ترزا و روبرت تنها مهمانان جمع دویست نفرهی داخل سالن بودند. دور میزهای چوبی صندلیهای قرمز پلاستیکی چیده شده بود و چند گلدانِ قرار گرفته بین ردیف میزها نشانههای تلاشی سرسری برای دلپذیرتر کردن اتاق بود. کریسمسشان در سالن غذاخوری بیمارستان گذشت. بعضی جزئیات همیشه در خاطر میمانند: مثل خوراک ماهی سالمون و پاستای نواری سبز در فهرست غذاهای آن شب.
میزبانانشان در روزهای اخیر با پرسیدن سوالهای بیجا بدون این که بخواهند آنها را رنجانده بودند.
«برای تعطیلات کریسمس کجا میخواید برید؟»
بیمارستان.
بیرون باران میبارید. انزوای سالن غذاخوری یک کریسمس متفاوت را نوید میداد. آنها لارا را داشتند که در بخش ۶۸b به آرامی خوابیده بود. همدیگر را داشتند. ترزا از غذای بیمارستان عکس انداخت – شام کریسمس کنجکاویبرانگیزشان.
روبرت قسمتی از تعطیلات را پای تلفن گذراند. صحبت کردن با مارکو کمی حال و هوایش را عوض میکرد. ترزا از زمان تولد لارا به خانوادهی ویا که آنها هم به تازگی صاحب دختری به نام کیارا (Chiara) شده بودند مرتب تلفن میکرد. مارکو در حین صحبت با روبرت در مورد مسائل مختلف، دلیل پیشرفت فوتبال او را در هانوفر دریافت. «حمایت از لارا باعث شده بود بیشتر به ارزش خودش پی ببره. این حس ارزشمند بودن غرور و قدرت زیادی بهش میداد.»
مارکو از دیدن خونسردی روبرت در پشت سر گذاشتن شرایط سختی که در آن گرفتار شده بود، هم خوشحال بود و هم ناراحت. روبرت او را ناخودآگاه یاد شرایط خودش میانداخت و وادارش میکرد از خود پرسد چرا خودش نمیتوانست با مشکلات فوتبال حرفهای مثل او کنار بیاید. در آرتزو (Arezzo) هر چند وقت یک بار به او بازی میرسید؛ قرار بود در بازهی نقل و انتقالاتی زمستان به تیم فرارا (Ferrara) که مثل آرتزو در لیگ دسته سه ایتالیا بود بپیوندد. مارکو از همان اولین روز، خود را تا حدودی حامی روبرت میپنداشت. آیا حالا جایشان داشت عوض میشد؟
روبرت هر بار که مارکو در امپده به دیدارشان میرفت به او میگفت «با من بیا.» دوستش را به دفتر کارش راهنمایی میکرد. قفسههای اتاق تا سقف میرسیدند؛ جعبههای پر از عکس در کنار کتابهای اسپانیایی و پروندههایی که روی آنها نوشته شده بود Bussiness Tax قرار داشت. «ایناهاش، پروندهی افسردگی من.» دفترچه خاطراتش و شعری را که در مورد مرد قد کوتاه نوشته بود نشان مارکو داد. یاداوری آنها نه تنها دیگر برایش تلخ نبود بلکه لبخندی نیز روی صورت نشاند.
لارا در روز ولنتاین سال ۲۰۰۵ به خانه آمد. پدر و مادرش از هنگام تولد او در پنج ماه و نیم پیش، اتاقی را برایش آماده کرده بودند. حالا بچهای با لبهای کبود در بغل داشتند و باید سریع میرفتند سر کار. لولهای در بینی لارا بود که هر سه ساعت یک بار مایعاتی از طریق آن وارد بدنش میشد. با هر بار بوق زدن حسگر اشباع اکسیژن، ترزا یا روبرت باید با نگاه کردن به عدد روی نمایشگر مطمئن میشدند که سطح اکسیژن خون لارا زیر ۶۰ درصد نرسیده باشد؛ در غیر این صورت باید لارا را فوراً به بیمارستان میرساندند. روبرت در چهار روز اول فقط کمی توانست بخوابد و ترزا پلک روی هم نگذاشت. ترزا میگوید: «از خونه اومدن لارا خوشحال بودم، اما اعصابم حسابی خرد شده بود. احساس مسئولیت و ترس از این که مبادا کاری رو اشتباه انجام بدیم عصبیم میکرد.» هنوز یکی از سه عمل قلب لارا باقی مانده بود.
ترزا غذای لارا را داد و وقتی دید همه را استفراغ کرده با ناامیدی نالید «بازم بالا آورد!» هر بار تغذیهی لارا یک ساعت و نیم طول میکشید و حالا باید دوباره از اول شروع میکرد. کمی بعد که ترزا ساکت در آشپزخانه نشسته بود، صدای بوق حسگر اکسیژن بلند شد؛ اما از کجا باید میدانست که صدا واقعاً از دستگاه بلند شده یا فقط در سرش پخش شده بود؟ با این حال برای بررسی دستگاه به اتاق لارا رفت. او همیشه آدم خوشخوابی بود «شبها بیش از هر چیز آغوش و مطالعهی قبل خواب رو دوست دارم»، اما او از تولد لارا تا همین امروز، حتی یک شب هم نخوابیده است. «اون دوران چنان تأثیر عمیقی روی من گذاشته که هنوز هم نصفه شب از خواب میپرم.»
بعد از مرگ روبرت حسی یکطرفه به همه القا شد و تصویری از روبرت به عنوان فردی محتاج مهر و محبت ترزا در ذهنها شکل گرفت. اما خیلی وقتها خود او یاریرسان بقیه بود، از جمله همسرش.
وقتهایی که لارا غذایش را استفراغ میکرد روبرت به ترزا میگفت «لازم نیست دوباره غذای کاملو بهش بدی، همهی غذاشو که بالا نیاورد» و به آرامی از تخت لارا دورش میکرد.
وقتهایی که زیر نظر گرفتن سطح اکسیژن خون برای ترزا خستهکننده میشد، روبرت میگفت «تو بشین، من میرم» و اگر دستگاه ۶۷ درصد را نشان میداد، به ترزا میگفت «هفتاد درصده.»
روبرت در چهارمین شب حضور لارا در خانه گفت: شاید معنیای پشت همهی این اتفاقات باشد، این که بچهای با مشکلات لارا به آنها برسد که دغدغههای مالی ندارند. بهتر است برای شبها پرستار استخدام کنیم، حتی اگر بیمه پولش را نداد.
اولین روز کاری پرستارِ شبکار، هجدهم فوریه، روز تولد ترزا بود.
یورگ تلفنی تولدش را تبریک گفت و سپس پرسید «امروز چیکار میکنی؟»
«میخوابم. بالاخره میخوابم. تولدم رو این طوری جشن میگیرم.»
