرین باری که یک صدای به خصوص در خانه‌ی روستایی‌شان شنیده شده بود زمان زیادی می‌گذشت: نغمه‌ی زیلوفون‌ها، کوبش پرشور درام و صدای خش‌دار و قدرتمند زنانه‌ای که بخواند «Como la rabia de amor, como un asalto de felicidad» (مثل خشونت عشق، مثل حمله‌ی شادی). روبرت در دوره‌هایی که حالش خوب بود ترانه‌ی «آلگریا» از سیرک دو سولیل (Cirque du Soleil) را به عنوان زنگ موبایلش می‌گذاشت. حالا تلفنش را روی حالت بی‌صدا گذاشته بود.

صفحه‌ی موبایلش روی میز آشپرخانه روشن شده بود. دیگر به ندرت تماس‌های تلفنی را جواب می‌داد. برق زدن صفحه‌ی گوشی می‌ترساندش. باید چه می‌گفت؟ چه کارش داشتند؟

ترزا از او پرسید: «کیه؟» شاید می‌توانست با تشویق کردن او به حرکت به سمت تلفن کمی راضی‌اش کند.

روبرت پس از نگاه کردن به صفحه‌ی تلفن گفت: «الکس بِید (Alex Bade).»

«پنج بار بهت زنگ زده. لطفاً برو و باهاش صحبت کن روبی.»

خودش را آماده کرد.

الکس بِید مربی دروازه‌بانی تیم اف سی کلن می‌خواست موقعیت را برای انتقال روبرت به کلن در فصل ۱۱-۲۰۱۰ بسنجد. قرارداد کنونی روبرت هشت ماه دیگر در ژوئن ۲۰۱۰ به پایان می‌رسید.

به بِید گفت: «الان نمی‌دونم چه کار میخوام بکنم.»

روبرت به ندرت چیزی گفت و مکالمه‌ به همان سرعت که شروع شده بود به پایان رسید.

ولی حالا که تلفن روبه‌رویش قرار داشت، تمام شجاعتش را جمع کرد. «باید به لوتار بیسینگر (Lothar Bisinger) هم زنگ بزنم.» از مسئله‌ای جزئی در مورد دستکش‌هایش به شدت ناراضی بود. با بستن چسب روی مچ‌ها، چین کوچکی بالای دستکش می‌افتاد.

ترزا تشویقش کرد. «یه زنگ بهش بزن.»

پس از شرح مشکل برای بیسینگر، مسئول دستکش‌هایش مثل همیشه گفت که مشکلی نیست و مسئله را به سرعت رفع و رجوع خواهد کرد.

گفت‌وگویشان حتی یک دقیقه هم طول نکشید.

روبرت در آشپزخانه گفت: «چقدر خوب شد که یه فکری براش کردم. چند هفته است داره اذیتم می‌کنه.»

دل ترزا به همین پیروزی‌های کوچک گرم بود و شجاعتش این گونه در به پایان رساندن روزها افزایش می‌یافت. فقط باید دقت می‌کرد و در کوچک‌ترین جزئیات به دنبالشان می‌گشت.

او روبرت را واداشت سری به درمانگاه باد زویشنان بزند. به او گفت: «فقط یه نگاه بهش بنداز.»

دکتر اینگورسن هم وقت ملاقاتی در عصر روز پنجشنبه پنجم نوامبر برای‌شان تنظیم کرد.

روبرت بلافاصله به ترزا گفت که نمی‌تواند برود، تا موقع ناهار باید سر تمرین حضور داشته باشد و به همین دلیل نمی‌توانستند به موقع خود را به باد زویشنان برسانند. تا آمِرلند (Ammerland) ۱۵۰ کیلومتر راه بود و جاده‌های ساکت و چشم‌انداز وسیع آن اطراف بیشتر برای دوچرخه‌سوارها جذابیت داشت تا ماشین‌سوارها.

«روبی، به مربی بگو باید یه خورده زودتر تمرین رو تعطیل کنی. بگو باید لیلا رو ببری آزمایش بده و زنت نمیخواد تنهایی بره.»

درمانگاه روانی باد زویشنان، درست مثل خانه‌ی خودشان، خانه‌ای روستایی ساخته شده از آجرهای لعابی قرمز و تغییر کاربری داده شده بود. غذای با کیفیت و اینترنت وای-فای ارائه می‌داد و به دریاچه‌ی زویشنان نیز دسترسی اختصاصی داشت. با نگاهی سرسری می‌شد با یک هتل روستایی پنج ستاره اشتباهش گرفت. روبرت به مسئولین آنجا اجازه داد اطراف را به او نشان بدهند و توضیحات لازم را شنید و در این حین حتی یک سؤال هم نپرسید. پیش از رفتن هم به دکتر اینگورسن گفت که در مورد رفتن به آنجا تصمیم خواهد گرفت.

به ماشین که برگشتند، روبرت به سرعت و حتی قبل از این که کمربندش را ببندد گفت: «من نمیرم اونجا.»

«بذار حداقل یه خورده بگذره ازش.»

«من دروازه‌بان تیم ملّی‌ام. نمیتونم برم درمونگاه.»

«روبی، وکیل‌ها میرن به این درمونگاه، استادهای دانشگاه، تاجرها! فکر میکنی برای اون‌ها آسون بوده بیان اینجا؟ ولی اومدن، چون بعضی وقت‌ها چاره‌ای به جز این نیست.»

«مسئله‌ی اونا خیلی با من فرق میکنه. اونا براشون دردسر نمیشه اگه مردم بفهمن اینجان.»

«یه وکیل یا یه پزشک عمومی هم وقتی می‌بینه اطرافیانش در موردش میگن «این افسرده‌ست» به اندازه‌ی تو به پوچی میرسه. ولی باز هم آخرش میتونه به زندگی برگرده!»

بحث‌شان به سکوت ختم شد. مثل همیشه که بحثی پیش می‌آمد، آخرش ساکت شدند و سعی کردند فراموش کنند دعوای‌شان شده است. این بار روبرت تنها کاری که کرد این بود که گرفت خوابید.

