اوضاع ژاک گاسمان (Jacques Gassman)، بهعنوان کسی که میخواست هر چه زودتر ویلای ییلاقی تغییرکاربریدادهاش را در ایالت نیدرزاکسن (Lower Saxony) بفروشد، بر وفق مرادش بود. ساکنان جدید به او اجازه داده بودند پس از فروش ویلا تا پیدا کردن خانهی جدید چند ماهی همان جا بماند، اما او هنوز اقدامی در این زمینه نکرده بود.
ژاک یک هنرمند بود. روبرت با خود فکر کرد هنرمندها همین جوریاند؛ دنیا را از زاویهای دیگر میبینند و اثرهای هنری بزرگ را از همین راه میآفرینند.
این اولین خانهای بود که ترزا و روبرت دیدند و همینجا را هم، بدون بازدید از جای دیگری، پسندیدند. ترزا با تعجب گفت: «خدای من، آخه اینطوری خونه میخرن؟» آنها تا قبل از آن اجازهنشین بودند و این اولین بار بود که داشتند صاحب خانه میشدند.
روبرت گفت «چرا که نه؟» و در انتظار لبخند شیرین ترزا نگاهش را از او برنداشت.
یک هفته میشد که به آلمان برگشته بودند و روبرت یک روز پس از امضای قرارداد با هانوفر ۹۶، در اولین بازی پیشفصل به میدان رفته بود. زندگیاش خیلی زود دوباره با ضرباهنگ ورزش حرفهای هماهنگ شده بود: صبحها تمرین، بعدش بازیهای تمرینی، بعدازظهرها هم دوباره تمرین. ترزا در اوج دوران بارداریاش بود و آنها باید هرچه سریعتر خانهای پیدا میکردند.
ژاک ویلایش را با خوشسلیقگی و دقت به جزییات بازسازی کرده بود؛ اصطبل را به آشپزخانهای با کف کاشیکاری شده به سبک فرانسوی تبدیل کرده و در سرسرای خانه نیز لوستر بزرگی بالای میز بزرگ غذاخوری آویخته بود. به هزینههای بازسازی خانه اهمیتی نمیداد و معتقد بود زندگی یک هنرمند نباید ماتریالیستی باشد؛ حالا اما مجبور شده بود خانه را بفروشد. ولی نمیدانست تابلوهای نقاشیاش را کجا بگذارد.
ژاک با وجود خلقوخوی عجیبش برای ترزا و روبرت به اندازهی کافی آدم موجهی بود که او و خانه را یکجا خریداری کنند. آنها به ژاک سه ماه اضافهتر فرصت دادند تا بتواند خانهای برای خود دست و پا کند.
نقاش در باغ نقاشیاش را میکشید و روبرت او را از پنجرهی بزرگِ اتاق نشیمن کوچک خانه تماشا میکرد. یک بار از اتاق خارج شد و بیصدا رفت پشت سر ژاک و همان جا ایستاد – نباید برای هنرمندان هنگام خلق اثر هنری مزاحمت ایجاد کرد. موهای خاکستریِ نقاش روی شانههایش ریخته بود. وقتی متوجه حضور روبرت پشت سر خود شد کمی از جا پرید.
دروازهبان چند سوال از او داشت. سیاهیِ نقاشیهای ژاک از کجا نشأت میگرفت؟ چرا همه چیز در طرحهایش سیاه و تار بود و رویشان رنگ خورده بود؟ اما یک فوتبالیست چطور باید این سوالات را میپرسید؟ فکر کرد شاید بهتر باشد ابتدا با پرسیدن سوالهایی متعارف زمینه را مهیا کند. از ژاک پرسید نفت مورد نیاز برای گرم کردن خانه چطور به آنها تحویل داده میشود، دامپزشک خوب سراغ دارد یا نه (چون خودش یک گربه نگه میداشت) و این که چطور شش هزار یورو قسط وام و مخارج ماهانهاش را از راه هنر در میآورد؟ آن وقت، اگر خوششانس میبود و همه چیز خوب پیش میرفت، شاید آرتیست در مورد هنرش با او حرف میزد.
مجموعهی نقاشی آخرالزمان اثر گاسمان در دههی نود توجهات زیادی را برانگیخته بود. این اثر در نمایشگاههای مختلف سرتاسر اروپا چرخید؛ برخی منتقدین یک سیر تکاملی را در کارهای ماکس بکمان (Max Beckmann)، لوکاس کرامر (Lukas Kramer) و ژاک گاسمان میدیدند. ژاک پس از آن در واکنش به جنگ دوم خلیج فارس، طرحهایی از خلبانهای بمبافکنهای آمریکایی کشید؛ طرحهایی از طغیان روح و مغزهای در شُرف انفجار. نام آن مجموعه را هم که مدام بر تعداد تابلوهایش افزوده میشد و تا زمانی که تنور جنگ هنوز داغ بود به ۱۶۰ عدد رسید، سوپرسونیک گذاشت. او گفت: «اگر هنر نبود من دیوانه میشدم روبرت. همه چیز رو با قلممو روی بوم نقاشی بالا میارم»؛ جملههایی سنگین و بیپروا که از یک هنرمند انتظار میرود. اما او پاسخ روشنی برای سوالات روبرت نداشت. حتی خودش هم جوابشان را نمیدانست.
پاسخ آن سوالات اما با مرگ روبرت بر او آشکار شد. او سه ماه پس از مرگ روبرت گفت: «من تا حالا چی میکشیدم؟ پرتگاه نقاشی میکردم، کسانی که خودشون رو متلاشی میکنند. پایان دنیا در دههی نود مسئلهی قابلتوجهی بود و من بعد از دههی نود رفتم سراغ طراحی پرتگاهها. هیچوقت متوجه این نشدم که دارم وضع روانی خودم رو نقاشی میکنم.»
ژاک در باغ امپده – نزدیک دریاچهی اشتاینهوده (Steinhude) که با فاصلهی کمی از پشت مسیر اسبسواری شروع میشد – تابلوی نقاشیاش را خوابانده بود روی زمین تا خشک شود.
ترزا رو به او گفت: «ژاک صبر کن، الان بالو رو میبرمش داخل، در هم روش قفل میکنم که نیاد همه چیز رو خراب کنه.» بالو بیماری دیستمپر (Distemper) داشت، ویروسی که مغز را از بین میبرد؛ به همین دلیل نمیتوانست خودش را کنترل کند.
ژاک گفت: «نگران نباش. میتونه بیاد اینجا پیش من. سگ هنرمندیه!»
«اگر پیش تو نباشه خیالم راحتتره.»
«بیخیال! ما خوب با هم کنار میایم، مگه نه بالو، سگ هنرمند من؟»
ده دقیقهی بعد، صدای فریادی از باغ به گوش ترزا رسید. «این رو از بیمهتون میگیرم! سگتون با پا رفت روی نقاشیهام!»
روبرت هر روز به تمرین میرفت، آنجا برایش مثل خانه بود. او داشت در شهری زندگی میکرد که قبل از آن هیچوقت به زندگی در آن فکر نمیکرد، در باشگاهی بازی میکرد که آرزوی بازی در آن را هیچوقت نداشت، اما این حقیقت سادهی حضور در آلمان کافی بود تا حس کند بالاخره به مقصد رسیده است. دو سال فقط به دور خودش چرخیده بود. از این اذیت نمیشد که شاید هانوفر فصل را بین سه تیم انتهایی جدول به پایان برساند، میتوانست با آن کنار بیاید. او تازه در اینجا طعم خوش زندگی را کشف کرده و چشیده بود و دلیلی محکمتر از این نیاز نداشت تا حس کند «اینجا مشکلی برام پیش نمیاد.»
روبرت و سگها در خانهاش در امپده.
استادیوم ورزشی نیدرزاکسن در حال تعمیراتِ آمادهسازی برای جامجهانی ۲۰۰۶ بود و آنها قبل از تمرین برای تعویض لباس به سالن ورزشی مجاور استادیوم میرفتند. آنجا فقط یک رختکن کوچک داشت و سرمربی نیز در اتاق سرایدار مینشست. همتیمیهای جدید روبرت با دیدن او که وارد رختکن شد و خودش را معرفی کرد شگفتزده شدند. او تقریبا همهی آنها را به اسم کوچک میشناخت: «تو باید فرانکی باشی – سلام.» «تو پِر هستی.» نام همتیمیهای تازهاش را در اینترنت جستوجو کرده بود.
اما در آلمان افراد زیادی به خاطر نداشتند او کیست.
یکی از دو دستیار تیم از سرمربی پرسید: «باید چه شمارهای بهش بدیم بپوشه؟ بیستوپنج یا سی؟»
«شماره یک.» ادوارد لینن (Edward Lienen) این را گفت.
لینن که در دوران جوانی هوادار جنبش صلحطلبِ مخالف استفاده از سلاحهای پرشینگ [1] (Pershing) و خواهان تعطیلکردن نیروگاههای اتمی بود، در دنیای خودش سیر میکرد. رفتن روبرت از استانبول با معیارهای دنیای فوتبال حرکتی غیرحرفهای و از روی ترس و ضعف محسوب میشد، در حالی که لینن آن را اقدامی شجاعانه و از طرف مردی حساس و باشهامت میشمرد.
اما حقیقت را کسی نمیدانست. روبرت بیپرده از افسردگیاش حرف میزد ولی کسی درکی از آنچه او میگفت نداشت. پس از بازگشت او به آلمان، نشریهی نوی پرسه (Neue Presse) هانوفر در اولین مصاحبه از او در مورد اتفاقات استانبول پرسید و او جواب داد: «تجربهی تلخی بود که تماماً به سلامتی مربوط میشد و ربطی به فوتبال نداشت.»
روبرت نام خودِ افسردهاش را که هیچ شباهتی با خودِ فعلیاش نداشت «روبی خرابکار» گذاشته بود و وقتهایی که به افسردگی فکر میکرد، میتوانست او را از دیدگاه کس دیگری ببیند و به او بخندد. او گفت: «تِنِریف (Tenerife) برام شفابخش بود، ولی آخرش میتونست طور دیگهای باشه. دوران من دیگه سر اومده بود. کسی غیر از لینن پیدا نمیشد که من رو برگردونه بوندسلیگا. خیلی به خاطر این ازش ممنونم.»
حسی در همتیمیهای تازهاش پا گرفته بود که نمیشد به سادگی بیانش کرد. هالهای اصیل مانند ابری احاطهاش میکرد که تا حالا آن را حس نکرده بودند: اصالتی که در نوع برخورد با شغلش داشت، بدون اَدا و یکدندگی. دروازهبان، در عکس تیمی ابتدای فصل که انداختنش اجباری است، همیشه وسط ردیف اول، میان دو دروازهبان ذخیره مینشیند. این از آداب قدرت است: پادشاه بر تختِ فرمانروایی و ملازمان در دو طرفش. روبرت و دروازهبان دوم فرانک یوریش (Frank Juric) تصمیم گرفتند که روی تختِ شاهی، جایی برای دروازهبان سوم دانیل هاس (Daniel Haas) باز کنند؛ او بیستوسه سالش بود و زیردست آنها. روبرت این رفتارها را در تمام سالهای حضورش در هانوفر ادامه داد.
اما در هنگام نواختهشدن سوت آغاز فصل ۰۵-۲۰۰۴، تمام این اتفاقات مانع فاز هجوم این فکر به ذهن روبرت نشد: آیا او هنوز شایستگی بازی در این سطح را داشت؟ تقریبا دو سال از آخرین بازیاش در سطح اول فوتبال حرفهای میگذشت.
هانوفر باید خارج از خانه و در برابر بایر لورکوزن بازی میکرد. تماشاچیان لورکوزن روبرت را میشناختند: همان دروازهبانی که شش سال پیش با پیراهن مونشنگلادباخ هشت گل خورد [2]. آنها شعار «روبرت انکه، روبرت انکه/چطوری! چطوری! هنوز یادت میاد؟ هنوز یادت میاد؟ دو – هشت، دو – هشت» را با آهنگ ترانهی کودکانهی فرانسوی «برادر ژاک – Frère Jacques» میخوندند.
او که نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد فقط برای تماشاچیان دست زد.
طوری سانترها را مهار میکرد که انگار طبیعیترین کار دنیا را انجام میدهد. روی دو صحنه هم که دیمیتار برباتوف را با آن ضربههای خطرناکش ناکام گذاشت، تماشاچیان را وادار کرد آه بکشند و حسرت بخورند. صحنهی اول وقتی بود که برباتوف درست مقابلش ظاهر شد، اما دروازهبان آرنجها را گشود و با سینهای صاف و زانوهایی خمشده به سمت داخل، ناگهان برای برباتوف در ابعاد یک غول در آمد. هانوفر آن بازی را در دقایق آخر دو-یک باخت اما نشریهی کیکر (Kicker) روبرت را به عنوان بهترین بازیکن زمین معرفی کرد. روزنامهنگارانی که استانبول را بدون شک پایان دوران حرفهای روبرت میدانستند، حالا از بازگشتش به ترکیب تیم ملی آلمان حرف میزدند.
مربیشان پس از هر بازی خانگی، بازیکنان را در استادیوم به صرف شام دعوت میکرد. پخت غذا هم به عهدهی یکی از آشپزهایی بود که در هنگام بازی از مهمانان ویژه پذیرایی میکردند. مربی در پانزده دقیقهی ابتدایی با استفاده از چنگال و چاقو بازی را تحلیل میکرد – ده دقیقه به زبان آلمانی، سه دقیقه اسپانیایی و دو دقیقه به انگلیسی – و سپس به همگی میگفت bon appétit (نوش جان). لینن همچنین به همراه زنها و بچههای بازیکنان برنامهی بازدید از باغوحش را میچید. به عقیدهی او تیمی که اعضایش با هم مثل یک خانواده باشند عملکرد بهتری خواهد داشت.
اولین نفری که بلافاصله نظر روبرت را جلب کرد دستیار تیم بود. تامی وستفال (Tommy Westphal) از پس همه کار بر میآمد؛ هر کاری که به او میسپردند، از نظارت بر پر شدن صحیح فرم گزارش بازی برای داور گرفته تا اطمینان حاصل کردن از موجود بودن سوپ با کرفس و بدون کرفس روی میز ناهار در هتل، خرید تلفن همراه جدید برای بازیکنان و فراهم کردن مهد کودک برای فرزندانشان… صد کار در روز، بدون از قلم انداختن حتی یکی، با نوشیدن پنج لیوان قهوه در هر یک ساعت و نیم – البته شاید هر کدام از کارها به دیگری ربط داشت. تامی با لحنی شوخطبع که جدیت موضوع را کاهش میدهد میگوید: «ما سریع با هم رفیق شدیم چون هر دو اوسی [3] هستیم. رابطهی ما مثل یوگوها [4] یا مثل فوتبالیستهای آفریقاییه: سریع همدیگه رو پیدا میکنیم و پشت هم وایمیستیم.» تامی تاثیر حضور پررنگ روبرت در تیم را از اولین بازی اینطور بازگو میکند: اخلاق خودمانیاش صفای خاصی به تیم میآورد. تنها کسی که فکر میکرد روبرت در تیم کمکاری میکند یا خواستههای لینن را برای ساختن فضایی خانوادگی در تیم برآورده نمیکند خودش بود. او تصویری نادرست از جایگاه خودش در تیم ساخته بود و این به این دلیل بود که وقتی همه بعد از تمرین میرفتند ناهار بخورند، او غیبش میزد؛ و در کل چون که مثل گذشته مثل یک فوتبالیست حرفهای زندگی نمیکرد.
اینها به خاطر لارا بود که در آخرین روز ماه آگوست به دنیا آمد.
لارا بلافاصله پس از تولد، تحت عمل قلب باز قرار گرفت. او را در اغمای مصنوعی فرو بردند تا قلب کوچکش بتواند فشار عمل را تاب بیاورد. قلبش ورم کرده بود، برای همین قفسهی سینهاش را شکافتند تا برای فرو نشاندن ورمش جا باز کنند. او را با آرنجهایی گشوده روی تخت آیسییو خوابانده بودند. تنها کاری که از روبرت و ترزا بر میآمد این بود که دستهای کوچکش را در دستشان بگیرند و قلبش را نگاه کنند که در سینهی شکافتهاش بالا و پایین میرفت. قلب لارا ۲۱۰ بار در هر دقیقه میتپید.
آمادگی روبرت و ترزا برای انجام دادن هر کار ممکن برای دخترشان از یک طرف، و دست و پنجه نرم کردن با ترس فلجکنندهی از دست دادنش از طرف دیگر، آنها را در تنشی بیوقفه قرار داده بود. ترزا میگوید: «اون موقع که تصمیم گرفتیم لارا رو به دنیا بیاریم فکر میکردیم آمادگیشو داریم. سوءبرداشت نشه، اگه همین الان هم چنین موقعیتی پیش بیاد من باز هم به نفع لارا تصمیم میگیرم – حتی همین امروز، هیچ شکی در این ندارم. ولی این رو هم میدونم که هیچ کس نمیتونه ادعا کنه که برای زندگی با یک فرزند بیمار آمادهست. ترسش حتی یک لحظه هم آدم رو راحت نمیذاره.»
قفسهی سینهی لارا را بعد از چهار روز بستند. آنها با خوشحالی به هم خبر میدادند که پیشرفت حاصل شده و حالش رو به بهبودی است. اما روز بعد، پرستار به آنها گفت باید دوباره سینهاش را بشکافند.
صبحها حدود ساعت نه، روبرت به زمین تمرین میرفت و ترزا هم به درمانگاهِ بیمارستان دانشگاه. روبرت هنگام تمرین موبایلش را به تامی وستفال میداد تا در صورتی که از درمانگاه با او تماس گرفتند به او بگوید. پس از تمرین هم مستقیم میرفت پیش لارا و ترزا.
پدر و مادر لارا هر روز ناهارشان را در غذاخوری درمانگاه میخوردند و تا هشت شب که مهلت ملاقات تمام میشد همان جا میماندند. گاهی پیش میآمد که درِ بخش مراقبتهای ویژه را قفل میکردند و آنها مجبور میشدند به همراه پدر و مادرهای دیگر در اتاق انتظار بمانند. دو یا سه ساعت به همین ترتیب میگذشت و هیچکدام از آن پد رو مادرها نمیدانستند الان کدام یک از چهارده طفل در حال جنگیدن برای زندگیاش است.
به عقیدهی روبرت: «کسی که بیشترین فشار رو تحمل میکنه ترزا است. اون نمیتونه مثل من فوتبال بازی کنه و حداقل برای نود دقیقه از این شرایط دور بشه.» به یاد میآورد که چگونه حتی آزاردهندهترین جنبهی فوتبال – مسافرتهای بینشهری با اتوبوس برای بازیهای خارج از خانه – را با آغوش باز میپذیرفت، فقط برای این که کمی حواسش پرت شود. او هنوز هم دستگاه پخش سیدی یا لپتاپ نداشت که موسیقی گوش کند یا فیلم ببیند و فقط او بود که به رادیوی اتوبوس گوش میداد. شبکهی رادیویی 1Line را دوست داشت که ترکیبی از برنامههایی مثل فضا و زمان (Space and Time) یا کالتکامپلکس (Cultcomplex) پخش میکرد و بینشان هم برای تنوع موسیقیهایی میگذاشت که روبرت تمام معنییشان را متوجه نمیشد. رانندهی اتوبوس هم که هر شصت هفتاد کیلومتر یک بار مجبور بود مجدداً فرکانس رادیو را تنظیم کند، هر بار با عصبانیت به روبرت بد و بیراه میگفت.
ترزا نیز در حال یادگیری تمام مسايل مربوط به اشباع سطح اکسیژن بود. یک حسگر سطح اکسیژن خون لارا را اندازه میگرفت و وقتی عدد روی نمایشگر به زیر ۶۰ درصد میرسید، اوضاع بحرانی میشد و دستگاه بوق میزد. صدای زنگ آن دستگاه مدام در گوش ترزا بود، حتی در تختخواب خانهیشان در امپده. به اشباع سطح اکسیژن وسواس پیدا کرده بود و نگرانیاش در مورد لارا، با تغییرات سطح اکسیژن خون او کم و زیاد میشد. نیمههای شب، هنگامی که در آشپزخانه نشسته بود و داشت با دستگاه از سینهاش برای لارا شیر میدوشید، طاقت نمیآورد و با بیمارستان تماس میگرفت تا از درصد اشباع اکسیژن خون دخترش جویا شود.
ترزا که همسرش را در دورهی پنجماههی افسردگی تنها نگذاشته بود، حالا روزش را با نشستن در اتاق مراقبتهای ویژه کنار دخترش شب میکرد، بدون این که بتواند او را در آغوش بگیرد.
روبرت به او میگفت: «لطفا برو خونه یه کم استراحت کن، من پیش لارا میمونم.»
اما ترزا نمیتوانست برود و از نمایشگری که سطح اکسیژن خون دخترش را نشان میداد چشم بردارد.
روبرت و ترزا به همراه خانوادههایشان در مراسم غسل تعمید لارا.
صبحها سعیشان این بود که مشکلات روزمره مانع شادیشان نشود. بعضی روزها، حتی در اتاق انتظار بخش مراقبتهای ویژه، موفق میشدند بخندند. کوچکترین شادیها را پیدا میکردند – مثلاً وقتی روبرت ادای دکترها را درمیآورد که در جواب به سوال «حال لارا چطوره؟» با لحنی خشک و همیشگی میگفتند «کاملا ناراضی نیستیم.» و البته در همین معدود روزها هم گاهی پیش میآمد از خود بپرسند که چرا دکترها حتی یک بار هم جملهای امیدوارکننده در مورد وضعیت لارا به زبان نمیآورند.
همخانهایشان هم غرق در دنیای خود بود و درک مشکلات زندگی آنها از او برنمیآمد. ژاک به دستیارش اعلام کرده بود هر روز رأس ساعت هشت و نیم صبح سر کار حاضر باشد. مرد جوان سر وقت میرسید و ژاک، با همان جدیت، به ادامهی خوابش میپرداخت. ترزا و روبرت تنها نیم ساعت در هنگام صرف صبحانه فرصت داشتند با هم وقت بگذرانند و به همین خاطر، آن نیم ساعت برای ترزا اهمیت ویژهای پیدا کرده بود. ترزا میگوید: «ولی من آدمی نیستم که وانمود کنم دستیارش اونجا حضور نداره. به خاطر همین از اون هم میپرسیدم قهوه میخواد یا نه.» و به این ترتیب، لحظات عاشقانهاش با روبرت به پایان میرسید.
حوالی ساعت نُه، سر و کلهی ژاک پیدا میشد. «چه قدر سر و صدا میکنید! این دستگاه قهوهساز داره منو دیوانه میکنه. چرا انقدر شلوغ میکنی ترزا؟»
با هم توافق کرده بودند که ژاک در طبقهی بالا زندگی کند و آن دو هم در طبقهی پایین. اما مکانهای مشترک – آشپزخانه، سالن پذیرایی، اتاق نشیمن و مسیر دسترسی به باغ – در طبقهی همکف قرار داشتند و به همین خاطر، هر سهی آنها در طبقهی همکف بدون مشکل زندگی میکردند. یکی از دوستانِ شاعرِ ژاک در ماه سپتامبر به دیدن او آمد و در همان اتاق نشیمن اتراق کرد. یک روز که ترزا و روبرت از بیمارستان به خانه آمدند، با چهار ویولونیستِ خانم روبرو شدند که در اتاق نشیمن ایستاده بودند و داشتند روی یکی از شعرهای دوستِ شاعرِ ژاک آهنگ میساختند.
روبرت در چنین مواقعی سعی میکرد همیشه به یاد داشته باشد که هنرمندها اینطوریاند. وقتهایی هم که موفق میشد آرامشش را حفظ کند، هنرِ او را حتی بسیار سرگرمکننده مییافت. اما شبها برای داشتن کمی سکوت و آرامش و این که مجبور نباشد با کسی حرف بزند، میرفت و از تلویزیون فوتبال تماشا میکرد. ترزا و ژاک هم مینشستند در آشپزخانه و چون ترزا زندگینامهی هنرمندان – مونه، پیکاسو، میکل آنژ – را میخواند، بعضی شبها گفتوگویشان پیرامون استادان بزرگ شکل میگرفت و گاهی هم با نظرات ژاک در مورد دنیا به پایان میرسید. ژاک دو بار طلاق گرفته بود، در سن بیستوپنجسالگی بچهدار شده بود و نزدیک شدن به کلکسیونرها و گالریدارها را برای اولین بار از همسر اولش که سوارکار درِساژ (dressage) بود یاد گرفت. او خیال کرده بود همه چیز دارد – زن، بچه، اسب درساژ، خانه، موفقیت – اما بعدش متوجه شد که جرئت ندارد حتی به یک رستوران یا هواپیما وارد شود و خود را محاصرهشده در بین داراییهایش یافته بود که به او فشار میآوردند. حالا هم سعی داشت خودش و ترزا را قانع کند که با وجود این که هیچ چیز ندارد، خوشحال است.
ژاک میزبانانش را از دید خودش اینطور وصف میکند: «زوج صمیمی و خوبی بودند. اما اظهار مهر و عطوفت همان چیزی بود که در زندگی کم داشتند.» اما درک این مسائل، وقتی فرزندت روی تخت بخش مراقبتهای ویژه خوابیده سخت است؟ ژاک که موضوع را از این زاویه نمیدیده با کمی خجالت میگوید «خب، نه» و باز ادامه میدهد: «به نظر خودم من دقیقا همون کسی بودم که اون دو تا بهش نیاز داشتند. من اونا رو از زندگی هر روزشون که خلاصه میشد تو پنج کیلو سیبزمینی و دو کیلو برنج نجات دادم.»
ژاک در اوایل آشناییاش با روبرت به فوتبال علاقهای نداشت. اما بعدتر با ترزا مرتب به استادیوم میرفت. «روبرت رو دوست داشتم. متانتش آزاردهنده نبود و در عوض همیشه سرسخت، هشیار و کنجکاو بود.» این هنرمند دوست داشت فوتبال بازی کردن روبرت را ببیند تا بفهمد آیا فوتبال شخصیت آدمها را تغییر میدهد یا نه. «تو دروازه که بود همه چیز رو مالِ خود میکرد. چیزی مثل آرنولد شوارزنگر. جار و جنجال راه نمینداخت، در عوض با آرامشش حریفش رو میترسوند. ولی وقتی بعد از تمرین موقع سلامکردن بغلم میکرد، بدن ورزیدهش که از اون همه تمرین سفت شده بود، سرشار از گرما و صمیمیت بود.»
ژاک پرترهای کشید و برای تولد روبرت به او هدیه داد – سَری نقاشی شده با خطوط نامنظم سیاه و زیر آن، دستانی پرقدرت که جسمی گِرد و صورتیرنگ را نگه داشتهاند. آن جسم در نگاه اول قلبی خونین به نظر میرسد، اما در واقع یک توپ فوتبال است. ژاک اسم آن تابلو را گذاشت «روبرت اینجاست؛ گل بی گل»، نشانهای از این که دوستی بین آنها از جنس فوتبال نیست. عنوان آن تصویر، طی چند هفتهی بعد معنایی کنایهآمیز پیدا کرد: روبرت درون دروازه بود و هانوفر به ندرت گل میخورد.
روبرت انکه در آن تیمِ متوسط، به شکل اعجابآوری خوب کار میکرد. دوباره به همان دروازهبانی تبدیل شده بود که میشد در دروازهی تیمهای بزرگ تصورش کرد. افراد افسرده پس از گذراندن دورهی افسردگی، طوری به زندگی عادی برمیگردند که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است.
یورگ نبلونگ به دیدارشان رفت و آنها برای اولین بار پس از تولد لارا فرصت پیدا کردند به هایموه (Heimweh) بروند. برخی از بازیکنان زیاد از میکدهی هایموه نام میبردند. بیستم سپتامبر بود و لارا تقریبا سههفتهاش میشد. آنها درخواستی از یورگ داشتند: میخواستند او پدرخواندهی لارا باشد. فقط مانده بود تعیین تاریخ مراسم غسل تعمید.
آنها دیگر عادت نداشتند تا دیروقت بیرون بمانند و قبل از ساعت یازده شب به خانه برگشتند. تازه داشت خوابشان میبرد که موبایل ترزا زنگ خورد. از بیمارستان بود. لارا دچار ایست قلبی شده بود.
سریع به طرف بیمارستان راه افتادند. دوست شاعر ژاک که در اتاق نشیمن خوابیده بود بیدار شد و فریاد زد «خدایا چی شده، چی شده؟»
وقتی به بیمارستان رسیدند، یک ساعت بود که پزشکها مشغول احیای لارا و بازگرداندنش بودند. ترزا به روبرت گفت «اگر لارا بمیره از هانوفر میریم» و روبرت سر تکان داد. آنها تا ساعت پنج صبح بیرونِ بخش مراقبتهای ویژه ایستاده منتظر ماندند. پزشکان پنج ساعتِ دیگر به تلاشششان ادامه داده بودند؛ تا این که ناگهان لارا به زندگی برگشت.
روبرت که بیحال روی صندلی افتاده و تقریبا دراز کشیده بود گفت «ما اینجا چه کار میکنیم؟» او فردای آن روز میبایست به همراه تیم هانوفر برای یکی از بازیهای جام حذفی به کوتبوس (Cottbus) میرفت.
ترزا گفت «برو روبی. اینجا برای چی بمونی؟ لارا برگشت. نباید بذاریم کل زندگیمون فقط بشه ترس.»
بازی در کوتبوس دو-دو تمام شد و به پنالتی رفت. پنالتی در فوتبال یعنی دوئل: مسیر دراز پیشِروی پنالتیزن از خط نیمهی زمین تا نقطهی پنالتی، روبهروی دروازهبانی که منتظرش است. استادیوم برای چند لحظه محدود میشود به آن دو نفر، پنالتیزن و دروازهبان.
هنگامی که روبرت در لیسبون بود، توانست در همان ماههای ابتدایی حضورش، از هفت ضربهی پنالتی، چهار تا را مهار کند و روزنامهی رکورد هم به همین خاطر به او لقب «انکهی شگفتانگیز (Super Enke)» را داد؛ اما از آن موقع به بعد فقط یک پنالتی گرفته بود که به صورت اتفاقی نصیبش شد. در کوتبوس هم چهار پنالتی اول را نتوانست مهار کند، اما از همان وقتی که پنالتیزن پنجم، لارنسیو رِگِکامف (Laurentiu Reghecampf) را دید که از مرکز زمین به سمتش راه افتاد، میدانست که پنالتی او را خواهد گرفت. هر دروازهبانی میداند که گرفتن یک پنالتی، بیشتر ناکامی پنالتیزن است تا هنر دروازهبان. اما تنها چیزی که میتواند دروازهبان را به قهرمان تیم تبدیل کند، مثل بازیکنان خط حمله که همیشه شنبهها میدرخشند، مهار ضربهی پنالتی است. یک حرکت موفق از سوی دروازهبان کافی است تا هر چیزی که قبل از آن اتفاق افتاده فراموش شود. روبرت هم پنالتی رگکامف را گرفت. وقتی هم که تیمشان با گل شدن پنالتی بعدی توسط توماس کریستینسن (Thomas Christiansen) به پیروزی رسید، روبرت با تمام سرعت به سمت کریستینسن دوید و روی هوا بلندش کرد. اما کسی نمیتوانست روبرت را آنطور روی شانه بلند کند و علاوه بر آن، خودش هم دوست نداشت در عکسها در نقش قهرمان تیم ظاهر شود.
ژاک گاسمان که تصمیم گرفته بود نوری به زندگی انکهها بتاباند، آنها را پشت سر هم غافلگیر میکرد. او آنها را به جشنوارهی تیراندازی امپده برد. توضیحش هم این بود که دوست نداشت سرانجامِ زندگی انکهها هم مثل زندگی او بشود که نتوانسته بود در دل ساکنان روستا جا باز کند.
در روستای امپده مغازهای مرکزی وجود ندارد که همه چیز را بتوان در آن یافت و فقط یک میکده هست به نام اوله دیله (Ole Deele) که هنگام انتخابات مساحتش دو برابر میشود. معدود خانههای روستا از آجرهای کلینکر (clinker) ساخته شدهاند، خیابانهایش به باریکی کوچهاند و مراتعش در بهار پوشیده از شکوفههای کُلزا میشوند. یک روزنامه مقالهای در مورد روبرت چاپ کرد که در آن اشارهای مختصر به سگهایش شده بود و پس از آن، دو پلاک مخصوص سگ به همراه قبض پرداخت آنها از طرف ستاد برقراری نظم عمومی برای روبرت فرستاده شد.
ژاک وقتی تازه به امپده آمده بود تکّهکاغذهایی با نوشتهی «بازدید عمومی از استودیو، به همراه شراب رایگان» به تیرهای چراغ برق چسباند، اما به گفتهی خودش «حتی یه نفر هم نیومد.» حس میکرد به او توهین شده است. در جشنواره هم وقتی دید مردم به او چپ چپ نگاه میکنند، بدون این که خوشحالیاش را پنهان کند گفت «حالا زل زدن به من! چیه؟ حتما با خودشون میگن اونی که کنار فوتبالیست معروفه وایستاده همون گاسمن دیوونه نیست؟»
ناراحتکننده بود، ولی برای جا باز کردنِ بیشتر در دل اهالی روستا خیلی دیر شده بود. ساعت هنوز نه شب نشده بود، اما انگار مدتها از شروع جشن و مخصوصا شرابنوشی میگذشت و به ندرت کسی هنوز آنقدر هشیار بود که حرفهای معنیداری از دهانش خارج شود. کسی که در میان یک جماعت مست هنوز هشیار باشد، به زودی میفهمد تنهایی یعنی چه. آنها هم که به جز ماندن و سیاهمست شدن مثل بقیه، یا کنار کشیدن راه دیگری نداشتند، یک ساعت دیگر برای رعایت ادب آنجا ماندند و سپس رفتند. ترزا گفت سال دیگر از این هم زودتر میروند.
ژاک که در ابتدا عقیده داشت میزبانانش باید کمی شادمانهتر زندگی کنند، حالا از این جا خورد که آنها از آن جشنوارهی زمخت بدشان هم نیامده بود. او با لحنی دلخور – که شاید کمی ساختگی باشد – میگوید «همیشه از امپده طرفداری میکردن. همش میگفتن ”اینجا خیلی خوبه“. ولی امپده آشغالدونیه. وقتی که داشتم میرفتم دلم میخواست روی یه تابلوی بزرگ طوری که همه ببینن بنویسم: زندگی اینجا حوصله آدمو سر میبره.»
***
پاییز شد و آنها فهمیدند که در زندگی روزمره حتی بحران هم میتواند عادی شود. قرار بود لارا فقط سه هفته در بخش مراقبتهای ویژه باشد. اما حالا شش هفته از خارج شدنش از اغمای مصنوعی و از اولین باری که پدر و مادرش تکان خوردن چشمها و لبهایش را دیدند میگذشت. حس ترس با آنها ماند، حتی وقتی صفحهی نمایشگرِ سطح اکسیژن مقدار بالایی را نشان میداد و دکترها میگفتند که شرایط آنقدرها هم بد نیست. در بخش مراقبتهای ویژه همیشه حداقل یک بچه بود تا شکنندگی زندگی را به یادشان بیاندازد. یک روز صبح ترزا دید که تخت کوچک کنار تخت لارا خالی شده و پرسید: «ساندرا کجاست؟» و پاسخی نگرفت. به خاطر ندارد چند بار شاهد مرگ کودکی دیگر بود – سه بار؟ چهار بار؟ اما حتی در آن شرایط و در میان سختیهای هر روزه هم اندک شادیها را درمییافتند. آنها بعد از سه ماه موفق شدند برای اولین بار با دخترشان بروند گردش: لارا را در کالسکه گذاشتند و در بالکن بخش مراقبتهای ویژه راه بردند. کپسولهای اکسیژن و صفحهی نمایشگرِ وصل شده به کالسکه آن را سنگین میکرد، لولهی تغذیه داخل بینی لارا بود و دستگاه که سطح اکسیژن خونش را ۶۴ درصد نشان میداد بوق میزد. ترزا از پرستار پرسید «مشکلی نیست؟» فقط اجازه داشتند یک بار طول بالکن را طی کنند و برگردند. خوشحالی واقعی، به گفتهی ترزا، همان بود.
چند هفته بعد حال لارا بهتر شد و میتوانستند او را به بخش قلب منتقل کنند، بخش ۶۸b، که روی در ورودی آن یک نقاشی بچگانه از یک اردک راهراه چسبانده شده بود.
روبرت میفهمید که دروازهبانیاش چطور به واسطهی لارا متحول شده است: «من هنوز توی بازیهایی که خوب نیستیم اذیت میشم، ولی دیگه وقت ندارم که چند هفته پشت سر هم به یه چیز فکر کنم.» او پس از برد سه-هیچ در برابر بوخوم مستقیم به درمانگاه رفت؛ پس از تحمل شکست یک-هیچ از هرتابرلین هم مستقیم به بخش ۶۸b شتافت. «سوالها هنوز همونهان، شکست یا پیروزی، ولی جوابها فرق میکنن: سطح اکسیژن خون لارا چه قدر شد؟ ضربان قلبش چطوره؟» او چیزهای زیادی یاد گرفته است؛ از افسردگی، از مارکسر، از تنریف، از لارا: «حالا میدونم که اشتباه هم بخشی از دروازهبانیه. خیلی طول کشید تا این رو بالاخره پذیرفتم.» حالا که او اشتباه کردن را پذیرفته بود، دیگر به ندرت مرتکب اشتباه میشد.
هانوفر نیمفصل اول را در رتبهی شگفتآور هفتم به پایان رساند و در بعضی هفتهها تا چهارم هم بالا آمده بود. مربیشان تیمی ساخته بود که بهترین عملکردش را در زمین نشان میداد و دروازهبانش به نماد موفقیتش تبدیل شده بود. بازیکنان بوندسلیگا روبرت انکه را به عنوان بهترین دروازهبان نیمفصل انتخاب کردند؛ بالاتر از اولیور کان. این پاداشی بود برای قابلاعتماد بودنش، اگرچه چنین رأیگیریهایی در بیطرفی کامل برگزار نمیشود. همبازیهایش میخواستند این موفقیت را به انکه تقدیم کنند، نه به اولیور کان با آن بازی نمایشی و دندان به دندان ساییدنش.
مربی تیم ملی به او تلفن زد. هشت ماه پس از نیمکتنشینی در تیم دسته دومی اسپانیا، یورگن کلینزمن او را به تور آسیایی تیم ملی دعوت کرد. روبرت نپذیرفت. قبلش با کسی مشورت نکرد، حتی با ترزا. پای تلفن به کلینزمن گفت متأسف است و نمیتواند ده روز دور از خانه باشد، باید کنار دخترش میماند. ترزا میگوید: «این که اصلا از من نپرسید خیلی روم تأثیر گذاشت. این که در مورد حضور کنار دخترش اونقدر جدی بود.»
روبرت حس میکرد همه دوستش دارند و قدرش را میدانند و این موضوع باعث میشد راحتتر ابراز محبت کند، یا حتی از سر اشتباهات خودش بگذرد.
اما درکِ بیشائبه به کلی چیز دیگری است. آنها در مورد ژاک به سختی میتوانستند سخاوتمندتر از آن باشند. در خانهی خودشان بودند و روز به روز معذبتر میشدند. هنوز نمیتوانستند اثاثشان را بچینند. ژاک طبق قرارداد باید حداکثر تا اول اکتبر خانه را تخلیه میکرد. حالا اواسط دسامبر شده بود و او حتی شروع نکرده بود دنبال محلی برای زندگی بگردد.
یک شب که آنها آخر سر به او گفتند زمانِ رفتن فرارسیده است، ژاک رنجیدهخاطر گفت: «قرارداد هم مگه مهمه؟ فکر میکردم با هم دوستیم!» دوست شاعر ژاک رفته بود و حالا دختر ژاک از ازدواج اولش به دیدن او آمده بود.
«آخه ژاک خودت متوجه نمیشی که ما نمیتونیم همیشه با هم زندگی کنیم؟ تو حتی به فکر این هم نیوفتادی که باید یه روز از اینجا بری.»
«باشه، پس بهش فکر میکنم!» و به سرعت پا شد و بشقاب و استکان خودش را از داخل کابینت برداشت. «نگاه کن، دارم اثاثمو جمع میکنم.»
«ژاک، خواهش میکنم!»
«من برای این که پیش شما و این حیوونها باشم دارم از همه چیز میگذرم، بعد شما تو روی من نگاه میکنید و اینجوری حرف میزنید؟ – کاش زودتر میدونستم!»
ترزا دستپاچه شده بود. روبرت هم که معمولا در اینطور مواقع آرام میماند، بیهوده تلاش میکرد خشمش را پنهان نگه دارد. نمیتوانست اوضاع را آرام کند.
اما دختر شانزدهسالهی ژاک توانست. او رو کرد به روبرت و ترزا و گفت: «اخلاقش همینه، نگران نباشید.» و سپس به ژاک گفت: «بابا زود باش، بیا همین الان با هم بریم بالا و وسایلتو جمع کنیم.»
ژاک واقعا از آنجا رفت و در ابتدا در منزل یکی از دوستانش ساکن شد – آنطور ناگهان و بدون اطلاع قبلی چه جای دیگری میتوانست برود؟ اما او هنوز یک غافلگیری دیگر به عنوان خداحافظی برای آنها داشت. یک روز مادر ترزا از باد ویندزهایم به او تلفن کرد و گفت: «چقدر خوب که میخواین تو خونهتون نمایشگاه نقاشی برگزار کنید. میخوای کاناپِه [5] هم درست کنی؟»
ژاک برای نمایشگاه خصوصی تابلوهایش برای کریسمس کارت دعوت پخش کرده بود. اگر همین حالا خیلی از آنها را میفروخت دیگر مجبور نبود آن همه تابلو را با خودش ببرد. مادر ترزا را هم دعوت کرد چون از قبل که چند بار به امپده آمده بود او را میشناخت. مادر ترزا آنچنان در هنر ژاک غرق شده بود که نام خود را در فهرست دریافتکنندگان خبرهای نمایشگاههای آینده نوشت. این مراسم قرار بود در استودیوی ژاک که در کنار خانهی روبرت و ترزا قرار داشت برگزار شود و ژاک چیزی از آن به روبرت و ترزا نگفته بود.
شبِ فردای آن روز، ترزا و روبرت نشسته بودند در آشپرخانه و به غریبههایی نگاه میکردند که برای خودشان میآمدند داخل خانهی آنها و میپرسیدند دستشویی کجا است.
روبرت از ترزا پرسید: «چه وضعشه؟ فیلمه؟ یا از همون دیوونهبازیاست که همیشه تو زندگیمونه؟»
خندهشان گرفت. ترزا میگوید که اوضاعشان یادآور روزهای اولی بود که تازه به هانوفر آمده بودند. «دوران شیرین ولی مزخرفی بود.»
[1]نام سری موشکهای بالستیک ارتش ایالات متحدهی آمریکا با توانایی حمل سلاح اتمی. -م.
[2]رجوع شود به فصل سه. -م.
[3]به ساکنین آلمان شرقی سابق اوسی (Ossie) گفته میشد. -م.
[4]به ساکنین یوگوسلاوی سابق یوگو (Yugo) میگفتند. -م.
[5]Canapés: نوعی پیشغذاست که در لقمههای کوچک تهیه میشود. -م.
************************************************************
فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
3 پاسخ
با سلام و سپاس فراوان
یه سوال فصل 15 رو قرار نمیدهید؟؟؟؟