بعد از ظهر وقت کرد که نگاهی به زندگیاش بیندازد. به سمت اسکلهی سانتا کروز رفت. پس از اینکه مدتی ول چرخید، دیواری پیدا کرد و خود را بالای آن تاب داد. از آنجا میشد اسکلهی کشتی کروز و جرثقیلها و کانتینرهای بارانداز را دید و آنسوتر، رشتهکوه دندانهدار تِنِریف (Tenerife) از دل اقیانوس سر به آسمان ساییده بود.
روبرت بسان مجسمهای روی دیوار نشسته بود به تماشای مردم بندر. با خودش گفت: «چقدر از همه چی راضیان!» و دوباره احساس کرد که یکی از آنها است.
او در آخرین روز پنجرهی نقل و انتقالاتی زمستان به دپورتیوو تنریف رفته بود. پیشنهاداتی که روی میز داشت به او نشان میداد که در فوتبال حرفهای کجای کار است: آث آنکونا، تیم آخر سری آ ایتالیا. اف سی کارتنن تیم آخر لیگ اتریش: و ادو دن هاخ تیم یکی مانده به آخر هلند. او رفتن به تنریف، در دسته دوم لالیگای اسپانیا را انتخاب کرد.
اینها همه به این معنی بود که او کلا از صحنهی فوتبال آلمان محو شده بود. فقط افرادی که شخصاً او را میشناختند در ستون کوچک نتایج بازیهای خارجی در کیکر به دنبال نشانههایی از حیات از او بودند. پیتر گرایبر، مربی دروازهبانان کلن، وقتی دربارهی برد 1-0 تنریف در روزنامهها خواند، پیامی برای او فرستاد: «باریکلا، کلینشیت کردی.» روبرت در پاسخ نوشت: «ممنونم ولی متأسفانه من تو دروازه نبودم.» حتی در لیگ دسته دوی اسپانیا هم فقط یک دروازهبان تعویضی بود. او دیگر قابل اعتماد نبود، چون در استانبول تنها پس از یک بازی استعفا داده بود و شش ماه بود که بازی نکرده بود.
آن طرف در کلن، یورگ از خود میپرسید: دروازهبان تعویضی در دسته دوم اسپانیا – این یعنی پایان؟ به روبرت زنگ زد. «یالله پسر، تو باید یه کم رو دروازهبان اول تیم فشار بیاری!»
روبرت پاسخ داد: آروم باش، این اتفاق بالاخره میفته.
هر روز در کنار بندر مینشست و چیزها را متفاوت از یورگ، و متفاوت از صحنهی فوتبال می دید. میگفت: «فوتبال شما رو به یه آدم زیادهخواه تبدیل می کنه که هرگز به چیزی راضی نیست.» در چند ماه گذشته یاد گرفته بود که برای آنچه که دارد سپاسگزار باشد.
در اسکله که بود بیشتر اوقات برای خرید یک میلکشیک به محوطهی پیادهروی میرفت. میگفت که بهترین بستنیفروشی شهر را میشناسد. مثل همیشه مغرور و یکدنده بود، به تنهایی کل سانتا کروز را گشته بود و حالا هم داشت به یک راهنمای محلی تور نشانی بهترین بستنی فروشی شهر را میداد.
ترزا در بارسلونا مانده بود. او باردار بود و از سگها نگهداری میکرد. آنها فکر میکردند که بازی برای فقط یک نیمفصل در تنریف ارزش جابجایی و اثاثکشی را ندارد. منتظر پیشنهادی از باشگاهی بهتر بود؛ مشابه همان وضعیتی که در استانبول داشت. آنجا البته بدون ترزا احساس گمگشتگی کرده بود. سانتا کروز اما برایش منبع الهام بود.
او در یک آپارتمان چهار اتاقهی اجارهای در نزدیکی پارک گارسیا سانابریا زندگی میکرد. آپارتمان کاملا مبله بود، اما همچنان خالی به نظر میرسید. به غیر از یک بشقاب ماهواره که هنوز بستهبندی شده کف اتاق روی زمین مانده بود، هیچ وسیلهی شخصیای با خود نیاورده بود و چیزی را هم تغییر نداده بود: حتی نقاشیهای طبیعت بیجان از پرتقال و موز را که روی دیوارها آویزان بود به حال خود رها کرد. میگفت که ارزش این را ندارد که در این چند ماه اینجا مستقر شوم. روی تخت یک فیلم ژانر تریلر (thriller) از هنینگ مانکل بود. در کابینت تنها یک بشقاب و یک لیوان به چشم میخورد.