روزها کوتاه شده بودند و شب زود فرا می‌رسید. چشم‌های ترزا از تلاش برای تمرکز روی جاده‌ی باریک و غمگین به درد آمده بودند و ناگهان خشم تمام وجودش را فرا گرفت. به روبرت نگاه کرد. با چهره‌ای آرام و معصوم روی صندلی شاگرد خوابش برده بود. از خودش عصبانی شد: «چطور دلت میاد ازش عصبانی بشی. اون مریضه.»

همزمان با راندن آنها در دشت‌های پر ارتفاع نیدرزاکسن، در دنیای فوتبال حرفه‌ای نام روبرت انکه یک بار دیگر سر زبان‌ها افتاده بود. صبح آن روز سرمربی تیم ملّی ترکیب تیم را برای دو بازی پیش رو در برابر شیلی و ساحل عاج در اواسط نوامبر اعلام کرده بود و روبرت انکه در فهرست بازیکنان جایی نداشت. یواخیم لوو متوجه شده بود که هم روبرت و هم رنه نرسیده به بازی‌های ملّی چندین بار مصدوم شده و کنار کشیده بودند، به همین خاطر تصمیم گرفته بود تیم ویسه و مانوئل نویر را به عنوان جایگزین‌های احتمالی امتحان کند. دنیای فوتبال افراد را همیشه و سرسختانه به دو گروه برنده و بازنده تقسیم می‌کند و در این میان، معدود کسانی معتقد بودند که انتخاب ویسه و نویر صِرفاً به قصد آزمودنشان بوده باشد. این تصمیم سرمربی، به اعتقاد خیلی‌ها، برای روبرت انکه خبر بدی حساب می‌شد.

فکرها در ذهن روبرت از هر سو شلیک می‌شدند – درمانگاه راه چاره نیست، بیشتر از این ادامه دادن ممکن نیست، یک راه بیشتر نمانده – و همزمان، او موظف بود تا جدیت مقدسش را مثل همیشه حفظ کند و نشان دهد که ورزش حرفه‌ای دنیایی شگفت‌انگیز است. روبرت گفت که موافقت مربی دروازه‌بانی تیم ملّی با کنار گذاشتن او از ترکیب تیم برای بازی‌های پیش رو جلب شده است. ترجیح می‌داد در هانوفر تمرین‌های هدف‌دارش را پی بگیرد – نقطه‌ی ضعفی داشت که باید آن را برطرف می‌کرد. «میتونم باهاش کنار بیام.»

لحن یکنواختش هنگام صحبت کردن خبرنگاران ورزشی را به این نتیجه رساند که او قطعاً غمگین است و احتمالاً عصبانی از مورد بی‌مهری واقع شدن، با این که نمی‌خواست این احساسات را بروز دهد. اگر روبرت واقعاً از عدم الزام به پیوستن به اردوی تمرینی تیم ملّی خوشحال بود، حداقل به ترزا می‌گفت.

آن یک بازی در کلن طبیعتاً به شکل‌گیری انتظارات از او برای ادامه دادن منجر می‌شد. یورگ یک روز قبل از بازی با هامبورگ به هانوفر رفت تا کنار روبرت باشد. او با ماشین خودش روبرت را به آخرین جلسه‌ی تمرین رساند. این بار هم مثل هفته‌ی قبل، کسی به تمارض به کشیدگی عضله اشاره‌ای نکرد. اطرافیان نزدیک روبرت در پی تلقین این حس به او بودند که بازی کردنش طبیعی است.

روز یکشنبه هشتم نوامبر، نورافکن‌های استادیوم را برای آمادگی در مقابل تاریکی زودرس از ساعت سه بعد از ظهر روشن کرده بودند. از زمان بازسازی استادیوم برای جام‌جهانی ۲۰۰۶، دالان جلوی رختکن بیشتر شبیه به اتاق کنفرانس شده بود تا زمین ورزشی؛ دیوارهای سفید تازه رنگ خورده بودند و نور درخشان چراغ‌های هالوژنی کار گذاشته شده داخل سقف روی کفپوش براق لینولیومی [2] انعکاس می‌یافت. روبرت زمانی از رختکن خارج شد که بیشتر بازیکنان داخل زمین رفته و سر پُستشان جای‌گیری کرده بودند. در حال رد شدن از کنار دو هم‌تیمی‌اش، استیو چروندولو (Steve Cherundolo) و سرجیو پینتو (Sérgio Pinto) ضربه‌ای به پشت هر یک زد. پیوتر تروچوفسکی (Piotr Trochowski) بازیکن هامبورگ و هم‌تیمی‌اش در تیم ملّی را از گوشه‌ی چشمش می‌دید. روبرت با آغوش به استقبال تروچوفسکی که فقط می‌خواست با او دست بدهد رفت و این کارش او را به تعجب انداخت. گونه‌اش را برای یک لحظه روی شانه‌ی تروچوفسکی گذاشت، طوری که انگار از آخرین دیدارشان مدت زمان زیادی می‌گذشت، یا قرار نبود پس از آن تا زمان بسیار زیادی همدیگر را ببینند. او در آن بازی، درست مثل ده سال پیش که برای اولین بار در بوندسلیگا به میدان رفت،  پیراهن مشکی پوشیده بود، رنگ مورد علاقه‌ی دروازه‌بان‌های بزرگ.

بازی بین دو تیم همشهری برگزار می‌شد و همه‌ی بلیت‌‌هایش به فروش رفته بود. چهل‌ونه هزار نفر ورزشگاه را پر کرده بودند و دریایی از پرچم‌ها روی سکّوها موج می‌زد. دو تیم که وارد زمین شدند، ترزا حیرت کرد. روبرت موهای سرش را آن قدر از تَه تراشیده بود که طول هر تار مویش از چند میلی‌متر فراتر نمی‌رفت. به احتمال زیاد قبل از بازی در رختکن این کار را کرده بود. انگار که باید برای این بازی مدل مویی مثل یک جنگجو برای خود می‌ساخت.

