هنوز تعدادی عکسِ چاپ نشده از چند هفتهی پیش روی دوربین ترزا مانده بود، تصاویر روبرت و لارا در آخرین گردش خانوادگیشان در کنار دریاچهی بزرگ ماش (Maschsee) در هانوفر. حالا باید با آن تصاویر چه کار میکردند؟ اصلاً چه کار میتوانستند با آنها بکنند؟
ترزا گفت «بیا آویزونشون کنیم به دیوار.»
روبرت فقط سر تکان داد تا مجبور نباشد چیزی بگوید.
قصد آنها پرهیز از پذیرفتن مرگ دخترشان نبود، فقط میخواستند لحظات زیبایی را که با او گذرانده بودند به یاد بسپرند. البته هر روز هم موفق به این کار نمیشدند.
ترزا کم غذا میخورد. میلی به غذا نداشت و روز به روز لاغرتر میشد. ذهن روبرت آکنده از سؤالات مختلف بود. آیا نمیشد از مرگ لارا جلوگیری کرد؟ اگر پزشکها عمل جراحی را فقط روی یکی از گوشهایش انجام میدادند چه؟ آیا در آن صورت قلبش میتوانست تاب بیاورد؟ او ناگهان ناخودآگاه با صدای بلند گفت «ما همهمون بیش از حد روی تحمل لارا حساب میکردیم.»
هنوز صندلی پایه بلند لارا پشت میز آشپرخانه قرار داشت. به این راحتی نمیتوانستند از آنجا برش دارند. چطور میشد آن صندلی را دید و یاد جای خالی لارا نیفتاد؟
اما این بیشمار لحظات دلشکستگی که بیشترشان چند دقیقه بیشتر طول نمیکشیدند، نتیجهای زیبا و اعجابآور داشتند: غم فراق آن دو را به هم نزدیکتر کرده بود. به گفتهی مارکو ویا «لحظاتی توی زندگی هست که آدم با اطمینان به خودش میگه: من میخوام همهی زندگیم رو کنار این آدم بگذرونم. رابطهی روبی و تری هم بعد از مرگ لارا به همچین چیزی تبدیل شد.»
با هم به اتاق لارا در بیمارستان رفتند. هنوز اسم او نوشته شده با حروف آهنربایی روی در اتاق دیده میشد و اسباببازیهایش روی فرش کف اتاق رها شده بودند. هر دو نشستند روی زمین. خاطراتشان را برای هم مرور میکردند: آن بار که لارا میخواست پرستار هم کلاه لبهداری مثل کلاه ترزا سرش بگذارد؛ یا روز آخر که لارا یک شیشهی کامل غذا را خورد.
قصد آنها پرهیز از روبرو شدن با مرگ دخترشان نبود، فقط میخواستند لحظات زیبایی را که با او گذرانده بودند به یاد بسپرند. بعضی روزها هم میتوانستند.
پس از کمتر از دو هفته از مرگ لارا خبری به روبرت رسید. نام او برای اولین بار پس از هفت سال در ترکیب تیم ملی آلمان قرار گرفته بود. آیا او هرگز میتوانست منتهی درجهی شادی و غم را تجربه کند؟ خودش را متقاعد کرد که باید به برگزیده شدنش افتخار کند: نباید به خاطر کمی شادی کردن شرمنده باشد. احساس کرد به ماشینی تبدیل شده است که دستورات را اجرا میکند: خوشحال باش.
اعضای تیم ملی در اوایل اکتبر به اردوی تمرینی در برلین فراخوانده شدند. روبرت قرار بود در بازی تدارکاتی آخر هفته در برابر گرجستان دروازهبان ذخیرهي تیم باشد. مدیر رسانهای تیم ملّی در فدراسیون فوتبال آلمان محتاطانه نظر او را دربارهی ترتیب دادن یک کنفرانس مطبوعاتی جویا شد. به هر حال قرار گرفتنش در ترکیب تیم ملّی بعد از مدتها ارزش خبری بالایی داشت.
او مشتاقانه قبول کرد.
اما قبلش باید خود را برای شنیدن سؤالاتی در مورد لارا آماده میکرد.
روبرت بعد از مرگ لارا از مصاحبه با خبرنگاران طفره میرفت، که البته با در نظر گرفتن این که حتی خبرنگاران نشریههای زرد هم نزدیکش نمیشدند کار چنان سختی نبود. حالا در برلین در برابر صدها خبرنگار نشسته بود. در ابتدا اجازه خواست تا قبل از شروع جلسهی پرسش و پاسخ چیزی بگوید. «قبل از هر چیز میخوام از این فرصت استفاده کنم و از طرف خودم و همسرم از افراد زیادی که توی چند هفتهی گذشته به ما تسلیت گفتن تشکر کنم. ما تک تک نامههایی که به دستمون رسید رو خوندیم و همین کمکمون کرد تا این شرایط رو بگذرونیم. لطفاً اینا رو منتشر کنید. برای من و همسرم موضوع مهمیه.»
سؤالات در سکوت مطرح میشدند و روبرت در هنگام پاسخ دادن به آنها مدام سرفههای ریز میکرد.
گفت «من با بیماری لارا ناخواسته با مرگ و زندگی مواجه شدم.» به همین دلیل هم حتی قبل از مرگ لارا این سؤال را از خودش میپرسید که با مردن او چه خواهد شد. «زندگی باید ادامه پیدا کنه. نباید مغلوب غم و غصه شد.»
طبق گزارشهای ورزشینویسان که بعدتر منتشر شد، صحبتهای روبرت آن جلسه را به یکی از تأثیرگذارترین مصاحبههای فوتبالی تاریخ تبدیل کرد؛ گواهی بر قدرت بزرگی که در درون خود داشت.
اما روبرت این قدرت بزرگ را در خود نمیدید. او فقط سعی میکرد تسلطش را حفظ کند. «از این میترسیدم که مردم به خاطر این که نمیدونن باید چه رفتاری با من داشته باشن ازم فرار کنن. واسه همین هم سعی کردم از همون اول تا جای ممکن طبیعی رفتار کنم.»
دو یا سه ماه که گذشت گاهی پیش میآمد که به خواست خودش تلفنی در مورد لارا حرف بزند. ممکن بود در این طور مواقع بگوید «اتفاقاً همین دیروز داشتم به عکسهاش نگاه میکردم و لارا توی همهشون داشت میخندید.» اما یک بار وسط مصاحبهمان برای مقالهای که قرار بود در روزنامه چاپ شود به من گفت: «بذار تلویزیون روشن بمونه.» (در آن لحظه یک مسابقهی فوتبال از تلویزیون پخش میشد.) این طوری صدای خودش را نمیشنید. ادامه داد «مرگ لارا حقیقتیه که نمیتونم ازش فرار کنم. میدونم که باید باهاش کنار بیام.» سپس گفت که «کنار آمدن» تعبیر مناسبی نیست، اما عبارت بهتری هم به نظرش نمیرسد. اما من منظورش را متوجه شدم – یا حداقل این طور حس کردم. برای همین فقط سر تکان دادم و او هم نگاهش را از تلویزیون برنگرداند.
چیزی به کریسمس نمانده بود و آنها دوباره بر سر دوراهیای مرتبط با دختر از دست رفتهیشان قرار گرفتند. آیا باید در امپده میماندند تا نزدیک قبر لارا باشند، یا باید از آنجا میرفتند و زندگیشان را ادامه میدادند؟ شاید تنها راه پشت سر گذاشتن آن وحشت دور شدن از آن بود. قرارداد روبرت با هانوفر شش ماه دیگر به پایان میرسید. زمان تصمیمگیری بود: ماندن یا رفتن؟ پیوستن به هامبورگ و لورکوزن منتفی شده بود: هامبورگ با خوششانسی توانست با دروازهبانی فوقالعاده به نام فرانک روست (Frank Rost) قرارداد ببندد و تصمیم بایر لورکوزن بر این شده بود که فعلاً با هانس یورگ بوتِ آماده و کاراموزیِ رنه آدلر در پشت سرش به کار ادامه دهند. آدلر میگوید «اگر مربی دروازهبانیم من رو نداشت احتمالاً روبرت رو میآورد. اون همیشه از بازی روبرت شگفتزده میشد.» به این ترتیب گزینهای به جز اشتوتگارت باقی نمیماند، تیمی بزرگ و در تلاش برای قهرمان شدن در فوتبال آلمان که به جذب روبرت علاقه نشان داده بود.
ترزا گفت «بریم. تو اشتوتگارت میتونیم از نو شروع کنیم.»
«نمیدونم. خیلی به هانوفر مدیونم. اگر اون موقع از تنریف من رو نجات نداده بودن، شاید هنوز داشتم توی دسته دوی اسپانیا بازی میکردم.»
«ولی توی یه محیط جدید از همهی خاطرات تلخی که گوشه و کنار اینجا هست خلاص میشیم.»
«رفتن یعنی فرار از گذشته.»
ترزا به تندی گفت «خب باشه. توی هانوفر میمونیم. حداقل دیگه مجبور نیستیم بهش فکر کنیم.»
اما ماندن در آنجا به این سادگیها هم نبود. البته که پیوستن به اشتوتگارت برای روبرت کاملاً منتفی نشد و همچنان به سنجیدن احتمالات مختلف در ذهنش ادامه داد. با آن تیم میتوانست در مسابقات قهرمانی اروپا بازی کند، ممکن بود حتی جام هم ببرد. شاید بهتر بود که در بازهی نقل و انتقالاتی زمستان دیداری با آرمین فه (Armin Feh) سرمربی اشتوتگارت داشته باشد. اما فه قولی برای ملاقات با او نداد. اشتوتگارت در هر صورت تا شش ماه دیگر دروازهبانش را از دست میداد. تیمو هیلدبراند در راه خارج از کشور بود. اگر این اتفاق میافتاد فه قطعاً روبرت انکه را انتخاب میکرد. اما مسئله اینجا بود که او هنوز به حفظ هیلدبراند امید داشت و نمیخواست قبل از ناامیدی کامل از جانب او کنار دروازهبان دیگری دیده شود.
به این ترتیب بود که یورگ نبلونگ قبل از اشتوتگارت با هانوفر مذاکره کرد. او یک روز قبل از کریسمس به دیدار مارتین کیند (Martin Kind) مدیر عامل هانوفر در ساختمان مرکزی شرکتش در گروسبورگوِدِل (Grossburgwedel) رفت. کیند کارخانهای با حدود دو هزار کارمند داشت و کارش تولید سمعک و وسایل کمک شنوایی و صادر کردن آن به نقاط مختلف دنیا بود. ظاهرش ارتباطی به فوتبال نداشت و همین خیلیها را به تعجب میانداخت که چرا او میلیونها یورو برای بازگرداندن هانوفر به بوندسلیگا سرمایهگذاری کرده است. البته این را هم باید در نظر داشت که فعالیتهای فوتبالیِ رئیس شرکت نه تنها میزان فروش سمعک را به خطر نمیانداخت بلکه باعث شناختهتر شدن شرکتش نیز میشد.
کیند با تعداد کمی از بازیکنان باشگاهش رابطهای صمیمی داشت و روبرت یکی از همانها بود. او مشخصاً از طرز فکر بلندپروازانه و رویکرد تحلیلی روبرت نسبت به فوتبال خوشش میآمد. همچنین متوجه بود که باشگاه در نبود روبرت از روحیهای که او به تیم تزریق میکرد بیبهره میماند. روبرت آرزوی هانوفر را برای اثبات خود به عنوان تیمی ورای یک تیم کوچک محلی محقق کرده بود. او بازیکن بزرگی بود که در تیمی متوسط بازی میکرد و بر خلاف بیشتر فوتبالیستهای حرفهای که پس از تنها سه بازی خوبِ پشت سر هم انتظار دارند مورد تحسین واقع شوند، در هانوفر همیشه سرشار از اعتماد به نفس بود.
کیند برای نگه داشتن روبرت در هانوفر پول قابلتوجهی – بیش از شش میلیون یورو و بیشتر از محل منابع خارج از باشگاه – فراهم کرد. اما مذاکرات از همان ابتدا به مشکل خورد. کیند معتقد بود که شش میلیون یورو برای قراردادی چهار ساله کافی است، در حالی که پافشاری یورگ بر این بود که با این رقم باید قراردادی سه ساله نوشته شود. حتی در این صورت هم درامد او کمتر از مبلغی بود که اگر به اشتوتگارت میرفت به او پرداخت میشد.
کیند یکی از اعضای هیئت مدیره به نام گرگور بائوم (Gregor Baum) را که در خرید و فروش املاک و اسبهای مسابقه دستی بر آتش داشت با خودش به جلسهی مذاکره آورده بود. بائوم با لحن تندش گفت با این که مذاکرات به سرعت به پایان رسید اما نتیجهای در بر نداشت.
روبرت و ترزا در هتل کوکنهوف (Hotel Kokenhof)، چسبیده به دفتر مرکزی شرکت سمعکسازی منتظر یورگ بودند. بخش پذیرش هتل با تزیینات کریسمس آذینبندی شده بود. یورگ برگشت و پس از شرح اتفاقات مذاکرات به روبرت گفت بهتر است فعلاً پیشنهاد هانوفر را رد کند. البته در هفتههای آینده به مذاکرات ادامه خواهند داد. یورگ گفت «تصمیم نهایی به نفع هانوفر گرفته نشد.» روبرت با صدای بلند فکر میکرد. او معتقد بود سران هانوفر میدانستند که باشگاههای دیگر به دروازهبانی در سطح او پول بیشتری میپردازند؛ از طرف دیگر، او با وجود آیندهی نامطمئن در هانوفر و درامد کمتر نسبت به اشتوتگارت، باز هم مایل به ماندن در آن جا بود. اما تردید باشگاه در افزایش دستمزد دلیلی کافی بود تا آنجا را ترک کند.
تلفن یورگ زنگ خورد.
کیند از پشت خط گفت «آقای نبلونگ ما فکرهامون رو کردیم و به این نتیجه رسیدیم که دستمزد پیشنهادی رو افزایش بدیم. موندن روبرت در هانوفر برای ما خیلی مهمه.» و از یورگ خواست تا خود را به سرعت به دفتر او برساند.
همان شب یکی از عکاسهای مطبوعات را خبر کردند تا از لحظهی دست دادن روبرت انکه و مارتین کیند عکس بگیرد. انکه قراردادی سه ساله تا جولای ۲۰۱۰ با هانوفر امضا کرد.
هواداران و مطبوعات محلی هانوفر از شنیدن این خبر طوری خوشحال شدند که انگار تصمیم روبرت به ماندن در آنجا هدیهای به آنها بود. روبرت کمی ترسید. صحبتهای اغراقآمیز گزارشگرها او را تا مقام قهرمانی رومانتیک که دلش از ابتدا با هانوفر بوده و به نشانهی تشکر از این تیم پا روی دنیا گذاشته است بالا برد. اما اگر میخواست پس از دو سال باشگاه را ترک کند چه میشد؟ آیا به ریاکاری متهمش میکردند؟ در صحبتهایش روی این نکته تأکید میکرد که «من فقط اینجا موندم چون باشگاه از نظر مالی تونست من رو متقاعد کنه و همچنین به خاطر این که توانایی پیشرفت فوتبالی رو توی این تیم میبینم.»
بالاخره او هم بازیکن حرفهای بود و نظراتش از آرمانگرایی فاصله داشت. اما در عین حال دلگرمی تازهای به صورت ناخودآگاه از حمایت هواداران دریافت میکرد. فریادهای تحسین و تشکر آنها روبرت را در تصمیم خود بر ماندن در هانوفر راسختر از پیش میکرد. وقتی سر مزار لارا کنار تزرا نشسته بود ناگهان به خودش آمد و فهمید کاری به جز ماندن از او بر نمیآمده است. تازه داشت کمکم جملهای را که او و ترزا از روز ۱۷ سپتامبر ۲۰۰۶ چند بار برای هم تکرار کرده بودند باور میکرد. «هر دقیقه نمیشه غصه خورد. نباید بعد از هر بار که غذا میخوریم یا میخندیم خودمون رو سرزنش کنیم.»
دو ماه بعد در خبرها آمد که تیمو هیلدبراند از اشتوتگارت به والنسیا خواهد پیوست. حالا آرمین فه سرمربی اشتوتگارت مشتاق گفتوگو با روبرت بود.
اعضای کابین شماره ۲ پس از یکی از جلسات اردوی زمستانی در ژانویه ۲۰۰۷ در شهر خرز د لا فرونترا (Jerez de la Frontera) زمین تمرین را ترک نکردند. هانو بالیچِ هافبک دستکشهای روبرت را پوشید و درون دروازه ایستاد و میشائیل تارنات توپ را میکاشت و به سمتش شوت میزد. روبرت هم داخل محوطهی جریمه ایستاده و کمین کرده بود و تارنات بعضی ضربهها را از قصد به فضای پشت سر او میفرستاد. روبرت فریاد زد «اینجوری که نمیشه!» و همه با هم خندیدند.
به نظر میرسید که بخشی از بدن روبرت به شوخیها بیتفاوت است و شادی به آنجا سرایت نمیکند. اما او میتوانست این بخش را نادیده بگیرد و تواناییاش در این کار به تدریج افزایش یافت. گاهی با فکر به لارا در ناامیدی غرق میشد، اما کارهای تارنات او را یک دقیقهی بعد به خنده میانداخت. حتی حین مسابقات بوندسلیگا هم به قول خودش «حواسم از لارا پرت نمیشد.» با لبخند ادامه میدهد. «اما این دروازهبان دیگه مثل قبل دراماتیک نبود.»
ترزا بر خلاف روبرت عضو هیچ تیمی نبود. تنهایی میرفت به مراتع امپده و هر روز حداقل ده کیلومتر میدوید. تا این که پاهایش بعد از چند وقت درد گرفتند و طبق تشخیص پزشک، به شکستگی ناشی از خستگی (fatigue fracture) دچار شده بودند.
یک شب به روبرت گفت «شاید این دفعه باید برم پیش روانشناس.»
«تو؟»
«فکر کنم برام خوب باشه.»
روبرت برای روحیه دادن به ترزا گفت «تو که به روانشناس احتیاج نداری!» پس از لارا باید با کمک همدیگر به زندگی برمیگشتند. اما چرا روبرت این حرف را زد؟ آیا میخواست تصویری که از دنیای اطرافش در ذهنش ساخته بود دستنخورده باقی بماند؟ همسرش که همیشه او را قویتر از خود میپنداشت برود پیش روانشناس؟
ترزا نیز در چند هفتهی آینده چند بار به همین موضوع فکر کرد: ولی ممکن بود او واقعاً به مشاوره احتیاج داشته باشد. هر بار که ترزا اشارهای به آن میکرد مخالفت روبرت شدیدتر میشد. آخر سر خودش هم به این نتیجه رسید که بدون روانشناس به مرور حالش بهتر خواهد شد. ولی دلیل مخالفتهای شدید روبرت را نمیفهمید.
دوباره وقتهای آزادشان زیاد شده بود. عصرهایی که پیش از آن تماماً با پرداختن به کارهای مربوط به لارا پر میشد، حالا در اختیار خودشان بود. آیا موفق میشدند از کاری لذت ببرند بدون این که احساس گناه کنند؟
با ماشین به هامبورگ و دریاچهی اشتاینهوده (Steinhuder) رفتند. عصر یکی از روزها، روبرت که اینترنت تلفن همراهش کار نمیکرد زنگ در خانهی یکی از همسایههایشان را زد تا از کامپیوتر او استفاده کند. اولی ویلکه (Uli Wilke) تا قبل از آمدن روبرت به امپده بهترین فوتبالیست آنجا بود و سابقهی بازی برای تیم تی اس وی هاولزه (TSV Havelse) در لیگ دسته سه را هم داشت. حالا در ابتدای چهل سالگی، ماشین خرید و فروش میکرد. کار روبرت با اینترنت تمام شد اما صحبت آنها ادامه پیدا کرد.
اولی پس از آن گهگاهی برای تماشای فوتبال پیش روبرت میرفت و روبرت و ترزا هم برای ساختن دیوار سنگی باغچهی خانهی ویلکهها به آنها کمک کردند. دیدن دو دختر کوچک خانم و آقای ویلکه برای روبرت و ترزا آزمونی بود که دیگران متوجهش نمیشدند: آنها باید میپذیرفتند که بچههای دیگران سالم و سرحالاند.
آیا دوباره خواهند توانست بچهدار شوند؟ روبرت پیش خود فکر کرد حتی زمان طرح این سؤال هنوز نرسیده است. اما ذهنش از این پرسش خلاص نمیشد.
روزی یکی از پزشکانی که در درمانگاه بیمارستان با او آشنا شده بودند از آنها پرسید آیا میتوانند مواظب دختر کوچکش لورا (Laura) باشند. ترزا و روبرت هم چون نمیخواستند درخواست او را رد کنند قبول کردند. به این ترتیب لورا به مرور بیشتر و بیشتر به دیدن آنها میرفت. دست آخر دلیل این اعتماد پزشک را دریافتند. فرزند او آنچنان نیازی به مراقبت نداشت، اما مسئلهی اصلی این بود که روبرت و ترزا باید دوباره به حضور بچه در کنار خود عادت میکردند. نباید دیدن هر بچهای آنها را به یاد جای خالی لارا میانداخت.
ترزا دقیق یادش نیست که چهار ماه بعدش بود یا پنج ماه، اما بالاخره با شنیدن صدای روشن کسی از پشت در خانهیشان که میگفت «سلام» خوشحال شدند. بچههای روستا به مرور سرزده به خانهی آنها میآمدند و درِ باغشان را بعد از چند وقت اصلاً نمیبستند.
یکی از همین روزها پیامی هشت صفحهای برای روبرت به دستگاه فکس دفتر باشگاه هانوفر رسید. سرمربی تیم ملی او را به ترکیب اصلی بازی برابر دانمارک در ۲۷ مارچ ۲۰۰۷ در دویسبورگ دعوت کرده بود (همچنین به او یاداوری کرد که باید پاسپورت معتبر یا کارت شناساییاش را برای ثبت در گزارش داور همراه خود ببرد).
سرمربی تیم ملی یواخیم لوو در مورد او جدی بود و نمیشد سرسری از آن گذشت. روبرت در سنی که بازیکنان معمولاً از بازیهای ملی خداحافظی میکنند قرار بود اولین بازی ملّی خود را انجام دهد. «اصلاً فکر نمیکردم که دوباره به تیم ملّی دعوت بشم. بالاخره تقریباً سی سالمه.»
آندریاس کوپکه هم در جواب به او گفت «سنت رو الکی زیاد نکن – بیست و نه سالت بیشتر نیست.»
اولیور کان پس از جامجهانی ۲۰۰۶ از بازیهای ملی خداحافظی کرد و چیزی به پایان کار ینس لمن سی و هفت ساله هم نمانده بود. دروازه به دروازهبان نیاز داشت و روبرت پس از تیمو هیلدبراند گزینهی اصلی محسوب میشد.
سرمربی دانمارک مورتن اولسن (Morten Olsen) از ترکیب تیم آلمان خوشش نیامد. آلمان تیم ضعیفی را جلوی آنها قرار داده بود. این بازی اگرچه دوستانه بود اما اولسن آن را به عنوان محکی جدی برای بازیکنانش میدید. هفت تا از بازیکنان تیم آلمان، از روبرت انکه تا یان شلادراف (Jan Schlaudraff) زیر ده بازی ملی در کارنامه داشتند. ولی آینده متعلق به همین بازیکنان بود. درخشانترین آینده اما از میان تمام تازهواردهای بازی آن شب در دویسبورگ به داور بازی هاوارد وب (Howard Webb) تعلق گرفت. داور بازی نهایی جامجهانی ۲۰۱۰، آن شب اولین بازی بینالمللیاش را سوت زد.
«پرواز انکه»: یکی از زیباترین واکنشهای روبرت در دروازه.
روبرت قبل از ورود به زمین با موهایی سیخ در راهروی بیرون رختکن ایستاده بود. موهایش را با دستکشهایش ژولیده کرده بود. لبهایش باریک بودند. نگرانی در چشمهایش بود، اما ترس نه.
او در بازی آن شب فرصتی برای فکر و خیال اضافه نداشت. هنوز دو دقیقه از آغاز بازی نگذشته بود که توپ از روی یک ضربهی آزاد از سمت چپ زمین روی دروازهی روبرت سانتر شد و دنیل اگر (Daniel Agger) دانمارکی در فاصلهی شش متری از دروازه بدون مزاحمت به هوا پرید. روبرت که تا آن لحظه دستش به توپ نخورده بود طوری شیرجه زد که بدنش در هوا موازی تیرک بالایی دروازه قرار گرفت و خودش را تا جایی که میتوانست کش داد و توپ را به پشت دروازه فرستاد. چنین واکنشهایی برای افرادی که تجربهی دروازهبانی ندارند جزو درخشانترین واکنشهای یک دروازهبان هستند.
کمی قبل از پایان نیمهی اول توماس کالنبرگ (Thomas Kahlenberg) توپ را تا نزدیک دروازهی روبرت جلو برد. روبرت از جایش تکان نخورد. از دید کسی که با دروازهبانی آشنا نیست نکتهی خاصی در این حرکت نبود. کالنبرگ از روبرت گذشت و او حتی توپ را لمس هم نکرد. روزنامهها نوشتند «کالنبرگ انکه را دریبل زد.» اما روبرت در واقع با سد کردن مسیر شوت، بازیکن دانمارک را هوشمندانه به زاویهی بسته هدایت کرد و او هم چون هیچ فضایی برای شوت زدن نداشت در نهایت با توپ از زمین خارج شد.
سرمربی پس از بازی این گونه از او تعریف کرد «شخصیتی کاریزماتیک و بازیای پر از واکنشهای عالی». به نظر خود روبرت اولین بازی ملیاش «بد نبود». آلمان بازی را دو-یک باخت اما ورزشینویسها نمیخواستند نقش یک بازنده را به روبرت بدهند. حالا او این حق را داشت که خودش را دروازهبان شمارهی دو تیم ملّی آلمان بداند، مگر نه؟
«ببین، جواب این سؤالو از من نمیشنوی.»
یعنی پس از آن بازی حداقل خودش را در حال رقابت با تیمو هیلبراند برای دروازهبان دومی تیم ملی هم حس نمیکرد؟
«نباید فراموش کنی که این سومین بار بود که اسم من تو ترکیب تیم ملّی بود. تیمو قبل از این هم خیلی برای تیم ملّی بازی کرده.»
آلمان با تحویل دادن دروازهبانهایی مثل سپ مایر، تونی شوماخر و اولیور کان به دنیای فوتبال، به عنوان سرزمین موعود دروازهبانی شناخته میشد. آنجا حتی سادهترین سوالها هم به بحثهای بیپایانی منجر میشد و در حال حاضر سؤال این بود: دروازهبان دوم تیم ملی کیست؟
«من نمیتونم تو مصاحبه بگم که دروازهبانیِ من از این یا اون یکی همکارم بهتره و خودم رو شایستهتر از بقیه بدونم. میدونم باید به بقیه احترام گذاشت.»
روزنامهنگارها ناامید شدند. چه بر سر دروازهبانهای آلمانی آمده بود؟ چرا دیگر مثل قبل دیگ دردسر را هم نمیزدند؟ حداقل یِنس لِمَن کمی طولانیتر از بقیه آنها را سرگرم نگه داشت – ینس دیووانه.
روبرت و ترزا پس از تابستان ۲۰۰۷، سومین تابستان حضور روبرت در هانوفر که با قرارگیری در رتبهی یازدهم بوندسلیگا – جایی که به آن عادت داشتند – به پایان رسید، مانند سال قبل برای گذراندن تعطیلات به لیسبون رفتند.
مقایسهی آن سال با سال قبل برایشان اجتنابناپذیر بود: پارسال به خاطر بهبودی قابل توجه لارا سرشار از لذت به پرتغال آمده بودند. و حالا؟ دوباره اشتیاقشان برگشته بود، اگر چه مثل قبل کاملاً غرق در آن نبودند. ترزا میگوید «از دست دادن فرزند اتفاق تلخیه، اثرش هیچ وقت کاملاً از بین نمیره. ولی اون دو سالی که لارا رو داشتیم برامون تو شرایط بحرانی و همراه با ترس همیشگی از مرگ لارا گذشت. من اولین بار وقتی برای تعطیلات رفته بودیم لیسبون متوجه شدم که مرگ لارا، در عین این که بینهایت تلخ بود، حسی شبیه آزادی هم بهمون داده بود. دوباره میتونستیم بدون ترس زندگی کنیم.»
در رستوران لا ویا کنار ساحل استوریل نشسته بودند. ساعت نُه و نیم شب بود و آفتاب هنوز مثل روز میدرخشید. کرختی عصر تابستان را حتی در حرکت موجهای دریا هم میشد دید.
روبرت گفت «دوست دارم تا ابد همین جا بمونم.»
«میتونیم وقتی فوتبالت تموم شد برگردیم اینجا زندگی کنیم.»
«نظرت چیه اینجا یه خونه بگیریم؟ اینجوری میتونیم غیر از تعطیلات تابستونی، هر بار که خواستیم بیایم چند روز بمونیم.»
خیالپردازی آنها فردای آن روز رنگ واقعیت گرفت.
روبرت سری به پائولو آزودو (Azevedo) زد. آنها رابطهیشان را از مراسم سال قبل در موسسهی گوته حفظ کرده بودند و روبرت در این مدت متوجه چیز مشترکی بینشان شده بود: پائولو تقریباً ده سال قبل به روبرت دو گل زده بود. او بزرگشدهی فرایبورگ بود و در سال ۱۹۹۹ برای تیم کارل زایس ینا (Carl Zeiss Jena) بازی میکرد. یک بار که روبرت برای تعطیلات تابستانی به آنجا رفته بود تا با تیم سابقش تمرین کند، او در یک بازی تمرینی دو بار دروازهاش را باز کرده بود.
روبرت از او پرسید «اگه بهت بگم میخوام آخر دوران فوتبالم تو سی و پنج سالگی برگردم بنفیکا چی بهم میگی؟»
«بذار حساب کنم. سی و پنج سالگیت میوفته تو آگوست ۲۰۱۲. عالی میشه: یعنی تا اون موقع با تیم ملی تو جامجهانی ۲۰۱۰ و یورو ۲۰۱۲ بازی کردی، آخر فوتبالت رو هم میتونی اینجا بگذرونی، خیلی باشکوه.»
«و چه تیمهای کوچک لیگ برتریای اطراف لیسبون هست؟»
«بلِننسِش (Belenenses)»
«البته بلِننسِش! اونجا میتونم راحت تا سی و شش، سی و هفت سالگی بازی کنم. مطمئنم از پسش بر میام.»
فکرهای خندهداری بودند، اما همین که کلمه میشدند و از دهانش درمیآمدند به برنامهی جدی او تبدیل میشدند. دوباره داشت برای آینده برنامهریزی میکرد.
پائولو روبرت را به محل کار تازهاش – سفارت آلمان – بُرد. در باغ سفارت یک نفر از طرف تیم ملی فوتبال ناشنوایان که برای شرکت در مسابقات قهرمانی اروپا در لیسبون حضور داشت به استقبالشان رفت. روبرت انکه میهمان افتخاریشان بود.
وقتی فوتبالیستهای ناشنوا روبرت را شناختند از خوشی فریاد کشیدند. او هم سعی میکرد تعجبش را بروز ندهد. چطور باید با آنها صحبت میکرد؟ لبخوانی بلد بودند؟ او نزدیک سرمربی آنها فرانک زورن (Frank Zürn) ماند که با این که ناشنوا نبود، زبان اشاره را از پدر و مادر ناشنوایش آموخته بود.
زورن با سؤالات زیاد روبرت سر شوق آمد. زندگی حرفهای افراد ناشنوا چگونه است؟ چطور در زمین فوتبال با هم ارتباط برقرار میکنند؟ آیا میتوانستند در یک تیم فوتبال معمولی بازی کنند؟ وقتی روبرت در میانهی گفتوگو به او گفت «شاید شنیده باشی که من یه دختر ناشنوا داشتم.» این بار نوبت زورن بود تا احساسات درونیاش را پنهان کند. او تحتتأثیر عادی حرف زدن روبرت در مورد دخترش قرار گرفته بود.
سرمربی به او گفت که اگر شمرده شمرده صحبت کند بازیکنان منظورش را خواهد فهمید. روبرت هم تشویق شد و در میانشان رفت. آنها مثل فوتبالیستهای عادی سر به سر هم میگذاشتند. به او گفتند عضلاتش مثل کان برجسته نیست؛ پرسیدند چرا نمیرود و با آنها بازی نمیکند؛ یا چرا به وردربرمن نپیوست. دو روز بعد بازیکنان ناشنوا با دیدن روبرت که با آنها به زمین تمرین در کاسکایس (Cascais) آمد و لباس تمرین پوشید شگفتزده شدند.
درست است، روبرت با بازیکنان ناشنوا تمرین کرد. مگر همین را از او نمیخواستند؟
روبرت چند ماه پس از این تعطیلات تلفنی با زورن تماس گرفت. ذهن روبرت از شبی که در سفارت در لیسبون با آنها گذراند درگیر حرفهای زورن در مورد مشکلات مالی تیم ناشنوایان بود. او این مسئله را با شرکت تأمینکنندهی دستکشهای دروازهبانیاش در میان گذاشته بود و فرانک زورن از حالا به بعد میتوانست لباسهای تیم را با تخفیف بخرد.
مرگ لارا روبرت را نسبت به نیازمندیهای دیگران و این که چه کارهایی برای شادی بخشیدن به زندگی آنها از دست او برمیآید آگاهتر کرده بود.
او در حیات خانهی همسایهیشان در امپده نشسته بود و به صحبتهای باجناق اولی ویلکه که تعمیرکار شیروانی بود گوش میداد که از کمر دردش مینالید. چند روز بعد آن تعمیرکار شیروانی را با خود به تمرین و به داخل اتاق رختکن برد و به فیزیوتراپیست تیم گفت «ببین میتونی کمکش کنی کمرش خوب بشه، تعمیرکارمونه.»
روبرت در استخر خانهاش در لیسبون.
او علاوه بر این از درمانگاه بیمارستان دانشگاه هم خواست تا اتاقی مخصوص پدر و مادرهایی که فرزند بیمار داشتند بسازند تا آنها بتوانند در لحظات آخر زندگی دختر یا پسرشان کنارش باشند. خودش هم خیریههایی به راه انداخت و هزینههای ساخت این اتاق را فراهم کرد. به گوتینگن رفت و با کودکانی که قلبشان مشکل داشت فوتبال بازی کرد، بچههایی که پس از ضربه زدن به سمت دروازه چنان فشاری بهشان وارد میشد که به کپسول اکسیژن نیاز پیدا میکردند. او به بچهها میگفت «پایینتر بزنید – من تو این سن نمیتونم شوتهای بلند رو بگیرم.»
اما قصدش این نبود که به کسی کمک کند. پس از مرگ روبرت کسانی در بعضی از آگهیهای ترحیمش نوشتند که او هیچ وقت درخواستهای مردم برای امضا گرفتن را رد نمیکرد – طوری که انگار این مردمدارانهترین کار ممکن از سوی یک بازیکن فوتبال و نشاندهندهی اوج انسانیت او است. ولی او در واقع همیشه از این عصبانی بود که چرا باید به چنان آدمهای بیادبی امضا میداد.
یک بار یکی از زنهایی که روبرت تکه کاغذی را برایش امضا کرده بود به او گفت «این رو که نمیشه خوند».
روبرت هم گفت «واقعاً؟» و کاغذ را از او پس گرفت و با دستخطی بچگانه اسمش را روی آن نوشت و سپس گفت «بهتر شد؟»
یک بار دیگر پسر بچهای به او گفت «هی انکه، امضا میدی؟»
او هم گفت «به کسی که مؤدبانه میگه روبرت یا آقای انکه و بعدش میگه لطفاً، بله امضا میدم.» و به راهش ادامه داد.
اما هنوز هم بد حرف زدن با مردم برایش دشوار بود. یک روز در ژانویه ۲۰۰۸ مجبور شد با یکی از منشیهای دفتر باشگاه هانوفر چند کلمهای صحبت کند. زنی که مسئول نظافت رختکن بود شکایت داشت از این که آن منشی همیشه با بازیکنان در نهایت احترام رفتار میکرد ولی با او رفتار تحکمآمیزی داشت. روبرت هم منشی را کنار کشید و اصول رفتار محترمانه را برایش توضیح داد. او میتوانست در عین حفظ آرامش هنگام صحبت، طرف مقابل را از خشمش آگاه کند. این را از دستور دادن به خط دفاع و سگهایش آموخته بود. اما احساسی که پس از این گونه گفتوگوها به او دست میداد بیشتر آسودگی بود تا رضایتمندی.
حالا همهی بازیکنان تیم دعواهای بینشان را پیش او میبردند. او از آگوست ۲۰۰۷ کاپیتان تیم بود و بزرگِ هانوفر حساب میشد. تامی وستفال میگوید: «احساس من این بود که روبرت بعد از اومدن به هانوفر رشد پیدا کرد. اون از یک بازیکن درونگرا که سقف رضایتش برگشتن به بوندسلیگا بود، تبدیل شده بود به یک بازیکن حرفهای که به کل مجموعهی باشگاه علاقه داشت. مطمئن نیستم کاپیتان کردن روبا کار درستی بوده باشه. من این طور فکر میکنم که اون ذاتاً یک کاپیتان نبود. کسی نبود که بتونه شرایط مختلف رو مدیریت کنه، دعواها رو حل و فصل کنه.»
روبرت کاپیتانی را پیش از آن و در سال آخر حضورش در لیسبون تجربه کرده بود. یک بار راجر فلورس (Roger Flores) برزیلی هوس کاشته زدن کرده و یک ضربهی آزاد را با وجود این که پیر فن هویدونک (Pierre van Hooijdonk) کاشتهزن بنفیکا آنجا حاضر بود خودش زودتر زده بود. ضربهی راجر با فاصلهی زیادی از بالای دروازه به بیرون زمین رفت و روبرت پس از بازی در حالی که انگشت اشارهاش را به سمتش بالا گرفته بود به طرفش رفت و گفت: «دفعهی آخرت باشه، فهمیدی؟»
گاهی که عصبانی میشد در جرّ و بحثها دخالت میکرد. اما هنگامی که دعوای کوچکی بین سرمربی دیتر هِکینگ و میشائیل تارنات درمیگرفت، هر دو طرف را درک میکرد و ترجیح میداد کنار بایستد. هانو بالیچ این گونه به خاطر میآورد: «بعضی وقتا که همه توی رختکن داشتن سر این که هافبکها باید در مرکز زمین به آرایش لوزی وایستن یا نه با هم دعوا میکردن و صدا به صدا نمیرسید، روبز که کنج اتاق پشت سر همه ایستاده بود یه چیزی میگفت و همه ساکت میشدن. ولی فکر کنم خودش هم از کاپیتانی آلتین لالا راضیتر بود.»
روبرت پیش از کریسمس ۲۰۰۷ به بیشمار وظایف دروازهبان هانوفر پی برد. حتی کارتهای تبریک جشن پیشواز کریسمس را نیز او باید برای شرکتکنندهها مینوشت.
مارکو در تعطیلات به او تلفن کرد. روبرت خیال میکرد دوستش برای تبریک کریسمس با او تماس گرفته است، اما مارکو گفت تصمیم گرفته برای درمان به دکتر مارکسر مراجعه کند.
مارکو حس کرد روبرت از این تصمیم او خیلی تعجب کرده و تقریباً عصبانی است. او گذشته از هر چیز شخص خوشرویی بود، همیشه در مرکز همهی دورهمیها قرار داشت و با همه میگفت و میخندید؛ خود روبرت خیلی وقتها برای شاد بودن از او الگو میگرفت. پس چه عاملی باعث شده بود فکر کند مشکلاتش از جنس مشکلات روبرت هستند؟ روبرت بالاخره قبول کرد و گفت «خب، آره، تو همیشه نگران مصدومیت بودی.» و هنوز فکرش درگیر تغییر ناگهانی دوستش بود.
مشکل مارکو افسردگی نبود، خودش هم نمیدانست مشکلش چیست و فقط احساس میکرد باید کاری در موردش انجام دهد. او در حال حاضر در سری D بازی میکرد و بدون شک فوتبالیست برجستهای بود. اما یاداوری عملکرد خوبش در زمین فوتبال نه تنها او را از فشار آزاردهندهای که خود را در آن گرفتار کرده بود خلاص نمیکرد، بلکه فشار تازهای هم به او میآورد: او حالا فکر میکرد نکند همه از او انتظار داشتند که باید هر یکشنبه بهترین بازیکن باشد؟
گاهی برمیگشت و دوران فوتبالیاش را مرور میکرد و به اتفاقات تعیینکنندهای میاندیشید که زندگیاش را در مسیر دیگری انداخته بودند. بیست سالش بود که با سه گلی که در هفت بازی ابتداییاش زد توجه مسئولین هرتا برلین را به خود جلب کرد و آنها که استعدادش را دیده بودند اصرار داشتند که با او قرارداد امضا کنند. او حتی با دیتر هوینس (Dieter Hoeness) مدیر ورزشی هرتا در هتلی در اِسِن به توافق اولیه رسید و با هم دست داده بودند. اما ده روز بعد مدیر برنامههایش نوربرت فلیپسن بی مقدمه به او گفته بود «میدونی چیه پسر، برات بهتره که توی مونشنگلادباخ بمونی». مارکو آن موقع متوجه نمیشد: هرتا دستمزد بالاتری پیشنهاد داده بود، سرمربیاش هم بین او و دیگر بازیکنان فرق نمیگذاشت. اما چون بیست سالش بود جرئت نداشت با مدیر برنامههایش مخالفت کند. فلیپی کاملاً میدانست که چه کار میکند. بعدتر همتیمیهای بزرگترش به او گفتند «میدونی چرا فلیپی نذاشت بری هرتا؟ چون مونشنگلادباخ تهدیدش کرده بود که اگه ویا از اینجا بره، دیگه هیچ پولی از قرارداد هیچ بازیکنی بهش نمیدن.»
یاداوری خاطرات در حلقهای بینهایت… یاد لیبروپولوس (Liberopoulos) مهاجم دیگر پاناتینایکوس افتاد که مارکو را رقیب خود میدانست و با پاسهایی که عمداً محکم و بیدقت میفرستاد یک بار مانع گلزنی او شده بود. یاد روزنامهها افتاد که نوشته بودند او «به درد نخور» است و باید «بیرون شود». خاطرهها جای خود را به سؤالاتی بیجواب میدادند… آیا یک فوتبالیست حرفهای میبایست چنین بیرحمیهایی را نادیده میگرفت؟ آیا یک فوتبالیست حرفهای میبایست ضمن مخالفت با فلیپی روی تصمیمش بر پیوستن به هرتا پافشاری میکرد؟ آیا یک فوتبالیست حرفهای میبایست در تمرین روز بعد با لگدی به ساق پای لیبروپولوس تلافی میکرد؟ (با یک تکل ناموفق، حتی خطا هم نه، کسی مثل او میتوانست با کمی دقت صحنهسازی را بینقص انجام دهد.) اما پدر و مادر و معلمهایش همیشه به او گفته بودند که درک متقابل و خوشرفتاری در مقابل دیگران دو تا از مهمترین عناصر زندگی است.
ولی مسئله صرفاً این بود که باید قویتر میشد. به این ترتیب، آیا دکتر مارکسر میتوانست او را به فردی قوی تبدیل کند؟
مارکو میگوید: «من رفتم پیش والنتین مارکسر چون میخواستم ذهنمو خالی کنم.»
گفتوگو با دکتر مارکسر او را فقط با سؤالات بیشتر و دشوارتری روبهرو کرد. زندگی موفق از نظر او کدام است؟ یک حرکت هوشمندانه در مقابل دروازه؟ اصلاً هدفی در زندگی داشت؟ چه چیزهایی در زندگی برایش جذاب بود – مثلاً آیا اصلاً از قهوهای که مینوشید لذت میبرد؟ مارکو ویا برای پاسخ به این گونه سؤالات به زمان نیاز داشت. او به مرور نه تنها شرایط خودش بلکه شرایط دوستش را نیز واضحتر میدید. روبرت انگار دقیقاً میدانست میخواهد به چه کسی تبدیل شود: یک دروازهبان که نسبت به هیجانات فوتبال حرفهای به سالمترین شکل ممکن بیتفاوت است.
اما مارکو میتوانست این را نیز ببیند که حفظ آرامش برای روبرت روز به روز سختتر میشد.
در هر بازی هانوفر تقریباً سی تا چهل هزار تماشاچی به استادیوم میرفتند، با وجود این روبرت حس میکرد افراد بیشتری بازی او را زیر نظر دارند. همه در سراسر کشور کنجکاو بودند بدانند که آیا روبرت شایستگی حضور در دروازهی تیم ملّی را دارد یا خیر. یورو ۲۰۰۸ به سرعت نزدیک میشد و مردم با بحث در مورد این که شایستهترین دروازهبان آلمان کیست سرگرمی تازهای پیدا کرده بودند. آیا ینس لمن با وجود نیمکتنشینی در آرسنال در هفتههای گذشته برای دروازهبان اولی آلمان مناسب بود؟ آیا نباید این وظیفه را به جای تیمو هیلدبراند یا روبرت انکه به جوانهای بااستعدادی مثل رنه آدلر یا مانوئل نویر میسپردند؟ نظرسنجیهای اینترنتی، مصاحبه با کارشناسان، لابیهای عمومی و جریانهایی که روزنامهها به راه میانداختند تمامی نداشت. اولی هوینس از مدیران بایرن مونیخ میگفت «لقبهایی که به انکه یا به هر کدوم از بقیه میدن رو بندازید دور.» او مطمئن بود دروازهبان بعدی آلمان میشاییل رنزینگ (Michael Rensing) دروازهبان فعلی بایرن مونیخ بود. اما به جز هوینس کس دیگری چنین نظری نداشت. روبرت به این نتیجه رسید که این همه هیاهو فایدهای ندارد و حرف آخر را مربیهای تیم ملّی میزنند. او سخنان هوینس را این طور جواب داد «اگر هوینس میخواد بازیکن خودشو ببره بالا، بذار ببره. اما باید با شرافت رفتار کنه – چیزی که نداره.» منطقی به نظر میرسید. به این نتیجه رسیده بود که عصبی شدن برای چنین مسائل پیش پا افتادهای از سن او گذشته است. چارهای نداشت جز این که رفتار اشتباهش را بپذیرد. تحمل انتقاد شنیدن نداشت.
دیتر هکینگ (Dieter Hecking) سرمربی هانوفر تنها یک بار در جمع از او انتقاد کرده بود. روبرت در یک بازی دوستانه برابر تیم گراسهاپر زوریخ روی یک ضربهی کرنر خروج ناموفق داشت و یک بار هم قبل از زدن ضربهی دروازه پایش سُر خورد. هکینگ پس از بازی به روزنامهنگارها گفت «روبرت به اندازهی کافی تمرکز نداشت». آن بازی فقط یک بازی دوستانه بود، اهمیتی نداشت، هکینگ هم از آن جمله منظوری نداشت و دو روز بعد همه، همه چیز را فراموش کرده بودند. ولی روبرت تنها کسی بود که سه هفته بعد در حالی که فرمان اتومبیلش را سفت در دستانش میفشرد هنوز از آن اتفاق با غیظ حرف میزد. چرا هکینگ فکر میکرد او به اندازهی کافی تمرکز ندارد؟ چرا او را جلوی همه رسوا کرده بود؟
هانوفر در آپریل ۲۰۰۸ دو ماه مانده به مسابقات قهرمانی اروپا آینتراخت فرانکفورت را دو-یک بُرد. شب بعد از مسابقه روبرت در اتاق نشیمن خانهاش نشسته بود و صحنههای مهم بازیهای بوندسلیگایی را از تلویزیون تماشا میکرد. دوربین داشت به آهستگی اسوِن اولریش (Sven Ulreich) دروازهبان اشتوتگارت را دنبال میکرد که توپ سانترشده را دور کرد و صاف فرستاد جلوی پای زیمون رولفس (Simon Rolfes) بازیکن لورکوزن و او هم دروازهاش را باز کرد. چند دقیقهی بعد توپ پس از یک شوت از دستهای اولریش دوباره رها شد و افتاد جلوی پای اشتفان کیسلینگ (Stefan Kiessling) مهاجم لورکوزن و او هم به اندازهی کافی فرز بود تا موقعیت را به گل تبدیل کند. پس از بازی آرمین فه سرمربی اشتوتگارت به خبرنگاران گفت: «فوتبال بعضی وقتا خیلی سادهست. ما به خاطر دو تا اشتباه دروازهبانمون بازی رو باختیم. همه دیدند. حمایت از دروازهبان اصلاً کار درستی نیست». روبرت از کوره در رفت. چطور ممکن بود یک سرمربی این حرفها را در مورد دروازهبانش به زبان بیاورد؟ مخصوصاً وقتی گل اولی که خوردند نه تقصیر دروازهبان که صرفاً به خاطر بدبیاری بود، چون توپی که دروازهبان به خوبی دور کرد مستقیم افتاد جلوی پای بازیکن حریف. این که خبرنگاران ورزشی چنین چیزی را نادیده بگیرند تعجبی نداشت، اما یک سرمربی؟ روبرت رو به تلویزیون فریاد زد: «خیلی بیانصافیه!»
