استخوان اسکافوید مچ دست روبرت مو برداشته بود. در حالی که بازیکنان تیم ملی در آخرین جلسهی تمرینِ ضربات کرنر در دوسلدورف به سر میبردند، روبرت در بخش جراحی دست در بیمارستانی در هامبورگ بود.
دکتر کلاوس دیتر رودولف به منظور ثابت نگه داشتن استخوانهای کارپال در محل شکستگیِ مچ دست روبرت یک پیچ – به نام «پیچ هربرت» – کار گذاشته بود. عمل جراحی طبق گفتهی رودولف با موفقیت انجام شد و با توجه به عملهای مشابه پیشین انتظار میرفت بهبودی بیدردسری در انتظارش باشد. اما پزشک باید با او روراست میبود. روبرت یک دروازهبان بود و مچ دستش دائم در معرض حرکات و فشارهای شدید قرار داشت. فرایند بهبودی پیچیده بود و این احتمال میرفت که او دیگر هیچوقت نتواند دستهایش را مثل قبل از هم باز کند.
ترزا او را به خانه آورد. دستش در آتلی قرمز پیچیده شده بود و روی آتل چسبهایی تعبیه شده بود که به او این امکان را میداد تا دستش را هر روز برای چند ساعت بیرون بیاورد و مچش را حرکت بدهد. انتظار میرفت تا سه ماه دیگر بتواند درون دروازه بایستد. اما نشستن به انتظار آن روز برای روبرت کار چندان سادهای نبود. چرا چنین اتفاقاتی همیشه باید برای او میافتاد؟ «ضربهی سادهای بود، هزار تا مثل اون رو قبلاً گرفته بودم.»
سری به همسایهاش اولی (Uli) زد. از او پرسید آیا دو بلیط بازی مقابل روسیه در دورتموند را میخواهد یا خیر. اولی برایش تعریف کرد که یک بار داماد خانوادهیشان یورگن در حال انجام کار از روی سقف خانهای پایین افتاده و استخوان اسکافوید هر دو مچ دستش شکسته بود.
روبرت از یورگن پرسید «میتونی انگشتات رو مثل قبل کامل از هم باز کنی؟»
یورگن گفت «به سختی میتونم حتی یه خرده بازشون کنم.» و نشانش داد.
نگاه روبرت به او خیره ماند.
داشت بازیای را که میبایست در آن حضور میداشت از تلویزیون تماشا میکرد. ترزا کنارش نشست. آلمان پرانرژی و سریع بود و پس از نیم ساعت با دو گل لوکاس پودولسکی و میشاییل بالاک دو-هیچ جلو افتاد. کمی مانده به پایان نیمهی اول، الکساندر آنیوکوف در سمت چپ زمین توپ را از فیلیپ لام گرفت و به سرعت تا داخل محوطهی جریمهی آلمان جلو رفت. رنه آدلر هم با پیروی از الگوی «دروازهبان همهکاره» برای رویارویی با او تا بیرون محوطهي شش قدم جلو رفت تا زاویهی ضربه زدنش را تا حد ممکن ببندد. رنه حدس میزد که بازیکن روس که تا حد زیادی به نزدیکی خط کرنر رانده شده بود توپ را به فضای خالی بیرون پاس میدهد و همین که آنیوکوف قصدش را برای یک ارسال کوتاه نشان داد، او نیز نیم قدم به سمت راست خیز برداشت. اما رنه بد آورد و ضربهی آنیوکوف با بدشانسی از بین پاهایش رد شد. توپ در محوطهی شش قدم به آندری آرشاوین رسید و او هم نتیجه را دو-یک کرد. آن گل به خاطر اشتباه دروازهبان زده نشد و در واقع روی چنین صحنههایی کار چندانی از دروازهبان ساخته نیست. روبرت در تنهایی به این موضوع اندیشید. «میشد یه جور دیگه درش آورد.» شک نداشت که اگر او بود به روش خودش عمل میکرد و با خم کردن زانوی پای راستش به سمت داخل لایی نمیخورد.
هنوز یک نیمه باقی مانده بود و آن یک گل جریان بازی را برگرداند. روسها انرژی دوبارهای گرفتند. رنه یک ضربهی سر را به بالای دروازه فرستاد و در دقیقهی آخر بازی هم خودش را به خوبی به طرف سرگی سِماک (Sergei Semak) پرت کرد و در حالی که بین هفت بازیکن محاصره شده بود سانتر را به زیبایی دور کرد، موقعیتی که روبرت در آن از دروازه خارج نمیشد. روبرت در اتاق نشیمن خانهاش نشسته بود و صدای فریاد گزارشگر را میشنید که میگفت: «یک واکنش فوقالعاده از آدلر… تاکید میکنم: واکنش فوقالعادهای از آدلر رو دیدیم… و باز هم آدلر!» ساعت ده و ده دقیقهی شب، هنوز ده دقیقه از بازی در دورتموند باقی مانده بود. دل توی دل کسی نبود. یعنی آلمان میتوانست پیروزیاش را حفظ کند؟
روبرت پا شد و به ترزا گفت «من میرم بخوابم.»
تا چند روز نمیخواست روزنامه بخواند. اما دوستانش در استادیوم هانوفر هنگام تمرینهای بازپروری جسمانی او را به حرف میگرفتند. «غیرممکنه. دیدی روزنامهها چی نوشتهان؟ حتی اون به اصطلاح جدیهاش! ”دوران آدلر فرارسید، برندهی جنگ دروازهبانها مشخص شد“ دیوانه شدهان؟» همبازیهایش قصد بدی نداشتند. آنها میخواستند اینطوری به او بگویند که این خوشحالیها بیمعنیاند و او نباید تحت تأثیر جو ساخته شده توسط رسانهها جا بزند. اما بازگویی تیترهای مطبوعات او را به هم میریخت.
روبرت دو روز پس از بازی با روسیه به من تلفن کرد. مجال نداد تا از اوضاع استخوان اسکافویدش سؤال کنم و یک راست رفت سر اصل مطلب: «تو خودت روزنامهنگاری.»
«بله.»
«نظرت راجع به برخورد همکارهات با بازیِ رنه چیه؟»
«باید این رو هم در نظر داشته باشی که این اولین بازی ملی رنه بود. با در نظر گرفتن این موضوع، عملکرد خیلی خوبی داشت. و متأسفانه این هم هست که ورزشینویسها همیشه بعد از یه بازی خوب آیندهی درخشانی برای بازیکنهای جوون پیشبینی میکنن. از تو هم وقتی نوزده سالت بود و توی گلادباخ بودی همین قدر تعریف میکردن. بهش فکر نکن.»
«قطعاً، اصلاً برام مهم نیست. فقط میخوستم بدونم تو چی فکر میکنی.»
در نوامبر ۲۰۰۸ روبرت پیشنهاد مصاحبه با مجلهی freunde 11 را پذیرفت. این بیپردهترین مصاحبهاش از آب در آمد، اگر چه که خوانندگانش این بیپردگی را در نمییافتند. او در آن مصاحبه به دوران حضورش در استانبول پرداخت. «هیچ دروازهبانی با شش هفت توپ خراب کردن توی بوندسلیگا چنین بحرانی رو تجربه نمیکنه. این مسئله یک کیفیت اگزیستانسیال داشت.» اما بخشهایی از گفتههایش هیچوقت چاپ نشدند. روبرت خودش اینطور خواسته بود، چون وقتی بعداً آن بخشها را خواند زیادی صادقانه و تلخ به نظر میرسیدند. او نظرش را در مورد این حقیقت که روزنامهها رنه آدلر را سر خود و تنها بر اساس یک بازی ملّی دروازهبان اول آلمان اعلام کرده بودند این گونه بیان کرده بود: «این هوچیگری در مورد آدلر محدود به چند هفتهی منتهی به بازی نمیشد. خیلی وقت بود که این بحث داغ بود. بعضی وقتها واقعاً نمیفهمم چه خبره. اون جلوی روسیه کاملاً متوسط بازی کرد، هیچ نکتهی عجیب و غریبی نداشت. قبول کردنش برای من سخته… جامعه من رو به عنوان کسی پشت سر نسل نویر و آدلر پذیرفته و من هم باید این رو بپذیرم.»
اما یک نفر در آلمان بود که همچون روبرت اعتقاد داشت که برتر دانستن رنه آدلر در مقایسه با او منصفانه نبوده است، و آن شخص کسی نبود جز خود رنه. «درک میکردم چرا روبرت از گزارشهای بعد از بازی با روسیه اذیت شده بود. من خوب بازی کردم، ولی نه درخشان. رسانهها خیلی بزرگش کردن. خیلی برام خجالتآور بود.»