ترزا میگوید: «کاملا یک زندگی دانشجویی داشت.»
هر روز صبح دو روزنامهی ورزشی از کیوسک بیرون آپارتمانش میخرید. یک روز در حالی که صفحات روزنامه را ورق میزد، عکسی آشنا دید. صفحهی اول، در گوشهی بالا سمت راست. تعجب کرد که چرا آنها از آن عکس بخصوص استفاده کردهاند – عکس مربوط به بیش از شش ماه پیش بود. روبرت به سختی خود را در آن تشخیص داد.
عکس مربوط به مراسم معارفهاش در فنرباغچه بود – صورتش قرمز، دهانش باز و حالت چهرهاش آزاردهنده بود. گفت: «به عکس نگاه کن. انگار خودم نیستم.» آن صفحهی روزنامه را جدا کرد تا نگهش دارد. نمیخواست فراموش کند که در دوران افسردگی چه احساسی داشته.
روزنامهها را روی صندلی کنار راننده گذاشت. باید به تمرین میرفت. بندی در قراردادش بود که بر طبق آن باشگاه میبایست یک ماشین اسپورت در اختیار او بگذارد. روز اول، مدیر ورزشی باشگاه فرانسیسکو کاراسکو نزد او آمد و کلید ماشین را به او داد. همتیمیهایش خندیدند. روبرت پرسید: «قضیه چیه؟» آنها میخندیدند چون کاراسکو مجبور بود ماشین کارهای اداری باشگاه را به او بسپارد، زیرا تنها ماشینی بود که داشتند. به ذهنش خطور کرد که فوتبال حرفهای در دسته دوی اسپانیا فقط ظاهرش شبیه شغلی است که او برای سالها داشت. دستمزد او یکدهم حقوقی بود که در بارسا میگرفت. با این وجود او یکی از پردرآمدترین حرفهایها در تیم تنریف بود.
وقتی حقوق ماه اولش از تنریف رسید، او برای مدتی طولانی به موجودی حسابش خیره شد. بعد از هفت ماه این اولین پولی بود که به حسابش واریز میشد. «این احساس که پولم همیشه فقط داشت از حسابم کسر میشد، ترسناک بود ولی به عنوان یک فوتبالیست شما جرات غر زدن راجع بهشو ندارید، چون آدمهای دیگه معمولا خیلی بیپولتر از شمان. اما احساس بیکاری برای یه فوتبالیست حرفهای چندان فرقی با احساس بیکاری برای مثلا یه برقکار نداره. هر دو به یه اندازه احساس بیارزشی می کنن.»
در بند دیگری از قراردادش آمده بود که باشگاه هزینه سه بار پرواز از بارسلونا را برای ترزا خواهد پرداخت. اولین باری که ترزا آمد، روبرت متوجه شد که قیمت بلیت خیلی ارزان است، فقط صد و شصت یورو! از اینکه یورگ را مجبور کرده بود برای این بند قرارداد بجنگد کلی شرمنده شد. حالا باشگاه در مورد او چه فکری میکند؟ سیدی تنریف سالها بود که سعی میکرد با هر مشقتی که شده حداقل به بازیکنان حرفهایاش دستمزد قابل قبولی بدهد، و آن وقت او که دستمزد نسبتا مناسبی دریافت میکرد، بابت فقط پانصد یورو داشت به باشگاه بیچاره فشار میآورد. روبرت همیشه پس از تمرین، هر وقت میدید که یکی از همتیمیهایش به ماشین نیاز دارد، میگفت «بیا بگیرش» و سوییچ ماشینش را برایش پرت میکرد.
فوریه 2004 گذشت، ماه مارس هم همینطور، و او همچنان دروازهبان تعویضی بود. یورگ با او تماس گرفت. «این اصلا خوب نیست روبی، باید با کاراسکو صحبت کنی. اون تو رو به عنوان دروازهبان شماره یک آورده!»
روبرت پاسخ داد «صبور باش یورگ، بالاخره که بازی بهم میرسه.»