داور پرسید: «سفید یا زرد؟» روبرت باز هم پرتاب سکّه را بُرد و باز هم نگاهی عصبی به پشت سر انداخت. نگاهش برای لحظه‌ای روی نیمه‌ای که بازیکنان هامبورگ در آن ایستاده بودند توقف کرد، انگار می‌خواست تخمینی از تعداد بازیکنان حریف در آن ناحیه داشته باشد. سپس یادش آمد که باید کاری انجام می‌داد. مثل همیشه که انتخاب با او بود، زمین را طوری انتخاب کرد که در نیمه‌ی دوم در کنار طرفداران هانوفر باشد.

این بازی نسبت به بازی با کلن کیفیت متفاوتی داشت. بازیکنان هامبورگ سریع و با خلاقیت همکاری می‌کردند و پس از پانزده دقیقه، با یک پاس یک-و-دو در محوطه‌ی جریمه به گل رسیدند. روبرت با این که می‌دانست از دست هیچ دروازه‌بانی کاری ساخته نخواهد بود، خود را در مسیر ضربه‌ی مارسل یانسن (Marcel Jansen) انداخت.

در نورمبرگ، آندریاس کوپکه نشسته بود در خانه‌اش و بازی را از تلویزیون تماشا می‌کرد. به نظرش رسید که روبرت بسیار حال‌ندار است. تا جایی که او تشخیص می‌داد، حرفی بین روبرت و مدافعینش رد و بدل نمی‌شد. صورت بی‌احساسش واکنشی به اتفاقاتی که در بازی می‌افتاد نشان نمی‌داد، حتی به گل هانوفر که خلاف جریان بازی زده شد.

شب قبل از بازی، روبرت دوباره برای بازیابی آرامشش داروی سایکواکتیو مصرف کرده بود.

داور سوت کشید و هابورگ در فاصله‌ی بیست‌وپنج یاردی دروازه صاحب ضربه‌ی کاشته شد، در کانال داخلی سمت چپ، نزدیک محوطه‌ی جریمه. بازیکنان هانوفر می‌دانستند که این موقعیت خطرناکی است: تروچوفسکی که طوری ضربه‌ی کاشته می‌زد که توپ روی هوا با فریبندگی مسیر عوض می‌کرد، رفت و پشت توپ ایستاد. روبرت، شبیه به زمان تمرین، چهار یارد جلوتر از خط دروازه جای‌گیری کرد. ضربه‌ی تروچوفسکی به فضای خالی بین خط دفاع و دروازه‌بان فرستاده شد. روبرت باید از دروازه بیرون می‌آمد و با وجود بازیکنان هامبورگ که به سمتش می‌دویدند، تنها کسری از ثانیه برای واکنش نشان دادن وقت داشت. اما از جایش تکان نخورد و توپ با ضربه‌ی سر اِلخِرو (Eljero) وارد دروازه شد.

روبرت دست‌هایش را به‌ نشانه‌ی عصبانیت برای لحظه‌ای روی هوا تکان داد، اما بی‌حسی صورتش دوباره برگشت. هانو بالیچ پیش خود فکر کرد: «امیدوارم با این گل دوباره به هم نریزه.»

ترزا سعی می‌کرد ته‌مانده‌ی آرامشش را حفظ کند، اما پس از شروع نیمه‌ی دوم، بیشتر از ده دقیقه طاقت نیاورد. به یورگ گفت: «من میرم بیرون.» خارج سکّوی اصلی تند‌تند قدم می‌زد و دود سیگار را محکم بیرون می‌داد. غیر از خودش کسی بیرون استادیوم نبود. ناگهان حس کرد سکوت عمیقی برقرار شد. انگار سروصدای داخل استادیوم از فاصله‌ای بسیار دور می‌آمد. اما هرچه کرد نتوانست اوضاع خود را بی‌ارتباط با آن صداها تصور کند.

صدای واکنش تماشاگران یک استادیوم فوتبال می‌تواند رهگذر بیرون استادیوم را از اتفاقات درون زمین باخبر کند: سوت‌زدن‌ها هنگام پاس رو به عقب تیم میهمان، سرریز شدن خشم هنگام خطا روی بازیکن خودی، فریادهای فروخورده بلافاصله پس از مهار توپ توسط دروازه‌بان، سکوت قبل از ضربه‌ی پنالتی. ترزا سر و صدای گل خوردن روبرت را برای سومین بار نشنید.

او دقایق بازی را می‌شمرد و دقیقاً قبل از سوت پایان به داخل استادیوم برگشت. یکی از زن‌های طرفدار تیم میزبان طوری دلجویانه به ترزا لبخند زد انگار که دقیقاً از شرایطش خبر داشت. تیم‌ها داشتند هنوز بازی می‌کردند. فریاد دیگری برخاست و خشم و شادی در فضا پراکنده شد. پنالتی برای هانوفر. گل ییری اشتاینر (Jiři Stajner) نتیجه را دو-دو کرد و کمی پس از آن بازی به پایان رسید.

یورگ ترزا را در آغوش گرفت و برای مدتی طولانی رهایش نکرد. روبرت در نیمه‌ی دوم دو بار به خوبی واکنش نشان داده بود.

پس از این که در تالار استادیوم همدیگر را دیدند، یورگ به روبرت گفت: «ضربه‌ی تروچوفسکی سخت‌ترین ضربه‌ایه که میتونه به سمت یه دروازه‌بان بیاد، پس زیاد بزرگش نکن – بقیه‌ش هم که خیلی خوب بود.»

روبرت هم که جای دیگری را نگاه می‌کرد گفت: «آره، باشه.»

هنگام خداحافظی در پارکینگ با آغوشی کوتاه و یک «موفق باشی» سریع از یورگ خداحافظی کرد – نمی‌شد احساس مشخصی را از چهره‌اش خواند.