رنه در هفتههای آتی دو دل بود که به روبرت زنگ بزند یا برایش پیامک بفرستد. شماره تلفن ترزا را از زمان مسابقات یورو نگه داشته بود. کلماتی را که میخواست برای او بنویسد در ذهنش مرتب میکرد. او میگوید: «ولی میترسیدم نکنه این رفتارم ریاکارانه تلقی بشه. چون که خودم تقریباً قبول داشتم چیزی رو که متعلق به اون بوده ازش گرفتهام، و اینها حاصل تلاش اون بودهان. این فکر همهاش توی سرم بود: اون باید به جای من بازی میکرد.»
روبرت از شروع دوبارهاش در تنریف به این طرف همیشه زیر فشار بود، به طوری که فشاری که تحمل میکرد بیشتر از اضطراب و غمش بود. پس از بدبیاری مضاعفش، شکستگی استخوان اسکافوید و تاجگذاری رنه آدلر پیش مردم، دوباره نسبت به همه چیز بدبین شد. سیاهی همه جا سایه انداخته بود.
روزهای پاییزیِ نیدرزاکسن آغاز و پایانی خاکستری داشتند. او به ترزا گفت: «این تاریکی داره من رو از پا درمیاره.» هر روز به تمرینهای بازپروری جسمانی میرفت و همیشه نگران بود نکند دستش هیچوقت کاملاً خوب نشود و او نتواند مثل قبل در بالاترین سطح درون دروازه بایستد. نکند عاقبت او هم شبیه به دوست سقفکارش بشود؟ سؤالات یکی پس از دیگری به ذهنش هجوم میآوردند. در صورت رسیدن دوباره به فرم ایدهآل، آیا هرگز دوباره به عنوان دروازهبان اول آلمان انتخاب خواهد شد؟ آیا او در برابر رنه آدلر و رسانهها – و کل کشور – تک و تنها نمانده بود؟ اضطرابهایش از این سؤالات تغذیه میکردند و بر عقل و منطق چیره میشدند.
آخر ماه نوامبر زیر نظر فیزیوتراپیست تیم هانوفر مارکوس ویتکوپ (Markus Witkop) تحت معالجه قرار گرفت. روبرت به او گفت باید چیزی را اعتراف کند. سپس اشکهایش سرازیر شد. قبلاً یک دورهی افسردگی را به سختی گذرانده بود و حالا میترسید افسردگیاش دوباره برگشته باشد. پنج سال میشد که هیچ مشکل روانیای نداشت، حتی با وجود مرگ لارا.
دیدن اشکهای کاپیتان تیم برای ویتکوپ عجیب بود. روبرت که برای مدت چهار سال پرچم باشگاه را بالا نگه داشته بود، حالا به یک کودک آسیبپذیر میمانست. مواجه کردن فیزیوتراپیست باشگاه با حقیقت وظیفهی سنگینی روی دوش او قرار میداد. این سختترین کار فزیوتراپیست در یک تیم حرفهای است: نگهداری از اسرار بازیکنها. به گفتهی تامی وستفال: «فکرهای زیادی تو سر آدم هست که چون نمیشه بیانشون کرد ذره ذره روح آدم رو میخورن.»
افسردگی برای روبرت مثل مهاجم حریف بود که به سمتش میدوید – کسی که با واکنش درست میتوانست جلویش را بگیرد. هنوز سیاهی کاملاً از راه نرسیده بود – صبحها بدون مشکل بیدار میشد، بیانگیزه نبود – اما گرفتار دلمردگی، اولین قاصد این بیماری شده بود. به این فکر کرد که ميتواند سازوکارهای دفاعیاش را به کار بیندازد، ساختاری به روزهایش بدهد، کارهایی را به سرانجام برساند. تصمیم گرفت چند هفته را در درمانگاه بازپروری مخصوص ورزشکاران حرفهای در نیدربایرن (Lower Bavaria) بماند. شاید بودن در میان کسانی با ذهنیت و طرز فکری مشابه با خودش به او کمک میکرد تا بر ترسِ جدا ماندن از بقیه غلبه کند. پیش خود فکر کرد پس از این که در دسامبر به خانه برگشت باید در هانوفر دنبال روانشناس بگردد.
اما حتی با وجود چنین برنامهای هم به آینده خوشبین نبود.
در گفتوگوی تلفنیاش با مارکو با ناامیدی گفت: «باید همون کاری رو میکردم که تو کردی. آخه برای چی بعد از افسردگیم تو بارسلونا نرفتم پیش روانشناس تا از افسردگیِ دوباره پیشگیری کنم؟»
«هنوز هم دیر نشده روبی. کاری رو بکن که من میکنم. مرتب به والنتی زنگ بزن.»
«تماس تلفنی که فایدهای نداره.»
«برای من که خیلی خوب بوده.»
مارکو ویا یک سالی میشد که پیوسته با والنتین مارکسر تلفنی صحبت میکرد. احساسی که داشت این بود که یکی از دوستان صمیمیاش پشت خط است. مارکسر هم آخر هر ماه قبض تلفنش را برای او میفرستاد.
مارکو اخیراً چند تصمیم مهم گرفته بود. با همسر و و فرزندانش که حالا دو تا شده بودند در روزتو دلی آبروتزی (Roseto degli Abruzzi) شهری کوچک مشرف به دریای آدریاتیک زندگی میکرد و در حال حاضر قصد ترک آنجا را نداشت. مجبور نبود هر شش ماه یک بار سراسر اروپا را به خاطر فوتبال زیر پا بگذارد. از زندگی در کنار خانوادهاش در آن شهر ساحلی لذت میبرد و درامدش از فوتبال آماتور کفاف یک زندگی خوب را میداد. صبحها در دورهی آموزش از راه دورِ مدیریت کسبوکار شرکت میکرد. علاقهی زیادی به این موضوع نداشت و فقط میخواست ثابت کند که به جز فوتبال کارهای دیگری نیز از او برمیآید. در واقع این اولین باری بود که رویاپردازی برای آیندهی حرفهایش از فوتبال فراتر میرفت: دوست داشت پس از مدیریت کسبوکار، هومیوپاتی و ماساژدرمانی را یاد بگیرد. دیدن افرادی که میتوانستند درد را با استفاده از دستهایشان ساکت کنند شگفتزدهاش میکرد.
اگر چه او دیگر اجازه نمیداد زندگیاش به خاطر فوتبال حرفهای به حاشیه رانده شود، بهبودی اوضاعش یکشبه و به این سادگی نبود. او عضو تیم لاکویلا کالچو (L’ Aquila Calcio) تیمی از سری D بود و در زمینی که بیشتر از خاک تشکیل شده بود تا چمن تمرین میکرد. یک بار بازیکنان بومیای که نوبت تمرینشان بعد از آنها و در همان زمین بود کفشهای فوتبالش را از رختکن دزدیدند. سری A را هم بیشتر شبها از تلویزیون تماشا میکرد. او هنوز هم ته دلش به همان دنیای فوتبال حرفهای تعلق داشت و هنوز همان سوال همیشگی را از خود میپرسید و درست مثل قبل از آن آزار میدید: چطور شد که از دستهی پنجم ایتالیا سر درآوردی؟ اما یاد گرفته بود که با آن کنار بیاید.
گاهی حتی در سن سی و دو سالگی هم مثل زمانی که در مونشنگلادباخ بود از این لذت میبرد که سر به سر بقیه بگذارد. روز تولدش بازیکنان لاکویلا را به دوناتهایی مهمان کرد که داخلش نه با کرِم مخصوص، که با شامپو پر شد بود.
به نوعی رضایت درونی از زندگیاش رسیده بود.
پای تلفن گفت: «روبی، میدونم سختهها، خودمم خیلی وقتها نمیتونم انجامش بدم، ولی سعی کن فوتبال رو زیاد جدی نگیری.»
«ولی من که غیر از فوتبال کاری بلد نیستم. همیشه خودم رو یک فوتبالیست میدونم.»
«خب پس بذار بهت بگم که تو خیلی بیشتر از یه فوتبالیست هستی. تو دوست منی و برام جایگاه ویژهای داری.»
«ولی من هیچوقت به دوستهام و خانوادهم توجهی نکردهام. حتی تولد پدر و مادرم رو هم همیشه فراموش کردهام.»