آنها نُه ماه پس از مراجعتشان به آلمان و حالا که لارا را در خانه پیش خود داشتند، شروع به گشت و گذار در کشوری کردند که به آن برگشته بودند. روبرت جلوی صندوقدار فروشگاهی در نویشتات (Neustadt) زمان زیادی را صرف جا دادن خریدهایش در پلاستیک کرد. خانمی پشت سرش ایستاده بود و روبرت را که داشت میخندید با نگاهی سرد زیر نظر داشت و متوجه دلیل خندهاش نمیشد. البته که روبرت به آن زن نمیخندید، فکرهایش او را به خنده میانداخت. او در واقع یاد مغازهای در لیسبون افتاد که چطور همهی مشتریان در صف صندوقدار منتظر مشتری جلویی ماندند که طرز تهیهی تارت تمشک را برای صندوقدار توضیح میداد.
گشتن دور دنیا انتخابشان نبود و تصادف آنها را پنج سال به جنوب اروپا فرستاده بود. با این وجود، حس میکردند شرحه شرحه شدهاند، مثل بیشتر کسانی که به خانه برمیگردند. دلشان برای روشنایی شهر لیسبون تنگ شده بود، برای صدای امواج دریا، و برای بودن در میان دوستانشان در سن کوگات که حس آشنای بودن در خانه را برایشان تداعی میکرد. گاهی روبرت برای اطلاع از آخرین اخبار بنفیکا سری به وبسایتهای ورزشی پرتغالی میزد و هر چند دوست نداشت این را قبول کند، ال موندو دپورتیوو را هم به خاطر اخبار بارسا دنبال میکرد. با این همه، حالشان در امپده خوب بود و با این قسم یاداوریها خراب نمیشد. مراتع وسیع و آرامش جنگلِ آنجا بسیار لذتبخش بود. لذتبخشتر از این هم میشد اگر میتوانستند مثل پدر و مادرهای عادی فرزندشان را بردارند و به پیادهرویهای طولانی بروند و سر راه خوشوبشی هم با همسایهها کنند.
زندگی آنها در رفت و آمد بین بخش مراقبتهای ویژه و زمین تمرین خلاصه میشد و فرصت پیدا کردن دوستهای تازه به سختی پیش میآمد. یک بار توماس کریستینسن (Thomas Christiansen) مهاجم هانوفر و همسرش نوریا (Nuria) به درمانگاه آمدند، اما کریستینسن که تحمل دیدن آن شرایط را نداشت چند دقیقهی بعد دوباره ترکشان کرد.
کریستینسن متولد دانمارک بود و مادری اسپانیایی داشت و روبرت که عاشق زبان اسپانیایی بود، در زمین تمرین با او به این زبان صحبت میکرد. چهارشنبهها پس از تمرین که در دو نوبت انجام میشد، گروهی از بازیکنان دور هم جمع میشدند و با هم به استادیوم میرفتند. ورزشگاه برای جام جهانی بازسازی شده بود اما فضای پشت رختکن آنها را به سختی میشد در سطح بازیهای جهانی به حساب آورد. کوهی از قوطیهای خالی در گوشهها جمع شده بود و همه جا بوی واکس کفش به مشام میرسید. آنجا قلمرو میل (Mille) بود – میشائیل گورگاس (Michael Gorgas) که مسئولیت لباس و کفش بازی و کلا پوشاک ورزشی تیم با او بود. او چهارشنبهها پس از تمرین، با کنسروهای سوسیس آلمانی پخته شده از بازیکنان پذیرایی میکرد. یخچالش هم انبار بطریهای آبجوی لیمویی بود. بازیکنان به اتاق او لقب «کابین شماره ۲» داده بودند؛ جایی که موفقیتهای باشگاه از آنجا سرچشمه میگرفت.
هانوفر اولین فصلِ پس از بازگشت روبرت به بوندسلیگا را در رتبهی دهم به پایان رساند که این برای باشگاهی ناآشنا با موفقیت اتفاق قابلتوجهی بود. سرمربی تیزبین تیم بازیکنان لازم برای پیشرفت را پیدا کرده بود: روبرت انکه، پر مرتساکر (Per Mertesacker)، میشائیل تارنات (Michael Tarnat). او خط دفاع را سر و سامان داده و بازیکنان خط حمله را نیز به هماهنگی رسانده بود. آنها فوتبال فوقالعادهای ارائه نمیدادند، فقط میدانستند چه میخواهند. اما دستورالعملهای تاکتیکی سرمربی بدون نظرات دستیاران ادوارد لینن که سر میز ناهار یا در بازدید از باغ وحش در موردشان بحث میکردند از حد نظریه فراتر نمیرفتند و در عمل پیادهسازی نمیشدند. بازیکنان هستهی اصلی تیم که تازه از سونا در آمده بودند، پیچیده در حوله در کابین شماره ۲ نشسته بودند و سوسیس آلمانی با آبجو میخورند. میشائیل تارنات، فرانک یوریچ، وینیسوس (Vinicius)، روبرت انکه و هشت الی ده نفر دیگر – که کمی بعد هانو بالیچ (Hanno Balitsch)، سابولچ هوستی (Szabolcs Husti) و آرنولد بروگینک (Arnold Bruggink) هم به آنها پیوستند – از هر دری سخنی میگفتند و شوخی میکردند و خوش میگذراندند. در این میان روحیهی تیمی به صورت نامحسوسی بین آنها شکل میگرفت.
یکی از بازیکنان به میل گفت: «شرط میبندم نمیتونی پونزده تا ساندویچ سوسیس رو تو نیم ساعت بخوری.»
میل هم شروع کرد به خوردن. دیگران برای یکدیگر بطری آبجو باز میکردند. میل هم از ساندویچ سیزدهم به بعد کم آورد.
«بیاید بریم مسابقهی دوچرخه سواری.»
چند سطل آشغال و بطری آب را به عنوان مانع در مسیر میگذاشتند و تماشاچیان از پشت سطلهای زباله برای میل که دوچرخهاش را از مسیر میان آنها رد میکرد فریاد میزدند «سریعتر برو میل!» و او پس از این که چند بار به شدت زمین میخورد، از خندهی بازیکنان خندهاش میگرفت. فکر میکرد مسخرهبازی مهمترین وظیفهی یک مسئول لباس است.
روبرت میگفت: «موفق شدن خوبه، اما از اون هم بهتر اینه که با دوستات موفق بشی. تیمی به همدلی ما توی فوتبال حرفهای کم پیدا میشه.»