یورگ هنگام بازگشت به خانه‌اش در کلن، در مسیر دو ساعته‌ی اتوبان پیش خود گفت: «این هم یه قدم رو به ‌جلوی دیگه بود.» اما این بیشتر واکنشی به وقایع بود تا یک امیدواری قابل اعتنا. چند ماه‌ اخیر نه تنها روبرت، که دیگران را نیز از پا درآورده بود.

روبرت به همراه ترزا و یورگن سوار ماشین اولی ویلکه شد. آن روز برای همه‌ی آنها به اندازه‌ی کافی اتفاقات خسته‌کننده داشت.

«بیاید به جای این که بریم غذا درست کنیم چند تا پیتزا بگیریم.»

سگ‌های جلوی در با وارد شدن آنها به پارس کردن افتادند. لیلا را به سابینه و اینس سپرده بودند؛ بچه‌های سابینه پشت میز بزرگ غذاخوری نشسته بودند و تکالیف مدرسه‌یشان را انجام می‌دادند. جعبه‌های پیزا را باز کردند و بینی‌شان پر شد از بوی پنیر داغ. بازی آن شب داغ‌ترین موضوع برای گفت‌وگو بود اما صحبت کردن در آن مورد برای آنها سخت بود، چون می‌بایست حواسشان را جمع می‌کردند تا حرفی در مورد گل دوم هامبورگ به میان نیاید.

روبرت تلاشی نمی‌کرد تا نبودنش را در جریان گفت‌وگو از بقیه بپوشاند. هر بار که کسی چیزی خطاب به او می‌گفت، او تکانی می‌خورد و پاسخ می‌داد: «چی؟»

سابینه گفت که آنها نمی‌خواهند زیاد آنجا بمانند، به خاطر بچه‌ها. روبرت هنگام رفتن سابینه را درآغوش گرفت. سپس صورت بچه‌ها را یکی‌یکی در دستانش گرفت و پیشانی‌شان را بوسید.

فیلم تایتانیک از تلویزیون پخش می‌شد.

ترزا با تعجب پرسید: «نمیری بخوابی؟»

روبرت گفت: «یه کم این رو نگاه می‌کنم بعد میرم.»

بالشی زیر سرش گذاشت و روی مبل چرمی دراز کشید. آرام به نظر می‌رسید. قبلاً هم پیش می‌آمد که این طور راحت روی مبل بنشیند، وقت‌هایی که پس از تمرینی سخت با خستگی شیرین و دلخواهی در بدنش به خانه برمی‌گشت.

بیرون، در خانه بسته شد و چفتِ در هنگام افتادن صدا داد. سابینه به محض راه افتادن به شوهرش گفت: «دیدی چی شد؟ روبی چه جوری بچه‌ها رو بوسید؟ تا حالا همچین کاری نکرده بود! دیدی چه جوری بغلم کرد؟ محکم‌تر از همیشه.»

«شاید می‌خواست به خاطر کمکی که کردی ازت تشکر کنه.»

تایتانیک بیشتر از سه ساعت طول کشید. روبرت فیلم را تا آخر تماشا کرد. چند ماه می‌شد که هیچ فیلمی را تا انتها ندیده بود. تقریباً ساعت یکِ شب رفت و خوابید؛ برخلاف چند وقت اخیر که بیشتر وقت‌ها ساعت ده به تخت‌خواب می‌رفت.

صبح روز بعد، ترزا تصمیم گرفت اجازه بدهد روبرت به تنهایی تا محل تمرین رانندگی کند. وقتی موضوع ایجاد تعادل بین کنترل کردن و دادن حس استقلال به او پیش می‌آمد، قوانین کنار می‌رفتند، او باید به احساسش اعتماد می‌کرد. طی هفته‌ی گذشته او تقریباً هر روز روبرت را تا زمین تمرین همراهی کرده بود، اما روبرت روز قبل توانسته بود به خوبی بازی کند و به همین خاطر امروز روز خوبی بود تا اجازه بدهد خودش رانندگی کند. این گونه یک قدم کوچک دیگر در جهت عادی شدن شرایط برمی‌داشت.

تمرین آن روز بازیکنان شامل دویدن سبک بود. در حال دویدن به دور دریاچه‌ی ماش بودند و او و هانو بالیچ مسافت زیادی از دسته‌ی بازیکنان عقب افتادند. هانو در چند دقیقه‌ی اول کمی در مورد بازی دو روز قبل صحبت کرد. اما روبرت به ندرت واکنش نشان می‌داد و هانو این را به حساب بی‌حوصلگی روبرت برای صحبت کردن گذاشت. او این بی‌تفاوتی را نشانه‌ی تقریباً خوبی دانست. حداقل چیزی نگفت که نشان دهد به خودش شک دارد.

روبرت پس از تمرین با بازیکنان خداحافظی کرد، مختصر و غیرشخصی؛ جز این هم انتظار نمی‌رفت. شش ماه از پیوستن کونستانت جاکپا (Constant Djakpa) به تیم می‌گذشت و در رختکن جای میشائیل تارنات را در کنار روبرت به او داده بودند. او شناختی از دروازه‌بان نداشت و فکر می‌کرد روبرت کلاً حرف نمی‌زند.

باران شروع به باریدن کرده بود که روبرت به خانه رسید. ترزا با دیدن برخورد قطره‌های باران به شیشه‌ی پنجره‌ نگران شد. در چنین هوایی چطور باید عصر آن روز را با روبرت سپری می‌کرد؟

گفت: «پاشو بریم تو شهر.» و با خود فکر کرد حتی اگر به فروشگاه آیکیا (Ikea [3]) هم بروند باز هم خوب است.

لیلا را نیز همراهشان بردند. بدون این که مقصد خاصی داشته باشند راه افتادند و ترزا واقعاً به سمت آیکیا حرکت کرد.  برف‌پاک‌کن‌های ماشین بدون وقفه چپ و راست می‌رفتند. کمی مانده به آیکیا، ترزا متوجه پوسترهای تبلیغاتی‌ای نزدیک به محل سابق نمایشگاه اکسپو ۲۰۰۰ شد.