«اشکال نداره. چه اهمیتی داره که یه تولد رو یادت رفته؟ اصلاً مهم نیست! اینها فقط بهانهست. مهم اینه که تو خارج از فوتبال هم برای خودت زندگی داری، و دوستهایی که بهت اهمیت میدن. باید قبول کنی که با سه ماه فوتبال بازی نکردن دنیا به آخر نمیرسه.»
روبرت گفت: «یاوول (Jawohl) هِر مارکسر.» [اطاعت، جناب مارکسر.]
مارکو خندهاش گرفت. به نظر میرسید حال دوستش به همین زودی بهتر شده باشد.
روبرت در درمانگاه بازپروری دوناشتاوف (Donaustauf) روحیهی تیمی تازهای را کشف کرد. حدود دوازده فوتبالیست در باشگاه بدنسازی حضور داشتند. وینیسیوس یکی از همبازیهایش در هانوفر که به تازگی دیسک کمرش جابهجا شده بود داشت برای تقویت کمرش تمرین میکرد؛ رولند بِنشنایدر (Roland Benschneider) بازیکن آگزبورگ در بوندسلیگای دو که رباط صلیبی پاره کرده بود مشغول تمرینهای استقامتی بود. آنها در ظاهر هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتند، به تنهایی تمرین میکردند، اما کار کردن در جهت دستیابی به یک هدف مشترک آنها را به یک گروه تبدیل میکرد. روبرت هم میتوانست خودش را در مقام کاپیتان این لشکر آسیبدیده ببیند. آن جمع متشکل از بازیکنان حرفهای شاغل در بوندسلیگا، ستارگان نوظهور بوندسلیگای دو و بازیکنان تعویضیِ دسته سه برای او که تنها ملیپوش جمع بود احترامی قائل بودند که در سوال پرسیدنها و طریقهی نزدیک شدنشان به او مشهود بود. این قدرشناسی – اگر بشود نامش را قدرشناسی گذاشت – به او آرامش ميداد. اما در بازههای زمانی کوتاهی مقهور دلتنگی و غم غیر قابل توضیحی میشد که اولین نشانههای افسردگیاند.
به گفتهی مارکو ویا: «توی همچین مجموعهای آدم حس میکنه راکی [1] شده، اون همه تمرین شدید میکنی تا فقط برای یک روز آماده باشی: روز بازگشت.»
روبرت اواسط دسامبر در حالی که هنوز از حال و هوای راکی خارج نشده بود به باشگاه برگشت: به سختی میتوانست انرژیاش را کنترل کند. پیش خودش فکر کرد در اردوی زمستانی دوباره درون دروازه خواهد ایستاد و با آغاز نیمفصل دوم بوندسلیگا در سیویکم ژانویه به زمین مسابقه بر خواهد گشت. طوری مطمئن برنامه میریخت که انگار میتوانست امر کند چنین بشود.
او دیگر گوش به فرمان ترسهایش نبود. اما ترسها هنوز سر جایشان بودند.
نشست پشت میز آشپزخانه و دست چپش را تا جایی که میشد از پشت سرش دراز کرد تا ببیند تا کجا کش میآید. این کار را شاید بیست بار در طول شام تکرار کرد و بعد از مدتی به صورت ناخودآگاه آن را انجام میداد. برای نوشیدن لیوانی شراب به بار پیوس (Pius) در نویشتات (Neustadt) رفت و دوستانش اتفاقی او را دیدند. برایشان سوال شد که چرا دستش را آن طور میکرد؟ چند دقیقهی بعد همه با کنجکاوی دستهایشان از پشت سرشان میکشیدند. دستهای او حتی از دستهای اینس (Ines) همسر یورگن که استخوان اسکافویدش سالم بود نیز بیشتر کشیده میشد.
فیزیوتراپیستها دستگاهی به همین منظور برایش آوردند. او دستش را درون آن قرار میداد و دستگاه آن را از پشت سرش میکشید. باید ده دقیقه دستش را در دستگاه میگذاشت. پس از آن بلافاصله دستها را برد پشت سر تا ببیند بیشتر از قبل کش میآیند یا خیر. تصمیم گرفته بود همه چیز را تمام و کمال انجام دهد. به همین دلیل هم به دکتر یوهانس شتروشر (Dr. Johannes Stroscher) روانپزشک و رواندرمانگر که از طرف یکی از دوستهای پزشکشان معرفی شده بود مراجعه کرد. حتی اگر میدانست بدی حالش به خاطر خودبیگانهپنداری ناشی از افسردگی است و نقطهی اوجش رد شده، باز هم میخواست تا هر چه از دستش بر میآمد، انجام دهد. به هیچ وجه نمیخواست اجازه بدهد اوضاع بدش در استانبول دوباره تکرار شود.
جلسات مشاوره با دکتر شتروشر در خیابانی مسکونی نزدیک باغوحش برگزار میشد. روبرت هر بار که به خانهی او میرفت کلاه لبهدارش را تا روی گوشها پایین میکشید تا کسی او را نشناسد و تا چند هفته مراقب بود تا کلاهش را همیشه در ماشین همراهش داشته باشد.
تنها چیزی که در حال حاضر به دردش میخورد پیوندی بود که سابق بر این با بازیکنان هانوفر داشت. اما کابین شمارهی دو با مبلها و صندلیهای راحتیاش حالا به مکانی برای استراحت بدل شده بود. روبرت پس از این که جلسات فیزیوتراپیاش تمام شد قدمزنان از کنار کابین بازسازیشده عبور کرد. تلخ این که ظاهر جدیدش با نام جدیدش تناسب داشت: در اتاق استراحت فقط میشد استراحت کرد و نمیتوانست به این فکر نکند که در شش ماه گذشته چقدر همه چیز تغییر کرده است.
هانوفر فصل ۸-۲۰۰۷ را در جایگاه هشتم به پایان برد – بهترین عملکردشان در ۴۳ سال گذشته. آخرین بازی هانوفر در روز هفدهم ماه می، یک روز پس از انتخاب شدن روبرت برای همراهی تیم ملّی در مسابقات یورو، در برابر کوتبوس برگزار شد که با بُرد چهار-هیچ همراه بود. پس از بازی مربی ناگهان میکروفون را قاپید و با لحنی پرغرور گفت: «هواداران عزیز! بهتون قول میدم که فصل بعد با جبران پنج امتیازی که توی این فصل از دست دادیم، سهمیهی جام یوفا رو به دست میاریم.» صدای هلهلهی چهل و هفت هزار تماشاگر فضا را پر کرد. روبرت و همتیمیاش هانو بالیچ نگاههایی مبهوت رد و بدل کردند.
رتبهی هشتم بهترین مقام در میانهی جدول بوندسلیگا است و مرز بین تیمهای پایین و بالانشین لیگ است. به همین دلیل صعود از جایگاه هشتم به هفتم در بوندسلیگا سختترین کار ممکن است. تیمی که در ردهی هشتم قرار گرفته حتماً تیم نسبتاً خوبی بوده و همهی کارهای ساده را – استحکام در خط دفاع و ضدحملههای هدفدار – به درستی انجام داده است. اما تیمی که میخواهد به جمع تیمهای برتر وارد شود باید ویژگی خاصی داشته باشد – در دست داشتن جریان بازی، چرخاندن توپ، تغییر دادن آرایش هجومی.
در پاییز ۲۰۰۸ هانوفر با عطش بالایش برای خاص بودن، انتظارات را از خودش بالا برد. حالا دیتر هکینگ سرمربی تیم به منظور «حفظ برتری تیم در فاز حمله» به استفاده از دو مهاجم روی آورده بود، بر خلاف قبل که تیمش را با یک مهاجم به زمین میفرستاد. و این تیم که با آرایشی هجومی چیده شده بود، به شکل بیسابقهای گل میخورد.
