روبرت انکه دستگاهی اختراع کرده بود به نام «ماشین ماچ». نشسته بود روی کف پارکت خانهی یورگ نبلونگ در کلن و میلا (Milla) دختر یک سالهی یورگ را روی دستهایش گرفته و با حرکاتی آرام و مقطعی مثل یک آدم آهنی بالا میبرد. به دخترخواندهاش گفت «من ماشین ماچ کردنام» و شروع کرد به تکانتکان دادن او تا جایی که بچه را کاملاً بالا برد و جلوی صورتش گرفت. کار دستگاه هم با یک ماچ آبدار از گونهها به پایان میرسید.
یورگ آنها را در این حالت میدید و با خود فکر میکرد روبرت چه آدم فوقالعادهای است. روبرت پیراهن تابستانی سفیدی به تن داشت که پوست برنزهاش از زیر آن پیدا بود. او تعطیلاتش را به منظور شرکت در یک مسابقهی خیریه نیمهتمام رها کرده و از پرتغال به آلمان آمده بود.
از میلا پرسید: «باز هم میخوای؟» و دوباره خود را تکانتکان داد و ماشین ماچ را به راه انداخت.
یورگ یک ماه بعد دوباره روبرت را دید. او که هنوز تصویر ماشین ماچ را در ذهنش داشت به محل برگزاری اردوی تمرینی پیشفصل هانوفر در کارینتیا سفر کرد. در آنجا دروازهبانی یافت با چهرهای آرام.
«نمیدونم چهم شده. از صبح تا حالا کرخت شدهام.»
«چیزی نیست روبی. داری پیر میشی.»
روبرت چند هفتهی دیگر سیودو ساله میشد. یورگ تمام تلاشش را کرد که گفتوگوی خوبی با او داشته باشد، اما نشد. صحبتهایشان باز هم مثل همیشه حول موضوعات کاری دور زد: بیمهی ازکارافتادگی، رنه آدلر، و این سؤال همیشه جذاب که آیا هانوفر باید با دو مهاجم بازی کند یا یک مهاجم. پیشبینی روبرت این بود که: «ما این فصل در خطر سقوطیم.» باشگاه در چند سال اخیر چندین میلیون پول صرف به خدمت گرفتن بازیکنانی کرده بود که نه کیفیت بازی تیم را بالا برده بودند، نه روحیهی بازیکنان را. حالا هم دیگر نه پولی باقی مانده بود تا خرج تقویت خود کنند، نه میشائل تارنات را در اختیار داشتند، یکی از به وجود آورندگان کابین شمارهی دو که به تازگی از فوتبال خداحافظی کرده بود.
یورگ به این فکر کرد که آیندهی مبهم هانوفر ممکن است برای روبرت مضر باشد.
روبرت از پشت تلفن به ترزا گفت: «خستگیم اصلاً برطرف نمیشه.»
«تو همیشه توی اردو خستهای.»
هانو بالیچ متوجه شده بود که بعد از ظهرها در حالی که بازیکنان تیم میرفتند روی تراس هتل و با یادآوری خاطرات قدیمی، مثل داستان دو سال پیش که سرتاپای میل (Mille) را با مخلوط تخممرغ و پر پوشانده بودند سرگرم میشدند، روبرت از جمع کنار میکشید و زودتر به اتاقش برمیگشت. او قبل از این همیشه پای ثابت بگو و بخندهای بعدازظهرها با همتیمیهایش بود. حتی بعضی وقتها ادای اشترومبرگ، یکی از شخصیتهای طنز تلویزیونی را نیز در میآورد.
حالا روبرت حتی در هنگام تمرین هم خودش را متعلق به تیم نمیدانست. او زمان زیادی را تنها به همراه مربی دروازهبانی تیم، یورگ سیوِرس (Jörg Sievers)، به تمرین کردن میگذراند. فصل جام جهانی فرا رسیده بود و او داشت با جدیت خودش را برای بازیها آماده میکرد. اما هنوز نمیفهمید چرا صبحها آنقدر سخت از تخت بیرون میآمد.
از اتاقش در هتل به مارکو تلفن زد و به او گفت: «همیشه توی تعطیلات دلشوره دارم.»
اضطراب و دلشورهی روبرت برای مارکو تعجبآور بود، چرا که او در آخرین دیدارشان در تعطیلات در راینلند همه چیز را عالی توصیف کرده بود.
«توی دو هفتهی آخر توی لیسبون اصلاً نتونستم درست و حسابی استراحت کنم. برادرم اومده بود اونجا و جر و بحث راه افتاده بود. یه روز دیگهمون هم به بیمارستان بردن سگهای مریضِ توی خیابون گذشت. به خاطر اوضاع خونه هم همهاش داشتیم با انواع و اقسام تعمیرکار سروکله میزدیم. حالا یه روز سر فرصت همه چی رو با جزئیات برات تعریف میکنم.»
از کارینتیا که برگشت هنوز خستگیاش کامل برطرف نشده بود. سعی کرد به آن اهمیتی ندهد.
سر تمرین با هانوفر، آندریاس کوپکه به دیدنش آمد. روز قبل از آن هم به برمن رفته و سری به تیم ویسه زده بود. کوپکه میخواست در آن یک سال فرصت باقیمانده تا جام جهانی نکات لازم را برای پیشرفت از حالا به دروازهبانهایش گوشزد کند. چندین صحنهی برگزیده از بازیهای مختلف را روی دیویدی گذاشته و برایشان برده بود تا آنها را متوجه انتظارات خود از یک دروازهبان ایدهآل کند. روبرت از میان آن صحنهها مجذوب سکانسی از یکی از بازیهای پتر چک دروازهبان چلسی شد. چک هنگام سانتر در مرکز دروازه جای میگرفت و معمولاً چند یاردی جلو میآمد؛ برخلاف روبرت که در چنین صحنههایی نزدیک خط دروازه و چسبیده به تیرِ یک میایستاد. کوپکه برایش شرح داد: «ایستادن وسط دروازه این امکان رو بهت میده که بتونی سانترهایی رو بگیری که پشت سرت و به سمت داخل محوطهی جریمه فرستاده میشن. در غیر این صورت نمیتونی خودت رو بهشون برسونی.» او پنج سال پیش دقیقاً همین نکته را از دروازهبان تنریف آلواره ایگلسیاس نیز شنیده بود. حالا که مربی تیم ملی هم همین نظر را داشت، روش دروازهبانی چک را هنگام تمرین پیادهسازی کرد.
روبرت در روز دوم آگوست قبل از اولین بازی فصلشان در جام حذفی و در برابر آینتراخت تریِر (Eintracht Trier)، تیمی در لیگ نیمهحرفهای غرب آلمان (رجیونالیگا) (Regionalliga West) مضطرب بود. به نظرش عادی میآمد. در حالی که همه چیز داشت از نو شروع میشد.
ظرفیت سکّوهای کوتاه موزل اشتادیون (Moselstadion) در تریِر، با سقفی سراسر پوشیده از ورقههای فلزی موجدار، حتی تکمیل هم نشده بود. هانوفر تا پایان نیمهی اول یک-هیچ جلو افتاد و میتوانست حتی دو یا سه گل دیگر هم بزند. تریِر به اختلاف پایین یک گله دل بسته بود و هنوز برای برگرداندن بازی امید داشت. در نیمهی دوم، این تیم رجیونالیگایی بود که دل به دریا زد. توپی بلند پروازکنان به گوشهی محوطهی شش قدم دروازهی روبرت سانتر شد. او همین که دید مارتین واگنر مهاجم تریِر به سمت توپ هجوم میبرَد از دروازه خارج شد و آرنجهایش را تا میتوانست از هم گشود تا زاویه را تنگ کند. اما دیر شده بود و بازی با گل واگنر به تساوی رسیده بود. هیچ کس دروازهبان را روی چنین گلهایی مقصر نمیداند – به جز خود دروازهبان. او میدانست که دیر رسیده. چهار دقیقهي بعد نتیجه شده بود دو-یک. بازیکنان خط دفاع روبرت که پس از دریافت گل هنوز به خودشان نیامده بودند، روبرت را جلوی دو مهاجم تریِر تنها گذاشتند.
حقیقت انکارناپذیر خودش را تحمیل میکرد: تریِر، تیم دسته چهارمی لیگ فوتبال آلمان، نوولدایی دیگر بود. روند بازی، حتی زمانبندی دو گل اول، دقیقاً شبیه به بازی نوولدا بود. یادآوری این تفاوت هم که تریِر این بازی را به جای سه-دو، سه-یک بُرده بود، محلی از اعراب نداشت.
روبرت بین هانو بالیچ (فرد عقبی) و میکائیل فورسر (فرد جلویی) در یکی از اردوهای تمرینی هانوفر.
هانوفر پس از تنها یک بازی از فصل جدید ناگهان تمام امیدش را برای بهبود شرایط از دست داد. دیتر هکینگ و بازیکنان در طول تابستان تمام تلاششان را برای ترمیم رابطهی شکرابی که بینشان بود، کرده بودند. اما حالا با این شکست، ذهنیت مخربی که به حاشیه رانده شده بود، دوباره سر برآورد: فلسفهی بازی با یک هافبک دفاعی و دو مهاجم جواب نمیداد؛ دیگر نمیشد روی آنها نام تیم گذاشت؛ پس باشگاه کِی ميخواست شرّ سرمربی را از سر آنها کم کند؟ حتماً کار کردن با چنین بازیکنانی برای هکینگ هم باید در حکم شکنجه بوده باشد.
ذهن روبرت هم آکنده از فکرهای مختلف بود و هر بار به همین نتیجهی یکسان میرسید که هیچ چیز قرار نیست درست شود. افکار منفی زاد و ولد کردند، ابرهای تیره و تار روی مغزش سایه انداختند و بیماریای که از ماه جولای پنهان نگهاش داشته بود، آشکار شد.
او یک دفترچهی یادداشت روزانه با جلد کشدار داشت که برنامهی روزانهاش را در آن مینوشت. در برگهی مربوط به روز چهارشنبه پنجم آگوست نوشته بود: از ۱۰ تا ۳:۳۰ عصر تمرین. و حالا بلافاصله پس از آن اضافه کرد: حفظ خوشبینی در حال حاضر سختترین کار ممکنه. تقریباً سرزده و ناگهانی به سرم هوار شد. با تری صحبت کردم و بهش گفتم باید خودم رو خالی کنم. ولی خودم میدونم بعیده که بتونم.
از این متعجب بود که چرا حالا؟ اولین دورهی افسردگیاش در سال ۲۰۰۳ پس از آن به سراغش آمد که در بارسلونا به این نتیجه رسید که دروازهبانی بیارزش است و به درستی درک نشده است. اما این بار نمیتوانست عاملی شبیه به این برای شروع بیماریاش بیابد. پس از آن هم هیچگاه چرایی بازگشت افکار سیاه در آن تابستان برایش روشن نشد و هیچ کس دیگر هم هرگز نمیتواند پاسخی به این پرسش به او بدهد.