«چطوره بریم نمایشگاه؟»

روی پوسترها نوشته بود، بدن‌های واقعی. روزهای آخر. کنار توضیحات پوستر نیز تصویر یک جسد به چشم می‌خورد. ترزا قبلاً در غرفه‌ی بریتانیا مطالبی درباره‌ی این نمایشگاه خوانده بود؛ جسدهای مومیایی شده در محفظه‌های شیشه‌ای که قرار بود انسانیت، یا شاید مرگ انسان را برای مردم ملموس‌تر کنند.

روبرت قبل از توقف ترزا در مقابل غرفه گفت: «بسته‌ست.»

«هنوز که مطمئن نشدی.»

«موزه‌ها دوشنبه‌ها تعطیلن.»

«لطفاً برو و نگاه کن.»

دوان‌دوان زیر باران رفت و برگشت. «بازه. ولی من پول خُرد همراهم نبود.»

«پس بریم از خودپرداز بگیریم.»

بهانه‌جویی‌های روبرت برای نرفتن به نمایشگاه برای ترزا عادی بود. افسردگی روبرت سر راه تمام تلاش‌های او برای تصمیم‌گیری‌ سنگ‌اندازی می‌کرد.

یکی از بازدیدکننده‌ها روبرت را در حال خارج شدن از موزه شناخت و بلیت اضافه‌اش را به او داد.

داخل سرد بود. دیوارها و پنجره‌ها با پارچه‌های مشکی پوشانده شده بودند. آنجا تنها با نور خارج شده از محفظه‌های شیشه‌ای که جنازه‌ها در آن قرار گرفته بود روشن می‌شد. ترزا این نمایشگاه را بدون هیچ قصد و نیتی انتخاب کرده بود. هدف او تنها این بود که کاری انجام داده باشد و به نظرش هنر انتخاب مطمئن‌تری از فروشگاه آیکیا بود. هیچ امیدی نداشت که وحشت ناشی از تماشای جسدها باعث پراکنده شدن فکرهای خودکشی از سر روبرت شود. روبرت در دو سه روز گذشته خلق‌وخوی پایداری داشت و بیشتر بی‌تفاوت به نظر می‌رسید تا ناامید.

او به تنهایی کنار محفظه‌های شیشه‌ای قدم می‌زد – ریه‌ی یک سیگاری، سری قطع شده با شاه‌رگ بیرون زده از گردن.

ترزا زود حالش بد شد. اما دوست نداشت با آن تصاویر آزاردهنده در سرشان به خانه برگردند. «یه سر هم بریم کافه کرایپه (Kreipe).»

آنها در تمام شهرهایی که تا آن موقع برای مدتی در آن زندگی کرده بودند، «پاتوق»هایی مختص به خود داشتند: لا ویل در استوریل، کافه بلوز در لیسبون، رایتشتال (Reitstall) در سن کوگات. آن مکان‌ها برای‌شان معجزه می‌کردند: به محض قدم گذاشتن در آنها انگار سُر می‌خوردند به یک وان پر از آب گرم. کافه کرایپه هم پاتوق آنها در هانوفر بود. خیلی وقت می‌شد که نام آن مکان را به کافی تایم (Coffee Time) تغییر داده بودند، اما برای آنها هنوز همان کافه کرایپه مانده بود. در طبقه‌ی دوم، چند میز چوبی ساده روی موکت خاکستری قرار داشت و پنجره‌ی بزرگش رو به خانه‌ی اوپرا باز می‌شد.

روبرت اشترودل آلو با سس وانیل سفارش داد، ترزا هم با خوشحالی متوجه این انتخابش شد. روبرت داشت اجازه‌ی لذت بردن را به خود می‌داد. باید قدم‌های کوچک برمی‌داشتند. اگر شرایط خوب امروز در آینده هم ادامه پیدا می‌کرد، او می‌توانست از افسردگی خارج شود.

ترزا عکسی از او و لیلا گرفت. طوری بی‌تفاوت لبخند را به چهره‌اش آورد که انگار هیچ تلاشی برای لبخند زدن نکرده است.

پرسید: «چند وقته که کافه کرایپه رو می‌شناسیم؟» و اطرافش را نگریست، انگار خاطره‌های زیادی را که از آنجا داشت مرور می‌کرد.

قبل از ساعت هفت به خانه برگشتند. روشنی چراغ‌ها برخورد قطره‌های باران را به شیشه‌ی پنجره مطبوع‌ و آرام‌بخش می‌کرد. روبرت پیشنهاد کرد که لیلا را ببرد و بخواباند. ترزا تلویزیون را برای تماشای سریال «کشاورز زن میخواد (The farmer wants a wife)» روشن کرد. روبرت هم آمد و به او ملحق شد. یک روز به او گفته بود: «به کسی نگی من از «کشاورز زن میخواد» خوشم میاد» ترزا در آغوش او خزید و خود را جمع کرد و روبرت مانعش نشد. روبرت طبق معمول هر روز سر ساعت نُه برای دومین جلسه‌ی مشاوره‌ی آن روزش با پزشکش والنتین مارکسر تماس گرفت.

قبل از رفتن برای خواب گفت: «دوستت دارم تِری.»

«من هم دوستت دارم، و تا آخر کنار هم هستیم.»

***

عصر روز بعد – سه‌شنبه، دهم نوامبر ۲۰۰۹ – ترزا به مطب پزشک رفت. سر راه هنگام برگشت فیله‌ی استیک و انجیر خرید که روبرت همیشه دوست داشت. روبرت حدود ساعت شش و نیم از تمرین برمی‌گشت. تیم آن روز تمرین نداشت، اما او به خواسته‌ی خودش دو جلسه تمرین می‌کرد. می‌خواست با این کار عقب‌ماندگی‌اش را جبران کند. آیا این نشانه‌ای از برگشتن دوباره‌ی انگیزه‌اش نبود؟

ترزا با موبایل او تماس گرفت تا بداند به سمت خانه راه افتاده است یا نه. تلفنش خاموش بود. تنها در خانه با صدای بلند نالید که «ای خدا، روبی، چرا این قدر این کار رو با من میکنی؟»

باز با خود گفت که نگرانی‌اش بی‌مورد است و او به زودی برخواهد گشت.