او در رختکن کنار میشائیل تارنات مینشست. تارنات سی و شش ساله بود و سابقهی بازی برای بایرن مونیخ و تیم ملی آلمان در جام جهانی ۱۹۹۸ را در کارنامهاش داشت. نظراتش در مورد چگونگی رفتار یک تیم حرفهای از زمان اشتفان افنبرگ شکل گرفته بود. یک روز یان روزنتال (Jan Rosenthal) در یک بازی تمرینی با یک پاس پشت پا باعث شد توپ از دست برود و چند دقیقهی بعد کتک مفصلی از تارنات خورد. اما وقتی روبرت پس از یک بازی ضعیف روزنتال را ناامید و در حال نفس نفس زدن، خم شده روی روشویی توالت پیدا کرد، او را در آغوش گرفت و چند کلمهی روحیهبخش به او گفته بود. روبرت اینجا بر خلاف مونشنگلادباخ که بازیکنی مظلوم و گوش به فرمان بود، یکی از آنهایی بود که دیگران از او سرمشق میگرفتند. همین قدر میدانست که جدیت آمیخته به شوخطبعیاش در بیان مشکلات، باعث پیشرفت تیم میشد. به علاوه جوابی هم برای سوالی که نُه سال پیش در اولین هفتههای حضورش در مونشنگلادباخ از خودش پرسیده بود پیدا کرد: آیا مجبور بود چنین رفتاری داشته باشد؟ نه، نه مجبور بود و نه دوست داشت مجبور باشد.
او فوتبال را در کابین شماره ۲ کشف کرد. علاقهی اصلی او تا مدت زیادی نه به خود فوتبال، که فقط وظیفهی خاص دروازهبان بود. حالا جذب صحبتهای تارنات و بالیچ در مورد فوتبال میشد. شروع به تحلیل هر بازی مثل یک مربی کرد. آیا بهتر نیست یکی از هافبکهای دفاعی بیشتر به فاز هجومی وارد شود؟ چرا فشار حریف را با پاسهای قطری از دفاع راست به مهاجم نوک خنثی نکنند؟ روبرت مثل تمام افرادی که استراتژی فوتبال را درک میکنند، ناگهان حس کرد توانمندیاش افرایش یافته است و همزمان به این نتیجه رسید که چه خوشیهایی با دیدگاه غیرواقعیاش در مورد فوتبال از او دریغ شده بود.
اما فوتبال در هر آخر هفته دنیا را به دو گروه برنده و بازنده تقسیم میکند و هوشیارترین ناظران هم گاهی فریب ظاهر سادهی آن را میخورند. روبرت این حقیقت را خیلی زود در ابتدای دومین فصل حضورش در هانوفر در آگوست ۲۰۰۵ فهمید. کمی نگذشته بود که هانوفر موقعیت خود را در میانهی جدول تثبیت شده دید. این جایگاه با توجه به تواناییهای تیم جایگاه قابل قبولی بود. اما به نظر نمیرسید کسی خارج از کابین شمارهی ۲ تیم را با احتمالات بسنجد و همه تیم را با به دست آوردن جایگاه قابل قبول دهم در سال قبل قضاوت میکردند. دو بازیکن از تیم ملی به آنها اضافه شده بود، هانو بالیچ و توماس برداریچ (Thomas Brdaric) و داشتن انتظار عملکرد بهتر در این فصل غیر منطقی بود؟ اما به جای این، آنها بازیِ آخر اکتبر مقابل بیلفلد را چهار-یک باختند و در بازی یک هفتهی بعد در مقابل ماینتز (Mainz) هم تا دقیقهی شصت و هفت دو-هیچ عقب افتادند. هواداران فریاد میزدند «پول ما رو پس بدید!» «لینن رو بیرون کنید!»
اعضای کابین شمارهی ۲ میدانستند که تیم در حال گذر از بحرانی است که تیمهای میانهی جدول هر چند وقت یک بار با آن دست به گریباناند. اما ته دلشان شک نداشتند که هیجانزدگی جمعی به مدیر ورزشی باشگاه ایلیا کنزیگ (Ilja Kaenzig) هم سرایت کرده و در خیال خودش به این نتیجه رسیده که باید همیشه بالا و دستنیافتنی باشند. حسی به آنها میگفت که مدیر ورزشی با باخت دو-هیچ در آن بازی مربی تیم – مربی آنها – را برکنار خواهد کرد.
لینن که برای بازیکنان تیم به عنوان پدری دلسوز جا افتاده بود، از افراد خارج از تیم زود میرنجید و مصاحبههای پر آبوتاب و جنجالیای هم نداشت که جایگاهش را کمی تقویت کند.
چهار دقیقه مانده به پایان، نتیجه با گل برداریچ دو-یک شد. دو دقیقه از پایان وقتهای اضافه میگذشت و بازیکنان با هم درگیر بودند که توپ ناگهان به تارنات رسید و او هم با یک شوت محکم آن را به تور دروازه چسباند. تارنات پس از به ثمر رساندن گل اولین نفری بود که لینن را کنار خط در آغوش کشید. بقیهی بازیکنان هم که سر از پا نمیشناختند خود را روی سرمربیشان انداختند و روبرت که از بقیه دورتر بود، روی کُپّهی بازیکنان پرید. آنها نظرشان را با این روش به همه اعلام کردند.
کنزیگ مردد شد.
مدیر ورزشیِ یک تیم در معرض سقوط باید خیلی با اعتمادبهنفس و خونسرد باشد تا با تکیهی صرف بر آمار، فریادهای اخراج سرمربی را از همه طرف نادیده بگیرد.
چنین افرادی کم پیدا میشوند.
دور روز پس از تساوی دو-دو با ماینتز، کنزیگ پس از جلسهای سه ساعته با لینن در اتاقی در هتل، قبول کرد که همکاریشان ادامه پیدا کند.
۱۳ می ۲۰۰۶: روبرت و لارا پس از پیروزی برابر بایر لورکوزن در هانوفر
لینن صبح روز بعد لباس تمرین پوشید. او کفش فوتبال و کاپشن سرمهای رنگش را هم پوشیده بود که کنزیگ وارد اتاق شد و به او گفت متأسف است، تصمیمش را عوض کرده و میخواهد برکنارش کند.
بازیکنان را به سالن کنفرانس فراخواندند. بعضی از آنها آن قدر عصبانی شدند که به فکر اعتصاب افتادند. مدیر ورزشی گفت «شرایط ما الان بحرانی نیست، اما داریم درجا میزنیم.» بازیکنان ساکت و دست به سینه رو به روی او نشسته بودند. یک بازیکن حرفهای باید تصمیمات بالادستیهایش را بدون خم به ابرو آوردن بپذیرد؛ باید در مقابل باشگاه تمکین کند، حتی اگر نظری مخالف داشته باشد. این یکی از قوانین اساسی و نانوشتهی فوتبال است.
یکی از بازیکنان ناگهان برخاست. روبرت انکه بود. به صراحت گفت «ما در استخدام باشگاهیم و به تصمیمات باشگاه احترام میذاریم. اما این طوری که شما سرمربی رو اخراج کردید توهینآمیزه. صورت خوشی نداره.»
قانع شدن در مشاجرات هنوز هم برایش سخت بود. اما پس از گذراندن دورهی افسردگیاش تقویت شده بود و حس میکرد میتواند بحثها را به آرامی و واقعبینانه بپذیرد.
سومین عمل قلب لارای شانزده ماهه در ژانویه ۲۰۰۶ با موفقیت انجام شد. روبرت گفت «خطر رفع شده.» روبرت و ترزا فرزندشان را با غرور تماشا میکردند. موهای بورش به روبرت رفته بود، در حالی که چشمهایش بیشتر به چشمهای ترزا شبیه بود. صاف نشستن را کمی دیرتر از معمول یاد گرفت. پس از آن هم با گرفتن لبهی صندلی تلاش میکرد تا روی پاهای لرزانش بایستد. در واکنش به پدر و مادرش که سعی میکردند با او حرف بزنند فقط دهانش را باز و بسته میکرد، طوری که انگار میخواهد چیزی بگوید. اما هیچ حرفی از دهانش خارج نمیشد. روبرت با لحنی عاری از احساس اما در عین حال مثل پدری خوشحال که فکر میکند فرزندش از عهدهی هر کاری برمیآید گفت «لارا هیچ وقت خوبِ خوب نمیشه.»
جالب این بود که لارا زیاد میخندید. با دیدن سگها، با دیدن پدرش که به او دالی میکرد، با دیدن مادرش که کلاه لبهدار میپوشید. مسختدمشان اِلا (Ela) از این که لارا از شیشه غذا نمیخورد یا نمیتوانست راه برود خیلی تعجب نمیکرد. اِلا در رفتار با او پیشداوری نمیکرد و ابایی نداشت از این که اتفاقی برای لارا بیفتد. او را با خود به خرید میبرد و بچههای دیگر را با هم تماشا میکردند. در واقع داشت از این راه به صورت ضمنی به پدر و مادر لارا میفهماند که هیچ مشکلی نیست. شرایط برای لارا هم عادی بود؛ حداقل تقلیدی از شرایط عادی.
در تابستان، سی و هفت هزار تماشاچی لارا را تشویق کردند. ترزا در روز پیروزی هانوفر بر کلن با نتیجهی یک-هیچ و صعود به رتبهی هفتم بوندسلیگا، لارا را با خود به استادیوم برده بود. روبرت هم دستکش دروازهبانی به دست، او را در بغل گرفت و به زمین برد.
حالا ترزا میگوید «با دیدن اون صحنه خستگی فراموشم شد. ما موفق شده بودیم: افسردگی و عملهای قلب لارا رو به سلامت گذروندیم، روبرت از نظر ورزشی دوباره به اوج برگشته بود، و ما مثل قبل زوج خوشبختی بودیم. ای کاش اون لحظات هیچ وقت تموم نمیشدن.»
در آن به قول آلمانیها تابستان رویایی، خورشید و جام جهانی هر دو در آلمان بودند. روبرت در ترکیب تیم ملی برای جامجهانی دروازهبان چهارم بود، یا به اصطلاح خودشان نیروی گوش به زنگ، تا در صورت ایجاد مشکل برای یکی از سه دروازهبان انتخاب شده، به عنوان جایگزین اضطراری فراخوانده شود. البته وقوع چنین پیشامدی به شدت بعید بود. این که نتوانی بازی کنی اما باید همیشه آماده باشی برای بقیه تحقیر تلقی میشد. کوین کورانی (Kevin Kurányi) مهاجم شالکه خیال همه را راحت کرد و گفت که به تعطیلات میرود تا کسی با او تماس نگیرد. اما روبرت، مفتخر به انتخاب شدن به عنوان دروازهبان علیالبدل، در باغش ماند و فرصت برپا کردن آلاچیقش را هم نیافت.
من لارا را در باغ در بغل گرفته بودم. وقتی ترزا چند دقیقهای به داخل خانه رفت روبرت به من گفت: «اگر متوجه شدی دستهای لارا سرد شده، لطفاً به ترزا چیزی نگو. دستهاش که سرد باشه ترزا خیلی نگران میشه.»
تغذیهی لارا از طریق لولهی پگ (PEG) که به او وصل کرده بودند انجام میشد و غذا به جای لولهای که قبلاً در بینیاش بود، حالا مستقیما از طریق دیواره وارد معدهاش میشد. پدر و مادرش دیگر مجبور نبودند بعد از هر بار شیر دادن به او مسیر آن را با گوشی پزشکی (stethoscope) دنبال کنند و مطمئن شوند تا شیر به جای معده اتفاقی به ریههایش وارد نشده باشد.
حالا که لوله از روی صورتش کنار رفته بود سالمتر به نظر میرسید. یک روز پدر و مادرش کیفی جادار برداشتند و آن را مثل سفرهای علمی پر کردند از شیر، سرنگ، قرص و دستگاه اندازهگیری اکسیژن خون و سپس با لارا به باغوحش رفتند. بچه را در آغوشی بغل میگرفتند و با سگها به پیادهروی میرفتند. ساعتی تمام مدت در مغزشان تیک تاک میکرد – یک ساعت مانده به تعویض لوله، یک ساعت و نیم مانده تا وقت خواب – اما گاهی هم از آن غافل میشدند. یک شب فراموش کردند لارا را سر وقت بخوابانند و دخترشان نیم ساعت بیشتر بیدار ماند. این نیم ساعت برای آنها مثل یک تابستان رویایی گذشت.
تلفن روبرت زنگ خورد. یورگ نبلونگ پشت خط بود و گفت هانوفر قصد دارد قرارداد روبرت را که کمتر از یک سال از آن باقی مانده بود هر چه زودتر تمدید کند. اما او گزینههای وسوسهبرانگیز دیگری هم داشت. هامبورگ احتمالاً او را میخواست. بایر لورکوزن حتی استعدادیاب اصلیاش نوربرت زیگلر را هم برای دیدن تمرین روبرت از نزدیک به آنجا فرستاده بود. دروازهبان لورکوزن هانس یورگ بوت (Hans Jörg Butt) سی و دو ساله بود و مدیران آن باشگاه با وجود در اختیار داشتن رنه آدلر (René Adler) دروازهبان شگفتانگیز تیم ملی جوانان، در حال بررسی گزینههای دیگری به عنوان جانشین او بودند. فرصت اثبات تواناییها در اختیار همهی افراد بااستعداد قرار نمیگیرد. در باغ که بودیم روبرت گفت «البته که اگر بخوام میتونم به باشگاه بزرگتری برم. ولی اگر هانوفر بتونه پول جور کنه من به احتمال زیاد همین جا میمونم.» مواظب بود فراموش نکند که به جز مسیر منتهی به جایی بالا و دستنیافتنی، مسیرهای دیگری هم هستند. «قدر چیزهایی که این جا دارم رو میدونم – بازی توی بوندسلیگا، تعریف و تمجید شنیدنهای دوشنبهها.»