اتاق استراحت تبدیل شده بود به نمادی از خوشخیالی [2] که فقط همه چیز را خرابتر میکرد. ینس رازیهوسکی (Jens Rasiejweski) دستیار مدیر ورزشی باشگاه برای پی بردن به این که بهترین تجهیزات ورزشی ممکن چه شکلی است از چند تا از بزرگترین باشگاههای دنیا – منچستر یونایتد، چلسی و تیم آمریکایی بالتیمور ریونز (Baltimore Ravens) – بازدید کرده بود. بنابراین هانوفر نیز باید به تبعیت از آنها اتاق استراحت میداشت، اما هیچ کدام از مدیران باشگاه به این فکر نکردند که بهترین بخش باشگاه و ستون اصلی نگهدارندهی آن همان اتاق محقر کابین شمارهی دو بود که با این کارشان نابودش کرده بودند. کدام بازیکن به اتاق استراحت میرفت تا با همتیمیهایش بگوید و بخندد؟
روبرت هم از این که میدید جدایی بین او و بازیکنان دور و برش روز به روز عمیقتر میشود و احساس تعلقی به آن تیم نمیکرد اذیت میشد. روز به روز از تعداد بازیکنان باحسوحال مثل آنهایی که در کابین شمارهی دو برای خوردن ساندویچ سوسیس آلمانی یا تراشیدن سر میل (Mille) دور هم جمع میشدند، کاسته میشد. در طول سه سال گذشته بیش از نیمی از همتیمیهای سابقش – فرانک یوریچ، سیلویو شروتر (Silvio Schröter)، داریوس زورو (Dariusz Zuraw) – باشگاه را ترک کرده بودند. باشگاه بلندپرواز هانوفر خیال کرده بود باید بازیکنان بهتری خریداری کند. به این ترتیب بازیکنان مازاد تیمهای بهتر مثل والرین اسماعیل (Valérien Ismaël) و یان شلادراف (Jan Schlaudraff) که بدون تیم مانده بودند به هانوفر پیوستند. بازیکنان بلغار و دانمارکیای هم در میانشان بودند که چون هیچ وقت نتواسته بودند در جایی ریشه بدوانند، مثل اجناسی بنجل، هر یک یا دو سال یک بار بین باشگاههای مختلف دست به دست میشدند. روبرت و حلقهی خودمانی اعضای کابین شمارهی دو که کوچکتر از قبل شده بود معتقد بودند بازیکنان تازهوارد با جمع اُخت نمیشدند. هانو بالیچ که به محرم راز روبرت در تیم تبدیل شده بود میگوید: «اونا همیشه میگفتن ما داریم کیفیت تیم رو افزایش میدیم، ولی کاری که واقعاً داشتن میکردن افزایش فردگرایی توی تیم بود.» از دید بسیاری از تازهواردان، قدرت در حلقهی نفوذناپذیر بازیکنان قدیمی تمرکز یافته بود. در این میان، دیگر کابین شمارهی دویی هم وجود نداشت تا بستری برای ایجاد دوستی بین دستههای مختلف تیم باشد.
سرمربی سعی میکرد حس مشترکی در تیم ایجاد کند. بعدازظهر چهارشنبهها تمرین در ساعت ۴:۳۰ به پایان میرسید و همه طبق گفتهی هکینگ باید حداقل تا ساعت پنج آنجا میماندند. یکی دو سال پیش، ده یا دوازده بازیکن تا ساعتها دور هم مینشستند. حالا اما خیلی از بازیکنان پس از دوش گرفتن پنج دقیقهای، میرفتند در اتاق بیرونی و در سکوت به تلویزیون خیره میشدند و تا رسیدن ساعت پنج چند بار ساعت مچیشان را نگاه میکردند. روبرت تا رأس ساعت پنج در زمین تمرین میماند و تمرین مي کرد. تنها وجه مشترک بازیکنان تیم هم اتفاق نظر دربارهی احمقانه بودن حکم سرمربی بود.
پاییز ۲۰۰۸ برای هانوفر در فشاری تمامنشدنی گذشت که باشگاه با جاهطلبیهایش خود را در آن گرفتار کرده بود. بسیاری از بازیکنان مثل روبرت، هانو و استیو چروندولو (Steve Cherundolo) نسبت به فسلفهی هجومی سرمربی بدبین بودند. هکینگ در یک سال و نیم اول حضورش آنها را به تیمی تبدیل کرده بود که به روشنی از تواناییهای خود خبر داشت: دفاع عالی، حملهی ساده. حالا چرا داشت تفکری را که پیش از این جواب داده بود عوض میکرد؟ هکینگ در مقابل از این عصبانی میشد که چرا بازیکنان کارهایی را که از آنها خواسته میشد انجام نمیدادند.
او در عصر یکی از روزها گفت: «پس من یه کولهپشتی روی تخته میکشم و بعدش هر چیزی رو که توی این چند وقت اذیتمون کرد میریزم داخلش.»
این پیشنهادی برای ترک مخاصمه بود. اما در انتهای جلسه بحث و جدل دوباره بالا گرفت. میشاییل تارنات، یکی از قدیمیها و بزرگترهای تیم با دست به یکی از بازیکنان تازهوارد اشاره کرد. چندین بار پیش آمده بود که شلادراف توپ را با دریبل زدنهای بیدقت از دست داده و همه را در مخمصه انداخته بود. تارنات گفت: «یه جا گیرت میارم و کتکت میزنم.»
روبرت هم با دغدغههایش مشغولتر از آن بود که فضای آزاردهندهی حاکم بر تیم عصبانیاش کند. اما ضمیر ناخودآگاهش از این مسئله لکّهی سیاه دیگری برمیداشت، مدرک دیگری از این که همه علیه او دست به یکی کرده بودند. او حتی خود را به فضای دوقطبی ایجاد شده سپرد، تا آنجا که توپ لو دادنهای شلادراف را بیپرده به باد انتقاد میگرفت. اما بعدش از کاری که ازش سر زده بود تعجب کرد. چطور توانسته بود که خط قرمز بزرگ خود، بازخواست نکردن بازیکن در رسانهها، را نادیده بگیرد؟ به این فکر کرد که قبلاً چه تیم فوقالعادهای داشتند. حتی در ذهنش نیز تیمشان را با افعالی به زمان گذشته یاد میکرد.
انگشتهایش را پس از سه ماه و نیم با نگرانی در پوست ثانویهاش فرو کرد. چسب دستکشهای دروازهبانیاش را بست و در انتظار اولین ضربهی مربی دروازهبانی درون دروازه ایستاد. پس از مهار ضربه، انگشتهایش را در توپ فرو کرد تا خیالش راحت شود که اینها همان دستهای قدیمیاش هستند و هیچ چیز غیرعادی، حتی کوچکترین حس ناخوشایندی در مچ دستش نیست. توپ همان حس همیشگی را داشت. سر شوق آمد و توپ را به سمت مربی قِل داد و خود را برای مهار ضربهی بعدی که بلافاصله داشت به سمتش زده میشد آماده کرد.
تغییری که روبرت پس از بازگشت به تمرین در ژانویهی ۲۰۰۹ حس میکرد، نه در دستهایش، که در حس تملکش نسبت به دروازه بود. او در تکتک صحنهها کاملاً میدانست باید کجا جایگیری کند، اما زمینی که در آن قدم میزد برایش غریبه بود. فاصلهاش با مدافعان و مهاجمان جلوی آنها، گاهی زیاد و گاهی کم به نظرش میرسید و حتی ابعاد دروازهی پشت سرش هم کم و زیاد میشد. خودش میگفت: «درکم از مکان به هم ریخته.»
تعطیلات زمستانی بوندسلیگا به پایان رسید و روبرت هنوز در حال بازشناختن محدودهی عملکردش در زمین فوتبال بود. در چهار ماه و نیم گذشته او فقط دو هفته تمرین فوتبال کرده بود.
روبرت قبل از از سرگیری دوبارهی فوتبال، چهرهاش را با کلاه لبهدارش پوشاند و به دیدن روانپزشک تازهاش رفت. از دکتر شتروشر خوشش میآمد و پس از هر بار صحبت کردن با او حالش بهتر میشد.
قبل از بازی با شالکه ۰۴، مثل همیشه مراسمی را به جا آورد که طی آن به خود میقبولاند که این بازی هم یکی مثل چند صد بازی دیگری است که تا حالا پشت سر گذاشته. شب قبل از بازی پودینگ برنج به همراه پورهی سیب و دارچین خورد. بازی جمعه شب بوندسلیگا را به همراه چند بازیکن دیگر در مشروبفروشی طبقهی پایین هتل تماشا کرد. قبل از بازی هم وقتی در دستشویی بود، تامی وستفال فُرم مربوط به بازی را که روبرت باید به عنوان کاپیتان امضا میکرد از زیر در اتاقش سُر داد داخل.
ترزا قصد داشت فردای مسابقه به پیشنهاد روبرت عمل کند و به همراه دوستانش به اسکی برود. اینطوری روبرت میتوانست تنها باشد. پیامکی به ترزا فرستاد: «به خاطر رفتار این چند وقت اخیرم ازت معذرت میخوام. خیلی فشار رومه.»
بازیکنان شالکه طوری بازی را شروع کردند که انگار از چیزی عصبانیاند. هانوفر را تحت کنترل خود درآوردند. در دقیقهی دوِ بازی، جفرسون فارفان (Jefferson Farfán) با روبرت تکبهتک شد. روبرت هنوز خودش را پیدا نکرده بود و متوجه واکنشهای ناخودآگاه بدنش که باعث میشدند تا مدتی طولانی با اعتماد به نفس به نظر برسد نبود. فارفان از همان جا به سمت دروازه شوت زد، اما روبرت آنقدر پیش آمده بود که توپ به تیرک اصابت کرد و برگشت. او هنوز روی زمین درازکش افتاده بود که توپ برگشتی هم از روی دروازه به بیرون رفت. کمی بعد ضربهای دیگر زوزهکشان از روی دروازه به بیرون زمین رفت و روبرت پس از آن هم ضربهی سر محکم هایکو وسترمان (Heiko Westermann) را دفع کرد. هنوز شش دقیقه هم از بازی نگذشته بود.
اولین گل بازی دو دقیقهی بعد زده شد. هانوفر بالأخره در میانهی زمین صاحب توپ شد. مانوئل نویر دروازهبان شالکه طبق نظریهی دروازهبان همهکاره از دروازهاش فاصله گرفته بود و پینتو که متوجه این نکته شد از فاصلهی تقریباً سی یاردی شوت زد و توپ را از بالای سر او وارد دروازه کرد.
روبرت تا آخر بازی دقیقهای آرامش نداشت. پس از این که او ضربهی خلیل آلتینتاپ (Halil Altintop) را با واکنشی زیبا به بالای دروازه فرستاد، هزاران مُشت گره کرده به هوا برخاست و چند دقیقهی بعد هم ضربهای دیگر با خوششانسی او به تیر دروازه خورد. هانوفر بازی را یک-هیچ بُرد. این بازی یکی از درخشانترین نمایشهای روبرت در کل دوران حرفهایش بود.
ترزا در سالن استادیوم منتظر روبرت بود و وقتی او را دید بلافاصله متوجه شد صورتش گل انداخته است.
«حالت خوبه روبی؟»
«خیلی گرممه.»
تب داشت. بدنش داشت به شرایط پر تنش واکنش نشان میداد.
«میخوای نرم اسکی؟» ترزا این حرف را فقط برای آرام کردن روبرت به زبان آورد.
«جداً این کارو میکنی؟»
همان شب، روبرت با وجود این که ساعت از یازده گذشته بود با سابینه ویلکه (Sabine Wilke) تماس گرفت. سابینه میگوید: «وقتی اوضاع روبهراه نبود، همیشه این روبی بود که زنگ میزد، نه ترزا. حتی اگر مشکلشان این بود که آب گرمکنشون خراب بود و ترزا میخواست از حمام خونهی ما استفاده کنه.» روبرت گفت که متأسفانه ترزا قادر نیست آن شب به اسکی برود. چون خودش مریض شده بود، سرماخوردگی – اگر ترزا هم میرفت مراقبت از سگها را باید به چه کسی میسپردند؟
او دو روز بعد دوباره با سابینه که در کلبهای کوهستانی در نزدیکی کوفشتاین (Kufstein) بود تماس گرفت.
به او گفت: «احساس میکنم خیلی حالم بهتر شده. به تِری گفتم اسکی رفتنش اشکالی نداره، ولی خودش قبول نمیکنه. میشه تو باهاش حرف بزنی؟»
گوشی را به زنش داد.
«ترزا، تو نمیای؟ خودت گفتی که چند ماه منتظر این سفر بودی.»
«نمیدونم. ولی حال روبی زیاد خوب نیست.»
روبرت از پشت سر گفت: «من که میگم برو!»
سابینه پرسید: «واقعاً میخوای به خاطر سرماخوردگیِ شوهرت تعطیلاتت رو خراب کنی؟»
ترزا گفت: «این سؤال رو بعداً تو آرامش و سکوت جواب میدم.»
روبرت هم که پشت سر ترزا نشسته بود گفت دارد برای او دنبال بلیط میگردد.
عصر روز بعد، ترزا که به اتریش رفته بود در مهمانی پس از اسکی به سابینه گفت که روبرت مبتلا به افسردگی است.
سابینه با تعجب پرسید: «مبتلا به چی؟»
او برای تقریباً بیست سال به عنوان منشی در مطب یک دکتر عصبشناس و روانپزشک کار میکرد. در این دورهی طولانی، تصویری که از افراد افسرده در ذهن او ترسیم شده بود با آنچه در طول چند سال گذشته از شخصیت متعادل آن دروازهبان دیده بود به کلی فرق داشت.
ترزا به او گفت که در چند سال گذشته حملهای به روبرت دست نداده بود، اما پس از شکستگی استخوان اسکافویدش اوضاعش دوباره داشت رو به بدتر شدن میرفت، اگر چه بیماریاش شدت گذشته را نداشت.
روبرت ترزا را قانع کرده بود که دوستان امپدهشان را از موضوع باخبر کنند. خسته شده بود از این که همیشه باید نقاب به چهره میداشت و نقش کسی خوشایند بقیه را برای آنها بازی میکرد.
پیچ کار گذاشته شده در مچش را به مرور فراموش کرد. تمرین و بازی در بوندسلیگا ضرباهنگ دوبارهای به او بخشیده بود و فکرهایش دوباره الگوی قدیمیشان را از سر گرفتند: خیلی زود نپر، با خط دفاع صحبت کن، دو قدم برو جلو، از کیکر (Kicker) چه امتیازی گرفتی، رنه آدلر چطور بازی کرد.
حالا معمولاً در خانه یا قبل از مسابقات بوندسلیگا در هتل، روی یک برگهی کاغذ یادداشتهایی برمیداشت. مشغول سرودن شعری به مناسبت تولد سیودو سالگی ترزا بود. ترزا یک بار کاملاً سرسری به او گفته بود که باید شعری برایش بگوید. حالا شعر را که ببیند و بفهمد روبرت حرفش را جدی گرفته حتماً غافلگیر خواهد شد.
در فصل بهار، هفت ماه پس از این که استخوان مچ دست روبرت شکست، دکتر شتروشر به او گفت که دورهی رواندرمانی او به پایان رسیده است. روبرت دوباره به زندگی خوشبین شده بود.
یاد توصیهای افتاد که مارکو و یورگ زمانی به او کرده بودند. آیا نباید جلسات رواندرمانی را هم مانند نرمشی که هر روز به کمرش میداد، به قصد پیشگیری ادامه دهد؟ روبرت به ترزا گفت که از نظر دکتر شتروشر جلسات مشاوره به تنهایی کافی نیستند. روبرت میبایست زخمهای کهنهای را که به روانش وارد آمده است فقط در صورت لزوم واکاوی و درمان کند. اما روبرت به همسرش اطمینان داد که زخمی باقی نمانده است. سرش هم مانند دستش درمان یافته بود.
متوسط عملکرد او بالاتر از هانوفر بود. پیروزی بر شالکه ۰۴ رویایی ناپایدار از آب درآمد. آنها در انتهای نیمهی دوم جدول بوندسلیگا و نزدیک به محدودهی سقوط قرار داشتند و فصل برایشان به سختی میگذشت. تعداد گلهای خوردهیشان تا حد خطرناکی بالا رفته بود: سه تا از کوتبوس، اشتوتگارت و مونشنگلادباخ خورده بودند، پنج تا از بایرن مونیخ، چهار تا از دورتموند. در بین دو نیمهی یک بازی خارج از خانه مقابل وولفسبورگ که نیمهی اولش را با نتیجهی یک-هیچ باخته بودند، سرمربی دوباره بر سر بازیکنان داد زد. او از آنها توقع داشت نگرششان کمی مثبتتر باشد. بالیچ هم نه گذاشت و نه برداشت و همان جا گفت: «چرا اول یه نگاه به خودت نمیندازی؟ به نظر خودت نکتهی مثبتی توی این انگیزه دادنهات هست؟» بیشتر بازیکنان حرفهای بالیچ را از طرف تیم میدانستند. هکینگ هم او را از بازی خارج کرد و هافبک تعویضی را به زمین فرستاد و او را برای یک هفته از حضور در جلسات تمرین محروم کرد.
بالیچ میگوید: «هکینگ سرمربی شایستهای بود، خوب تمرینمون میداد و ایدههای مشخصی داشت، اما توی سال سوم حضورش رابطهاش با تیم کاملاً به مشکل خورد. ما دیگه از تمرین کردن یا شنیدن نظراتش لذت نمیبردیم – و خودش هم احتمالاً همین حس رو در مورد ما داشت.» بازیکنان حالا به سرمربیشان لقب «گربه» داده بودند، چرا که او نُه تا جان داشت؛ او حتی پس از باخت سنگینی که داد هم اخراج نشد. بعضی از بازیکنان داخل رختکن «میو، میو» میکردند و دِرک برمزر (Dirk Bremser) دستیار مظلوم سرمربی را با خود همراه کردند.
رسانهها آمار گلهای خوردهی تیم را درآوردند – تا حالا بیش از پنجاه گل خورده بودند – و هر هفته این سؤال را مطرح میکردند که آیا بازی کردن دروازهبان تیم ملّی آلمان برای هانوفر صحیح است؟ آیا دروازهبان تیم ملّی نمیبایست هر هفته پشت سر یک خط دفاع مستحکم قرار میگرفت؟ آیا دروازهبان تیم ملّی به تجربهی شرکت در رقابت پرفشار جام قهرمانان اروپا نیاز نداشت؟ یورگ میگوید: «او مدام باید با مسائل تکراری دستوپنجه نرم میکرد. اون باید به عنوان دروازهبان تیم ملّی هر روز به خاطر خوب بازی نکردن تیمش جواب پس میداد. به خاطر همین از یه جا به بعد باید با این سوال روبهرو میشد که: شاید واقعاً باید از این تیم برم؟»
اما یک نفر در این میانه بود که گلهای خوردهی روبرت را، به جای شمردن صِرف، تحلیل میکرد. ناراحتی روبرت در تیم باشگاهیاش برای آندریاس کوپکه مربی دروازهبانی تیم ملّی نه تنها عجیب نبود، که برایش آشنا بود. کوپکه در دههی ۱۹۹۰ یعنی همان موقعی که دروازهبان تیم ملی آلمان بود، سقوط به لیگ پایینتر را با پیراهن دو باشگاه مختلف – نورمبرگ و آینتراخت فرانکفورت – تجربه کرده بود. او میگوید: «یه جورایی باهاش همذاتپنداری میکردم و درک میکردم چی میگه.» کوپکه گلها را به دقت بررسی ميکرد، رانگلوف (Rangelov) مهاجم کوتبوس را دید که غیاب مدافعین به او اجازه داده بود ضربهی سر بزند، همچنین دو بازیکن دورتموند را که بدون مزاحمت تا روبروی روبرت رسیده بودند. او در آن صحنهها دروازهبانی را میدید که ضربههای گرفتنی را میگرفت. به این ترتیب، روبرت برای بازیهای مقدماتی جامجهانی در برابر لیختناشتاین و ولز در اواخر مارچ به اردوی تمرینی تیم ملّی دعوت شد.
کم پیش میآمد که قبل از بازی با لیختناشتاین تمرکز روی دروازهبان تیم باشد، اما ورزشینویسان یک بار دیگر رقابت بین دروازهبانان را برجسته کردند. دروازهبان اول تیم کدام یک بود؟ رنه آدلر با عملکرد درخشانش در برابر روسیه و سپس بازی قابل احترامش در برابر نروژ یا روبرت انکه، که آسیب دیده و کنار گذاشته شده بود؟ یک بار دیگر کسی جواب قطعی برای این سوالها نداشت.
قدر مسلم این بود که رنه به خاطر مصدومیتی که در آرنجش داشت نمیتوانست حتی در تمرینها شرکت کند.
رنه و روبرت در مشروبفروشی هتل محل اقامت تیم در لایپزیگ نشسته بودند. روبرت حدس میزد که رنهی جوان باید خیلی از این که بازی تیم ملّی را در لایپزیگ، زادگاهش، از دست میدهد سرخورده باشد. با این وجود رنه خیلی سرحال و دوستانه با او برخورد کرد و در رفتارش هیچ نشانی از ناراحتی یا حسادت دیده نمیشد. روبرت برای لحظهای از خودش خجالت کشید. در آن اوایل چقدر در مورد این پسر بدبین بود.
بعضی وقتها به اثری که فوتبال بر او میگذاشت میاندیشید. چرا فوتبال حرفهای گاهی حسادتش را برمیانگیخت، حالتی که تا پیش از آن هرگز در خود سراغ نداشت؟ حتی حالا هم که هفت سال از دوران حضورش در بارسلونا میگذشت، دوست نداشت چیزی از موفقیتهای دروازهبانی ویکتور والدز بشنود. خودش معترف بود که «من نمیتونم در مورد ویکتور بیغرض باشم.» خوشحال بود از این که رنه خودش پا پیش گذاشته و به سمت او رفته بود. شاید رابطهی خوبی که با هم داشتند او را از تلخی و رنجشی که در کمینش بود دور نگه میداشت.
آلمان با نتیجهی چهار-هیچ لیختناشتاین را بُرد. تنها یک شوت در سرتاسر نود دقیقه به سمت دروازهی روبرت زده شد.
چهار روز بعد هم در بازی مقابل ولز در کاردیف که با نتیجهی دو-هیچ به سود آلمان تمام شد، روبرت تنها کسی بود که دستهایش را از شادی به هوا بلند کرد. میشاییل بالاک و ماریو گومز به این پیروزی واکنشی آرام و عادی نشان دادند، اما به اعتقاد روبرت موضوعی به اثبات رسیده بود. او تماشاچیان ولز را در دو صحنه با دو حرکت سر جایشان نشانده بود. حالا که دیگر همه دیدند او دروازهبان اول آلمان است؟
البته که انتقادات از قرار دادن دروازهبان هانوفر در دروازهی تیم ملی برای چند هفته فروکش کرد، شاید به خاطر خستگی ورزشینویسها از تکرار بیشمار این موضوع، یا شاید هم چون منتقدان با دیدن عملکرد خوب روبرت زبان به دهان گرفته بودند. تنها سه روز پس از کلینشیت روبرت در کاردیف، هانوفر متحمل باخت تحقیرآمیز خود در خانهی وردربرمن شد که به سنتی هر ساله تبدیل شده بود. روبرت در نه بازی با پیراهن هانوفر در برابر برمن، روی هم رفته چهل گل خورده بود. او پس از یکی از بازیهایی که چهار-دو به برمن باخته بودند گفته بود «من دیگه جلوی برمن بازی نمیکنم.» این بار چهار-یک باختند. پس از این بازی، تکّهای از دیالوگ یک فیلم کمدی پرطرفدار را در دفترچهی خاطراتش نوشت: «باز هم که طبق روال هر ساله شد جیمز!» اما به سرعت دریافت که نباید این شکست به یکی از اهداف سالانهی برمن تبدیل شود.
تنش بین بازیکنان و سرمربی آتش زیر خاکستری بود که هر آن احتمال شعلهور شدنش میرفت. هکینگ شانزده دقیقه مانده به پایان بازی و در شرایطی که نتیجه یک-یک بود، آلتین لالای هافبک دفاعی را به جای میکائیل فورسل (Mikael Forssel) مهاجم به زمین فرستاد: یک تغییر تاکتیکی که اگر هر مربیای جای او بود همان کار را میکرد. اما هانوفر پس از آن تعویض سه بار دروازهاش باز شد. بازیکنان از خشم برافروخته شده بودند. چرا سرمربی در چنان دقیقهی حساسی از بازی آلتین را به زمین فرستاده بود؟ این اولین بازی آلتین پس از یک دورهی طولانی مصدومیت بود!
بازیکنان به نقطهای رسیده بودند که پس از هر شکست شخص سرمربی را مقصر میدانستند. مارتین کیند (Martin Kind) مدیرعامل بیش از این نمیتوانست چشمانش را بر مشکلات تیم ببندد. اما چون هنوز مدت زمان زیادی از اخراج کریستین هوخشتاتر (Christian Hochstätter) مدیر ورزشی باشگاه به علت بازیکنان ناموفقی که به خدمت گرفته بود نمیگذشت، از اخراج سرمربی طفره میرفت. هکینگ تواناییهایش را در فصل قبل اثبات کرده بود و حتی خود مدیرعامل به او پیشنهاد داده بود که اهداف بلندتری را نشانه برود.
کیند به روبرت زنگ زد.
روبرت به نزدیکترین همبازیهایش گفت: «کیند من رو خواسته، میخواد ببینه قضیه چیه. چی باید بهش بگم؟»
جلسهی شورای هفت هشت بازیکن تیم که همگی اضافه وزن داشتند در یک رستوران ایتالیایی که به ندرت برای ناهار به آنجا میرفتند برگزار میشد. آنها حتی در هنگام صرف آنتیپاستی [3] هم میدانستند که تنها یک موضوع برای بحث وجود دارد: آیا روبرت باید از طرف تیم به مدیریت باشگاه اعلام میکرد که ادامه دادن با هکینگ بیفایده بود؟
روبرت و هانوفر هر سال در بازی برابر وردربرمن شکستهای سنگینی متحمل میشدند. میروسلاو کلوزه (سمت چپ) و هوگو آلمیدا دو بازیکن برمن در حال خوشحالی پس از به ثمر رساندن گل اولشان دیده میشوند.
روبرت کمحرف و بادقت به حرفهای آنها گوش کرد. پس از پایان غذای اصلی شکی باقی نمانده بود. قرار بر این شد که روبرت به اطلاع کیند برساند که تیم خواستار تغییر سرمربی است.
روبرت ساکت بود. به سختی میشد حالتی را در چهرهاش خواند.
هانو بالیچ میگوید: «براش سخت بود که با چنین پیغامی بره پیش مدیرعامل. روبز آدم کلّهپا کردن سرمربی نبود. خودش قبول داشت که ادامه دادن این وضعیت ممکن نیست، ولی به سرمربی هم حق میداد.»
روبرت بالأخره رضایت داد که آن کار را انجام دهد.
اوایل همان شب هانو بالیچ به روبرت که به او زنگ زده بود گفت: «خب؟»
«نرفتم پیشِ کیند.»
«چی؟ ماشینت خراب شد؟»
«خراب شدن» توصیفی تقریباً مناسبی از اتفاقی بود که افتاده بود.
در راه گروسبورگوِدِل (Grossburgwedel) یورگ نبلونگ با او تماس گرفته بود.
«کجایی؟»
«دارم میرم پیش کیند.»
«پس دور بزن.»
«چی؟»
«دور بزن. همین الان یه چیزی فهیدم. رسانهها از جلسهت با کیند بو بردن. یه عکاس بیرون ساختمان مرکزی شرکت داره کشیک تو رو میکشه. اگه بری، عکست رو فردا به عنوان کسی که زیراب سرمربی رو زده روی جلد روزنامهها چاپ میکنن.»
روبرت در خروجی بعدی دور زد و برگشت. به مدیرعامل تلفن زد و اظهار تأسف کرد و گفت روزنامهها از جلسهی آنها خبر داشتهاند و شرکت در آن جلسه به دلیل دامن خوردن به شایعات به صلاح نیست. چیزی هم از موضوع پراهمیتتر – این که بازیکنان یکصدا خواهان اخراج سرمربی هستند – به او نگفت. احتمالاً یکی از آن هشت بازیکن همدست توطئه او را به روزنامهها فروخته بود. عمیقاً احساس بدگمانی میکرد. او در جلسهی تمرین صبح روز بعد گوشهگیرتر از همیشه شد.
دیتر هکینگ در مقام سرمربی ابقا شد.
روزنامهها گزارش میدادند که روبرت انکه بدون شک در پایان فصل به بایرن مونیخ خواهد پیوست؛ شایعهای که ورزشینویسان آنقدر به تقلید از یکدیگر آن را بازگو کرده بودند که خودشان هم باورشان شده بود. روبرت میدانست که اولی هوینس و کارل هاینس رومنیگه، مدیران بایرن، اصلاً علاقهای به جذب او نداشتند. با این وجود، او هنوز هم به این امید واهی دل بسته بود که شاید تیم اول آلمان او را به خدمت بگیرد.
هر چند حضور در هانوفر را با دنیا عوض نمیکرد و گزینهی باشگاه خارجی را نیز برای همیشه منتفی میدانست – بیشتر از این به دنبال ماجراجویی نبود – اما تصمیم گرفته بود که اگر یکی از تیمهای سردمدار بوندسلیگا او را خواست، بپذیرد و در پایان فصل به آنجا بپیوندد.
تامی وستفال به یاد سه سال پیش افتاد، وقتی که روبرت از او پرسیده بود «تو چی میگی تامی؟ برم یا بمونم؟» و او هم در کمال تعهد و یقین جواب داده بود «باید بمونی!» اما حالا در آپریل ۲۰۰۹ داشت به تمامی دلایلی فکر میکرد که آن موقع برای روبرت برشمرده بود: پیوند ویژهی بین بازیکنان، حس خانه بودن جاری در باشگاه، باور به حرکت رو به جلوی تیم. ولی وقتی به سرنوشت امیدهایشان میاندیشید به روبرت حق ميداد که این بار حتی نظر او را نیز نپرسد.
در روز سهشنبه بیست و هشتم آپریل ۲۰۰۹ زنی از سازمان بهزیستی به دیدن آنها آمد. باید چیزی به انکهها میگفت. دوباره پدر و مادر شده بودند.
کارشناس امور مربوط به امور فرزندخواندگی سپس اطلاعات کاملی دربارهی دخترشان و مادر بیولوژیکیاش به آنها داد.
«کِی میتونیم ببینیمش؟»
«همین فردا.»
«فردا!»
روبرت میتوانست علامتهای تعجب را که به شقیقههایش کوبیده میشدند حس کند.
به دیدن دختر تازهیشان در پرورشگاه رفتند و برای این که کمی فرصت داشته باشند تا هم خودشان به او عادت کنند و هم او به آنها، دو روز آنجا ماندند. روبرت نمیدانست باید با علامتهای تعجبی که دور سرش میچرخیدند چه کار کند و چند خطی در دفترچهاش یادداشت کرد:
روبرت و ترزا به همراه فرزندخواندهیشان لیلا.
***
۲۹ آپریل ۲۰۰۹: ساعت تقریباً چهار و نیم بود که لیلا به زندگیمون وارد شد! مثل اشعهای از نور خورشید. از همون اول توی دلمون جا باز کرده.
۳۰ آپریل ۲۰۰۹: لیلا اومده خونه! لارا یه خواهر پیدا کرده! دوباره یه خونواده شدیم.
***
اما بوندسلیگا راه خودش را میرفت و به خوشحالی پدرانهی روبرت اهمیتی نمیداد. او روز بعد بازی داشت و باید همان روز آنجا را به مقصد هتلی در بوخوم ترک ميکرد. عصر آن روز حداقل ده بار از هتل به ترزا زنگ زد. میخواست بداند لیلا چه کار میکند؟ چشمهایش، آن چشمهای آبی نافذ باز بودند یا بسته؟ غذای آبکیای برای خوردن داشت یا نه؟
برای اولین بار بود که از چنین موهبتی برخوردار بودند: تماشا کردن دخترشان که داشت غذایش را عادی از شیشه میخورد.
در بوخوم تماشاگران از حرکات روبرت شگفتزده میشدند. او ضربهی سر وحید هاشمیان را با پرشی بلند و در حالت افقی روی هوا دفع کرد، همچنین شوتهای میمون ازواغ (Mimoun Azaouagh) و خیلیهای دیگر را. هانوفر بازی را دو-هیچ بُرد. آنها بالاخره پس از پانزده بازیِ بدون پیروزی در خارج از خانه برنده شدند. نشریهی کیکر در مورد «حال و احوال خارقالعادهی انکه» یاوه میبافت، بدون این که بداند چطور میشد چنین توصیفی را در مورد روبرت به کار برد.
روبرت ساعت دو و نیم صبح به خانه رسید. قلبش هنوز از فشار بوندسلیگا به شدت میتپید. نشست روی تخت کنار ترزا و لیلا و برای مدتی طولانی نگاهشان کرد. در دفترچهی یادداشتش نوشت: حتی خودم هم تونستم یک کم بخوابم!
هانوفر در هفتههای پیش رو با فرانکفورت به تساوی یک-یک رسید و کارلسروهه را سه-دو شکست داد. روبرت این طور نتیجهگیری کرد: لیلا شکستناپذیر مونده.
با دوستانش تماس گرفت تا آنها را از پدر شدن دوبارهاش باخبر کند. گفتوگویشان ناخودآگاه به آینده معطوف میشد. او میگفت: «الان پنجرهی نقلوانتقالاتی دروازهبانها توی بوندسلیگا بستهست، خبری نیست. شاید وولفسبورگ جور بشه. این حالت ایدهآله. این طوری میتونم توی امپده بمونم و رفت و آمدم هم از اینجا راحته. اگر هم نشد، توی هانوفر میمونم که باز هم خوبه.»
با آمدن لیلا نگاهش به زندگی تغییر کرده بود. هیاهوی پوچ حاکم بر باشگاه حالا آنقدرها هم بد به نظرش نمیرسید. باشگاه صاحب مدیر ورزشی تازهای به نام یورگ شمادکه (Jörg Schmadtke) شده بود و روبرت در موردش چنین گفت: «امیدوارم بتونه بین بازیکنها و سرمربی تعادل برقرار کنه.»
اعضای تیم قدر روبرت را میدانستند، او آنجا را خانهی خود میدانست و فرقی نمیکرد در رتبهی هشتم جدول باشند یا یازدهم، در هر صورت دنیا به آخر نمیرسید. ماهیت فوتبال همین بود.
نیمفصلی که روبرت از زمان بازگشتش به فوتبال گذرانده بود احتمالاً بهترین نیمفصل دوران حرفهایش بود و اوجش هم با عملکرد درخشانش با پیراهن تیم ملی در بازی برابر چین در ماه می رقم خورد.
فصل داشت به پایان میرسید و حق با روبرت بود: هیچ کدام از باشگاههای بالانشین جدول بوندسلیگا به دنبال دروازهبان نمیگشتند. خیالبافیهایش در مورد بازی در بایرن مونیخ هم به عجیبترین شکل ممکن متوقف شد: لوئی فن خال، شکنجهگر او در بارسلونا، به تازگی روی نیمکت سرمربیگری بایرن نشسته بود و خیال خریدن روبرت مطمئناً به این زودیها به سرش نمیزد. تنها کسی که به روبرت پیشنهاد داد تیم ویسه بود.
دروازهبان برِمِن در یکی از اردوهای تیم ملی به او گفته بود: «خدا رو چه دیدی، شاید هم آخرش اومدی وِردِر.» روبرت هم خیره به ویسه منتظر مانده بود تا این که او اصل حرفش را بزند: «البته اگر من برم منچستر یونایتد.»
روبرت لبخندی زد و با دقت به چهرهاش متوجه اصل موضوع شد: ویسه واقعاً فکر ميکرد منچستر یونایتد به دنبال به خدمت گرفتن او است.
تابستان دوباره از راه رسید. فشاری که حتی در روزهای بدون تمرین هم راحتش نمیگذاشت کنار رفته بود. در تعطیلات گاهی پیش میآمد که در هواپیما با غریبهای که کنارش نشسته بود گرم صحبت شود یا در مرکز خریدی در لیسبون مثل یک هوادار کنار ماکت یکی از بازیکنان بنفیکا بایستد.
قصد داشت قبل از سفر به پرتغال به راینلد برود تا به همراه مارکو در جشن عروسی سیمون رولفس (Simon Rolfes) همبازیاش در تیم ملی شرکت کند. عروسی در اشوایلر (Eschweiler) در نزدیکی آخن برگزار میشد و روبرت به شکلی غیرمنتظره در آنجا به رنه آدلر برخورد. به سرعت گرم گفتوگو شدند و همین طور قدمزنان و بدون این که متوجه شوند چند متری از جمع حاضر در باغ عمارت محل برگزاری جشن فاصله گرفتند. با هم دربارهی مصدومیتها و فشارهایی که وجود داشت و همچنین تیم ویسه صحبت کردند. روبرت متوجه گذر زمان نشد و هیچ یک حواسش به این نبود که آنها در حال رقابت بر سر یک مقام هستند و قاعدتاً باید از هم فاصله بگیرند.
رنه تعریف میکرد که همه مشتاقانه اکیداً توصیه میکنند که او باید به یک باشگاه بزرگ خارجی بپیوندد، اما خودش دو دل است و نمیداند آیا به بلوغ کافی برای این منظور رسیده است یا نه. روبرت هم برایش از فرانک دی بوئر، فرانتس هوک و نوولدا گفت و از تحقیر خردکنندهای که متحمل شده بود. به رنه دلگرمی داد که هرگز اجازه ندهد کسی – اعم از مدیر برنامهها، همتیمیها یا روزنامهها – افسار ذهن او را به دست بگیرد و به او القا کند که باید در کمترین زمان ممکن به اهدافی بلند و دستنیافتنی برسد. بیشتر ورزشکاران آن قدر برای برداشتن قدم بعدی عجله دارند که حواسشان از کیفیت عملکرد فعلیشان پرت میشود. زمان رفتن هر وقت فرا برسد احتمالاً خود رنه آن را حس خواهد کرد و تا آن موقع او باید به جای پر و بال دادن به خیال خام عضویت در باشگاهی بزرگ که شاید هیچ وقت به سراغ او نیاید، از چیزی که در اختیار داشت لذت میبرد.
این صادقانهترین گفتوگویی بود که رنه با یکی از همتیمیهایش داشت. «تو بوندسلیگا همه دارن تواناییهاشون رو به رخ همدیگه میکشن. خیلی خوب بود که در این بین یکی بود که میتونستم باهاش دربارهی نگرانیها و مشکلاتی که تحت فشار بازیها پیش میاد و همه ازش در عذابند حرف بزنم.»
رنه طی این گفتوگو به این نکته پی برد که باید عواقب تصمیم مخاطرهآمیز پیوستن به باشگاهی بزرگ در سطح جهان را از قبل بسنجد. او طبق توصیهی روبرت شروع کرد به برشمردن تمام دستاوردهای فعلیاش. قدر مسلم این بود که او توانسته بود به همین زودی در سن بیستوچهار سالگی خود را به تیم ملی آلمان برساند. البته که آرزوهایش به همین محدود نمیشد – او میخواست دروازهبان اول آلمان باشد و صد البته که تمام تلاشش را میکرد تا دروازهبان اصلی تیم ملی در جامجهانی ۲۰۱۰ باشد. اما گذشته از اینها، یک موضوع دیگر را نیز از صحبتهای روبرت دریافت و آن این که: او نباید در راه رسیدن به رویاهایش خود را فدا کند. به همین خاطر به مربیاش و پدرناتنیاش گفت: «من مشکلی ندارم که روبرت به جای من تو جامجهانی ۲۰۱۰ بازی کنه. دنیا که به آخر نمیرسه. میشینم روی نیمکت ذخیرهها منتظر میشم ببینم تا بعدش چی میشه.»
روبرت در مجلس عروسی سیمون رولفس به تالار مهمانخانهی کاخ هاوس کامباخ (Haus Kambach) برگشت و نفسش را مثل وقتهایی که میخواست مطلب مهمی بگوید، با صدایی بلند به درون سینه کشید. سپس به ترزا گفت: «رنه خیلی آدمحسابیه.»
***
روبرت در پرتغال تعطیلاتش را میگذراند و پس از چند روز لحظهشماری برای از سرگیری فعالیت، تمرینهای آمادهسازی اردوی پیشفصل ۱۰-۲۰۰۹ را آغاز کرد. این فصل که دربرگیرندهی رقابتی دوستانه بر سر پیراهن شمارهی یک تیم ملی در جام جهانی آفریقای جنوبی هم بود، قرار بود مهمترین فصل عمر او باشد. او هم مانند رنه به این باور رسیده بود که زندگی، فارغ از نتیجهی تصمیمگیری مربیان تیم ملی، ادامه خواهد داشت. اما عاملی نامشخص خیالش را از این که در آفریقای جنوبی درون دروازهی آلمان خواهد ایستاد، راحت میکرد.
آفتاب تند و تیز پرتغال پوستش را برنزه کرده بود. لیلا به آرامی روی زیراندازی روی تراس دراز کشیده بود و روبرت که پیراهنش را درآورده و بالای سر دخترش شنا میرفت، با هر بار پایین آوردن بدنش بوسهای نیز به صورت او میزد.
[1] راکی (Rocky) شخصیت سینمایی با بازیگری سیلوستر استالونه. -م.
[2] اشاره به ضربالمثل «The road to hell is paved with good intentions.» به معنی «راه منتهی به جهنم با خوشخیالی سنگفرش شده است.» – م.
[3] پیشغذا در زبان ایتالیایی. -م.
*********************************
فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
فصل دوازده: همه جا تاریک است، حتی یخچال