تلفنش زنگ خورد. سریع گوشی را برداشت. یورگ بود. با روبرت کار داشت اما تلفن همراهش خاموش بود.

«هنوز نرسیده خونه. اوایل بعد از ظهر باهاش تلفنی صحبت کردم، ولی الان دارم نگران میشم.»

«وقت‌هایی که به حال خودش ميمونه اعصاب من خُرد می‌شه. تری، دیگه نباید اجازه بدیم تنهایی بشینه پشت فرمون.»

«فعلاً موضوع مهم اینه که برش گردونیم خونه.»

اضطراب یورگ به ترزا سرایت کرد و او بیش‌ از پیش نگران شد. بلافاصله پس از گذاشتن گوشی، دوباره شماره‌ی یورگ را گرفت.

«یورگ، میشه لطفاً شماره‌ی کُلت (Colt) رو بهم بدی؟ میخوام بفهمم موضوع چیه.»

ساعت کمی از شش و نیم گذشته بود که او به یورگ سیورس، که کُلت خطابش می‌کردند، تلفن کرد.

مربی دروازه‌بانی گوشی را با تعجب برداشت و گفت: «ترزا؟»

«روبی هنوز نیومده، واسه همین می‌خواستم ازت بپرسم که تمرین کی تعطیل شد و کی‌ میرسه خونه؟»

صدایی از پشت خط نیامد. سیورس در نهایت گفت: «ما امروز اصلاً تمرین نداشتیم.»

سیورس پس از قطع تماس، بلافاصله به روبرت زنگ زد. او پس از بیست سال فعالیت در فوتبال حرفه‌ای فقط می‌توانست یک دلیل برای این دروغ او تصور کند: پای زنی دیگر در میان بود. سیورس می‌خواست به او هشدار دهد. تماسش منتقل شد روی پیغام‌گیر.

***

ترزا دوباره به یورگ تلفن کرد.

«برو ببین جایی متن خداحافظی‌ پیدا می‌کنی؟»

ترزا به سمت اتاق خواب طبقه‌ی بالا دوید. کتاب مصوّری را که سگشان جویده و پاره کرده بود، به همراه چند مجله و یک رُمان روی میز عسلی کنار تخت دید. اولین جایی که گشت همین جا بود. مجله‌ها را از روی میز کنار زد و برگه‌ی سفیدی از میان آنها روی زمین افتاد.

«تری عزیزم، ازت معذرت میخوام که…»

بیشتر از این نخواند. یورگ هنوز پشت خط بود. داد زد: «الان زنگ میزنم پلیس!»

افراد افسرده معمولاً در روزهای منتهی به خودکشی خلق‌وخوی بهتری دارند. خیالشان راحت شده است که در نهایت تصمیمشان را گرفته‌اند تا کاری را عملی کنند که از دید معیوب خودشان تنها راه خروج از شرایطی است که در آن گرفتار شده‌اند. در عین حال، رفتار معقولشان تنها پوششی است تا با استفاده از آن قصدشان را برای خودکشی از عزیزانشان پنهان نگه دارند.

روبرت در آن روز سه‌شنبه، هشت ساعت اطراف امپده رانندگی کرد. بعد از ظهر یادش آمد که کار دیگری هم داشت که باید به سرانجام می‌رساند. در یک مغازه‌ی تعویض روغن ایستاد و روغن ماشینش را عوض کرد. سپس تا نزدیک‌ترین تقاطع راه‌آهن آن حوالی در آیل‌وِس (Eilvese) راند. او گه‌گاهی با قطار تا زمین تمرین می‌رفت. شاید بپرسید که دروازه‌بان تیم ملّی هم مگر سوار قطار می‌شود؟ او عقیده داشت چرا که نه؟ مسیر سرراستی داشت. به همین دلیل، زمان دقیق حرکت قطارها را به خوبی می‌دانست. به عنوان مثال، می‌دانست که قطار سریع‌السیرِ برمن، رأس ساعت شش و پانزده دقیقه‌ی عصر با تمام سرعت از تقاطع آیل‌وِس خواهد گذشت.

مؤخره: چشم‌انداز قصر

حالا در خانه‌ی امپده قاب عکس تازه‌ای روی دیوار کنار یخچال آویخته شده است. رنگ‌های پس‌زمینه‌‌ی این تصویر مقداری کم‌رنگ شده‌اند، اما لبخند روبرت در آن به وضوح پیدا است. کمی محتاطانه می‌خندد، اما عمیقاً خوشحال به نظر می‌رسد. لیلا را نیز روی پایش نشانده است.

این آخرین عکس گرفته شده از او است.

بنابراین، این تصویر زیبا همچنین گواه آزاردهنده‌ای از نیرویی است که روبرت صرف می‌کرد تا بیماری‌اش را پشت چهره‌ی معصومش پنهان کند. بعداً معلوم شد که در نُهم نوامبر وقتی که او در کافه کرایپه داشت جلوی دوربین ترزا برای عکس انداختن آماده می‌شد، تصمیمش را برای خودکشی در روز بعد گرفته بود.

یک دروازه‌بان در تمام زندگی‌اش آموزش می‌بیند که چه طور ناامیدی‌، یأس یا ترسش را پنهان کند؛ همان توانایی‌ای که همیشه روبرت را مسلط به اوضاع نشان می‌داد و به او کمک می‌کرد تا دوران افسردگی را پشت سر بگذارد. در نهایت هم، هنگامی که بیماری‌ او را به سمت پذیرش مرگ خودش سوق می‌داد، سرانجامش را همین توانایی‌اش رقم زد: او آن قدر قصدش را با مهارت پنهان کرد که دیگر از دست هیچ کس کمکی ساخته نبود.