لارا نشسته بود روی چمن و به یکی از سگها نگاه میکرد.
مرد معلولی از اهالی روستا طبق روال هر روز بیرون در ورودی ایستاده و منتظر شنیدن یک کلمه یا دیدن حرکتی محبتآمیز از طرف بازیکن مورد علاقهاش بود. روبرت عذر خواست و رفت بیرون تا چند کلمهای جدی با آن مرد صحبت کند و از او که هر روز چند ساعت پشت در خانهی او پرسه میزد بخواهد این کار را کنار بگذارد. گفتوگویش با او با ادب و خیرخواهانه بود.
یکی از بازیهای جام جهانی داشت شروع میشد و ما برای تماشای آن به داخل خانه رفتیم. بازی ایتالیا و آمریکا بود و او میخواست دروازهبانی بوفون کبیر را تحلیل کند. «ولی چیز زیادی نمیشه ازش دید، چون اصلاً لازم نیست که اون کاری انجام بده.»
ترزا با صدای بلند خطاب به من گفت «همهی بازیهای جام جهانی رو میبینه.»
«دروغ میگه. بازی کرهی جنوبی و توگو رو ندیدم.»
روی دیوارهای خانهی آنها علاوه بر چند عکس رنگی بسیار زیبا، چند نقاشی سیاه هم آویخته شده بود. از آثار ژاک گاسمان.
روبرت ژاک را به نوعی هنرمند شخصی خودش میدانست و از زمانی که او دیگر سربار آنها نبود، دلش برایش تنگ میشد. ژاک میگوید «باید در مورد روبرت تجدید نظر میکردم.» او در دورهای که کنار انکهها زندگی میکرد زمان زیادی را به صحبت با ترزا سر میز آشپزخانه میگذراند، تنهایی، چون مشخص بود که روبرت حوصلهی او را ندارد. حالا روبرت بستههای پستیای را که برای ژاک میرسید تحویل میگرفت. در میان آنها چند نامه هم از طرف پلیس دیده میشد: یا به خاطر داد و بیداد ژاک با مردی دیگر در کارواش، یا گزارش ثبت سرعت غیر مجازش توسط دوربینهای بزرگراه A7 در حوالی فولدا (Fulda). ادارهی درآمدهای عمومی لازم دیده بود وجود چیزی به نام اظهارنامهی مالیاتی را هر چند وقت یک بار به او یادآوری کند. ژاک گاهی در هانوفر و گاهی در لهستان زندگی میکرد، اما چیزهایی که برایش پست میشد هنوز به آدرس امپده میرفت.
ترزا به روبرت میگفت «اگر نامههاش تا ابد همین جوری برای تو بیاد، اون هیچ وقت نمیفهمه آدم باید بعضی کارها رو خودش انجام بده.»
روبرت و ترزا به همراه لارا، تابستان رویایی سال ۲۰۰۶.
اما روبرت تصمیم گرفته بود که برای سر و سامان دادن به زندگی نقاشِ خودش به او کمک کند. گاهی به ژاک تلفن میکرد و به او میگفت باید برای تحویل دادن نامهها همدیگر را ببینند. یک بار که با تیم ملی در عربستان سعودی بود، پیامکی برای ژاک فرستاد تا موعد پرداخت و شماره قبض شصت یورویی پارکینگش را به او یادآوری کند که تا دوشنبه بیشتر وقت نداشت. قبل از همهی پیامهایش به ژاک مینوشت «ای استاد بزرگ!»
ژاک میگوید «تعهدش یه کمی غلطانداز بود. آسونتر نبود خودش بره جریمهی پارک بدجای من رو پرداخت کنه، تا این که از عربستان برام پیام بفرسته؟»
روبرت به بیخیالی آگاهانهی ژاک نسبت به نامههایی که برایش فرستاده میشد اهمیت نمیداد. به او میگفت «ژاک تو اونقدر شلختهای که از پس انجام این کارا بر نمیای» و این گونه ژاک متوجه نگرانی اصلی روبرت میشد. به عقیدهی ژاک «برگههای جریمه تنها راه ارتباطی او با من بود. این رو بهونه میکرد تا بهم پیام بده و وقتی بعدش بهم زنگ میزد شروع میکرد به صحبت از چیزهای دیگه.»
تنها نقطهی اشتراک آنها همان پنج ماه زندگی مشترکشان در یک خانه بود. حالا در ملاقاتهایشان به بهانهی نامه، ژاک با او دربارهی دروازهبانی که چیزی از آن نمیدانست صحبت میکرد و روبرت هم دربارهی هنر که از آن سر در نمیآورد. ژاک یک تلویزیون فقط برای تماشای بازیهای روبرت خرید. روبرت هم به دیدن نمایشگاه آخرالزمان ژاک در کلیسای سن یوهانیس در بِمِرود (Bemerode) رفت. علت تمایل روبرت به دیدن ژاک تفاوت او با بقیه بود – البته به شرطی که ملاقاتهایشان از این بیشتر نمیشد. همین موضوع در مورد ژاک هم صدق میکرد. به همین دلیل، ژاک از این که در مورد مسائل مهم یعنی ماجرای زندگی خودش حرفی با روبرت نمیزد رنجیدهخاطر است.
آن موقع که ژاک از طرف موزهی اشپرنگل (Sprengel) بورسیه شد، رسانهها از طلوع ستارهای نو در آسمان هنر خبر دادند. «مردم فکر میکردن اون الان همه چی داره، ولی من فقط فشار روی خودم حس میکردم.» پس از آن هم شروع به احساس دردی در قفسهی سینهاش کرد که مطمئن بود سرطان ریه است. اما در واقع یک کشیدگی عضله ساده ناشی از موجسواری بود. ژاک میگوید «در اوج بودن، شادی نمیاره.»
پس شادی چیست؟
«شادی یعنی فهمیدن این که چقدر فشار میتونی تحمل کنی. یعنی خلاص شدن از دست کسانی که به تو به خاطر چیزی که نیستی احترام میذارن. نه این که برای خوشایند اون آدما زندگی کنی. نه این که دائم تلاش کنی کاری که انجام میدی رو آسون جلوه بدی.»
ژاک گاسمان حالا ساکن وورتسبورگ (Würzburg) است. کارفرمای اصلیاش کلیسای کاتولیک است. چند ساعت دیگر قرار ملاقاتی با کشیش کلیسای جامع دارد. میگوید «آدم بینظیریه.» شلوار آبیاش جا به جا به لکههای سفیدِ رنگ آغشته است و اگر کسی نداند شغل او چیست حتما پیش خود فکر میکند شلواری گرانقیمت پوشیده است. «رفتار روبرت روز به روز بیشتر شبیه به یک فوتبالیست کلاسیک میشد. روبرت از این نظر هم برام جذابیت داشت.» ظاهر روبرت در هانوفر تغییر کرد؛ دکمهی پیراهنش را باز میگذاشت، کمربند چرمی با گلمیخهای درشت میبست و برای اولین بار سوار ماشین متظاهرانه میشد، یک مرسدس بنز بزرگ. «اما درونش روز به روز با این کلیشه غریبهتر میشد.» روزی «نامهای پر احساس» از طرف ترزا و روبرت به ژاک رسید. مایهی تأسف بود که اخیراً این همه دلشان برای هم تنگ میشد. او هم دفعهی بعد که تلفنی با ترزا صحبت کرد به او گفت «بابت نامهی دوستداشتنیتون ممنونم.»
«کدوم نامه؟»
تمام نامه کار خود روبرت بود.
موسسهی گوته در لیسبون روبرت و ترزا را به ویژهبرنامهی جام جهانی دعوت کرد. برای اولین بار در چهار سال گذشته داشتند به پرتغال برمیگشتند. ترزا با دیدن شهر از پنجرهی هواپیما به گریه افتاد.
«چی شده؟»
ترزا گفت «خیلی خوشحالم» و یاد جملهای افتاد که فکر میکرد خیلی وقت پیش فراموشش کرده باشد: اولین کلمات روبرت به زبان پرتغالی. É bom estar aquí. خوشحالم که اینجا هستم.
روبرت قصد داشت برای دیدن دریا بیمعطلی برود کاسکایس (Cascais)، به رستوران لاویل در استوریل، به قصر فرونتِیرا، به کافه بلوز. پائولو آزِوِدو (Paulo Azevedo) برگزارکنندهی این برنامه میگوید «قدم زدن کنار روبرت و دیدن این که اینجا براش مثل خونهست لذتبخش بود.» رهگذرانی که روبرت را به حرف میگرفتند آنها را هر چند دقیقه یک بار متوقف میکردند. همه تقاضای برگشتنش را داشتند. «تعجبآور این بود که فرقی نمیکرد طرفدار بنفیکا باشن یا رقیبای سرسختشون اسپورتینگ و پورتو. همه بهش میگفتند «هی، برگرد» فقط طرفدارای اسپورتینگ این رو هم اضافه میکردن: «ولی این دفعه بیا تو تیم ما.» از این موضوع میشه متوجه تأثیر عمیق روبرت در این جا شد.»
کم پیش میآید که جمعیت شرکتکننده در برنامههای برگزار شده در موسسهی گوته بیشتر از پنجاه نفر باشد. اما جلسهی مصاحبه با روبرت انکه در حضور هشتصد نفر برگزار شد و یکی از کانالهای تلویزیون پرتغال هم آن را به صورت زنده پخش کرد.
لیسبون را بدون لحظهای یادآوری دردهای گذشته، شهر فوقالعادهای میدانست. سکونت در هانوفر زندگیاش را به مسیر تازهای انداخته بود.
با این که یک سال و نیم از آمدن لارا به امپده میگذشت، هنوز هم درمانگاه بیمارستان دانشگاه را مثل خانهی خود میدانستند. باید هر چند وقت یک بار برای انجام آزمایش به آنجا میرفتند. پزشکان این بار خبری به آنها دادند: لارا ناشنوا بود. با این حال، چون همه چیز هنوز دال بر عملکرد صحیح اعصاب شنوایی او بود، کاشت حلزون امکانپذیر بود. اما احتمال کمی برای بازگشت شنوایی لارا به این زودیها حتی با کمک سمعک وجود داشت. ترزا و روبرت عمل جراحی را تا ماه سپتامبر عقب انداختند تا بتوانند جشن تولد لارا را در ۳۱ آگوست در خانهی خودشان برگزار کنند.
روبرت و دوست تازهاش پائولو آزِوِدو در ویژه برنامهی جامجهانی در لیسبون.
فصل ۰۷-۲۰۰۶، سومین فصل حضور روبرت در بوندسلیگا در پیش بود. فصل قبل دوازدهم شده بودند اما روبرت حاضر نبود تأثیر مثبت اخراج الگویش لینن را بر تیم بپذیرد. او در دفاع از او میگفت «نتایج با اِوالد لینن هم پیشرفت میکرد.» او به پیتر نویرورِر (Peter Neururer) جانشین لینن شک داشت. او میگفت «اگر تمرین دیگهای به جز کرنر هم میکردیم خوب بود.» کار کردن روی ضربات کرنر و در اختیار داشتن یک خط دفاع نسبتاً قابل اطمینان، نویرورر را که سابقهی حضورش در بوندسلیگا به چندین سال میرسید در چند برههی کوتاه به موفقیتهایی رسانده بود، اما در دراز مدت، دستش خالی شد و بخت و اقبالش برگشت. او در فصل جدید تنها پس از سه بازی اخراج شد. تیم پس از سه باخت به رتبهی آخر رفت.
اولین بازی با مربی جدیدشان دیتر هکینگ (Dieter Hecking) مصادف شد با روز جراحی گوش لارا. روبرت دوباره باید تمرکزش را به دو موضوع اختصاص میداد، زمین فوتبال و اتاق عمل. اما چون این بار جراحی روی گوش لارا انجام میشد و نسبت به سه عمل قلبی که پشت سر گذاشته بودند حساسیت و ترس کمتری داشت، تمام فکرش مشغول درمانگاه نبود. در استادیوم نیز آزمون سختی پیش رو داشتند. اگر همین اولین بازی با مربی جدید را نمیبردند، بیرون آمدن از محدودهی سقوط برایشان بسیار سخت میشد.
روبرت به همراه تیم در هتل بود و خود را برای بازی مقابل وولفسبورگ آماده میکرد، ترزا در اتاق انتظار درمانگاه بود و لارا هم روی تخت اتاق عمل. پزشکان ضربان قلب، نبض و سطح اشباع اکسیژن خون او را مرتب اندازه میگرفتند؛ وضعیت لارا در بیهوشی عمومی عادی بود. پس از این که حلزون اول را کار گذاشتند باید تصمیم میگرفتند که آیا لارا تحمل عمل جراحی روی گوش دیگرش را نیز دارد یا خیر.
در وولفسبورگ مربی جدید اسامی بازیکنان حاضر در ترکیب اصلی را اعلام کرد. توماس برداریچ دارندهی هشت بازی ملی در کارنامه و کاپیتان تیم آلتین لالا (Altin Lala) که در هفتههای آخر حضور نویرورِر طی یکی از آن دعواهای رایج در دنیای فوتبال که علتش در خاطر کسی نمانده از تیم کنار گذاشته شده بودند، به ترکیب برگشته بودند.
شب همان روز پزشکان به ترزا اطمینان دادند که مشکلی نیست؛ هر دو عمل جراحی موفقیتآمیز به پایان رسیده و گردش خونِ دختر کوچولویشان ثابت است. لارا را از اتاق عمل بیرون آوردند. دور سرش بانداژ شده بود. ترزا هم چون وقت ملاقات بخش مراقبتهای ویژه به پایان رسید، با ماشین به خانه برگشت.
بازی روبرت در وولفسبورگ شروع شد.
به زودی معلوم میشد که مربیای که بلد است فکرهایش را به تیم منتقل کند، واقعاً میتواند تیم را در یک هفته متحول کند. در فوتبال هیچ چیز دشوارتر از حفظ سادگی نیست. اما دیتر هکینگ طوری تفکرات دفاعیاش را توضیح میداد که همان چیزها که فهمیدنشان طی هفتههای متمادی ناممکن به نظر میرسید، ساده و آسان شده بودند. در وولفسبورگ، هانوفر بازی را در اختیار داشت. برداریچ گل زد و یک-هیچ جلو افتادند اما وولفسبورگ به سرعت بازی را به تساوی برگرداند. ترزا هم در خانه تلویزیون را روشن کرد و هنگام به ثمر رسیدن گلِ تیم حریف ناخودآگاه نفسش در سینه حبس شد. صحنهی آهستهی گل که پخش میشد خودش را متقاعد کرد که کاری از دست روبرت برنمیآمد. برداریچ دوباره گل زد و هانوفر به اولین پیروزی فصلش رسید. ترزا آن شب راحت خوابید.
روبرت ساعت هشت صبح روز بعد به درمانگاه رفت. لارا کمی استفراغ کرده بود اما پرستار به او گفت همه چیز تحت کنترل است و مشکلی نیست. مراقبت از لارا را نوبتی کرده بودند، ترزا عصرها پیش او میماند و روبرت شبها. لارا هنوز خسته از تأثیر داروی بیهوشی خوابیده بود. روبرت روزنامه میخواند. در روزنامهی هانووریش آلگهماینه (Hannoverische Allgemeine) نوشته بود «برادریک که دو گل در این بازی به ثمر رسانده میگوید: «کسی دیگر در هانوفر به نویرورر علاقهمند نیست.»» اسمی از روبرت برده نشده بود. او در آن بازی کار زیادی برای انجام دادن نداشت، بهترین فوتبال برای یک دروازهبان. ترزا به مرتع رفت تا بدود و عصر که شد نوبت را از روبرت تحویل گرفت. روبرت تا امپده راند و نشست به تماشای فوتبال. بایرن بازی را داشت جدی جدی در بیلفلد میباخت، هامبورگ هم در دورتموند در حال پذیرش شکستی دیگر بود – کمبود یک دروازهبان بزرگ در هر دو تیم حس میشد. برای تصمیمگیری در مورد ماندن در هانوفر یا ترک آن تا بازهی نقل و انتقالات زمستانی فرصت داشت.
ترزا نیمه شب هنگام تعویض نوبت با روبرت به او گفت «همه چی روبهراهه. فقط یه خورده بیشتر بهش غذا بده. من زیاد بهش شیر ندادم.» لارا دیگر میتوانست غذاهای نیمه جامد مثل یک قاشق حلیم را به راحتی بخورد. غذاهای جامدی مثل نان را نیز فقط در دهان میگرداند و دوباره تف میکرد – هنوز یاد نگرفته بود غذاهای جامد آن شکلی را نیز میشود قورت داد. پدر و مادرش گاهی آبنبات چوبی به او میدادند و او هم آن را تا مدت زیادی میمکید. این بار اما آبنبات چوبی را پس از فقط دو بار مکیدن به ترزا پس داد. آیا این نشانهای از اختلال در روند بهبودی او پس از عمل جراحی بود؟ یا یکی از اخلاق رایج بچهها؟
ترزا آن شب در امپده برای خودش پیتزا درست کرد. پیش خود گفت: خدا رو شکر، عمل کاشت حلزون هم به خیر گذشت. چطور میشد اگر لارا بالاخره توانایی تکلم را پیدا میکرد و با آنها حرف میزد؟
روبرت در بیمارستان سعی کرد با استفاده از لوله به لارا غذا بدهد، اما لارا بخش زیادی از آن را نبلعید. زیاد نگران نشد. فکر کرد لارا حداقل کمی غذا خورد.
ترزا حدود ساعت ده تلفن کرد. روبرت گفت مشکلی نیست. لارا خواب بود.
به روبرت اجازه داده بودند شب را در اتاق دخترش بماند. تقریباً یک ساعت بعد صدای غلت زدن لارا را در تخت شنید. دستش را روی بدن لارا گذاشت تا آرام شود. بدنش سرد بود. سعی کرد دوباره از طریق لوله کمی به او غذا بدهد تا هم کاری کرده باشد و هم سرش گرم شود.
نصفه شب پزشک کشیک را خبر کرد. پزشک گفت ممکن است این تکانها به خاطر دردهای عمل جراحی بوده باشد و یک مسکّن به او داد. پدر و دختر هر دو خوابشان برد. روبرت حدود ساعت پنج صبح بیدار شد. پرستاری کنار تخت لارا ایستاده بود و داشت با دستگاه اکسیژنسنجِ خون کلنجار میرفت. عقربه روی صفر مانده بود. به نظر پرستار احتمالاً مشکلی برای حسگر به وجود آمده بود. حرکاتش آرام ولی پرتنش بود. حسگر را تعویض کردند. قلب روی این یکی هم ضربان نداشت. پرستار دیوانهوار شروع به احیای لارا کرد. پزشک کشیک را صدا زد. او هم پزشک ارشد مسئول بخش مراقبتهای ویژه را خبر کرد. «اسمش چیه؟» لارا انکه. ماتش برد. او که شرایطش تا همین بعد از ظهر دیروز پایدار بود. پرستار روبرت را فرستاد روی بالکن. سعی کرد به ترزا زنگ بزند. ترزا خواب بود و صدای تلفن را که در آشپزخانه مانده بود نمیشنید. روبرت با خدمتکار خانه تماس گرفت و به او گفت لطفاً برو خانهی ما و ترزا را سریع بیدار کن. ساعت پنج و پانزده دقیقهی صبح هفدهم سپتامبر ۲۰۰۶. روبرت پای تلفن پشت سر هم تکرار میکرد «لارا رفت» و پس از آن همه چیز سیاه شد.
ساعت شش، ترزا که میخواست خود را زودتر به اتاق لارا برساند از در پشتی وارد درمانگاه شد و روبرت را پشت در اتاق لارا وا رفته روی زمین دید.