او ته دلش مطمئن بود که بهتر از دروازهبان اول تیم آلوارو ایگلسیاس است اما هرگز این را با صدای بلند نمیگفت، چون فکر میکرد کار درستی نیست. دلایلی زیادی هم برای این باورش داشت. مهارهایش، پرشش، جاگیریهایش همه و همه بهتر از آلوارو بودند. تفاوت این دو هر روز در تمرین هم آشکار میشد. اما او همچنان میدید که آلوارو در مسابقات بدون اشتباه بازی میکند. شاید آلوارو هم دقیقاً به این دلیل خوب و بینقص بازی میکرد که نفس یک رقیب قدر را درست پشت سرش احساس میکرد و میدانست که روبرت هر آن ممکن است جای او را در ترکیب اصلی بگیرد. او داشت نقشش را بدون اشتباه بازی میکرد و به نظر روبرت هم سزاوار ماندن در ترکیب اصلی بود؛ حتی اگر قربانی این موقعیت خودش باشد.
اما صرفا جهت رفع تکلیف و فقط برای از سر باز کردن یورگ، پیش مدیر ورزشی رفت و مورد خودش را با او در میان گذاشت.
شرایط برای مدیر ورزشی باشگاه کاراسکو از خود او هم بدتر بود. کاراسکو بود که او را به تنریف آورده بود. میگفت شخصا روی او قمار کرده است. کاراسکو قدبلند و ترکهای بود و در چهل و پنج سالگی، بیشتر از اینکه به یک دروازهبان بازنشسته شبیه باشد به یک دوندهی استقامت میمانست. هر دو میدانستند که باید چه بگویند و هیچ کدام هم نمیتوانستند کاری برای تغییر وضعیت انجام دهند.
- تو به من گفتی که من به عنوان شماره یک تو ترکیب بازی میکنم.
- میدونم، اما من نمیتونم برای مربی تعیین تکلیف کنم که کی بازی کنه.
و بعد صحبت راجع به این موضوع را کنار گذاشتند و رفتند سراغ موضوعات دیگر.
کاراسکو شش سال بعد در حومهی مادرید در آراواکا، جایی که امروز زندگی میکند، میگوید: «بیشترین چیزی که راجع به روبرت میتونم بگم اینه که چقدر عاشق ترزا بود. وقتی یه مدیر ورزشی و دروازهبانش برای یه موضوع مهم با هم قرار ملاقات میذارن، حرف زدن در مورد مسائل عاشقانه قاعدتا نباید جایی داشته باشه ولی اون همش از ترزا حرف میزد و میشد فهمید چقدر عاشقه. اون زمان اون در آستانهی پدر شدن بود. من در اواسط دهه چهلم بودم، قبلاً یه پدر بودم، کمی در مورد این موضوع میدونستم.»
کاراسکو یازده سال برای بارسا بازی کرد. موهایش خیلی زود جوگندمی شده بود، به همین دلیل او را «لوبو» – یا گرگ – صدا میزدند. او سه جام اروپایی در کارنامهاش داشت و در سال 1984 هم با اسپانیا به فینال جام ملتهای اروپا رسیده بود. پس از آن رفت سراغ روزنامهنگاری. پس از پیروزی 1-0 بارسا در بروژ، این او بود که در ال موندو دپورتیوو نوشت: «عملکرد انکه پیامی برای فن خال بود.»
آنچه که مشخصا در مورد انکه در خاطر کاراسکو مانده «وقاری بود که او به عنوان یک بازیکن ذخیره از خود نشان میداد. او همیشه با من حرفهای برخورد میکرد و هیچگاه به مطبوعات شکایتی نبرد.»
روبرت به آلوارو ایگلسیاسی که او میبایست تحت فشار قرار میداد تا جایگاهش را تصاحب کند، هشت جفت دستکش هدیه داد. او از اسپانسرش چندین مدل که سفارشی دوخته شده بودند گرفت و به ایگلسیاس داد، دروازهبانی که مدت زمان زیادی بود در دستههای پایینتر بازی میکرد و به گفتهی خودش شانس این را نداشت که با تولیدکنندههایی چون آلاشپورت که بهترین سطوح لاتکس مثل ابسلوتگریپ و آکواسافت را تولید میکردند کار کند. ایگلسیاس چنان با اشتیاق از آن روزها حرف میزند که گویی دارد در مورد بچههایش حرف میزند. روبرت به آدولفو بینز دروازهبان سوم تیم هم هشت جفت دستکش هدیه داد. اما بینز از آنها در جلسات تمرینی استفاده نکرد. او به روبرت گفت که دستکشها آنقدر شیک هستند که بهتر است از آنها در روزهای خاص استفاده کند.
حالا دو روبرت انکه در ورزشگاه هلیوردو رودریگز هستند اگر نوارچسبهای سفارشی دوختهشدهی دستکشهای دروازهبانی را در نظر بگیریم. اما انکهی اصلی همیشه به راحتی قابل شناسایی بود.
مربی بازیای را بین حمله و دفاع ترتیب داد. مهاجم تیم رقیب نفوذ کرد و با دروازهبان تک به تک شد و روبرت منتظر بود. در حالی که یک زانویش را رو به داخل خم کرده بود تا مهاجم توپ را از بین پاهایش عبور ندهد، بالاتنهاش را صاف کرد، دستهایش را باز کرد تا عریضتر به نظر برسد. مهاجم با داخل پایش توپ را شوت کرد تا منحنیوار آن را از دروازهبان عبور دهد. روبرت با یک جهش خودش را از زمین جدا کرد، اما آنچه واقعا قابل توجه بود انفجاری بودنِ حرکتش بود. او مثل موشک خودش را به سمت چپ دروازه رساند. وقتی توپی را که داشت وارد دروازهاش میشد با نوک انگشتانش به بیرون هدایت کرد، تماشاگرانی که در سکوها نشسته بودند تشویقش کردند. روبرت اینگونه احساساتش رو توصیف میکند: «این احساس چیزی بود که بیش از هر چیزی دلتنگ اون بودم، اینکه کاری که انجام میدم برای یکی مهمه.»
اما همچنان سوالهایی که داشت او را آزار میدادند. در یک بعد از ظهر در حالی که بهترین میلکشیک منطقه را مینوشید با خودش فکر کرد: اگر هیچوقت بنفیکا را ترک نمیکرد چه اتفاقی میافتاد؟ دروازهبانی مانند او روی نیمکت ذخیرههای یک تیم دسته دومی در اسپانیا چه میکرد؟ «و بعد با خودم فکر کردم: این همه بدبیاری و بدشانسی باید معنایی برای انکه داشته باشد.» و او پیشاپیش این معنا را یافته بود: او دوباره داشت از چیزهای کوچک در زندگی لذت میبرد. «تعلق داشتن به یک تیم و دانستن این که جلسهی تمرینی هر روز ساعت ۱۰ برگزار میشود. حس اینکه دوباره کسی به او نیاز دارد.»
تنها نه ساعت و نیم تا تمرین بعدی زمان باقی مانده بود. او در اتاق نشیمن نشسته بود و چنان سرشار از شعف بود که نمیتوانست بخوابد. روی قفسهها، جایی که در واقع باید با کتاب و مجسمه پر میشد، چندین جفت دستکش و ساقبند قرار داشت. جین و تیشرت پوشیده بود و دو مدل متفاوت دستکش را به دست کرده بود، ابسلوتگریپ در یک دست و آکواسافت در دست دیگر.
چسبِ دستکش را محکم کرد، مشتهایش را گره کرد، انگشتانش را کشید و دستکش هایش را به هم مالید. سپس ایستاد و تمرکز کرد، گویی که داشت به صدای انگشتانش در دستکشها گوش میداد.
برای یک دروازهبان، هیچ احساسی دوستداشتنیتر از پوشیدن دستکشها و محکم کردن چسبهای آن نیست؛ کاری که به دروازهبان احساس امنیت و گاهی آسیبناپذیری میدهد. از همین رو، بیشتر دروازهبانها ترجیح میدهند که یک جفت دستکش مستحکم داشته باشند، همچون محافظی برای روحشان. او میخواهد که دستکشهایش بیش از حد مانع از حرکت انگشتانش نشود؛ او میخواست هنگامی که توپ را مهار میکند، آن را نه فقط روی فومِ دستکشها که در نوک انگشتانش حس کند.
اسپانسرش از او خواست تا هر سال از آخرین مدل دستکش استفاده کند. اوتار بیسینجر که در آلاشپورت با دروازهبانهای حرفهای کار میکند، میگوید: «ما معمولا حدود هشت دستکش مختلف را امتحان میکنیم تا مدل مناسب او را پیدا کنیم.» این به این معنی بود که در هر امتحان روبرت ممکن بود بگوید که قسمت شست راست دستکش زیادی تنگ است و باید یک میلیمتر گشادتر شود. و بعد ممکن بود بگوید که با طراحی جدید قسمت شست، حالا انگشتان دیگر تنگ به نظر میرسند. خیاط انگشتهای دستکش را برای او گشادتر کرد. بیسینجر گفت «ما میلیمتر به میلیمتر به آنچه میخواستیم نزدیکتر شدیم.» در تنریف، وقتی روبرت مچ دستش را خم کرد، چسب دستکش به نظرش زیادی تنگ امد.
درزهای روی دستکشهایش در قسمت شست همواره رو به بیرون دوخته میشد. برای سایر انگشتان او اصرار داشت که آنها رو به داخل دوخته شوند. با درزهای داخلی توپ بهتر رو فومِ دستکش مینشست، اما در قسمت شست درزهای داخلی او را اذیت میکردند. خوزه موریرا که وقتی در لیسبون با روبرت بود معمولا دستکشهای او را امتحان میکرد، میگوید «او داخل دستکشهاش لتکس هم داشت. این چیزی بود که من پیش از اون نمیدونستم. این کار رو کسی قبل از اون در پرتغال نمیکرد. من بلافاصله به تولیدکنندهی خودم این مدل دستکش رو سفارش دادم.»
فومِ روی قسمت دریافتکنندهی دستکشهای روبرت هفت میلیمتر ضخامت داشت: چهار میلیمتر فوم و ۳ میلیمتر آستر. چنین دستکشهایی را نمیتوانید از مغازه بخرید. لایهی فومیِ دستکشهای کارخانهای شش میلیمتر ضخامت دارند.
روبرت وقتی دستکشهای معمولی دروازهبانی را به دست کرد، همان ابتدا متوجه آن یک میلیمتر اختلاف شد.
حتی بیسینجر هم نمیتوانست فرق بین لایهی لاستیکیِ طبیعی برندِ ابسلوتگریپ و برند آکواسافت را تشخیص دهد. در سراسر جهان تنها سه تولیدکنندهی لاستیک برای دستکشهای دروازهبانی وجود دارد. بیسینجر میگوید «طرز تهیهی این لاستیکها به اندازهی دستور تهیهی نوشابهی کوکاکولا محرمانه است. تنها تولیدکنندگان میدانند که آیا دمای تهیهی خمیر لاستیک سه درجه تغییر کرده است یا یک مادهی شیمیایی جدید به آن اضافه شده تا چسبندگی آن را بهبود دهد.»
روبرت نیاز داشت تا خودش تفاوتهای بین ابسلوتگریپ و آکواسافت را امتحان و بررسی کند.
او در تمام دوران حرفهایاش دستکشهای ابسلوتگریپ را پوشیده بود و حالا در اتاق نشیمن خانهاش داشت برند آکواسافت را امتحان میکرد. در سانتا کروز کمی از نیمه شب گذشته بود. من توپ را به سمت او میانداختم و او آن را میگرفت. اینقدر این کار را کردیم که دیگر نمیتوانست جلوی خندههایش را بگیرد.
ناگهان چهرهای جدی به خود گرفت و گفت هنوز مطمئن نیست از چه دستکشی در اولین بازیاش در تنریف استفاده کند. کلمات مرددی که از دهانش خارج شد آهنگی غیرقابلتوضیح و در عین حال مصمم داشت: بالاخره خیلی زود اولین بازیاش را انجام میداد.
شادمانیِ آرام او ترزا را خوشحال کرد، اما در عین حال او را به یاد غمگینی خودش انداخت. او حامله و تنها در بارسلونا بود. یک شب در حالی که تمام بدنش میلرزید از خواب پرید. حالت تهوع داشت و وقتی که سعی داشت به سمت شیر آب برود تا کمی آب بخورد، احساس سرگیجه کرد. جرئت نداشت به اتاق خوابش در طبقهی پایین برگردد. روی یک حوله کف دستشویی دراز کشید تا سرگیجهاش برطرف شود. در این حالت، فرصت زیادی داشت که در افکارش غرق شود.
در حالت عادی، حاملگی این طور نیست. معمولا در چنین شرایطی شوهرش باید سرش را در آغوش بگیرد.
تنها چند ماه پیش بود که روبرت تلفنی خبر را به او داد.
ترزا فکر کرد: اون خیلی آرومه و این واقعا دوستداشتنیه؛ اما چقدر غمانگیز که ما نمیتونیم این لحظات رو با هم قسمت کنیم.
علیرغم حاملگی، چمنها را کوتاه کرد. در دوران افسردگی روبرت، ترزا باغبان را مرخص کرده بود. احساس مبهمی داشت که میگفت با این وضعیت روبرت دیگر قادر نخواهند بود از پس هزینههای استخدام یک باغبان بر بیایند. بعد از ظهر، خسته و کوفته روبروی تلویزیون نشست.