پس از آن بسیاری از روزنامه‌ها در مورد مرگ روبرت به اشتباه از کلمه‌ی «Freitod» استفاده کردند که معنای لغوی‌اش می‌شود: «مرگ آزاد». مرگ یک دروازه‌بان را هیچ ‌وقت نباید تصمیمی آزادانه‌ دانست. این بیماری درک انسان را به حدی محدود می‌کند که بیمار دیگر هیچ تصوری از معنای مرگ ندارد. مرگ برایش فقط راهی برای خلاصی از بیماری‌ است.

هنوز تحقیقات مشخصی در مورد شیوه‌های بروز افسردگی انجام نشده است. به سختی می‌توان یک دلیل عمده برای ابتلا به این بیماری در نظر گرفت؛ گاهی هم هیچ‌وقت توضیحی برای چرایی بروزش یافت نمی‌شود. بعضی‌ها در فصل زمستان افسرده می‌شوند؛ خیلی‌های دیگر، مثل روبرت انکه، به صورت مقطعی و در دوره‌های کوتاهی از زندگی.

اوالد لینن (Ewald Lienen) که در دنیای فوتبال از خیلی‌های دیگر به روبرت نزدیک‌تر بود، پس از مرگ روبرت به یورگ نبلونگ زنگ زد و با لحنی حیرت‌زده به او گفت: «پس چرا من هیچ‌وقت چیزی متوجه نشدم؟» سرراست‌ترین پاسخ به این سؤال این است: نشانه‌های افسردگیِ روبرت هنگام تمرین‌های روزانه‌اش به همراه لینن بروز نمی‌کردند. روبرت در دو دوره از زندگی‌اش به افسردگی دچار شد، یک بار در سال ۲۰۰۳ و بار دیگر در سال ۲۰۰۹. غیر از این دو دوره، ما هر بار که روبرت را می‌دیدیم با آدمی خون‌گرم مثل همیشه روبه‌رو می‌شدیم که معتقد بود شوخ‌طبعی، حتی برای یک دروازه‌بان، خصوصیت ناخوشایندی به حساب نمی‌آید.

مرگ او برای بسیاری از مردم تکان‌دهنده بود چرا که باور داشتند ارزش‌هایی که روبرت در دنیای فوتبال حرفه‌ای به آنها پایبند بود، مثل یک‌پارچگی تیمی و درک متقابل، در موارد زیادی از او دریغ شده بود. روبرت از این موضوع عذاب می‌کشید، همانند خیلی از فوتبالیست‌های دیگری که می‌بینند چطور بعضی مربی‌ها – و حتی گاهی وقت‌ها جامعه – ابراز دغدغه‌مندی و همدردی را نقطه‌ی ضعفی برای یک بازیکن فوتبال می‌دانند. روبرت هر بار که عملکردش بنا به تفکر آزاردهنده‌ای که بازی‌اش را تنها به این دلیل که دروازه‌بانی خشن نبود و مَنِشی فردگرا و بی‌ملاحظه نداشت نادیده گرفته می‌شد، فریاد می‌زد که: «من نه این طوری‌ام، نه میخوام این طوری باشم.» مشخص بود که افراد کمی حاضر بودند بپذیرند که روبرت فراتر از این معیارها بود: دروازه‌بانی با پرش‌های پرقدرت و واکنش‌هایی منحصر به فرد و به دور از خودنمایی که قویاً باور داشت می‌توان بلندپروازی‌ها را با متانت و احترام محقق کرد.

هنگام دفن روبرت در ماه نوامبر، طبیعت امپده مثل همیشه در حال رنگ باختن بود. مراتع قهوه‌ای رنگ و درختان بی‌باروبرگ در زیر آسمان خاکستری، منظره‌ای تخت و بدون بُعد ساخته بود. در پایانِ مراسمِ ترحیم در صومعه‌ی کوچکِ روستای مارینزی (Mariensee) باران گرفت. خوزه موریرا در گوشه‌ای از قبرستان ایستاده بود، بدون لباس گرم و فقط با پیراهن نازک تیم بنفیکا. باران قطره‌قطره از موهای سیاهش چکه می‌کرد و رنگ روشن لباسش را به خاکستری تیره تبدیل کرده بود. ظاهر او کاملاً گویای این بود که همگی ما چطور برای مرگ روبرت از هر لحاظ ناآماده بودیم.

خیلی از افراد تازه از آن به بعد و پس از دقیق شدن در موضوع افسردگی متوجه شدند که درک‌شان از این بیماری چه قدر ناکافی و در بهترین حالت تصوری گنگ بوده است. از همین رو، گفت‌وگوهایی با هدف درس گرفتن از سرنوشت تلخ روبرت انکه برای شکستن تابوی این بیماری شکل گرفت. بسیاری از افراد افسرده به این دلیل که خودشان نمی‌دانند که به این بیماری مبتلا هستند، علائمی مثل بی‌انگیزگی یا بی‌خوابی را معمولاً به حساب ضعف‌های جسمانی می‌گذارند. اگر چه نمی‌توان زیاد امیدوار بود تا شناخت جامعه از این بیماری به یک باره افزایش یابد، با این حال، شاید این کتاب بتواند دریچه‌ای برای کمک به افراد افسرده بگشاید تا همدردی و درک بیشتری دریافت کنند.

آخرین تصویر روبرت در قاب عکس از پیش چشم‌هایم محو می‌شود و بسیاری تصاویر دیگر جای آن را در ذهنم می‌گیرند.

روبرت روی تراس ویلای تفریحی‌اش در پرتغال نشسته است. همیشه دوست داشت که در پایان یک روز گرم در هوای آزاد بنشیند و خنکای دل‌پذیر شامگاهی را روی پوستش حس کند. قصر پنا (Palácio da Pena) با صلابت بر قلّه‌ی کوه روبه‌رویش می‌درخشد.