ترزا میگوید «از درمانگاه که برمیگشتیم بلافاصله به هم گفتیم: زندگی ادامه داره. این شعار ما بود.» ولی در واقع چیزی نبود جز تلاشی بیهوده.
خبر به همین زودی از رادیو اعلام شد: دختر روبرت انکه درگذشت. علت مرگ به نظر میرسید ایست ناگهانی قلب بوده باشد. ترزا و روبرت به خانواده و دوستانشان تلفن کردند. همه از آرامش و متانتی که در صدایشان بود میگفتند. از همه خواهش کردند که به امپده نروند. میخواستند با یکدیگر تنها باشند.
جنازهی لارا را به خانه آوردند. بچههای روستا آمدند تا او را برای آخرین بار ببینند. صدای یکی از دخترها سکوت را شکست «سر اسباببازیهای خوشگلش چی میاد؟» ترزا از بیرحمی معصومانهی آن بچه جا خورد. برای بچهها که کاری نداشت، بازیشان را ادامه میدادند. روبرت کنار ترزا ایستاده بود، انگار داروی بیهوشی به او داده بودند، انگار آنجا حضور نداشت.
ترزا فردای آن روز در مراسم خاکسپاریِ لارا که همه در آن به خواست آنها سفید پوشیده بودند، متوجه شد روبرت چقدر شکسته شده.
روبرت با صدایی لرزان که به سختی میشد جملهای را با آن بیان کرد پرسید «خب، فردا … بهتر نیست نَرَم سر تمرین؟»
«البته که باید بری روبی!»
«جدی میگی؟»
«البته، اگه بهت کمک میکنه. فوتبال جزئی از زندگی ماست. باید حتماً به زندگی عادی برگردی.»
« آخر هفته چی؟»
«بازی کن.»
«چی؟»
«روبی، چه این شنبه بازی کنی چه شنبهی بعد، چیزی عوض نمیشه. هر چی بیشتر طولش بدی سختتر میشه.»
روبرت دو روز بعد سر تمرین سهشنبه حاضر شد. هر کجا میرفت، سکوت جلوتر از او به آنجا رسیده بود: همه صحبتشان را با آمدن او قطع میکردند، حبابی از سکوت او را فرا گرفته بود. در رختکن روی صندلی ننشست. گفت که باید چیزی به همه بگوید. بیشتر بازیکنان نگاهشان را به زمین انداخته بودند. گفت «همه از مرگ لارا باخبرید. لطفاً از من خجالت نکشید. اگه سوالی دارید راحت باهام حرف بزنید. فقط ازتون میخوام که دربارهی مرگ لارا طبیعی رفتار کنید.» لحنش قاطع و به خود مسلط بود.
به گفتهی تامی وستفال دوست روبرت و دستیار تیم: «سخنرانی پراحساسی بود. اما کسی چیزی در مورد لارا ازش نپرسید. بیشتر از همدردی ساده از هیچ کدوم از اعضای تیم کاری برنمیاومد. احساس میکردم مواجهه با این اتفاق برای بقیهی بازیکنان سختتر از خود روبرت بود.» آنها چطور باید در حضور او به صحبت کردن ادامه میدادند؟ آیا اصلاً اجازه داشتند سرِ تمرین مثل سابق بخندند؟
برای والدین و دوستانشان هم ساده نبود. وقتی روبرت و ترزا حاضر نبودند کسی را ببینند، آنها چطور میبایست همدردی و حمایتشان را ابراز میکردند؟
مادر روبرت به کوههای اطراف یِنا پناه برد. روز زیبایی بود، فردای مرگ لارا، سه روز مانده به پایان تابستان رویایی ۲۰۰۶. گیزلا انکه قبل از راه افتادن به سمت کوه مقدار زیادی آب نوشید. راه رفتنش بیشتر شبیه به دویدن بود، انگار میخواست با این کار اخباری را که دنبالش بود پشت سرش جا بگذارد. در جایی از مسیر پایش به چیزی گیر کرد و زمین خورد. اما تلاشی برای بلند شدن نکرد؛ فکر هم نمیکرد که بتواند سر پا شود. به خودش گفت: همین جا بمون، کسی سراغت نمیاد.
مادر روبرت به خانه که برگشت نامهای برای روبرت و ترزا نوشت. لحن نامه طوری بود که انگار لارا آن را نوشته بود. «بابایی یادت هست غذام از دهنم ریخت بیرون و سر تا پات کثیف شد؟ اون روز هر کاری کردی خندهت نگرفت.» گریهی روبرت و ترزا پس از خواندن نامه بند نمیآمد و این برایشان خوب بود.
روبرت شنبهی هفتهی بعد پدرش را ناغافل روبهروی خود دید. قبل از بازی با بایر لورکوزن بود و روبرت در صف بازیکنان در راهروی رختکن ایستاده بودند. پدرش او را در آغوش کشید. روبرت به خود لرزید. از این خوشش نیامد که پدرش مأموران متعدد استادیوم را با زور گذرانده و تا اینجا رسیده بود: «من پدر روبرت انکه هستم. لطفاً بذارید برم داخل. باید پسرم رو ببینم.»
سوت آغاز بازی نواخته شد. بازی با لورکوزن شش روز پس از مرگ لارا یک-یک به پایان رسید و روبرت عملکرد محکمی از خود نشان داد. فقط چند اشتباه کوچک در آن بازی داشت که خودش متوجهشان شد.
کسی فکر نمیکرد که روبرت با مرگ لارا دوباره افسرده شود. سوگواری مجال و زمانی برای بروز این حالت باقی نمیگذاشت. علاوه بر این، خودش هم به خودش مسلط بود.
مارکو ویا نتوانسته بود خود را به مجلس خاکسپاری لارا برساند. به هر حال یک بازیکن حرفهای بود و باید فوتبال بازی میکرد. او حالا در سری D عضو تیمی در حومهی ناپل شده بود و صاحبش که همان حوالی قصابی داشت قول داده بود حقوق بالایی به آنها بپردازد. مارکو در بازی آن روز احساساتی نشد. هنگام گل زدن به لارا فکر میکرد و نفهمید زنندهی گل خودش است. سه هزار نفر در استادیوم تشویقش کردند. همتیمیهایش برای خوشحالی پس از گل به سمتش دویدند ولی نمیدانستند چرا او دستهایش را در هوا تاب نمیدهد و نمیخندد. او قبل از پایان نیمهی اول گل دیگری نیز به ثمر رساند. بعد هم با تمارض به کشیدگی عضله، کاری کرد تا تعویض شود. نیمهی دوم به جریان افتاد اما او رفت و در رختکن تاریک نشست. مارکو مهاجم بود و آن روز پس از هفت سال دوباره پایش به گلزنی باز شده بود.
************************************************************
فصل سه: شکست برای اون پیروزی است