اسون اولریش نوزده سال داشت و هنوز کنار خانوادهاش زندگی میکرد. فقط ده بار در بوندسلیگا بازی کرده بود و فردای آن روز داشت با سرخوردگی به این فکر میکرد که نکند همه چیز تمام شده باشد و آیندهاش را با دستان خودش نابود کرده باشد. در همین فکرها بود که تلفن همراهش زنگ خورد. به صفحهی تلفن نگاه کرد، شماره ناشناس بود. پس از کمی تأخیر جواب داد.
اولریش حالا میگوید «صداشو که شنیدم جا خوردم.»
روبرت آشنایی چندانی با اولریش نداشت. آنها دو هفته قبل پیش از بازی هانوفر و اشتوتگارت سه دقیقه با هم صحبت کرده بودند. شمارهی موبایل او را از شرکت سازندهي دستکشهایش گرفته بود. او احساس میکرد با شرایطی که اولریش در آن قرار گرفته آشنا است.
صحبتشان بیش از نیم ساعت طول کشید. روبرت گلهایی را که اولریش خورده بود برایش تحلیل کرد. به او گفت که تصمیمات عوامل تعیینکنندهاند. توپ اول رو مشت کردی، خوب. اولریش روی گل دوم شیرجهي تماشاییای زده بود؛ بعدش فقط بد آورده بود. او به هیچ وجه نباید ناامید شود، حتی اگر سرمربی بخواهد او را از ترکیب تیم کنار بگذارد. بدترین قسمت هم انتقاد آرمین فه از او آن هم به صورت عمومی و جلوی آن همه خبرنگار بود. چنین اتفاقی دقیقاً برای روبرت در بارسلونا هم پیش آمده بود – او هم پس از یک بازی احمقانه از تیم خط خورد. روبرت با این اتفاق در گردابی عمیق فرو رفت ولی در نهایت توانست از آن بیرون بیاید – این تمام چیزی بود که میخواست به اولریش بگوید. اولریش هم مثل او خواهد توانست. او فوقالعاده بااستعداد بود.
اسون اولریش میگوید «بعد از این که تلفن رو قطع کردم، مو به تنم سیخ شد.»
صحبتش که با روبرت تمام شد به مادرش گفت «روبرت انکه بود». مادرش منتظر توضیح اضافهتری بود، اما اولریش چیزی برای گفتن نداشت.
«تا اون موقع نمیدونستم چنین اتفاقاتی توی فوتبال حرفهای هم میافته، دروازهبان تیم ملی گوشی رو برداره و زنگ بزنه به یه دروازهبان نوزده ساله که هیچکس نمیشناسدش تا بهش کمک کنه.»
مسیر پیادهروی روبرت بعد از ظهرها در امپده مثل همیشه به گورستان منتهی میشد – از بالای لانگ برگ (Lange Berg) در کنار ترزا و سگها، از میان مراتع تا رسیدن به لارا. روبرت در راه برگشت به دهکده و در حال قدم زدن کنار جادهی روستایی، توانست خودش را همراه با بچهای دیگر تصور کند که کنار مزار لارا ایستاده و با لحنی طبیعی به او میگوید: این خواهرت بود.
فرزند دوم قرار نبود جای لارا را برای آنها پر کند. فقط قرار بود فرزند دومشان باشد. روبرت حالا دیگر سدّ راهی برای عشق ورزیدن به فرزند دوم، همان طور که دیگر پدر و مادرها فرزندانشان را دوست دارند، پیشِ روی خود و ترزا نمیدید.
تنها چیزی که ترزا نمیتوانست به آن فکر کند حاملگی بود. مطمئن نبود بتواند خطر فرزند دوم را بپذیرد، ترس از داشتن یک بچهی بیمار دیگر.
آنها زوجی را در هانوفر میشناختند که یک کودک را به فرزندخواندگی پذیرفته بودند. فرایند انجام این کار را از آنها پرسیدند – آزمایشهای سازمان بهزیستی و این که چقدر باید در انتظار باشند. بهتر نبود انجام این کارها را به بعد از تابستان موکول کنند؟
تابستان مانند سنگی سیاه راه آیندهیشان را سد کرده بود. فعلاً همه چیز موکول شده بود به بعد از ماه ژوئن و معلوم شدن این که بالأخره نام روبرت در فهرست بازیکنان تیم ملّی برای شرکت در مسابقات یورو هست یا خیر. ورزشینویسان به وضوح طرفدار رنه آدلر بودند. آدلر شیرجههایی بلند میزد و واکنشهایش تماشایی بود و آنها برای قرارگیری او در ترکیب تیم ملّی دعوای پرالتهابی راه انداخته بودند که ترزا و یورگ را به جوش و خروش انداخته بود. آنها به جای روبرت عصبانی میشدند و حرص میخوردند و این به نفع روبرت بود. وقتی آن دو از کوره در میرفتند روبرت چارهای به جز حفظ آرامش نداشت تا بتواند به آنها دلداری دهد: جایی برای نگرانی نیست، مربی دروازهبانی تیم ملّی طرف منه، بعدش هم، سه تا دروازهبان همراه تیم ملّی میبرن یورو. او با عملکردی که در یک سال گذشته از خود نشان داده بود خودش را صادقانه دومین دروازهبان برتر آلمان میدانست. با گفتن این حرفها برای آرام کردن آنها به خودش نیز قوت قلب میداد.
یک سال و نیم از مرگ لارا میگذشت و روبرت دوباره در برابر نگرانیها و شکهای معمولِ دروازهبانها ضعیف شده بود. ترزا گفت «داره برمیگرده. خشم از خوردن یه گل، ناراحت شدن از این که شلوار جینی که دوست داره سایز ۳۴ نداره، همون بهونهگیریهای هر روز. فقط دیگه مثل قبل عمیق نیستن.»
دوباره سفری دو روزه به هامبورگ داشتند، مثل یک زن و شوهر عادی و خوشحال. ترزا میخواست از یک فروشگاه چند شلوار جین بخرد. او داشت در اتاق پرو شلوار را امتحان میکرد و روبرت یک مجلهی کیکر (Kicker) را ورق میزد.
«ببین خوشت میاد؟»
روبرت بدون این که سر بلند کند گفت «آره، خوبه.»
ترزا پنج شلوار مختلف را امتحان کرد و بعد از این که هر کدام را میپوشید از اتاق پرو بیرون میآمد تا نظر روبرت را بپرسد. و او هر بار در حالی که یک چشمش هنوز روی مجله بود فقط میگفت «آره، خوبه».
ترزا عصبانی شد. برگشت به اتاق پرو و شلواری دیگر پوشید.
«این یکی چطور؟»
«آره، اینم خوبه.»
«روبی، نگاه هم نمیتونی بکنی؟»
ترزا شلوار جین خودش را پوشیده بود.
************************************************************
فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
فصل دوازده: همه جا تاریک است، حتی یخچال