«اون قدر قشنگه که باید چند بار با صدای بلند بگی: «من واقعاً نشسته‌ام اینجا روی تراس و دارم به قصر پنا نگاه می‌کنم» تا باورت بشه.»

ترزا که این جمله را بالغ بر ده‌ها بار شنیده بود ناگهان از دهانش پرید: «همیشه برای قصر فوق‌العاده‌ت اشتیاق داری، اما سال‌هاست نرفتی اونجا و از نزدیک ببینیش.»

جولای ۲۰۰۹، چهار ماه پیش از مرگ، روبرت در چنان لحظه‌ی آرامش‌بخشی غرق شده بود که حتی از خشم ترزا نیز سر ذوق آمد. دست ترزا را به نرمی گرفت و گفت: «میریم قصر رو هم می‌بینیم. حالاحالاها قراره زندگی کنیم.»

يادداشت‌های پایانی

علاوه بر مصاحبه‌شوندگانی که از آنها در کتاب نام برده‌ام، افرادی نیز در راه کار بر روی زندگی‌نامه‌ی روبرت انکه به من یاری رساندند که از آنها بسیار متشکرم: رودیگر بارث (Rüdiger Barth)، باربارا بومگارتنر (Barbara Baumgartner)، ماتیاس کلیف (Matthias Cleef)، یان دولینک (Jan Döhling)، لطفی البوسیدی (Lotfi El Bousidi)، کریستوف فیشر (Christoph Fischer)، ماکس گایس (Max Geis)، روی گومس (Rui Gomes)، توماس هابرلاین (Thomas Häberlein)، کارستن کلرمن (Karsten Kellermann)، کریستوف نیز (Christof Kneer)، برک ماینهارت (Birk Meinhardt)، یورگ نابرت (Jörg Nabert)، پیتر پندرز (Peter Penders)، کوردولا راینهارت (Cordula Reinhardt)، هارالد استنگر (Harald Stenger)، جوزپ میگل ترز (Josep Miguel Terés)، دانیل والدیویسو (Daniel Valdivieso) و تینو زیپل (Tino Zippel).

یکی از نقل‌قول‌های روبرت انکه از مصاحبه‌های با روبرت موچا (Robert Mucha) از 11 Freunde، میشائیل ریکتر (Michael Richter) از کیکر (Kicker)، ماتیاس سوننبرگ (Matthias Sonnenberg) از اسپورت-بیلد (Sport-Bild) و کاتارینا وولف (Katharina Wold) و گرگور رومولر (Gregor Ruhmöller) از بیلد زایتونگ (Bild Zeitung) برداشته شده است. دو تا از نقل‌قول‌های ویکتور والدز را هم از یکی از گفت‌وگوهای او با مایکل رابینسون (Michael Robinson) برای برنامه‌ی تلویزیونی اینفورم رابینسون (Informe Robinson) برداشته‌ام.

برای پیشینه‌ی داستان نیز از منابع زیر استفاده شده است:

  • Josef Giger-Bütler: Sie haben es doch gut gemeint. Depression und Familie, Beltz, 2010;
  • Piet C. Kuiper: Seelenfinsternis: Die Depression eines Psychiaters, Fischer, 1995;
  • Psychologie Heute-compact: ‘Depression. Die Krankheit unserer Zeit verstehen’;
  • Thomas Müller-Rörich et al: Schattendasein. Das unverstandene Leiden Depression, Springer, 2007;
  • Ursula Nuber: Depression. Die verkannte Krankheit, dtv, 2006.

چگونگی پرداختن به خاطرات دست‌نویس روبرت انکه برای من چالش‌های فراوانی داشت. از طرفی، این دست‌نوشته‌ها دریچه‌ای ارزش‌مند به روی ذهن یک فرد افسرده می‌گشایند – مخصوصاً چون هدف از نگارش این کتاب ایجاد درک بهتری از افسردگی است؛ و از طرف دیگر، یادداشت‌های شخصی حساب می‌شوند. من در این میان، خواسته‌ی خود روبرت را که دوست داشت خودش در مورد بیمار‌ی‌اش صحبت کند مبنا قرار دادم، همان طور که یک بار در فوریه‌ی ۲۰۰۴ در سانتا کروز دو تنریف (Santa Cruz de Tenerife) به من گفت: «دارم برای کتاب‌مون یادداشت برمیدارم.»

سعی‌ام بر این بوده تا آن بخش‌هایی را از یادداشت‌های روبرت برگزینم که از دید خودم تعریفی اثرگذار از این بیماری ارائه می‌دهند. آن بخش‌هایی را هم که بیش از حد بی‌پرده به نظرم رسید، به علاوه‌ی نظراتش در مورد افراد دیگر (به جز یک مورد که تغییراتی در آن ایجاد کردم) آگاهانه حذف کرده‌ام. این که نظر خود روبرت در نگه داشتن یا حذف یادداشت‌هایش چه بوده است را نیز هیچ‌گاه نخواهم دانست.

 

رونالد رِنگ

بارسلونا، آگوست ۲۰۱۰

***

[1] اشاره به فصل ۴.

[2] linoleum

[3] نام یکی از فروشگاه‌های زنجیره‌ای سوئدی با شعبه‌های مختلف در دنیا.

***************************************

فصل صفر: قدرت رو به زوال شعر

فصل یک: کودکی با اقبال بلند

فصل دو: شلاق

فصل سه: شکست برای اون پیروزی است

فصل چهار: ترس

فصل پنج: شهر نور

فصل شش: شادی

فصل هفت: بالا و دست‌نیافتنی

فصل هشت: بازی با پا

فصل نه: نوولدا

فصل ده: فکرهای کنار استخر

فصل یازده: پیچیده در مه

فصل دوازده: همه جا تاریک است، حتی یخچال

فصل سیزده: تعطیلات در جزیره

فصل چهارده: روبرت اینجاست؛ گل بی گل

فصل پانزده: لارا

فصل شانزده: ادامه

فصل هفده: در سرزمین دروازه‌بان‌ها

فصل هجده: لیلا

فصل نوزده: سگ سیاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *