یواخیم لوو به کونیگساله (Königsallee) رفت، اما نه به دیدار کسی میرفت و نه میخواست کسی او را ببیند. سرمربی تیم ملی، خسته از آنجا که همه در حال خودنمایی و پرداختن به آخرین مُد لباس بودند، به دنبال جایی دنج و خلوت میگشت. او در پنجم می ۲۰۰۸ به هتلی واقع در این بلوار شهر دوسلدورف رفت و اتاقی برای سه روز کرایه کرد. هدفش این بود تا به همراه گروه مربیگری تیم ملی در مورد فهرست بازیکنانی که تیم را در یورو همراهی میکردند در آرامش تصمیم بگیرد. دروازهبان مهمترین انتخاب نبود، اما حساسترین بود. سه جای خالی در تیم داشتند و چهار گزینه.
ینس لمن از چند ماه قبل و با وجود نیمکتنشینی در آرسنال انتخاب قطعی یواخیم لوو به عنوان دروازهبان شماره یک تیم ملی بود. عملکرد لمن در جام جهانی ۲۰۰۶ هنوز از یادها نرفته بود و همین باعث میشد که کسی به دستاوردهای احتمالی سه گزینهی دیگر فکر نکند.
به این ترتیب فقط سه نفر باقی میماندند: تیمو هیلدبراند، روبرت انکه و رنه آدلر. هیلدبراند و روبرت در طول یکسال گذشته به صورت ثابت در ترکیب تیم به عنوان دروازهبانهای ذخیره حضور داشتند. از طرف دیگر، آدلر در طی این مدت به بهترین دروازهبان بوندسلیگا تبدیل شده بود.
راه سادهتر این بود که ابتدا دروازهبان سوم را انتخاب کنند. از آنجا که سابقه نداشت به دروازهبان سوم آلمان در جام جهانی یا رقابتهای اروپایی بازی برسد، رسم بر این بود که یک دروازهبان جوان و مستعد را برای این سمت انتخاب کنند تا تجربهی شرکت در چنین رقابتهایی را کسب کند. با این تفاصیل، رنه آدلر که در فصل گذشتهی بوندسلیگا مثل هدیهای آسمانی ظاهر شده بود، مناسبترین گزینه به نظر میرسید.
آندریاس کوپکه مربی دروازهبانی تیم ملی آلمان این گونه به خاطر میآورد: «حالا تنها سؤال این بود که تیمو رو ناراحت کنیم یا روبرت رو.»
هیلدبراند که طی پنج سال گذشته خودش را به عنوان جانشین کان و لمن تثبیت کرده بود، دروازهبان سوم تیم در یورو ۲۰۰۴ و جام جهانی ۲۰۰۶ بود؛ بازیکنی آیندهدار. روبرت اما تازه در سن بیستونه سالگی به تیم آمده بود و فقط یک بازی ملّی در کارنامه داشت. از طرفی، هیلدبراند سال سختی را پشت سر گذاشته بود. فصل اول حضورش در والنسیا با درگیری با سانتیاگو کانیزارس (Santiago Cañizares) دروازهبان دیگر تیم همراه بود که نمیخواست جایگاهش را به راحتی واگذار کند. او به سردی با هیلدبراند رفتار میکرد و حتی یک کلمه هم با او حرف نمیزد. البته با او مشکل شخصی نداشت، این فقط روش مبارزهاش بود. دو بار تغییر سرمربی در یک فصل هم فضای والنسیا را بهبود نداده بود. هیلدبراند گفت: «اینجا همیشه یه خبرایی هست.»
تنش درونی او در بازیاش هم نمود پیدا میکرد. یکی از دستیاران لوو در هتل خیابان کونیگساله گفت که با بررسی بیطرفانهی یک سالی که او در اسپانیا گذرانده بود «تیمو در تقریباً تمام بازیها مرتکب اشتباه میشد». هیلدبراند گاهی در مهار یک شوت تردید نشان میداد و توپ را در دو مرحله جمع میکرد؛ گاهی هم هنگام خروج از دروازه روی ضربات کرنر با مدافعینش برخورد میکرد. این اشتباهات به ندرت به نتایجی جبرانناپذیر منتهی شده بود، با این حال بازیاش حس امنیت لازم را منتقل نمیکرد. در تنها بازی ملّیاش در برابر قبرس هم تحت تأثیر فشار بالای بازی قرار گرفته بود. در مقابل، روبرت برای مدت چهار سال دروازهبان با اقتدار هانوفر بود. کوپکه میگوید: «همه میدونن که میشه روی چنین دروازهبانی حساب کرد. و این همون حس امنیتیه که خط دفاع بهش احتیاج داره.»
اما هیلدبراند هم لحظات به یادماندنیای در والنسیا ساخته بود. مثلاً واکنشش در بازی با لوانته که ضربهی سر آلوارو دی آکوینو (Álvaro de Aquino) را با دست مخالف به بیرون فرستاد لقب mano de milgaro – دست معجزهگر – را از طرف هواداران گرفت. او پنج سال پشت سر هم به تیم ملی دعوت میشد چون کسانی اعتقاد داشتند که او میتواند روزی به دروازهبان شمارهی یک آلمان تبدیل شود. حالا آیا نباید این یک فصل نامناسب را که در سختترین شرایط گذرانده بود نادیده میگرفتند؟
شاید هم سؤال اصلی این بود: کدام دروازهبان بهتر میتواند با شرایط سخت کنار بیاید؟ آیا نباید همین را به عنوان معیار اصلی در انتخاب دروازهبان ذخیره در نظر میگرفتند؟ کوپکه پرسید «اگر ینس لمن در نیمهنهایی یورو مصدوم شد چی؟» خودش جواب داد: «در اون صورت میتونی توی بازی فینال با خیال راحت روبرت رو توی دروازه بذاری. اون اونقدر اعصاب قویای داره که حتی توی چنین بازیای هم آرامشش به هم نمیخوره. بعد از مرگ دخترش فهمیده که چیزهای مهمتری هم توی دنیا هست.» دیگر افراد حاضر در اتاق – لوو، دستیارش هانسی فلیک و استعدادیاب ارشدش اورس زیگنتالر (Urs Siegenthaler) – هم با او همنظر بودند. اما تصمیم نهایی را باید یواخیم لوو به تنهایی میگرفت.
زمان اعلام فهرست نهایی تیم ملی در شانزدهم می، سه هفته مانده به شروع مسابقات یورو، فرا رسید. هفت شبکهی تلویزیونی هم قرار بود مراسم را به صورت زنده پخش کنند. کوپکه قبل از شروع مراسم هر چهار دروازهبان را از نتایج نهایی با خبر کرده بود تا آن کسی که انتخاب نشده بود این خبر بد را از خودش بشنود، نه از رسانهها.
تیمو هیلدبراند در حوالی ساعت نُه صبح برای حضور در آخرین جلسهی تمرینِ والنسیا در آن فصل در راه حومهی پاترنا (Paterna) بود. مفصل رانش رگبهرگ شده بود و میخواست با استراحت در آخرین بازی والنسیا در لیگ مقابل اتلتیکو مادرید خودش را برای حضور در رقابتهای یورو آماده کند. پنج سال بود که با بردباری پشت سر کان و لمن منتظر مانده بود: این آخرین تورنمنت ملّی ینس لمن، و در نتیجه آخرین باری بود که او به عنوان دروازهبان ذخیرهی آلمان در آن حضور داشت. راه رسیدن به دروازهی تیم ملی بالأخره داشت هموار میشد.
هیلبراند پشت فرمان ماشینش بود که کوپکه با او تماس گرفت. یک دقیقهی کامل به صحبتهای مربی گوش کرد اما زبانش نمیچرخید که چیزی در جواب بگوید. در آخر بدون یک کلمه حرف تماس را قطع کرد.
پانزده دقیقه طول کشید تا هیلبراند شروع به حلاجی موضوع کرد. ماشین را کنار جاده نگه داشت و با کوپکه تماس گرفت.
از او پرسید «آخه چرا اندی؟ چرا؟»
روبرت پس از این که لوو ترکیب تیم ملی را اعلام کرد و همین که همه از طریق یکی از هفت شبکهای که آن را پخش میکرد از آن با خبر شدند، گوشی را برداشت و شمارهی یکی از دوستانش را گرفت.
گفت «ژاک، کجایی؟»
«سلام روبرت، عالیه! عالیه! همین الان از رادیو شنیدم. خیلی برات خوشحالم – فوقالعادهست! داری میری یورو!»
«آره، ممنون.»
«باید مهمونی بگیریم! الان باید رو ابرها باشی روبرت!»
«من از دیشب خبر دارم. گوش کن ژاک، میخواستم ببینم کجایی. میخوام نامههات رو برات بیارم.»
او در راه برگشت از تمرین به خانه برای تحویل دادن نامهها به ژاک و کمی صحبت با او تا آن سر هانوفر رفت. پس از آن به تیمو هیلدبراند تلفن کرد.
رابطهی آنها دورادور اما حرفهای بود. روبرت بیشتر از این که با هیلدبراند صحبت کند او را تماشا کرده بود و یک چیز را در مورد او متوجه شده بود: پیوستن به والنسیا هیلدبراند را از مسیر فوتبالیاش دور انداخت، اما از جنبههای دیگر برایش خوب بود. روبرت میگفت «به نظر من خوشبرخوردتر و دلسوزتر شده» و معتقد بود حالا که هیلدبراند با بازی برای یک تیم خارجی در یک کشور خارجی، بودن در جایگاه ضعف را تجربه کرده به مشکلات دیگران حساسیت بیشتری نشان میدهد. حالا روبرت لزوم همدردی با هیلدبراند را بیشتر از همیشه حس میکرد، فارغ از این که گرفتن آن تماس تلفنی چقدر برایش دشوار بود.
او در واقع نمیدانست باید به رقیبی که جایگاهش را تصاحب کرده چه بگوید. در توضیحاتی که بعدتر دربارهی آن تماس داد گفت: «و نمیدونم که در چنین شرایطی اصلاً کلمهی مناسبی برای گفتن هست یا نه.» به همین دلیل هر چه را به ذهنش رسید گفت. گفت متأسف است. میتوانست حال تیمو را درک کند. سه ماه بعد فصل جدید شروع میشد و دستاوردهای بیشماری پیش رو بود، حتی برای کسی مثل تیمو. گفتوگویشان زیاد طول نکشید. «ولی حس میکردم تماسم تیمو رو خوشحال کرد.»
مسابقات یورو مانند یک سفر دریایی زیبا آغاز شد. تیم ملی سوار بر یک کشتی تفریحی به دریای آزاد مایورکا وارد شد، جایی که بازیکنان میتوانستند شیرجه بزنند و شنا کنند و حتی برای یک لحظه هم که شده باور کنند که این یک اردوی تمرینی تجدید قوا است، همان اسمی که مربیهایشان به دورهی آمادهسازیشان در پالما ده مایورکا (Palma de Mallorca) داده بودند.
روبرت خود را امسال در تیم ملّی عضو یک دستهی سه نفره متشکل از او و دو دفاع وسط تیم یعنی پر مرتساکر و کریستوف متزلدر میدید. دوست شدن با دروازهبانهای دیگر تیم، کسانی را که ظاهراً با او نزدیکی بیشتری داشتند، دشوارتر مییافت.
او در مورد ینس لمن، در حالی که شانههایش را بالا میانداخت میگفت: «اون که اصلاً حرف نمیزنه.»
ینس لمن تصویر دروازهبان را به عنوان گاوچرانی تنها که اخمو و بیپروا است و همهی کارها را باید به روش خاص خودش انجام دهد جا انداخته بود. وقتی شروع به حرف زدن میکرد لحنی آموزگارمنش به خود میگرفت. هیچ موضوع صحبتی را بیشتر از شمردن برتریهای تیمش آرسنال و کلاً کشور انگلستان که در هیچ جای دیگری پیدا نمیشد دوست نداشت. البته سوال شک برانگیز این بود که چرا لمن با وجود پنج سال حضور در لندن نتوانسته بود ادب و شوخطبعی – دو تا از برجستهترین ویژگیهای رفتاری انگلیسیها – را از آنها بیاموزد؟
دروازهبان دیگرِ تیم روبرت را بازیکن بااستعدادی میدانست. نمیتوانست این را نادیده بگیرد که با پایان یورو و خداحافظی لمن جا باز میشود و طبق آخرین ترکیب بازیکنان انتخابشده برای تیم ملی، رقابتی بین رنه آدلر و روبرت بر سر دروازهبان اولی در خواهد گرفت. اما این موضوع او را چندان نگران نمیکرد. روبرت از این تعجب میکرد که آدلر سعی داشت با او ارتباط برقرار کند. آدلر برخلاف لمن که در سکوت مطلق و طبق برنامه تمرین میکرد، پس از هر بار که روبرت ضربهای را مهار میکرد با گفتن «عالی بود روبرت!» به او واکنش نشان میداد و یا در مورد میزان فاصله از دروازه روی سانترها از روبرت راهنمایی میخواست. چند روز بعد اجازه خواست تا دستکشهای روبرت را بپوشد و به این ترتیب حق استاد و شاگردی رایج بین دروازهبانها را تمام و کمال به جا آورد. رنه میگوید: «دستهاش خیلی پهن بودن، من میتونستم توی دستکشهاش جا بشم.»
روبرت و رقیبش در دروازهبانی، ینس لمن.
روبرت گیج شده بود. روزنامهها آدلر را بیشتر از او تحویل میگرفتند و او نیز عصبانیتش را از این موضوع به صورت ناخودآگاه قبل از شروع مسابقات یورو سر آدلر خالی کرد. حالا آدلر داشت به عنوان پسری دوستداشتنی در دل بقیه جا باز میکرد.
رنه آدلر هفت سال از روبرت کوچکتر بود و هفت سال در دنیای فوتبال یک نسل محسوب میشود. او در سال ۱۹۹۹ که روبرت اولین بازیاش را در بوندسلیگا انجام داد پسری چهارده ساله بود که در لایپزیگ جلوی تلویزیون مینشست و مسیری را مشابه آنچه که روبرت طی کرده بود، پیش روی خود میدید. او نیز برای کسب موفقیت در فوتبال مانند روبرت از شرق به غرب آلمان نقل مکان کرده بود. پانزده ساله بود که به تنهایی به لورکوزن رفت. در آنجا مربی دروازهبانی بایر لورکوزن رودیگر فولبورن (Rüdiger Vollborn) و همسرش او را به خانهیشان راه دادند و به فرزندخواندگی پذیرفتند. رابطهی خاصی بین آنها بود؛ او زیر نظر مربیاش نه تنها تعلیم دروازهبانی میدید، بلکه رشد میکرد. ویژگیهای رفتاری طبیعی رنه با زندگی کردن دور از خانواده و خاطرات بچگیاش در خانهی مردی سابقاً دروازهبان که او را الگوی خود میدانست و به هیچ وجه قصد ناامید کردنش را نداشت، پرورش مییافت. تقریباً هر کسی که او را میدید تحتتأثیر متانت و صداقت رفتار او قرار میگرفت. در تمام مقاطع تیم ملی جوانان روی او به عنوان استعدادی ویژه حساب باز میکردند. به گفتهی کوپکه: «رفتن به یورو بعد از اون فصل درخشانی که پشت سر گذاشت حقش بود.» ولی خود رنه این طور فکر نمیکرد. او میگوید: «من فقط یک سال و نیم تو بوندسلیگا بازی کرده بودم و با خودم فکر میکردم: برای رفتن به مسابقات اروپایی تلاش بیشتری لازمه. اما بعدش اونا با یه تصمیمگیری عجیب من رو با تیم بردن.»
رنه رفتاری سراسر دوستی و احترام با روبرت داشت و غیر از این هم از او انتظار نمیرفت. او میگوید: «من خودم رو در سطح روبی نمیدیدم.» قبل از شروع مسابقات قهرمانی اروپا او به خودش گفته بود برو و از لمن و انکه چیز یاد بگیر و «پیشرفت کن و خوش بگذرون.»
اما خوش گذراندن چندان راحت نبود. بازیکنان به زودی متوجه شدند که بخشی از اردوی تمرینی آنها در قالب «برنامهی اضافه» به یک برنامهی فشرده و سنگین بدنسازی اختصاص داده شده بود. طبق آن برنامه، رنه برای اولین بار در زندگیاش تمرینهایی را مثل دوی استقامت با وزنهای که به پشتش وصل شده بود، تجربه کرد. شب اول پاهایش درد گرفتند؛ شب دوم کمرش خم نمیشد. مجبور شد تمرین را متوقف و به فیزیوتراپیست مراجعه کند. این ضعف او که عزیزدردانهی رسانهها شده بود از دید روبرت پنهان نماند. آیا نمیشد چنین نتیجه گرفت که رقیبش آمادگی و بلوغ بدنی کافی را برای فوتبال ملی نداشت؟
همسرهای بازیکنان نیز همراه آنها آمده بودند. فدراسیون فوتبال آلمان آنها را در هتلی در شهر آسکونا، همان شهری که دریاچهی ماجوره (Lake Maggiore) در آن بود و تیم ملی هم در طول مسابقات در آن اقامت داشت، اسکان داد. روبرت در شبهایی که کاری نداشت به دیدن ترزا میرفت. ترزا در آنجا با یکی از زنها که به گفتهی خودش خانم جوانِ متشخصی بود، دوست شده بود. به روبرت پیشنهاد داد که چهار نفری با هم به گردش بروند.
روبرت پرسید «چی؟ حالا از من میخوای با رنه آدلر بیرون هم برم؟»
آنها به گفتهی رنه آن شب کنار زنهایشان خیلی خندیدند، «ولی بیشتر به ما مردها میخندیدند. هر دو نفر ما توی کارهای خونه به شدت دستوپاچلفتی بودیم و چیز زیادی برای تعریف کردن نداشتیم.»
هنگام صرف غذا رنه به تدریج وقت بیشتری را کنار جمع سه نفرهی مرتساکر، متزلدر و انکه میگذراند. تنها کسانی که ترزا و روبرت با آنها کارهای مشترکی میکردند رنه و دوستدخترش بودند. آنها کمی بعدتر با زن متشخص دیگری نیز آشنا شدند که ارتباط ترزا با او پس از آن نیز ادامه پیدا کرد: مادر رنه.
بازی در تیم ملی آلمان برای روبرت مثل رسیدن به اوج قله بود. اما آیا نیمکتنشینی به عنوان دروازهبان دوم بهترین کار ممکن نیست؟ جایگاه او برای تیم اهمیتی زیادی داشت و بدون این که تحت فشار بازیها قرار بگیرد در متن تمام هیجان، پیروزیها و شادیهای تیم در سوییس قرار داشت. ترزا این گونه به خاطر میآورد: «حین مسابقات یورو روحیهی شاداب و باطراوتی داشت.»
پس از برد دو-هیچ برابر لهستان، کسی در راهروی رختکن با روبرت صحبت کرد. فرانتس هوک، مربی دروازهبانیای که روبرت، از نظر خودش، در بارسلونا آزار زیادی از او دیده بود، با خوشرویی به او سلام کرد. هوک حالا به عنوان مربی دروازهبانی عضو تیم ملی لهستان بود. «بالأخره عدالت در مورد تو اجرا شد. تو حالا شدی همون دروازهبانی که من به بارسلونا آوردم. برات خوشحالم.» روبرت انگشت به دهان ماند. رفتار هوک با او طوری بود که انگار در بارسلونا رابطهی نزدیکی با هم داشتهاند. آنها، طوری که هوک به خاطر میآورد، حدود چهل و پنج دقیقه با هم صحبت کردند. پس از آن هم هوک خواست پیراهن روبرت را از او بگیرد و روبرت هم که شگفتزدهتر از آن بود که بتواند کار دیگری انجام دهد، پیراهنش را به او داد.
دنیای دوستداشتنی آنها چهار روز بعد با باخت دو-یک آلمان برابر کرواسی تیره و تار شد. احتمال حذف شدن در دور گروهی قوت گرفت. بحثها در تیم بالا گرفت و خبر دعوای بین بازیکنان به سرعت از مطبوعات سر درآورد. پس از باخت، بازیکنان کمسنوسال با مهمانی گرفتن کنار استخر و نوشیدن الکل مایهی آبروریزی بزرگترهای تیم شده بودند. دعواها بر سر رهبری تیم عیان شد، چیزی که در آن سالها بسیار اتفاق میافتاد. آیا حق با میشاییل بالاک کاپیتان آلمان بود و رهبری جمع محدودی از بازیکنان به سبک خشن همنسلان اشتفان افنبرگ به سود تیم بود؟ یا آن طور که جوانترها معتقد بودند بازیکنان یک تیم موفق باید بالاتر از هر چیز به طرحی که برای بازی ریخته شده بود وفادار میماندند؟ روبرت خدا را شکر میکرد که دروازهبان ذخیره است و در مشاجرات دخالت نمیکند. از این گذشته خودش هم نمیدانست که کدام طرف دعوا ایستاده است. او در اصل تیمی را میپسندید که در آن همهی بازیکنان حامی همدیگرند، نه این که تابع یک یا دو بازیکن باشند. از طرفی، در سن سی سالگی معتقد بود گاهی لازم است بازیکنان قدیمیتر برای برقراری نظم به زور متوسل شوند.
تیم ملی آلمان با در پیش گرفتن ترکیبی از این دو اصل، یعنی قرار دادن بالاک مثالزدنی در سمت رهبری تیم و پیروی مو به مو از برنامهی دقیقی که برای بازی ریخته شده بود، پرتغال را در مرحلهی یکچهارم نهایی و در تماشاییترین عملکرد سالهای اخیرش با نتیجهی ۲-۳ شکست داد. آنها به فینال راه پیدا کردند، اما بازی را با نتیجهی یک-هیچ به تیم برتر یعنی اسپانیا باختند.
پس از باخت، روبرت که هنوز پیراهن سبز فسفری مخصوص بازیکنان تعویضی را به تن داشت و مدال نقره را هم به گردنش انداخته بود، نشست روی زمین ورزشگاه ارنست هاپل و پاهایش را دراز کرد. زیر نور نورافکنهای ورزشگاه متوجه تغییراتی شد که در چند سال گذشته در بدنش پدید آمده بود. صورتش استخوانی شده و حالت بچگانهی چهرهاش پس از مرگ لارا محو شده بود. چهرهاش با سری که به تازگی به دلیل کمپشت شدن شقیقههایش آن را با تیغ تراشیده بود زمختتر از همیشه به نظر میرسید. بدنش حالا به شدت عضلانی شده بود. دو سال قبل میگفت «من هیچ وقت به اندازهی اولی کان وسواس نبودهم، هیچ وقت لازم نداشتهم به اندازهی اون تمرین کنم، چون استعداد داشتهم.» اما از وقتی که احتمال بازی برای کشورش مطرح شد سرسختانه در باشگاه بدنسازی تمرین میکرد، چون روشهای تمرین نه چندان نوآورانهی دروازهبانی در هانوفر را کافی نمیدانست. در میان همبازیهای شکستخوردهاش به تنهایی نشسته بود روی زمین و مستقیم به روبهرویش نگاه میکرد. چند دقیقهی پیش دوران دروازهبانی لمن هم به پایان رسیده بود. حالا رسیدن به دروازهبانی تیم ملی فقط به خودش بستگی داشت.
برای تعطیلات به همراه ترزا به لیسبون رفت. چند وقتی میشد که خانهای در آنجا خریده بودند.
پائولو آزودو از او پرسید «سؤال اینه که میخوای وقتی سیوپنج سالت شد بیای بنفیکا؟»
روبرت هم گفت «البته.»
تیم ملی آلمان پس از ده سال دروازهبانی اولیور کان و ینس لمن، به داشتن چنین جنگجویان تکسوار و بیرحمی درون دروازه عادت کرده بود. دوران پسا کان/لمن در آگوست ۲۰۰۸ فرا رسید و هنوز اعتقاد در آلمان بر این بود که دروازهبان تیم ملی باید کسی مثل آن دو نفر باشد، به طرز اغراقآمیزی مصمم و به نحو چشمگیری متفاوت از بقیه.
روبرت با بازی در فوتبال ملی به تلخی فهمید که نقاط قوتش در سطح باشگاهی، اینجا برایش نقاط ضعف به حساب میآیند: بازی منطقی و بدون احساسش، کمحرفیاش، تشخصش در رفتار با مردم. مردم حالا او را با کان مقایسه میکردند، کسی که یک بار در زمین فوتبال گردن یکی از بازیکنان حریف را شکسته بود؛ همچنین با لمن که در تمام مصاحبههایش سعی میکرد کان را از رو ببرد؛ و صد البته با رنه آدلر، کسی که حتی روی سانترهای خطرناک – همان مواقعی که روبرت درون دروازه میماند – متهورانه از دروازه خارج میشد و توپ را جمع میکرد. این دست مقایسهها اوتمار هیتسفیلد را به این نتیجه رساند که «انکه جَذَبهی لازم رو نداره.» هیتسفیلد در آن زمان موفقترین مربی باشگاهی در فوتبال آلمان بود.
روبرت حس میکرد آمادگی قرار گرفتن در معرض قضاوت افکار عمومی را دارد. حرف آخر را هم نه ستوننویسهای ورزشی، که مربی دروازهبانی تیم ملی میزد. کوپکه در این میان شیفتهی سادگی بازی روبرت شده بود. «آرامشش در زمین من رو تحتتأثیر قرار میداد. با حضورش همه جا رو مال خود میکرد، و این دقیقاً به این دلیل بود که نه تنها مثل بقیه هول و دستپاچه نبود، بلکه منطقی بود و اعتماد به نفس رو میشد در تمام حرکاتش دید. یک بار پس از این که یک ضربهی خطرناک رو به تنهایی دفع کرد، به سادگی برگشت و درون دروازه ایستاد، طوری که انگار گرفتن چنین توپهایی سادهترین کار دنیاست. مطلقاً ادا و اطوار نداشت، به هیچ وجه.»
روبرت در اولین بازی تیم ملی آلمان پس از یورو در برابر بلژیک در نورمبرگ درون دروازه ایستاد. این به این معنی بود که مربیهای تیم ملی او را از میان سه یا چهار گزینهی جانشینی لمن برگزیده بودند. آلمان دو-هیچ برد و روبرت به سادگی از پس کار کوچکی که به او سپرده شده بود برآمد. وقتی برای تبریک گفتن با او تماس گرفتم اولین حرفی که زد این بود: «متأسفانه فرصت نشد خوب بدرخشم.» عجله داشت که جایگاهش را به همه یاداوری کند. حتی اگر ده بار تکرار میکرد که بدبینی مردم تأثیری روی او ندارد، باز هم احساس میکرد باید کشور را به سرعت نسبت به تواناییهایش آگاه کند.
اما او چطور باید جماعتی را که تظاهر را با جَذَبه اشتباه میگرفتند متقاعد میکرد؟
یورگ میگوید «درسته، ولی وقتی کسی مثل هیتسفیلد از نبود جذبه حرف میزنه، نمیشه گفت داره بیربط میگه. باید از خودمون بپرسیم: هیتسفیلد چی دیده که چنین نظری داره؟»
یورگ به این نتیجه رسید که تصویری که دروازهبان از خودش میسازد هم مسئلهی مهمی است. روبرت به شیوهای خنثی دروازهبانی میکرد و برخلاف دیگر دروازهبانها که یا خطر خروج روی توپهای بلند را به جان میخریدند یا توپها را روی خط دروازه به شکلی دراماتیک مهار میکردند، صحنههایی درخور نمایش از بازیاش تولید نمیشد. پس از بازی هم که چهرهی خشک و بیروحش هنگام مصاحبه، خبرنگاران رسانهها را ناگزیر به سمت رنه آدلر که موهایی بور و مواج و لبخندی پرطراوت داشت، روانه میکرد.
روبرت با شنیدن این حرفهای یورگ پای تلفن عصبانی شد. سرمربی تیم ملی قطعاً میتوانست بدون کمک خبرنگارانِ لبخندبهلب، دروازهبانی را که خیال مدافعینش را راحت میکند تشخیص دهد، مگر نه؟ این توانایی هم سر زمین و با دستورهای واضح و منطقیای به دست میآید که کسی خارج از زمین اصلاً از آنها خبر ندارد.
یورگ گفت «قبول دارم روبی، ولی اگه تصویر خوشایندتری پیش مردم داشتی میتونستی فشاری که رسانهها بهت میارن رو راحتتر تحمل کنی.»
گفتوگویشان کشید به دروازهبانهایی که تصویر هیجانانگیزتری از خود ساخته بودند و یورگ با برشمردن دلایل تخصصی برای روبرت توضیح داد که بیشتر واکنشهای فوقالعادهی دروازهبانها را باید به حساب موقعیتشناسی دروازهبان گذاشت که درست در آخرین لحظه و کاملاً آگاهانه به سمت توپ شیرجه رفته است. دلیلی برای خجالت کشیدن نیست. سپس در گرماگرم بحث حرفی از دهان یورگ بیرون پرید که تا همین امروز از گفتنش پشیمان است. او به روبرت گفت «فقط حواست رو جمع کن که آگاهانه به سمت توپ شیرجه بزنی، دقیقاً مثل تیم ویسه (Tim Wiese).»
روبرت دیگر عصبانی نبود. حالا احساس میکرد به او توهین شده است.
تیم ویسه دروازهبان وردربرمن پس از بازیهای یورو به عنوان دروازهبان سوم تیم ملی آلمان انتخاب شده بود. او دروازهبان خوبی بود و چنان شیرجههایی میزد که حتی لمن را نیز به حسادت وامیداشت. با این وجود، حضور ویسه برای دیگر دروازهبانان رده بالا آزاردهنده بود. او حتی برای گرفتن توپهایی در فاصلهی نیممتری هم شیرجه میزد؛ یا برای ضرباتی که حتی در حالت ایستاده هم میتوانست دفعشان کند. اما تماشاچیان که بدون این کارها به حیرت نمیافتادند. اگر مهاجمی با ویسه تکبهتک میشد، او خود را مانند یک کونگفو کار با پاهایی باز شده به سمت مهاجم حریف چنان به طرفش پرت میکرد که گزارشگرها با شگفتزدگی فریاد میزدند «ویسه میره تو دل خطر!» دیگر دروازهبانها جلوی تلویزیون دندانهایشان را از خشم به هم میساییدند: یعنی رسانهها نمیفهمیدند که پرت کردن خود به سمت مهاجم حریف بیعقلی است؟ با کمی دقت میشد دید که خود ویسه هم هنگامی که خود را پرت میکند سرش را به سمت مخالف میچرخاند. به این ترتیب هر مهاجمی میتوانست به سادگی او را دور بزند.
یورگ پس از این پیشنهاد توخالی که روبرت از ویسه تقلید کند دیگر حرفی در مورد اهمیت تصویرسازی با او نزد. اما متوجه شد که روبرت از آن روز به بعد سعی میکرد در تمام مصاحبههای تلویزیونیاش لبخند بزند.
با این حال روبرت ذاتاً همانی باقی ماند که انگلیسیها به آن میگویند «دروازهبانِ دروازهبانها [1]» – کسی که به شدت مورد احترام همکارانش است، اما ارزشهایش از طرف جامعه نادیده گرفته میشود. روبرت بر خلاف جریان غالب و بر خلاف تلقی تازه رواجیافتهی «دروازهبانِ همهکاره» که باید همهی پاسهایی را که به عمق زمین فرستاده میشد قطع میکرد و تمامی سانترها را میگرفت، به تعریف خودش از «دروازهبان منطقی» وفادار ماند. فایدهی بیرون آمدن بیپروا از دروازه روی تمام توپهای بلند و گرفتن هجده تا از بیست سانتر چیست؟ «فکر میکنم کسایی که معتقدن دروازهبان مدرن باید بدوئه جلو و تمام پاسهای در عمق رو قطع کنه دارن زیادهروی میکنن. به نظر من یک دروازهبان خوب باید بدونه روی کدوم پاس در عمق نیازه از دروازه خارج بشه و روی کدوم نیاز نیست.»
او با چنین طرز فکری در زمانهای که بازیکنانی «همهکاره» از نسل جدید مثل رنه آدلر و مانوئل نویر که مهاجمین حریف را خیلی جلوتر از خط دروازه متوقف میکردند و مهارهای نمایشی آخرین «سنتگرایان» مثل تیم ویسه نفسها را در سینه حبس میکرد، تنها مانده بود.
اما حضور آدلر، انکه و ویسه، سه دروازهبان با سه سبک متفاوت در دروازهی تیم ملی آلمان در پاییز ۲۰۰۸ بر این نکته تأکید میکند که اساساً برتر دانستن یک سبک بر دیگری تا چه اندازه غیرعملی است. این مسئله در مورد بازیکنان خط حمله برای مردم حل شده و همه قبول دارند که باید همه جور بازیکنی در تیم حضور داشته باشد و همهی آنها میتوانند از راههایی مختص به خود به موفقیتهایی در سطح جهانی برسند. همین موضوع در مورد دروازهبانها هم صدق میکند. تنها نکتهی مهم این است که دروازهبان باید با اعتماد به نفس باشد و موفقیتهایش ادامهدار باشند. روبرت انکه در ماههای پایانی آن سال به همان دروازهبان آلمانیای تبدیل شد که سبک خاص خودش را بهتر از هر کس دیگری به اجرا میگذاشت.
به گفتهی کوپکه: «اون هیچ وقت اشتباه فاحشی مرتکب نمیشد و عامل تمایزش همین بود.» به این ترتیب، روبرت در در ماه سپتامبر در بازیهای مقدماتی جام جهانی مقابل لیختناشتاین و فنلاند درون دروازهی آلمان ایستاد. «شما با مرور تمام بازیهاش توی تیم ملی، حتی یک گل هم پیدا نمیکنید که بشه گفت میتونست اون رو بگیره، حتی در بازی سه-سه مقابل فنلاند.»
مهمترین محک آن سال، پس از بازی هلسینکی اتفاق افتاد. یک زن که نمایندهی سازمان بهزیستی در امور مربوط به فرزندخواندگی بود به امپده آمد؛ اگرچه رفتارش با انکهها طوری نبود که احساس کنند مورد آزمون واقع شدهاند. ملاقات خانگی آخرین مانع در فرایند تعیین صلاحیت بود.
نماینده را به اتاق بچه بردند. اسم لارا هنوز با حروف آهنربایی به در چوبی اتاق چسبیده بود. قصد ترزا و روبرت این بود که اسم فرزندخواندهشان را هم کنار اسم لارا روی در بچسبانند. میخواستند به طبیعیترین شکل ممکن به فرزند دومشان بگویند که او قبلاً خواهری داشته که حالا مرده است.
تأیید صلاحیت آنها برای پذیرفتن فرزند در ماه اکتبر به آنها اعلام شد. حالا باید منتظر میماندند، اما نمیدانستند که تا زمانی که بچهای برایشان پیدا شود چهار ماه مانده است یا چهارده ماه.
زمان برای روبرت به تندی میگذشت. عنوان جدیدی که با دروازهبانی تیم ملی به اسمش اضافه شده بود ضرباهنگ تازهای به زندگیاش بخشیده بود. همه چیز، مخصوصاً هیجانش، سرعت گرفته و ناگهانیتر شده بود. مسابقهی سرنوشتساز انتخابی جام جهانی در برابر روسیه، تیمی که در یوروی گذشته تا مرحلهی نیمهنهایی بالا رفت در پیش بود و او همراه با تیم ملی به کمپ تمرینی در دوسلدورف رفت. از بعد خداحافظی ینس لمن به این طرف روبرت در تمام بازیهای ملی درون دروازهی آلمان ایستاده بود و هیچ اشتباهی مرتکب نشده بود. اما چهار روز قبل از بازی برابر روسیه مطلبی در مورد او و یواخیم لو در نشریهی بیلد، پرفروشترین روزنامه آلمان، چاپ شد و با این عنوان روی جلد رفت: «انکه: شمارهی یکِ یوگی – تا اولین اشتباه.»
او نخواست برداشتی شخصی از آن تیتر کند. میدانست که چیزی که شاید هجمه علیه او به نظر میرسید در اصل بیش از یک تعصب شخصی نبود: گزراشگر بیلد که مطالب مربوط به تیم ملی را پوشش میداد معمولاً همان کسی بود که در مورد رنه آدلر و بایر لورکوزن هم مینوشت و آنقدر به رنه علاقه داشت که در تمام تیترهای مطالبش از او طرفداری میکرد. اما خشمش فروکش نکرد. چرا باید کارمند بیلد به او میتاخت فقط چون رقیب رنه بود؟ قبلاً که یک بار هانوفر دو-هیچ از لورکوزن شکست خورده بود – نتیجهای عادی در بوندسلیگا – همین شخص در بیلد تیتر زده بود: «انکه در تیررس.»
روبرت سعی کرد با اهمیت ندادن به موضوع خودش را آرام کند.
رسانههای دیگر هم در روزهای منتهی به بازی برابر روسیه به رقابت بین او و رنه دامن میزدند. دیروز جنگ دروازهبانها بین لمن و کان بود و امروز بین انکه و آدلر. در واقع هم فاصلهی آنها داشت کمتر و کمتر میشد. رقابت آنها بر سر این جایگاه فضای ناخوشایندی بینشان میساخت، اما آنها در صحبتهایشان اشارهای به آن نمیکردند. هم رقیب بودند و هم صمیمی.کوپکه میگوید: «روبرت و رنه داشتن به هماهنگی میرسیدن. اونا با اولی کان و ینس لمن فرق میکردن. لازم نبود بینشون دعوا بندازیم تا با هم دشمن بشن و اینجوری رقابت کنن. در هر صورت هم اون دوران دیگه گذشته. الان دیگه زندگی در یک تیم فوتبال تو همراهی خلاصه میشه.»
رنه میگوید: «من همیشه حس میکردم که هیچ رقابتی بین ما نیست. و فکر میکنم این به نفع جفتمون تموم شد. وقتی توی تمرین فشار روی آدم نباشه – اگه اون تونست اون شوت رو بگیره، من هم باید یکی سختترشو بگیرم – خیلی بهتره.»
سه روز قبل از بازی، مربیشان در دوسلدورف بازی تمرینی چهار به چهاری در یک زمین کوچک ترتیب داد. روبرت روی یکی از صحنهها ضربهی فیلیپ لام را که از فاصلهای نزدیک زده شده بود با مشت دفع کرد. رنه هم در دروازهی تیم مقابل با دقت روی بازی تمرکز کرده بود، چون ممکن بود ضربهی بعدی به سمت او زده شود. توپ روی زمین کوچک بین دو تیم رد و بدل میشد و بازیکنان یاد میگرفتند در بستهترین فضاها و کوتاهترین زمان چگونه به درستی تصمیمگیری کنند.
روبرت در وقت استراحت بعدی به سمت اندی کوپکه رفت و به او گفت: «توپ رو که مشت کردم احساس میکنم مچم زیاد خم شد. احتمالاً دستم در رفته.»
«روش یخ بذار و سریع برو پیش دکتر.»
رنه چند متر آنطرفتر ایستاده و تمام حواسش هنوز متوجه بازی تمرینی بود که تا چند دقیقهی دیگر از سر گرفته میشد. از گوشهی چشمش روبرت را دید که به طرف زمین نمیآمد و تیم ویسه به جای او در حال ورود به زمین بود.
دکتر دست چپ روبرت را با دقت حرکت داد. سپس گفت: «باید ببریمت بیمارستان.»
[1] Goalkeeper’s goalkeeper
************************************************************
فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
فصل دوازده: همه جا تاریک است، حتی یخچال