البته او در آن دوره درگیر مسائلی شده بود که تمام توش و توانش را میگرفتند. او خود را تحت این فشار حس میکرد که فصل کنونی نقطهی عطف زندگیاش است و از حالا به بعد برای رسیدن به پیراهن شمارهی یک تیم ملّی نباید حتی مرتکب یک اشتباه شود؛ فشاری خودساخته اما چند برابر تشدید شده توسط رسانهها. در این میان، شرایط پرالتهاب حاکم بر هانوفر که او به عنوان کاپیتان در کانون آن گرفتار شده بود نیز به فروپاشی روانیاش دامن میزد. افزون بر این، بعد از حدود دو سال از مرگ لارا اثراتش همچنان باقی مانده بود، که با در نظر داشتن این که ضایعهی مرگ فرزند فراموش شدنی نیست، بهتر از این نمیتوانست با آن کنار بیاید. شاید بتوان گفت که سنگینی همین بار روانی عامل بال و پر گرفتن افکار منفی در ذهنش بوده است. اما این را هم باید نظر گرفت که ممکن است اوجگیری بیماری به هر دلیل دیگری بوده باشد، دلیلی چنان پیشپاافتاده که نه خود روبرت، نه روانشناسش و نه هیچ کس دیگر نمیتوانسته متوجه آن شده باشد. افسردگی طبق الگویی از پیش تعیین شده بروز نمیکند. کسی که مستعد این بیماری است به احتمال زیاد دیر یا زود خواهد آموخت چه گونه با اضطراب و تشویش دست و پنجه نرم کند، اما ممکن است عاملی که شاید از بیرون ساده و پیشپاافتاده به نظر برسد، از آستانهی تحملش فراتر رود و نامتعادلترین واکنشها را در او برانگیزد.
او از نظر خودش راه علاج را میدانست. باید صبحها زودتر از خواب برمیخاست. اگر میتوانست زمان بیدار شدنش را طوری تنظیم کند که بتواند پوشک لیلا را هم عوض کند که دیگر عالی میشد. پس از آن هم سریع صبحانه میخورد و به سمت زمین تمرین راه میافتاد. اگر روزش را طبق برنامه شروع میکرد و کارها را یکی پس از دیگری و به ترتیب انجام میداد، فضایی برای جولان دادن ترس در ذهنش باقی نمیماند. صبح عامل تعیینکننده بود. بیدار شدن مترادف بود با هراس مواجهه با روز و حتی یک دقیقه وقت تلف کردن در تخت، به ترسهایش فرصت غالب شدن میداد.
هانو بالیچ متوجه دلیل رفتارهای تازهی او نمیشد. روبرت این روزها مدام لبهایش را میگزید و به شدت کمحرف شده بود. حتی هنگام قدم زدن در کنار دیگر بازیکنان در مسیر پاکوب شدهی زمین تمرین تا رختکن نیز به طرز غریبی معذب به نظر میرسید. نگاه خیرهاش دیگر نشان از تمرکز روی هیچ موضوعی نداشت و همیشه به جایی پشت سر همتیمیهایش دوخته شده بود.
پس از تمرین، بازیکنان دیگر غیر از دروازهبانان تیم، چند صد متر منتهی به اتاقهای رختکن را با همان کفشهای میخدارشان که به ساقبند کوتاه و پلاستیکیای وصل بود، آهسته میدویدند. دروازهبانها نیز که از ساقبندهای فلزی و بلند استفاده میکردند، کفشهای میخدارشان را برای راحتی بیشتر با کفشهای کتانی با کف صاف تعویض میکردند. هانو روبرت را دید که روی زمین زانو زده و مشغول عوض کردن کفشش است و فرصت را غنیمت شمرد، پیش رفت و پرسید: «میخوای این کشتیِ شکسته رو ترک کنی؟»
«منظورت چیه؟»
تلاش هانو برای پی بردن به دلیل غصه خوردن دوستش او را به یاد موضوعی انداخت که روبرت چند وقت پیش با او در میان گذاشته بود: اگر بایرن مونیخ میتوانست تا قبل از شروع بوندسلیگا مانوئل نویر دروازهبان شالکه را به خدمت بگیرد، پیوستن به شالکه برای روبرت ممکن میشد. قبلاً هم یک بار فیلیکس ماگات سرمربی شالکه نظر روبرت را در مورد این موضوع پرسیده بود.
روبرت گفت: «نه، خبری در اون مورد نیست.»
«ولی یه چیزی داره اذیتت میکنه.»
«آره، ولی الان نمیتونم چیزی بهت بگم.»
«باشه.»
هانو بیش از این کنجکاوی نکرد. دوستی او و روبرت حد و مرزهای مشخصی داشت. آنها دربارهی مسائل شخصیشان با هم صحبت نمیکردند. او چنین حسی در مورد روبرت داشت: «روبز کسی نبود که بشه مثلاً بهش گفت ”من با زنم مشکل دارم“ شنیدن چنین چیزی معذبش میکرد.»
به اتفاق هم تا رختکن رفتند و تنها صدایی که در راه شنیده میشد صدای برخورد میخ کفشهای هانو با آسفالت کف محوطهی پارکینگ بود.
روبرت در خانه به ترزا گفت: «اه، لعنتی. هانو یه چیزهایی فهمیده.»
بعد از ظهر به دنبال کاری برای انجام دادن میگشت تا نشان دهد اوضاع هنوز تحت کنترلش است. برای همین رفت و جکوزی را تمیز کرد. ولی فایدهای نداشت. سپس از کوره در رفت: اصلاً چرا باید کاری مثل تمیز کردن جکوزی اوضاع را بهتر میکرد؟ شرایط چه طور میخواست هرگز سروسامانی پیدا کند؟
ترزا سر شام بلندبلند فکر میکرد. آیا بهتر نبود که کسانی را از موضوع باخبر کنند، حداقل بهترین دوستانشان را، تا مجبور نباشند این نقاب اسرارآمیز را همه جا با خود حمل کنند؟
روبرت صبح روز بعد قبل از تمرین هانو را کنار کشید و از او پرسید آیا چند دقیقهای وقت دارد.
«تا حالا تجربهی افسردگی داشتی؟»
هانو با تردید جواب داد «نه» و حدس زد حتماً یکی از بستگان روبرت به افسردگی مبتلا شده است.
«من افسردگی شدید دارم.»
برداشت هانو بالیچ از عبارت «افسردگی» فرقی با تلقی بیشتر افراد دیگر نداشت. اما در راه بازگشت به خانه با فکر کردن دربارهی ماهیت این بیماری به این نتیجه رسید که هیچ چیزی را نباید از روی ظاهر آن قضاوت کرد.
هانو کتابی خرید به نام سگ سیاه من نوشتهی متیو جانستون (Matthew Johnston)، کتاب مصور کمحجمی که در آن داستان مردی با کاکلی بسیار بزرگ روی موهایش روایت میشود که سگی سیاه و بزرگ او را تعقیب میکند. مرد به محض پیدا شدن سر و کلهی سگ، نه میتواند از چیزی لذت ببرد، نه روی موضوعی تمرکز کند، نه غذایی بخورد و تنها حسی که برایش باقی میماند ترس از سگ سیاه است. او آن قدر از این ترس خجالت میکشد که هیچ کس را از وجود آن سگ سیاه باخبر نمیکند و همین باعث خرابتر شدن روزبهروز اوضاع میشود. به گفتهی مرد درون کتاب مصور: «نگه داشتن یک نقاب عاطفی انرژی زیادی میبرد.» عنوان فرعی کتاب هم این است: « افسردگیام را چگونه مهار کردم.»
هانو به ترزا گفت: «حالا میتونم یه خورده بهتر درک کنم که روبز توی چه وضعی گرفتار شده.»
ترزا از او خواست مراقب شوهرش باشد. مهم این بود که هنگام تمرین تنها نماند و در افکار تیره و تار غرق نشود. «اگه دیدی داره زیادی توی فکر فرو میره یه ضربهای چیزی به پشتش بزن.»
«ترزا نه این که نخوام. ولی من که نمیتونم کاپیتان تیم رو جلوی بقیه بزنم.»
«خیلی خب. پس فقط یه کاری کن از اون حال و هوا بیاد بیرون.»
هانو بالیچ با چشمهایی بیحرکت به روبهرویش خیره شده است. او حالا متقاعد شده است که همیشه باید با مشکلات به سرراستترین شکل ممکن روبهرو شد، با وجود این که چنین رویکردی باعث شده بود دردسرهایی در زندگی حرفهایش پیش آید. او همین که حس کرد رفتار گزارشگران نشریهی بیلد با او غیرمنصفانه بوده از صحبت کردن با آنها خودداری کرد؛ پس از آن هم بعد از بازیهایی که در آنها عملکردی زیر متوسط داشت، میدانست که خود را آماج نقدهای تند و تیز و بیرحمانهی ورزشینویسان آن نشریه قرار داده است. این بیپردگیِ هانو برای روبرت هم ستایشبرانگیز بود و هم عجیب. او یک بار گفت: «هانو همون جوری که جلوی حریف عصبانی میشه، گاهی هم به سرمربی و همتیمیهاش پرخاش میکنه.» آن دو به سرعت با یکدیگر جور شدند. هانو با لبخندی گوشهی لبش این طور میگوید: «بیشتر وقتهایی که پای فوتبال در میون بود، من و روبز با هم همنظر بودیم، اگر چه که اون معمولاً نظرش رو طور دیگهای ابراز میکرد. شاید من زیادی رُک بودم. من چیزهایی به سرمربی یا به مدیر ورزشیمون میگفتم که از یک بازیکن دور از انتظاره. ولی روبز میتونست همون حرفها رو طوری شیک و دیپلماتیک بزنه که منطقی به نظر برسن.»
هانو کمی از این متعجب بود که چرا حالا پس از چهار سال داشت روبرت را به خاطر واکنشهایی تشویق میکرد و میستایید که تا پیش از آن برایش کارهایی ساده و روزمره بودند. تنها کاری که از هانو بر میآید این است که شانه بالا بیندازد و اوضاع را همان گونه که هست بپذیرد. او پس از تمرین روبرت را به زور پای میز پینگ پنگ میکشاند تا با هم بازی کنند؛ او را برای صرف ناهار با خود همراه میکرد. یک بار که روبرت و هانو در راه رستوران بودند موبایل روبرت زنگ خورد. ترزا بود.
به او گفت: «دارم میرم ناهار.»
«تنهایی؟»
«نگران نباش. پیتبولت [1] هم باهامه.»
***
یک هفته پس از باخت در تریِر روبرت برای اولین بازی فصل بوندسلیگا به همراه تیم سوار بر قطار تندروِ بین شهری به برلین رفت. او همیشه هنگام مسافرت با قطار کنار تامی وستفال مینشست و وقتش را با خواندن نامههایی که خطاب به او به باشگاه رسیده بود میگذراند. تامی با خود فکر کرد: «اون بندهی عادته.» کمی که گذشت روبرت ناگهان خیال کرد ورقهها دارند از دستش میافتند و از جا پرید. شدیداً احساس خستگی میکرد.
هانوفر یک-هیچ به هرتابرلین باخت. روبرت از قبلش هم میدانست؛ حدس زده بود که محال است اوضاع رو به بهبودی رود. اما یورگ نبلونگ که بازی را در کلن و از تلویزیون تماشا میکرد نظر دیگری داشت. «این فوقالعادهست که روبی حتی تو این وضع هم میتونه بازی کنه!» یک ربع مانده به پایان بازی، شوت از راه دور رافائل دی آرائوخو (Raffael de Araújo) از روی سر مدافعانی که جلوی دید روبرت را گرفته بودند، مستقیم و پروازکنان به طرفش میرفت و او با وجود این که دیر متوجه نزدیک شدن توپ شد توانست با نوک انگشتانش آن را به بیرون هدایت کند. یورگ پیش خود فکر کرد افسردگیِ حاد برای کسی که چنان ضربههایی را میگیرد اصلاً مطرح نیست. دلش میخواست همان موقع به روبرت زنگ بزند و بگوید: «مهار توپت حرف نداشت.»
اما روبرت پیشدستی کرد و خودش به او زنگ زد. با لحنی خالی از احساس گفت: «دیگه نمیتونم چیزی رو حس کنم. نه احساسی برام مونده، نه از چیزی لذت میبرم، هیچی. تو زمین وایستاده بودم بدون این که هیچ چیزی برام اهمیت داشته باشه.»
تنها سنگینی حضور سگ سیاه را حس میکرد. کلاه لبهدارش را دوباره روی سرش گذاشت و به ملاقات دکتر شتروشر رفت. برای دومین بار در زندگیاش به داروی ضدافسردگی نیاز پیدا کرده بود. اصرار داشت که حالا هم همان قرصی برایش تجویز شود که در سال ۲۰۰۳ مصرف کرده و در موردش جواب داده بود. آن دارو در این سالها بهروز شده و در نسخهای ارتقا یافته عرضه میشد که قرار بود متضمن کاراییاش باشد. روبرت فکر نمیکرد بتواند زیاد منتظر اثر آن دارو بماند.
شانزدهم آگوست ویلکهها او و ترزا را به مناسبت جشن تولد شش سالگی دخترشان به خانهي خود دعوت کردند. هوا خوب بود و میشد جشن را در باغ گرفت. روبرت حس میکرد اطرافیانش محاصرهاش کردهاند. همه از او توقع داشتند که در گفتوگویشان شرکت کند، اما او چه طور باید از پس انجام دادن این کار برمیآمد؟ بعید میدانست توانایی منعقد کردن کلام برای شرکت در هر گفتوگویی را داشته باشد. روی صندلی راحتی افتاد و خودش را به خواب زد.
اولی ویلکه پیش خود گفت: «چقدر قشنگ. اینقدر اینجا رو خونهی خودش میدونه که راحت داره چرت میزنه.»
در مقابل، طاقت ترزا رو به پایان بود. او میدانست که روبرت بعد از مهمانی خودش را بازخواست خواهد کرد که چرا نتوانسته حتی در مهمانیای که مخصوص بچهها است هم عادی رفتار کند. این تلهی افسردگی بود: قدرت انجام دادن عادیترین کارها را از او سلب میکرد و با القای حس ویرانگر بیعرضگی در به نتیجه رساندن کارها، او را هر چه بیشتر در اعماق بیماری فرو میبرد.
ترزا دستش را گذاشت روی شانهی روبرت. او هم طوری که انگار از خواب بیدار شده است، روی صندلی کش و قوسی به بدنش داد.
«پاشو بریم یه کم پینگ پنگ بازی کنیم.»
ترزا راکتی برداشت و محکم در دستش گرفت. روبرت باید توپ را میزد و او باید میگرفت. تمام حواسش متوجه لیلا بود و چون گریهی او در حال حاضر آخرین خواستهاش بود، او را بلافاصله زمین نگذاشت و همچنان روی یک دست نگهاش داشت.
سابینه ویلکه متعجب بود از این که چرا ترزا به جای روبرت به سؤالات پاسخ میدهد، یا چرا مثل بچهها با او حرف میزند: «بیا کیک بخور روبی، کیک دوست داری.» روبرت تلاش زیادی میکرد که بدون کمک ترزا بتواند بین کیک میوهای و چیزکیک یکی را انتخاب کند. کارهای کوچک روزانه بدل به طاقتفرساترین چیزها شده بودند. با این حال، او روزهایش را با تبحر به شب میرساند: تمرین میکرد، در جشن تولد لبخند میزد، نقشش را بازی میکرد. به سرانجام رساندن کاری، صرف نظر از تحلیل بردن انرژیاش، بهتر از این بود که زانوی غم بغل بگیرد و برود گوشهای استراحت کند. چون در آن صورت فکر و خیالهایش دوباره میآمدند.
در دفتر کارش با دیدن سه نامهی باز نشده روی میز حس کرد که بحرانی در حال شکل گرفتن است. با خودش گفت: من حتی از مرتب کردن کاغذهام هم عاجزم، دیگه هیچ کاری ازم بر نمیاد. و باز گفت: دیگه دیر شده، تا همین حالا هم همهچی رو اشتباه انجام دادهام.
بین احساس نیاز به پیشرفت و آسیب دیدن از فشارهای ناشی از آن مرز باریکی برقرار بود. روبرت در هانوفر تحت فشار خردکنندهای قرار داشت؛ مسئلهای که میتوانست حتی بازیکنان سالم تیم را نیز درگیر کند. مارتین کیند مدیر عامل و یورگ شمادکه مدیر ورزشی باشگاه به هکینگ فشار میآوردند که استعفای او مصلحتآمیزترین گزینهی ممکن است. یقین آنها به برخاستن ققنوسوار تیم از میان خاکسترهای دو سال گذشته تنها پس از دو بازی در فصل جدید بوندسلیگا، جای خود را به شک و تردید داده بود. روبرت در روز نوزدهم آگوست، در همان هفتهای که در مراسم جشن تولد هنگام تصمیمگیری برای انتخاب یکی از دو نوع کیک درمانده شده بود، باید جلوی دوربینهای تلویزیونی مینشست و درباره خروج هکینگ از باشگاه اظهارنظر میکرد و همراه سرمربی جدید آندریاس برگمان (Andreas Bergmann) نیز میماند تا او را در روزهای اول حضورش در باشگاه با محیط آشنا کند؛ به علاوه، عذاب وجدان ناشی از نقش او و دیگر بازیکنان در سرنوشت تلخ سرمربی قبلیشان نیز راحتش نمیگذاشت.
بازی اول هانوفر با سرمربی جدید برابر نورمبرگ بود و با پیروزی دو-یک به پایان رسید. پس از بازی بازیکنان طوری در رختکن خوشحالی میکردند که انگار از خطر سقوط جستهاند. روبرت آنجا نبود. او باید در چندین مصاحبهی تلویزیونی پشت سر هم شرکت میکرد. تقریباً نیم ساعت پس از سوت پایان بازی به رختکن رسید.
هانو بالیچ میدانست که روبهرو شدن با آن حجم از خبرنگاران چه انرژی زیادی از روبرت گرفته است. او به سراغ سخنگوی رسانهای هانوفر رفت و او را صدا زد «هِر کونت (Kuhnt)» و به او گفت «این منصفانه نیست که روبز رو مجبور کنید تمام مصاحبهها رو انجام بده. اینجوری نمیتونه کنار بقیه توی جشن شرکت کنه. باید مصاحبهها رو نوبتی کنیم.»
کسی مشکوک نشد. سخنان هانو به نظر سخنگوی رسانهای باشگاه منطقی میرسید: خوشحالی دستهجمعی برای حفظ روحیهی تیمی باشگاه حیاتی بود.
تغییر رفتار روبرت را هر بار به بهانههای مختلف توجیه میکردند. تامی وستفال سر در نمیآورد چرا روبرت اخیراً داشت تمامی فعالیتهای خیریهای را که آن همه برای به راه انداختنشان زحمت کشیده بود متوقف میکرد. سپس این گونه برای خودش دلیل آورد که روبرت حتماً میخواهد وقت بیشتری را در خانه کنار دخترش بگذراند.
روبرت در سفرهای طولانی جادهای تیم برای بازیهای خارج از خانه، به تدریج همه چیز را در مورد سگ سیاهش به هانو گفت. با خیال راحت و بدون ترس از گوشهای نامحرم صحبت میکردند، چون حداقل سهچهارم بازیکنان هدفون به گوش داشتند. روبرت ماجراهای پرواز خروج از لیسبون، نوولدا، فرانک دی بوئر و استانبول را برایش تعریف کرد. برای هانو شرح داد که افسردگی چه طور هر چه احساس مثبت در وجود آدم هست را میکشد: «به خودت میای و میبینی همه چیز برات بیمعنیه، پر از ناامیدیه.» انگار راههای دسترسی به مغزش محدود شود به یک روزنه که تنها محرکهای منفی از آن عبور میکنند. افراد غیر افسرده به ندرت میتوانند به کُنه افسردگی پی ببرند، چون به چشم یک بیماری به آن نگاه نمیکنند. مردم از این تعجب میکردند که چرا روبرت آنقدر منفینگر است و چرا خودش را زودتر جمع و جور نمیکند. آنها متوجه ناتوانی او در مواجهه با افسردگی نمیشدند. او هیچ کنترلی روی آن نداشت. مغزش فرمان نمیداد؛ انگار کانالهای عصبی مغزش مسدود شده بودند. تمرکز روزبهروز برایش سختتر میشد، اما میتوانست تا مدتها در مورد بیماریاش حرف بزند و جزئیاتش را موشکافانه بررسی کند.
حالش پیوسته خرابتر میشد. خواهرش آنیا در ۲۴ آگوست برای تبریک تولد سیودو سالگیاش به او زنگ زد و او پشت تلفن گریهاش گرفت. اما در مقابل بقیهی تبریکگویندگان مثل تورستن زیگنر (Torsten Ziegner) دوست دوران بچگیاش، در نقش همان دروازهبان پر شر و شور همیشگی فرو رفت – «فقط باید همین جوری خوب بازی کنم و بعدش دروازهبان اصلیِ تیم ملی توی جام جهانی میشم». مادرش که زنگ زد و تولدش را تبریک گفت، روبرت بیپرده از او پرسید: «مامان، تو تا حالا افسرده بودهای؟»
«نه، نبودهام. غمگین چرا، بودهام. ولی افسردگی نه.»
حالا گیزلا با مرور آن روزها به این فکر میکند که شاید روبرت در آن لحظه از او انتظار داشته سؤالی در همین مورد از او بپرسد و دوست داشته تجربهی آن شرایط هولناک را با او در میان بگذارد. یا شاید هم به دنبال این بوده که بفهمد آیا بیماریاش ارثی است یا نه. اما به هر حال مادر روبرت در آن زمان جرئت نکرد بیش از این به این موضوع بپردازد.
گیزلا پس از آن با ترزا تلفنی صحبت کرد. روبرت نمیخواست گفتوگو را ادامه دهد؛ گفت برای حفظ تعادلش به برنامهریزی روزانه و آرامش نیاز دارد. خانوادهاش هم برای مراعات حال او به این درخواستش احترام گذاشتند. گذشته از هر چیز هدفشان کمک بود.
روبرت عادت داشت شبها تا دیر وقت در باغ روی صندلی بنشیند و ویلکهها به همین خاطر یک بخاری ایستادهی قارچی شکل برای تولدش به او هدیه دادند. اما به توصیهی ترزا بهتر بود هدیهیشان را فعلاً به او ندهند. «چون در غیر این صورت میره کنار بقیهی وسایل بلااستفادهی دیگه. همین الانش هم کلی وسیله داره که نمیدونه باهاشون چه کار بکنه.»
چند وقتی میشد که ترزا موضوع بیماری روبرت را با دوستان ساکن در همسایگیشان در میان گذاشته بود. او به ویلکهها گفته بود «عادی رفتار کنید» اما اولی (Uli) اعتراف میکند که «ولی من نکردم. نمیدونستم باید چه طوری باهاش رفتار کنم. بیخودی حساسیت نشون میدادم.»
یک هفته پس از تولدش، تولد لارا فرا رسید و او و ترزا با هم به قبرستان رفتند و یک بادکنک سفید به هوا فرستادند. روبرت عرق سردی کرده بود. قطار بین شهری ساعت ۳:۳۱ دقیقهی عصر به سمت کلن راه افتاد. او برای ده روز عازم اردوی تمرینی تیم ملّی شد. چطور باید آن اردو را تا پایان تحمل میکرد؟ چه طور میتوانست بدون فاش کردن رازش ده روز را کنار همتیمیهایش بگذراند؟ اگر از افسردگیاش بویی میبردند، باید قید همه چیز را میزد.
مارکو میگوید: «روبرت احساس میکرد گیر افتاده. همیشه دو تا آرزوی بزرگ داشت: این که توی جام جهانی بازی کنه، و این که به همه بگه افسردگی داره. و میدونست که این دو تا همزمان محقق نمیشن: یکیشون اون یکی رو نقض میکرد. فکر میکرد هر کاری کنه نمیتونه پاش رو از دیواری که دورش کشیده بود جلوتر بذاره.»
آن روز روبرت در دفتر یادداشتش تنها یک جمله نوشت:
۳۱ آگوست ۲۰۰۹. بحثمون شد، ولی به اصرار تری دارم میرم کلن.
بازیکنان هنوز دستورالعملی دریافت نکرده بودند و در هتل پرسه میزدند، اما آن شب اولین آزمون روبرت بود. او از طرف اتحادیهی فوتبالیستهای حرفهای، VdV، برای حضور در تیم منتخب فصل ۰۹-۲۰۰۸ انتخاب شده و به مراسم تقدیر از بهترین بازیکنان دعوت شده بود. او برای بالا بردن روحیهاش برای ادامهی مراسم، مقداری از داروی سرحالآوری را خورد که یکی از دوستان پزشکش برایش تجویز کرده بود.
یک مینیبوس روبرت را به همراه دو نفر دیگر از بازیکنان تیم ملی از ایستگاه اصلی تا براوهاوس (Brauhaus) [2] که مراسم در آن برگزار میشد، برد. جلوی در که رسیدند، تیم یورگنس (Tim Jürgens) معاون سردبیر نشریهی 11 freunde، که میزبانی مراسم را مشترکاً با اتحادیه بر عهده داشت، برای خوشآمدگویی به استقبالشان آمد. یورگنس از علاقهی روبرت به مجلهیشان خبر داشت: آن نشریه پیش از این دو مصاحبهی صریح با دروازهبان منتشر کرده بود. او احوالپرسی گرمی با روبرت کرد، اما از واکنش سرد او جا خورد. روبرت انگار او را اصلاً ندیده بود.
همهمهی میهمانان زیر سقف بلند تالار براوهاوس منعکس میشد و به خودشان برمیگشت. فضایی کاملاً فوتبالی برقرار بود: چند بازیکن از بوندسلیگا مشغول صحبت با بازیکنان سابق و ایجنتها بودند. یورگ نبلونگ چند بار در میانهی گفتوگو به روبرت سر زد و حالش را پرسید.
خوشبختانه اهدای جوایز را از دروازهبان شروع کردند و او همان اول جایزهاش را گرفت. ژاکتی قهوهای رنگ روی شلوار جین پوشیده بود. چهرهاش از دید خیلی از حاضران شکسته به نظر میرسید. روبرت داشت برای دریافت جایزهاش به روی سِن میرفت و صدای پچپچ چند نفر را از پشت تالار میشنید. مدیر اقتصادی لیگ فوتبال آلمان روبرت را کوتاه و خشکوخالی معرفی کرد. وقتی میکروفون را در اختیار روبرت گذاشت، یورگ درجا خشکش زد.
بعضی از حضار خیال کردند روبرت خجالت کشیده است. بعضی دیگر سخنرانی خشکش را تشکری غیرمستقیم قلمداد کردند. اما از نظر یورگ دوستش آن قدر خوب داشت نقش بازی میکرد که شایستهی دریافت جایزهی اسکار بود. او حتی موفق شده بود لبخندی هم گوشهی لبش بنشاند! یورگ با گوشی موبایلش عکسی از روبرت انداخت و بلافاصله برای ترزا فرستاد. برایش نوشت «باورت نمیشه شوهرت اینجا چقدر خوب داره سخنرانی میکنه.»
یک ساعت بعد مینیبوس دوباره به دنبال بازیکنان آمد. تیم یورگنس خود را با عجله به در خروجی رساند. خطاب به روبرت گفت: «یک بار دیگه خیلی ازت ممنونم که اومدی. این مراسم بدون تو لطفی نداشت.» اما دروازهبان بدون نگاه کردن به یورگنس دستهای او را فشرد و بدون یک کلمه حرف راهش را ادامه داد و رفت. یورگنس پیش خود فکر کرد: «خدایا، اینها هم تا پاشون میرسه به تیم ملی دیگه انگار از دماغ فیل افتادهن. باورم نمیشه کسی مثل روبرت انکه چنین رفتاری داشته باشه.»
اندوختهی انرژی روبرت به محض پایین آمدن از روی سِن تمام شد. او تا زمان ترک تالار براوهاوس نتوانست کوچکترین واکنشی به هیچ چیز نشان بدهد.
کمی بعد روی تخت اتاقش در هتل دراز کشیده بود. سرخوشی ناشی از دارو بیدار نگهاش میداشت. خسته و بیخواب از این پهلو به آن پهلو میشد، درمانده و تنها در تاریکی. او در مقابل هیولای افکارش شکار بیدردسری حساب میشد. تمرین فردا را باید چه میکرد؟ فردا طبق برنامه، تمرین پرش داشتند و مربیان که حد وسطی بین خوب و بد قائل نبودند، با دیدن نتایج حتماً متوجه ویرانی او میشدند. با این وجود، آیا حفظ آمادگی بدنش بدون تمرین فردا ممکن بود؟ صبح فردا، بدون این که حتی دو ساعت مفید خوابیده باشد، بیدار شد. در حال حاضر مهمترین موضوع برای او برخاستن از جایش بود. اما بیرون از تخت چیزی به جز چالش، دستورات و توقعاتی که او توانایی برآوردنشان را نداشت، در انتظارش نبود. همان تخت برایش از همه جا امنتر بود، در تاریکی اتاقش که پردههایش کشیده و مهر و موم شده بود.
تلفن همراهش زنگ خورد. ترزا.
«پلک روی هم نگذاشتم. حالا هم این جا دراز کشیدهام و زل زدم به ساعت. حتی نمیتونم از تخت بیام بیرون.»
«روبی همین الان پا شو. پنج دقیقه دیگه دوباره زنگ میزنم. تا اون موقع باید پردهها رو باز کرده باشی و دوش گرفته باشی.»
پنج دقیقهی بعد: «خب؟»
«همهی کارها رو کردم. ممنون!»
ترزا به یورگ گفت: «وای خدا، چرا حالا که با تیم ملّیه باید این جوری بشه؟!» یورگ هم به سرعت به سمت محل اردوی تیم ملّی راند.
ترزا قبلاً شمارهی اتاق روبرت را به او داده بود و یورگ هم به همین خاطر بدون صحبت با مسئول پذیرش هتل، سوار آسانسور شد و خود را پشت در اتاق رساند و در زد. روبرت او را راه نمیداد. او هم نمیتوانست در راهرویی که اتاق دیگر بازیکنان هم در آن قرار داشت فریاد بزند: «روبی در رو باز کن!» پس به طبقهی همکف برگشت و از مسئول پذیرش هتل خواست به تلفن اتاق روبرت زنگ بزند. روبرت وقتی شمارهی داخلی هتل را روی صفحهی نمایشگر تلفن اتاق دید گوشی را برداشت و از شنیدن صدای شخصی از اتحادیهی فوتبال آلمان ناراحت شد.
به یورگ قول داد: «الان میام پایین.»
یورگ بیهوده منتظر ماند. دوباره تماس گرفت.
«بابا من امروز اصلاً نمیتونم تست پرش بدم. نمیخوام همه ببینن پاهام مثل چوب کبریت شده.»
یورگ از وضع بدنی روبرت خبر داشت و میدانست که وضعش بد نیست، اما اکنون را زمان مناسبی برای جر و بحث کردن با دیوار سیاه جلوی مغز روبرت نمیدید.
گفت: «خیلی خب. برو پیش دکتر تیم و بهش بگو تب و لرز داری، تمام شب عرق سرد کردی و حالت خوب نیست.»
همهاش صحیح بود.
پزشک تیم به او گفت بهتر است تمرین نکند و برای بررسی ابتلا به بیماری ویروسی برایش آزمایش خون تجویز کرد.
او حالا هم همانند دورهی اول افسردگیاش یک دفترچه یادداشت روزانه همراه داشت؛ روی کاغذ آوردن فکرهایش به او کمک میکرد بهتر مرتبشان کند. با این حال معمولاً نمیتوانست بیش از یک یا دو جمله بنویسد.
۱ سپتامبر ۲۰۰۹. نصف روز توی تختخواب بودم، تا این که تری مجبورم کرد بیام بیرون. تسلیم نشو!
در پایان اردوی تمرینی، سرمربی تیم ملّی هنوز روبرت انکه را به عنوان دروازهبان اول آلمان در بازی مقدماتی جام جهانی برابر آذربایجان در نظر داشت. یواخیم لوو در آن تابستان، برخلاف پیشبینیها، تصمیم گرفته بود روبرت را در هر سه بازی باقیمانده از مقدماتی جام جهانی در ترکیب اصلی قرار دهد. به گفتهی آندریاس کوپکه: «درست وقتی کسی انتظارش رو نداشت، ما این تصمیم رو رسانهای کردیم: روبرت در بازیهای مهم پیش رو در پاییز دروازهبان اول ما خواهد بود. این بالاترین تضمینیه که میشه به عنوان نشانهای از اعتماد به یک دروازهبان داد.» روبرت که هیچ نشانی از نافرمانی در او دیده نمیشد، مطمئنترین گزینه به نظر میرسید. با این حال، لوو و کوپکه علاوه بر زیر نظر گرفتن بازی بازیکنان، رفتار آنها را نیز مطالعه میکردند. لوو معتقد بود که تعیین تکلیف دروازهی تیم ملّی به نفع روبرت و رنه آدلر خواهد بود، چرا که به رقابت شدید درگرفته بین آن دو پایان خواهد داد. واقعیت این بود که هر دو دروازهبان خواهان بازگرداندن آرامش به زندگیشان بودند و این مهمترین دلیل بود تا بخواهند ماجرا را هرچه زودتر حل و فصل کنند.
نتیجهی آزمایش خون منفی بود. بیرون ماندن یک هفتهای روبرت از دروازه توجیه پزشکی نداشت و علاوه بر این، بازی در برابر آذربایجان در هانوفر، شهر روبرت، برگزار میشد. فرصتی به او رو کرده بود که نمیخواست از دستش بدهد.
اما به گفتهی خودش هنوز احساس کرختی میکرد. او در روز سوم تنها دو نوبت تمرین کرد، آن هم خارج از تیم و بسیار سبک. در هتل به تعدادی از بازیکنان تیم ملّی زیر ۲۱ سال برخورد کرد که برای یک بازی تدارکاتی در کلن حضور داشتند. در میان آنها پسری لاغر و قدبلند دید و فوراً او را با موهای چتری کوتاه روی پیشانیاش شناخت و به طرفش رفت.
معمولاً احوالپرسی بازیکنان آلمانی با یکدیگر به این شکل است که با صدای بلند و محکم با هم دست میدهند؛ روبرت هم رسم در آغوش کشیدن طرف مقابل را از پرتغالیها یاد گرفته بود و آن را میپسندید. ناگهان وسوسهی در آغوش گرفتن اسون اولرایش (Sven Ulreich) را در خود حس کرد. یک سال و نیم از دلداری دادن روبرت به آن مرد جوان میگذشت. حالا او خود را به عنوان دروازهبان تیم ملّی زیر ۲۱ سال اثبات کرده بود و قرار بود در تابستان ۲۰۱۰ جانشین ینس لمن در دروازهی اشتوتگارت شود. اولرایش در پایان گفتوگویشان که چند دقیقه بیشتر طول نکشید به او گفت: «برات تو جام جهانی آرزوی موفقیت میکنم، شاید تا اون موقع همدیگه رو نبینیم.»
و روبرت که افسردگیاش را برای چند دقیقه به کلی فراموش کرده بود، ناگهان به فکری عمیق فرو رفت. سپس با حواسپرتی گفت: «بله. شاید هیچ وقت دیگه همدیگه رو نبینیم.»
جدا شدند و هر کدام به مسیرهای مختلفی رفتند و شکل خداحافظیشان برای اسون اولرایش عجیب بود.
۳ سپتامبر ۲۰۰۹. خوابم نبرد. همهچیز بیمعنی به نظر میرسه. برام سخته تمرکز کنم. دارم به «خ» فکر ميکنم.
احساس میکرد سگ سیاه از کنترل او خارج شده است. آن شب سر میز شام کنار رنه آدلر و پر مرتساکر نشست؛ چهارمین عضو حلقهیشان، کریستوف متزلدر، دیگر در تیم حضور نداشت. رنه و پِر مشغول صحبت شدند، اما به گفتهی رنه: «به حرف گرفتن روبرت مثل این بود که بخوای دندونت رو بکشی. اونجا مثل یه دستگاه نشسته بود. روبی همیشگی نبود.»
او از آن پس تمرکز لازم را برای مشارکت فعال در گفتوگوها نداشت. فقط به دنبال این بود که هر چه زودتر به اتاقش در هتل پناه ببرد.
اما هنوز تعهداتی داشت. آنها قرار بود با شرکت مرسدس بنز همکاری تبلیغاتی داشته باشند. از همین رو، ماشینی با سقف جمعشونده برای ضبط فیلم در اختیارش گذاشتند. او از رنه پرسید: «چه قدر طول میکشه؟ اصلاً در مورد چیه؟» رنه هم با استفاده از وقفهی پیش آمده بین گفتوگو از پر مرتساکر پرسید: «روبی چشه؟ داره مثل شبح همهاش جابهجا میشه!» آنها فکر میکردند روبرت هنوز به بیماری ویروسی مبتلا است. «خیلی باید حالش بد باشه، به خاطر عرق سرد، یا هر دلیل دیگهای.»
آن روزها برای او این گونه میگذشت. پریشانحالیاش روزبهروز بیشتر میشد. چیزی تا بازی برابر آذربایجان در هانوفر نمانده بود و بار روی دوشش را سنگینتر از همیشه حس میکرد.
شنبه، چهار روز قبل از مسابقه، یک شب استراحت برای بازیکنان تیم در نظر گرفته شده بود. یورگ هم با والنتین مارکسر هماهنگ کرد که روبرت همان شب به دیدن او برود.
خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودند. روبرت آخرین بار پس از مرگ لارا وقتی در کلن به دیدن یورگ رفته بودند به او سر زده بود. اما این ملاقات یک جلسهی مشاورهی عادی نبود: این بار مارکسر میبایست روبرت را برای تصمیمگیری آماده میکرد. او میبایست فردا یا پسفردای آن روز یواخیم لوو را از تصمیمش بر ماندن و بازی کردن در بازیِ هانوفر یا ترک تیم ملّی مطلع میکرد.
روانپزشک نقشهی شمارهی یک را برایش شرح داد. روبرت میبایست در ابتدا به بهانهی عرق سرد و بیخوابیهای مزمن به پزشک تیم مراجعه میکرد. قرار بود به او بگوید که معاینهاش کند و سپس به همین بهانه اردوی تیم را ترک کند. مارکسر سعی کرد روبرت را از عواقب انصراف از بازی در هانوفر و تأثیر روانیای که این تصمیم بر او خواهد داشت، آگاه کند. سپس نقشهی شمارهی دو را بررسی کردند. این که در صورت حضور در آن بازی، رفتار روبرت چگونه باید میبود و چطور باید بازی را اداره میکرد.
روبرت آن شب در دفترش نوشت:
۶ سپتامبر ۲۰۰۹. تو جلسهی مشاوره با والنتین بهش دروغ گفتم.
او جلوی روانپزشک سعی کرده بود بیماریاش را کماهمیت جلوه دهد. خود را ناخودآگاه ملزم به پافشاری بر این دروغ میدید که حالش خوب است، حتی برای کسی که وظیفهاش کمک کردن به او بود. خودش هم دلیل این کارش را نمیفهمید.
پس از جلسه با مارکسر سوار ماشینی شد که از اتحادیهی فوتبال آلمان قرض گرفته بود و تا دیر وقت رانندگی کرد.
ترزا چند بار با گوشی همراهش تماس گرفت. حوالی ساعت یازده و نیم گوشی را برداشت.
«دارم میرم سمت پارکینگ زیرزمین هتل.»
«خیلی خوشحالم که صحبتت با والنتین تا الان طول کشید.»
«نه زیاد طول نکشید.»
«پس تا حالا کجا بودی؟»
«تو شهر رانندگی میکردم.»
«روبی چرا این همه وقت توی شهر رانندگی میکردی؟»
«همین جوری.»
«ازت پرسیدم چرا این همه وقت توی شهر رانندگی میکردی؟»
«داشتم دنبال به جایی میگشتم که خودم رو بکشم.»
«روبی دیوانه شدی؟»
پس از حرفی که زده بود سعی کرد ترزا را آرام کند. رفتاری صرفاً هیجانی بود که تمام شده بود. پس از آن هم سوار آسانسور شد، به اتاقش رفت، در بالکن را باز کرد و رفت روی لب نرده ایستاد. تصور کرد که با پریدنش چه اتفاقی خواهد افتاد.
روبرت صبح یکشنبه رفت پیش تیم مِیِر (Tim Meyer) پزشک تیم و طبق نقشهی شمارهی یک پیش رفت. یواخیم لوو این طور به مطبوعات توضیح داد که روبرت «به دلیل یک عفونت عادی» قادر به همراهی تیم در بازی با آذربایجان نخواهد بود. پزشک تیم به جز این اطلاعاتی در دست نداشت. در واقع او هیچ بیماری عفونی یا ویروسی در او تشخیص نداده بود.
ابهام موجود در شرح ماجرا باعث شدت گرفتن گمانهزنیها شد. در آن زمان همه جا صحبت از آنلفوانزای خوکی بود و موضوع داغ روز این بود که نکند روبرت انکه هم به این بیماری مبتلا شده باشد؟ ورزشینویسان مقالههای خود را با چنین جملاتی آغاز میکردند: «داستان روبرت انکه نمایشنامهای سراسر غمانگیز است.» هر بار که روبرت به پیراهن شمارهی یک تیم ملّی نزدیک میشد، اتفاق بدی میافتاد و او را به عقب میراند.
مربیان تیم ملّی هم به این موضوع آگاه بودند. آندریاس کوپکه میگوید: «ما هم همهاش راجع به همین موضوع صحبت میکردیم: اول شکستگی استخوان اسکافوید، حالا هم این بیماری ویروسی – هر وقت که بازی بزرگی در پیش داشتیم، روبرت بدشانسی میآورد. وقتی هم تیم مِیِر بهمون گفت که فشار خونش عادیه، نگران شدیم نکنه مشکل از مغزش باشه.» کوپکه در دوران بازیگریاش به ندرت آسیب دیده است، اما در یک بازی ملّی مقابل گرجستان در زادگاه فوتبالیاش نورمبرگ، عضلهی دوقلوی پایش دچار کشیدگی شد. او حالا آن آسیب دیدگی را واکنش طبیعی بدنش میداند و معتقد است بدنش در برابر آن تنش بالا و غیرعادی به استراحت نیاز داشته. «اما نمیشه شکستن استخوان اسکافوید هنگام مشت کردن توپ رو به مشکلات مغزی ربط داد. چنین چیزی رو نمیتونستیم تصور کنیم.»
با این همه، غرابت موضوع ویروس پابرجا ماند. مربیان از هانس-دیتر هرمان (Hans-Dieter Hermann) روانشناس تیم ملّی آلمان کمک خواستند. او با روبرت حرف زد. هرمان برای دروازهبان گفت که با علایمی که او از آنها حرف میزند، بیخوابی و خستگی مفرط بدون ابتلا به بیماری عفونی، احتمال مبتلا بودن او به افسردگی مطرح میشود. روبرت هم که به ظاهر از این حرفهای او تعجب کرده بود با خوشرویی گفت افسردگی؟ جدی میفرمایید؟ او تازه پدر شده بود! خوشحال بود! هرمان هم پس از این به مربیان اطلاع داد که هیچ چیز غیرعادیای در او مشاهده نکرده است.
مربیان هم بیش از این حساسیت نشان ندادند. موضوع فقط مربوط میشد به بدشانسی روبرت.
رانندهای او را تا امپده رساند. ریش در آورده بود؛ نه نیرو و نه انگیزهای برای اصلاح صورتش داشت. خودش را تحقیر میکرد. او کم آورده بود. خراب کرده بود.
ترزا وقتی در خانه با او تنها شد به او گفت: «روبی باید یه قولی به من بدی.»
روبرت نگاهی از روی بیمیلی به او انداخت.
«میدونم افسردگیت فعلاً همه چیز رو برات تیره جلوه میده، ولی تو باید باهاش مبارزه کنی. همهی ما کنارت هستیم. تو نمیتونی همین طوری بری و خودت رو از بالکن پرت کنی پایین.»
«به هر حال همه چی بیمعنیه.»
«روبی قول بده بلایی سر خودت نمیاری.»
«قول میدم.»
ترزا در چشمانش خیره شده بود و روبرت هم مستقیم به چشمهای او نگاه میکرد. گفت: «اگه میتونستی فقط نیم ساعت بیای توی سر من و ببینی چی اون تو میگذره، میفهمیدی از چی عصبانیام.» این جملهی روبرت لحنی دلجویانه داشت.
آرزوی دم مرگ کم و بیش بخشی از این بیماری است. اوج شدت بیماری برای روبرت در آن شنبه شب در کلن رقم خورد. او خیال میکرد که با کنار کشیدنش از بازی آن شب حداقل از شرّ یکی از عوامل دلهرهآور خلاص خواهد شد. اما یادآوری همین حقیقت که کنار کشیده بود، فشار مضاعفی به او میآورد. او خراب کرده بود.
یورگ نبلونگ تعطیلاتش را در مایورکا نیمهکاره گذاشت و به دیدن روبرت و ترزا رفت. آنها طبق روال جمعهای سه نفرهیشان نشسته بودند روی صندلیهای نارنجی آشپزخانه و گزینههای پیش روی روبرت را برمیشمردند. آیا او باید تمارض به مصدومیت میکرد و دورهی درمانش را پنهانی ادامه میداد؟ یا باید بیماریاش را فاش میکرد و در درمانگاه بستری میشد و تحت درمان قرار میگرفت؟ او دلیلی برای رد هر کدام از راهحلها میآورد و آن را نشدنی میدانست. بسته شدن چشمها به روی معنای زندگی نیز جنبهی دیگری از بیماریاش بود. در این میان، محال بود یورگ و ترزا بتوانند به روبرت حق ندهند. به نظر میرسید که هر راهحل تازهای مشکلی جدید در دل خودش داشت.
او شش سال پیش هنگامی که از فنرباغچه استعفا داد، استعدادی نیمهفراموششده بود؛ میتوانست بدون هراس از بازخواست شدن، هر چند روز که دلش خواست غیبش بزند. ولی حالا در کشور دروازبانها دروازهبان اول بود. به همین خاطر غیرممکن بود بتواند بی سر و صدا کارش را متوقف کند و برای شرکت در دورهی درمانی یا مراجعه به بیمارستان ناپدید شود. در آن صورت شرکت در جام جهانی برایش منتفی بود. تازه، از شرکت در جلسات مشاوره و مراجعه به درمانگاه چه چیزی نصیبش میشد؟ آیا پس از آن قادر خواهد بود در رسانهها به یک افسردهی قهرمان تبدیل شود که با بازگشت به زمین فوتبال همه را شگفتزده میکند؟ اگر مجبور میشد فوتبال را به کلی کنار بگذارد چه؟ آیا از این هم تلخاندیشتر نخواهد شد؟
همفکری آنها ثمری نداشت و در آخر برگشتند سر خانهی اول: بهترین گزینه برای روبرت ادامه دادن به موش و گربه بازی و ادامهی روند درمانی با دکتر شتروشر بود. اثرگذاری داروهای ضدافسردگیاش هم تا آن موقع حتماً شروع میشد!
روبرت رفت که بخوابد و ترزا که با یورگ تنها ماند به او گفت: «داری چی کار میکنی؟»
یورگ داشت یک جاشمعی سرامیکی بزرگ را جلوی در اتاق خواب میگذاشت.
«اگه شب خواست بزنه بیرون و کار احمقانهای بکنه، پاش گیر میکنه به این جاشمعی و میاندازدش و ما میفهمیم.»
والنتین مارکسر به آنها گفت که افکار خودکشی به تنهایی دلیلی برای وحشت کردن نیستند، اما باید به دقت مراقب اوضاع باشند و حواسشان را نیز جمع کنند تا به او زیادی سخت نگیرند. چرا که در غیر این صورت احساس بیپناهی بر او غلبه خواهد کرد و همین موضوع باعث تشدید افسردگیاش خواهد شد.
صبح روز دوم جاشمعی چینی شکست. ترزا که فراموش کرده بود آن را آنجا گذاشتهاند، به آن برخورد کرده و انداخته و شکسته بودش.
والنتین مارکسر به دروغ شنیدن عادت داشت. افراد افسرده معمولاً بیهوده تلاش میکنند با کتمان کردن بیماریشان خود را از گزند آن مصون بدارند. روبرت انکه هم در آن شنبه شب در کلن از این قاعده مستثنا نبود. همین واقعیت بود که والنتین مارکسر را از جدیت بیماری روبرت خاطرجمع کرد. اما معالجهگر روبرت همکارش بود و در عمل اجازهی دخالت در روند درمانیاش را نداشت. او تنها میتوانست پیشنهادهایی به روبرت بدهد.
مارکو ویا در لابهلای صحبتهای تلفنی دوشنبههایش با مارکسر متوجه موضوعی اضطراری شد که باید هر چه زودتر به آن رسیدگی میشد. به یورگ زنگ زد.
«یورگ ما نمیتونیم اجازه بدیم اوضاع همین جوری ادامه پیدا کنه. اگر فوتبال داره این قدر روبی رو اذیت میکنه، باید ازش جداش کنیم.»
«ترزا و من چند بار همین مسئله رو باهاش مطرح کردیم. ولی اون داره در برابر بستری شدن توی درمونگاه مقاومت میکنه، چون که نمیخواد فوتبال رو از دست بده.»
«اگر راهی به جز ترک فوتبال نداشته باشه، یه جوری باهاش کنار میاد. میره سراغ یه کار دیگه. چه میدونم، میره مدیر هتل میشه. الان مسئلهی مهم شغلش نیست، مهم اینه که از افسردگی درش بیاریم.»
«ولی ترک فوتبال مریضش میکنه.»
این برای اولین بار بود که بهترین دوستان روبرت داشتند دربارهی او بحث میکردند.
مارکو در ایتالیا بود و نمیخواست خودش به روبرت تلفن کند، چون این کار فقط روبرت را آزار میداد. یورگ زن و دختر کوچکش را در کلن رها کرده و برای کمک به ترزا در خانهی آنها در امپده ساکن شده بود. اما در آن لحظه مارکو و یورگ به یک اندازه احساس ناتوانی میکردند. آنها نه اجازهی تصمیمگیری در مورد زندگی روبرت را داشتند و نه صلاحیتش را. در حالی که به نظر میرسید تنها وظیفهی آنها و ترزا در این شرایط همین باشد.
روبرت نشسته بود در باغ و گریه میکرد.
ترزا با شتاب خود را به او رساند. «روبی چی شده؟»
«من نمیخوام بمیرم. میخوام برگردم لیسبون.»
آن شب در دفتر یادداشتش با حروف بزرگ نوشت: لیسبوا!
عصر یکی از روزها یورگ از او خواست تا همراه او به خشکشویی برود. یورگ رفت و چراغهای اتاق را خاموش کرد. اتاق هم چون پنجرهای نداشت تاریکِ تاریک شد. به روبرت گفت: «شرایط تو الان این شکلیه. حالا سعی کن خودت رو به کمک دیوارها به در برسونی. این همون مسیریه که الان در پیش داری. ما دیوارها رو برات میسازیم، ولی خودت باید دیوارها رو بگیری و بیای جلو.» روبرت با پیدا کردن و باز کردن در به روشنایی میرسید – هدف یورگ هم همین بود. بعداً که دکتر شتروشر در جریان این ایدهی یورگ قرار گرفت، بسیار او را تحسین کرد. با این همه، روبرت نه به سوی در، که به سوی کلید چراغ قدم برمیداشت. چراغ را روشن میکرد و ناغافل مثل یک شبح میگفت: «بوو!» و سپس میرفت و در را باز میکرد و میگفت: «حالا پشت در چی میبینم؟ اتاق کارم. این چیزیه که من رو واقعاً افسرده میکنه.»
گاهی پیش میآمد که بیماریاش در بازههای کوتاهی که بعضی شبها تا چند ساعت هم میرسید، به دلیلی نامشخص رهایش میکرد و عقب مینشست. اما پس از آن به همان سرعت دوباره برمیگشت و تاریکی دوباره احاطهاش میکرد.
حتی توانست به تنهایی تمرین مختصری هم بکند. تا آن موقع، آلمان آذربایجان را چهار-هیچ برده و بوندسلیگا هم از سر گرفته شده بود. ورزشینویسان سر زمین تمرین هانوفر میرفتند و نام بازیکنانی را که غایب بودند، با دقت یادداشت میکردند. بهتر بود بازیکنان غایب دلیل موجهی برای غیبت خود میداشتند، مثل پارگی رباط صلیبی. روبرت شاید چند باری سر تمرین خود را نشان داد، اما هنوز دلیل محکمهپسندی برای غیبتش از تیم ملّی وجود نداشت. «عفونت عادی» توسط روزنامهها ابتدا به یک «بیماری ویروسی مهلک» تبدیل شد و سپس به یک «ویروس مرموز». روبرت حالا فشار تازهای روی خود حس میکرد: کی وقت آن میرسید که راستش را به همه بگوید؟
به تیم مِیِر گفته بود که خودش را به یک دکتر در هانوفر نشان خواهد داد. این یعنی او میبایست مدارکی دال بر آزمایشهای پزشکی ارائه میکرد، در غیر این صورت آبرویش خواهد رفت. البته بعید نبود که به بیماری ویروسی مبتلا شده باشد. او در تابستان و قبل از حملهی افسردگی از خستگی بیش از حد رنج میبرد. ممکن بود این عوامل دست به دست هم داده باشند؛ شاید نیروی جسمانیاش به قدری تحلیل رفته بود که روانش توان تجدید قوا نداشت.
پزشک تیم هانوفر او را برای انجام معاینهی قلب به مرکز ورزشی استادیوم فرستاد. ضربان قلب روبرت با کمی تأخیر به عوامل اضطرابآور واکنش نشان میداد که این باعث تعجب پزشک آنجا شد. این موضوع عادیای نبود. او خبر نداشت که روبرت به خاطر افسردگیاش از داروهای سایکواکتیو استفاده میکند و واکنشهایش تحت اثر همان داروها با کمی تأخیر عمل میکنند.
او را به یک متخصص قلب در بیمارستان اگنس کارل ارجاع دادند. یورگ هم به همراهش رفت. پزشک به او گفت که برایش آزمایش ادرار و خون تجویز کرده است. اما اگر ردّی از داروهایی را که مصرف میکرد در خونش پیدا میشد چه؟ پزشک برای سر زدن به بیماری دیگر چند دقیقهای آنها را ترک کرد و روبرت در همین هنگام سر برگرداند به طرف یورگ و گفت: «باید سریعتر از اینجا بریم.»
متخصص قلب که برگشت یورگ به او گفت که آنها باید بروند، روبرت از دادن آزمایش خون معذور است چون که به هر بیمارستانی که میروند همه از او خون میکشند، او به عنوان یک ورزشکار نمیتواند بیش از این خون از دست بدهد. پزشک مات و مبهوت رفتن آنها را تماشا کرد.
روزنامهها تیتر زدند: «اتفاقات مرموز اطراف انکه». هنوز توضیحی برای بیماری عجیب و غریب ویروسیاش در دست نبود.
روبرت ناآگاهانه با سیر وقایع همراه شده و وارد حلقهی معیوب دیگری شده بود. او مجبور بود برای اثبات وجود ویروسی که به احتمال قریب به یقین اصلاً وجود نداشت مدارکی دستوپا کند.
در خانه فریاد کشید: «دیگه نمیخوام به این وضع ادامه بدم!» پس از این که ترزا با احتیاط از او پرسید که آیا بهتر نیست همه را در جریان بیماریاش بگذارد و برود بیمارستان و بستری شود، فریاد زد: «من نمیرم درمونگاه!»
او در عوض به یک متخصص بیماریهای مرتبط با نیش حشرات مراجعه کرد و سری هم به مؤسسهی پزشکی گرمسیری در هامبورگ (Institute of Tropical Medicine) زد. دوباره برای چهارمین بار در ده روز گذشته از او خون گرفتند. اما این بار پزشکان واقعاً چیزی در خونش پیدا کردند: پزشک باشگاه به او گفت که او به یک نوع عفونت کامپیلوباکتر (campylobacter) روده مبتلا است. این بیماری بدن را ضعیف میکرد و باعث ایجاد اسهال میشد؛ اما بیماریای نبود که یک بازیکن فوتبال را چندین هفته خانه نشین کند. با این حال او امیدوار بود که سؤالهای زیادی از او نپرسند.
خوشحالیِ یورگ با شنیدن خبر پیدا شدن باکتری کمتر از کسب یک پیروزی بوندسلیگایی برای هانوفر نبود. آخر سر بهانهای پیدا شده بود تا ناپدید شدن روبرت را توجیه کنند، بدون این که جایگاهش در تیم ملّی برای بازی در جام جهانی در خطر بیفتد.
روزنامهها در ۱۸ سپتامبر گزارش دادند: «انکه به بازیهای مقدماتی نمیرسد!» دروازهبانِ همیشه بدشانس حالا مجبور بود به دلیل ابتلا به یک بیماری عفونی روده که به تازگی شناسایی شده بود، دو هفته از تیم دور باشد. به این ترتیب رنه آدلر در بازیهای باقی مانده از مرحلهی مقدماتی درون دروازه میایستاد، اتفاقی که دروازهبان اولی آلمان در جام جهانی را برای او از همیشه دستیافتنیتر میکرد.
یورگ برای مدیر ورزشی هانوفر یورگ شمادگه توضیح داد که اتفاقات چند هفتهی گذشته یعنی کنار کشیدن از بازیهای مقدماتی جام جهانی و سالگرد مرگ لارا فراتر از ظرفیت روبرت بودهاند. روبرت نیاز به استراحت داشت. شمادکه در جواب گفت: «اگر کمکی میکنه مشکلی نیست. حتی میتونه چند هفته بره پرتغال.»
همان روز روبرت به همراه یورگ به کلن رفت. دوباره قصد داشت زیر نظر والنتین مارکسر معالجه شود. امیدوار بود که همه چیز مثل سال ۲۰۰۳ روبهراه شود.
او آن شب بازی جمعه شب بوندسلیگا را که شالکه در مقابل وولفسبورگ بود، به همراه مارکسر و یورگ از تلویزیون تماشا کرد. آنها پیتزا خوردند و آبجو نوشیدند. روبرت در کتاب مشکی رنگش نوشت: نتونستم خوش بگذرونم.
هر روز به دیدن مارکسر میرفت. مارکسر به او گفت دویدن برای آرامش ذهنش مفید است. یورگ برنامهای برای مشغول نگهداشتنش تنظیم کرد – صبحها خرید نان و روزنامه، عصرها پیادهروی با میلا در جنگل. در سربالاییها کالسکهی میلا را به روبرت میداد تا در ضمن تقلّا برای هُل دادن آن حس فعال بودن برایش تداعی شود.
من تقریباً در همان روزها پیامکی از روبرت دریافت کردم. او معمولاً پیامها را به سرعت جواب میداد، اما در چند هفتهی گذشته موفق به انجام این کار نشده بود. حالا از این که جواب نداده بود عذرخواهی کرد و در مورد بیماریاش برایم نوشت: «میخوام بهت بگم که این هم تبدیل به یه فصل خوب دیگه از کتابمون میشه. با آرزوی بهترینها. روبینیو.»
ما هر وقت که حوصلهاش را داشتیم به یاد روزهایی که در بارسلونا با هم گذراندیم همدیگر را، به احترام رونالدینیو بازیکن بزرگ بارسلونا، روبینیو و رونینیو خطاب میکردیم. خوشحالیاش از کجا میآمد، با کدام ذهنیت بیماریاش را فصل خوبی از کتاب میدانست، آن هم در میانهی افسردگی؟ او و یورگ بوتههای شمشاد حیاط خانه را دوتایی هرس کردند. روبرت پس از آن در دفتر سیاهش این طور نوشته است: بعدش یه کم حالم بهتر شد.
اما نمیشد این را نادیده گرفت که افسردگی این بار نسبت به سال ۲۰۰۳ نیروی متفاوتی داشت. روبرت پس از یک هفته اقامت در کلن حس کرد باید به امپده و کنار ترزا برگردد. «توی کلن همیشه مجبورم با کلاه لبهدار تو خیابون راه برم. دیگه نمیخوام مجبور باشم خودم رو مخفی کنم.» پس از یک روز ماندن در امپده به همان نتیجهای رسید که در کلن به آن رسیده بود: اینجا هم آرام و قرار نداشت. نمیخواست هیچ کجا باشد.
۲۴ سپتامبر ۲۰۰۹. تصمیم گرفتم برگردم کلن. دیوانگی محض!
چهار روز بعد دوباره تا امپده راند. میخواست دوباره تمرین کند، الزام به فوتبال بازی کردن را در خود حس میکرد. چنین رفتارهای هیجانیای را معمولاً هر چند وقت یک بار از خود نشان میداد. روحیهی مبارزهطلبیاش دوباره به جنبوجوش افتاده بود و میخواست تمام چیزهای ازدسترفته در طول چند ماه گذشته را در عرض چند ثانیه بازگرداند. اما این بار ماندگاری شور و حرارتش طولانیتر بود و مثل دفعات قبل در عرض چند دقیقه فروکش نکرد.
والنتین مارکسر داروهای ضدافسردگیاش را تغییر داده بود.
روبرت تعداد جلسات مشاورهی درمانی با روانشناسش را افزایش داد و قرار بر این شد که روزی سه بار با تلفن و از امپده با او صحبت کند.
او در روز سهشنبه بیستونهم سپتامبر به تمرین هانوفر برگشت. هانو بالیچ او را در آغوش گرفت، تافی وستفال گفت «فوقالعادهست که دوباره برگشتی.» دیگر از چیزی نمیترسید، از برملا شدن رازهایش، از کافی نبودن به عنوان یک دروازهبان، از اجبار به برقراری گفتوگوهایی کاملاً عادی با همتیمیهایش.
وقتی به خانه برگشت به ترزا گفت: «فکر کنم یه کم بهتر شدهام.»
صبح روز بعد از خواب بیدار شد، برخاست و از تخت بیرون آمد. لحظهای مکث کرد. آیا بیرون آمدن از تخت واقعاً تا این حد آسان شده بود؟ چطور توانسته بود؟
از تمرین که به خانه برگشت به آندریاس کوپکه تلفن زد. فقط میخواست به او بگوید که دوباره به تمرین برگشته است، البته هنوز صد درصد آماده نیست و برای بازگشت به دروازه نیاز به زمان دارد، نمیداند چه قدر، اما به هر حال سرپا شده است. تمام چیزی که می خواست بگوید همین بود. پس از آن هم به اتاق کودک رفت تا با لیلا بازی کند. فردای آن روز برای ترزا قهوه درست کرد و به تختخواب برد.
۳۰ سپتامبر ۲۰۰۹. روشنایی داره برمیگرده. فعالیت دوباره در زندگی.
او موفق شده بود. آنها موفق شده بودند. ترزا تقریباً باورش نمیشد، اما سر از پا نمیشناخت. او در سرتاسر دو ماه گذشته گرفتار غم و غصهی روبرت بود، گرفتار همهی بیانصافیها و پریشانحالیهای یک آدم افسرده. او تلاش کرده بود که در مقابل بهانهگیریهای بیپایان روبرت صبوری پیشه کند، حتی در آن وقتهایی که کاسهی صبرش لبریز میشد. آن زمان تحقیقات علمی نشان میداد که احتمال جدایی زوجهایی که یکی از طرفین به افسردگی مبتلا است، نُه برابر بیش از زوجهای غیرافسرده است. آنها در چنین شرایطی دوباره داشتند نجات مییافتند.
در روز سوم پس از بازگشت به تمرین حال او هنوز خوب بود. در روز چهارم با سه شاخه گل رز از تمرین به خانه برگشت. قبل از این که گلها را به ترزا بدهد، قطعه شعری را که خودش گفته بود به او تقدیم کرد. دو نسخه از روبی وجود داشت: یکی از آنها ترزا را عاشقانه دوست میداشت و دیگری قدرت ابراز آن عشق را نداشت.
با این حال، گل خریدن برای ترزا یادش آورد که بیماری در درون او کمین کرده است. مغازهدار هنگام گل خریدن از او تعداد شاخهگلها را پرسیده بود و او در جواب دستدست کرده بود. سه یا شش؟ ذهنش زیر هجوم این سؤال خُرد شد. سه یا شش؟ نفهمید چه قدر طول کشید تا توانست با صدایی لرزان از اضطراب بگوید: «سه تا لطفاً.»
صبح روز پنجم حوصلهی تمرین کردن نداشت. برنامهی آن روزش تمرین با مربی بدنسازی در باشگاه بود. عصر آن روز با فرایبورگ بازی داشتند و تیم در هتل حضور داشت. به ادوارد کوالزوک (Edward Kowalzuk) زنگ زد و گفت امروز زیاد حالش خوب نیست و در تمرین حاضر نخواهد شد. مربی بدنسازی هم گفت که مشکلی نیست. در هانوفر کسی روی حرف روبرت انکه حرف نمیزد.
روبرت به خودش گفت که این یک آزمون است که ببیند روزش را بدون برنامهای دقیق و منظم از صبح تا شب چگونه خواهد گذراند.
عصر آن روز در راه استادیوم با خودش فکر میکرد، چرا نرفتم تمرین؟ آخر بدون تمرین چطوری قرار است دوباره به یک دروازهبان خوب تبدیل شوم؟ دیگر دیر شده، نرفتن سر تمرین عقبم انداخت، جبران هم نخواهد شد.
در استادیوم به رختکن رفت تا برای تیم آرزوی موفقیت کند. سری هم به اتاق پزشکی زد. چیزی در آنجا تغییر کرده بود. تصویرش روی دیوار اتاق دیده نمیشد. یکی از فیزیوتراپیستهای تیم پوستر دروازهبان ذخیره فلوریان فروملوویتز (Florian Fromlowitz) را روی تصویر روبرت به دیوار چسبانده بود – عملی در جهت انگیزه دادن به او در مأموریت دشواری که داشت. روبرت چیزی نگفت و اتاق را ترک کرد.
نشست روی سکّو. چیزی به شروع بازی نمانده بود و او که نمیخواست کسی با او حرف بزند، برگهی راهنمای بازی را برداشت و آن را مانند سپری مقابل خود گرفت. تورقی کرد و در صفحهای حاوی یک نقاشی متوقف شد. فروملوویتز در آن صفحه در شمایل دیواری آجری در مقابل دروازه نشان داده شده بود.
این دیگر چه بود؟ آیا کلاً از تیم خطش زده بودند؟ آیا همه ناگهان و متفقالقول به این نتیجه رسیده بودند که فروملوویتز دروازهبان اول تیم است؟
هانوفر آن بازی را پنج-دو بُرد. فروملوویتز خوب بازی کرد و روبرت شادی تماشاگران را توهینی به خودش تلقی کرد. آیا دیگر هیچ کس در اینجا به او نیازی نداشت؟ به همین زودی فراموشش کرده بودند؟ آیا به چهرهای در تاریخ تبدیل شده بود که میشد به راحتی چهرهای دیگر روی او چسباند؟
ترزا در امپده سعی کرد او را با منطق با موضوع روبهرو کند. کاملاً میشد درک کرد که فیزیوتراپیستهای تیم بخواهند به دروازهبان ذخیره روحیه بدهند: منظورشان به روبرت نبود. کسی هم فروملوویتز را رقیب او نمیدانست. او به محض بازگشت بازی خواهد کرد.
روبرت گفت «درست میگی.» اما به قدری سریع برگشت و رفت که برای ترزا روشن شد ذهن روبرت منطقبردار نیست.
ترزا امیدوار بود که فردا صبح همه چیز حل شده باشد. شاید فقط روز بدی را گذرانده بود. قبلاً که یکشنبه صبحها از خواب برمیخاست برای چند ثانیه نسبت به آینده بدگمان میشد و با بدگمانی از خودش میپرسید: «دیروز چی شد؟ بردند یا باختند؟» او در چنین وقتهایی میدانست که جواب این سؤال مشخص خواهد کرد که روز یکشنبهیشان چطور خواهد گذشت. حالا هم همان بدگمانی برگشته بود، اما با سؤالی متفاوت: روبرت بعد از بیدار شدن چه حالی داشت؟
حال روبرت بد نبود، اما خوب هم نبود.
طی چند روز آینده او دوباره حس و حال بیرون آمدن از تخت را نداشت. ترزا هم با بهانههایی مثل «خیلی دلم درد میکنه، میشه لطفاً ده دقیقه حواست به لیلا باشه؟» همان جا کنارش میخوابید و او را از تخت بیرون میکرد.
روبرت با تلاش بسیار روزهایش را به شب میرساند، اما یک ترس دوباره برگشته بود، همان ترس اولیه: ترس از برگشتن ترسهای دیگر.
شنبهی بعد به دیدن والنتین مارکسر رفت، به سیاق تقریباً همهی روزهای آزادش. تلویزیون داشت مرحلهی دوم بازیهای مقدماتی جام جهانی، آلمان در برابر روسیه را پخش میکرد. حدوداً یک سال از مرحلهی اول که استخوان اسکافویدش قبل از آن شکست میگذشت. باز هم او نشسته بود جلوی تلویزیون، باز هم درخشیدن رنه آدلر، باز هم جملات حماسی گزارشگر در ستایش از رنه. آلمان با بُرد یک-هیچ در برابر روسیه به جام جهانی آفریقای جنوبی راه یافت، اتفاقی که قرار بود بزرگترین اتفاق زندگی او باشد. تصاویر بازیکنان آلمان که مشتهای گرهکردهیشان را هلهلهکنان در هوا تاب میدادند از تلویزیون پخش میشد. روبرت حس میکرد مشتهای گرهکردهی همتیمیهای خوشحالش در صورت او مینشیند.
چهار روز بعد دوباره سر تمرین نرفت.
دوباره برگشت به گذشتهها. مدام به آن سه چهار روز پر از روشنایی آخر سپتامبر فکر میکرد. احساس سرزندگیاش چرا آن موقع برگشته بود، و از همه مهمتر این که بیماری چرا پس از آن دوباره برگشت؟ چه خطایی از او سر زده بود که تاریکی باید این طور غافلگیرش میکرد؟
«تموم شد تری. میتونستم نجات پیدا کنم، ولی فرصت رو از دست دادم.»
«روبی فرض کن مثلاً داری میری لیسبون و قبلش کلاس زبان نرفتی. این جور وقتها نمیگی دیگه دیر شده، من هیچ وقت پرتغالی یاد نمیگیرم.»
«چه مثال قشنگی.»
«هنوز تموم نشده! یه مدت بهتر شدی. این فقط نشون میده که به زودی خیلی بهتر میشی.»
ترزا حالا بعضی وقتها با او به تمرین میرفت. مهم این بود که روبرت احساس تنهایی نکند. بیشتر از هر چیز نباید او را تا جای ممکن بدون مراقب میگذاشتند.
مربی دروازهبانی هر سه دروازهبانش را به نوبت جلوی دروازه به صلابه کشید. ترزا جلوتر رفت و نزدیک خط کنار زمین رو به دروازه ایستاد؛ بازدیدکنندههای هر روزه اجازه داشتند تا خط نیمهی زمین جلو برند. مربی کنج سمت چپ دروازه را نشانه میگرفت و به زیر توپ میزد و روبرت باید به محض گرفتن توپ بلند میشد و به قصد دفع توپی که به کنج سمت راست دروازه روانه شده بود، میپرید. پس از سه بار تکرار این حرکت، نوبت به فروملوویتز میرسید. روبرت در انتظار فرا رسیدن نوبتش بود و ترزا همین که دید سر روبرت آویزان شده است و تمرکزش را از دست داده، لگدی به تختههای تبلیغاتی زد. روبرت آن صدا را به جای این که بشنود حس کرد و سرش را بالا آورد و ترزا را دید. ترزا هم مشتش را گره کرد و به سمتش گرفت. تمرکز کن. بجنگ.
پس از دو بار سر زدنهای اینچنینی ترزا، روزنامهنگارهای ورزشی تماسهایی با یورگ گرفتند. فراو [3] انکه چرا همیشه در زمین تمرین است؟
پس از آن ترزا جرئت رفتن به زمین تمرین را نداشت. اما چون نمیخواست او را هر روز هنگام نیم ساعت رانندگی در مسیر تنها بگذارد، تا آنجا کنار او در ماشین مینشست. پس از آن هم یا به موزه میرفت یا در ماشین منتظر روبرت میماند، برای تقریباً دو ساعت.
اما ماجرا به همین جا ختم نمیشد. باید عصرها هم روبرت را به نحوی مشغول نگه میداشتند؛ نمیبایست هیچ فرصتی برای فکر و خیال کردن داشته باشد. ترزا واداراش کرد به همراه او و لیلا به باغوحش برود. او آنجا دختر ده سالهای را در حال مشاجره با پدر و مادرش دید و ناگهان دچار ترس از آینده شد. «چه جوری میخوایم خونه و سگها رو اداره کنیم، لیلا که بزرگ بشه چه کار کنیم؟» آن شب ترزا کتابی پر از تصاویر ناحیهی هانوفر به او داد. گفت: «بیا یه جا رو برای گردش دستهجمعی انتخاب کن.» اما پس از چند روز که کتاب بدون استفاده کنار تخت روبرت افتاده بود، یکی از سگها آن را به دهان گرفت و جوید.
۱۶ اکتبر ۲۰۰۹. تیم داره میره فرانکفورت. فکر نکنم من دیگه هرگز بتونم باهاشون باشم.
در همین حس و حال پیامی از طرف ترزا به او رسید که از آمدن مادرش خبر میداد.
گیزلا انکه مانند دیگر اعضای خانواده تقاضای روبرت را مبنی بر این که کاری به کارش نداشته باشند محترم میشمرد. چنین تعارفاتی در خانوادهی او پسندیده شمرده میشد. اما مادر روبرت بیش از این طاقت نمیآورد. تقریباً دو ماه میشد که پسر بیمارش را ندیده و حتی با او حرف هم نزده بود. فقط از ترزا خواست به روبرت بگوید که او دارد میآید، نه به خاطر روبرت، که به خاطر لیلا. «میخوام نوهام رو ببینم.»
گیزلا انکه و پسرش روبرت روی دوشش
شب بعد در امپده، وقتی روبرت از تمرین به خانه برگشت مادرش را نشسته روی صندلی آشپزخانه دید. یک واکنش در او هنوز درست کار میکرد: حضور مادرش به او آرامش میداد، دقیقاً مثل گذشتهها، حتی اگر شور و شوقی برای آمدن او نشان نمیداد. گیزلا یک بطری شراب قرمز را گشود و حتی لیوان اختصاصی روبرت را هم همراهش آورده بود. در صحبت با پسرش متوجه چیزی بینشان شد که او اجازهی لمس کردن آن را نداشت و همین موضوع کیفیتی غیرصمیمانه به گفتوگویشان میداد. اما روبرت تلاش کرد با او حرف بزند، بیشتر از تلاشی که صرف گفتگو با خیلیهای دیگر میکرد. حتی کمی راجع به عمق و شدت بیماریاش به او گفت. در آخر، ساعت از ده و نیم شب گذشته بود که از سر میز بلند شدند. چند هفته میشد که تا این وقت شب بیدار نمانده بود.
صبح روز بعد مادرش او را در آغوش کشید. روبرت گفت «خوب کاری کردی اومدی.» و به سمت تمرین به راه افتاد. وقتی از تمرین برگشت هیچ اثری از شب پیش در او دیده نمیشد و انگار دیشب اصلاً وجود نداشته است.
پس از ناهار ترزا از او پرسید: «اسپرسو میخوای؟»
«نه.»
«ولی همیشه که اسپرسو دوست داشتی.»
«ولی الان نه.»
میخواست خودش را مجازات کند. او لیاقت لحظهای شاد بودن را نداشت و چون شب قبل یک لیوان شراب قرمز نوشیده بود، باید خود را بیشتر از همیشه تنبیه میکرد.
مادر روبرت به پدرش گفت که به دیدن او رفته است.
درک انکه گفت: «من نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم.»
«پس تو هم همون کاری رو بکن که من کردم، فقط برو پیشش.»
«نه، من نمیخوام خودم رو بهش تحمیل کنم. اون یه آدم بالغه. اگه نمیخواد من رو ببینه، بهش احترام میذارم.»
اما پدر روبرت در نهایت راهی برای غلبه برای خویشتنداریاش جور کرد. دامادش به تازگی ماشین خریده بود و باید میرفت تا هانوفر و آن را از کارخانهی فولکسواگن تحویل میگرفت. درک انکه انجام این کار را بر عهده گرفت. پشت تلفن از ترزا پرسید که همان حوالی نزدیک آنها است و آیا میتوانست سری به آنها بزند؟ ترزا هم به ایستگاه رفت و او را به خانه آورد. روبرت در خانه را به رویش گشود و به عنوان خوشامدگویی به او گفت: «خیلی خوششانسی که من رو زنده گیر آوردی.» تلاش نمیکرد تا آزردگیاش را از این دیدار پنهان کند.
پشت میز آشپزخانه پدرش از او پرسید: «تو واقعاً سگ سیاه رو خوندی؟»
«البته.»
«چند بار؟»
روبرت هم گفت: «دوست ندارم حرف بزنم. میرم بخوابم.» و بلند شد و ایستاد. ساعت هنوز هشت و نیم هم نشده بود.
«فردا حرف بزنیم؟»
هنگام خارج شدن از آشپزخانه گفت: «فردا حرف نمیزنیم.»
لازم نبود درک انکه روانپزشک باشد تا بفهمد افسردگی، شخصیت اصلی پسرش را کاملاً از او سلب کرده است.
روبرت گاهی همتیمیهایش را در تیم هانوفر به تعجب میانداخت. تامی وستفال پیامکهای مشکوکی از طرف او دریافت میکرد. «فردا تمرین ساعت چنده؟»، «قبل از تمرین چقدر باید استراحت کنم؟» چرا این سؤالات را میپرسید؟ روبرت که خودش همهی اینها را میدانست. کسی مثل او چنین چیزهایی را فراموش نمیکند.
آرنولد بروگینک که بیش از سه سال میشد که همبازی او بود، از علت بیاحساسی محض روبرت هنگام تمرین سر در نمیآورد.
«خوبی روبرت؟»
«آره، خوبم. همه چی خوبه.»
بدون جواب ماندن سؤالات وستفال و برگینک باعث شده بود آنها حدسهایی برای خودشان بزنند. شاید دختر روبرت شبها بیدار نگهاش میداشت و نمیگذاشت خوب بخوابد. شاید یادآوری کنار گذاشته شدن از دروازهی تیم ملّی اذیتش میکرد.
باران پاییزی زمین را نرم کرده و نوارهای چمن به صورت روبرت چسبیده بود. یورگ سیوِرس مربی دروازهبانی تیم به او گفت: «امروز عالی بود. به زودی آماده میشی.» سیوِرش منظور بدی نداشت. اما روبرت دچار وحشت شدیدی شد. غیرممکن بود بتواند با این وضعیت روانیاش فوتبال بازی کند، آمادگی بدنی خوبی هم نداشت. آیا کسی به جز خودش متوجه نمیشد ماهیچههایش دارند آب میشوند؟
به گفتهی یورگ: «آمادگی بدنی روبرت فوقالعاده نبود، ولی برای بازی تو بوندسلیگا کافی بود. موضوع این بود که اون دیگه نمیتونست این واقعیتها رو ببینه.»
روبرت نشسته بود پشت میز آشپزخانه در حالی که کوهی از کاغذهای شیرینی جلویش ریخته بود. همهی پودینگها را خودش خورده بود، به اضافهی یک پیتزای بزرگ و یک کاسه پر از بستنی. داروهای جدیدی که مارکسر برایش تجویز کرده بود اشتهایش را به شدت بالا برده بودند.
یورگ نشسته بود روبهرویش در آن طرف میز. دیگر به خاطر نداشت چند بار مسیر از کلن تا آنجا را طی کرده بود؛ او از خانوادهی روبرت هم بیشتر هوای او را داشت. یورگ به او گفت: «میتونی به بازی شنبه جلوی اشتوتگارت برسی. ولی تا اون موقع پنج هفته از وقتی که باکتری توی بدنت پیدا شد میگذره. روزنامهنگارها دارن هر روز میبینن سر تمرین چقدر آمادهای.»
یورگ منظورش را مستقیماً بیان نکرد، ولی روبرت در هفتهی بعد دو راه بیشتر نداشت: یا باید بازی میکرد و یا حقیقت را فاش میساخت.
***
[1] Pitt bull: خانوادهای بسیار مهربان و بااعتماد به نفس از سگها است که جثهی کوچک و قویای دارد و وظایف نگهبانی را به خوبی انجام میدهد. – م.
[2] Brauhaus یا رستورانهایی عموماً واقع شده در حوالی تالار مرکزی (City Hall) شهر کلن هستند که در قدیم میکده بودهاند و قدمتشان بعضاً به بیش از ۵۰۰ سال میرسد و از جاذبههای گردشگری ای شهر به حساب میآیند. Baruhause در لغت به معنای آبجوسازی است. -م. (منبع)
[3] Frau: در زبان آلمانی یعنی خانم.
*********************************
فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
فصل دوازده: همه جا تاریک است، حتی یخچال
فصل چهارده: روبرت اینجاست؛ گل بی گل