ناگهان چیزی به پنجره برخورد کرد. کمی جلوتر از در ورودی، شوهرش خوشحال ایستاده بود و دست تکان میداد. او بدون اطلاع قبلی با یک پرواز سه ساعت و نیمه از تنریف برگشته بود. او درست بعد از تمرین تنریف را ترک کرده بود و باید صبح روز بعد برمیگشت. ترزا بعد از زدن چمنها کاملا از پا در آمده بود. هنوز ساعت نه هم نشده بود، اما چشمانش سنگینی میکرد. عذرخواهی کرد و گفت که باید بخوابد. روبرت گفت اصلا ایرادی ندارد. روبرت در حالی که ترزا به خواب میرفت، او را تماشا کرد.
در تنریف، روبرت شروع به انجام کارهایی کرد که از زمانی که خود را وقف فوتبال حرفهای کرده بود، کنار گذاشته بود. او برای ساعتها کتابی را مطالعه کرد. او به همراه تیم به یک کارناوال رفت. در کاروانال شبیه به یک دزد فراری لباس پوشید؛ یک آستین حلقهای به تن کرد، یک کاغذ روی سینهاش چسباند و عددی روی آن نوشت. وقتی که همتیمیهایش را دید، میخواست در زمین فرو برود. آلوارو ایگلسیاس شبیه به یک پرستار لباس پوشیده بود و یک رژ قرمز زده بود. آدولفو بینز هم خودش را شبیه به رامبو کرده بود. همه به جز روبرت زحمت زیادی برای لباسشان کشیده بودند. او ۲۶ سال سن داشت و همچنان، رفتار در مهمانی را داشت از بقیه یاد میگرفت.
بعد از نیمهشب وقتی جمع میخواست از رستورانی به یک کلاب شبانه برود، او خسته اما خوشحال راهیِ خانه شد. حالا به روشنی – بیشتر از قبل – میدانست که میخواهد چطور زندگیای داشته باشد. در او تمام زندگیاش آرام، حرفهای و به گفتهی ایگلسیاس «نه برونگرا، اما خوشرو» بود. و حالا، برای اولین بار از پس سالها، حسی در درون خودش داشت که پیش از این تنها نسبت به پیرامونش داشت؛ حالا او نسبت به خودش هم با ملاحظه و دلسوز بود. اشتیاق کوتهنظرانهی دوران جوانی جای خودش را به یک جاهطلبی مثبت داده بود؛ عطش سیریناپذیری که مختص ورزشکاران جوان است و آنها را بر روی بهترین بودن متمرکز میکند هم جای خود را به متانت و آرامش داده بود. او گاهی با خودش فکر میکرد که چطور میشد اگر همیشه میتوانست با تمرکز بالا و ایمانی خللناپذیر به خودش و کارش زندگی کند. احتمالا در آن صورت، میتوانست دروازهبان بهتری باشد. با این وجود، با خودش فکر کرد که شاید در حال حاضر آنقدرها هم مهم نباشد که بهترین دروازهبان دنیا باشد.
توپ درون محوطه جریمه به زمین خورد؛ دروازهبان مجبور بود که پیش از آن که اتفاق بدی بیفتد از دروازه خارج شود. او قاطعانه توپ را جمع کرد. مهاجمِ رایو والکالنو به سمت او یورش برد، گرچه تقریبا ناممکن بود که بتواند توپ را باز پس بگیرد. در چنین شرایطی، مهاجمان به موقعیت گل بعدی فکر میکنند؛ آنها میخواهند دروازهبان رامرعوب کنند تا در موقعیت گل بعدی به نحوی اشتباه کند. پیشانیِ آلوارو خونریزی داشت. دکتر گفت که فقط یک خراش است و سه بخیه به پیشانیاش زد و بازی ادامه پیدا کرد. آلوارو ۴۸ دقیقهی باقیمانده را بازی کرد و در وقتهای تلفشده تنریف گل زد تا بازی به تساوی کشیده شود.
صبح روز بعد، عکسّهای ایکسری نشان داد که استخوان گونهی آلوارو در سمت راست چشمش دچار شکستگی دوگانه شده است. یک شکستگی با چهار پین و دیگری با شش پین درمان شد. در اولین حضورش در رختکن بعد از عمل جراحیاش آلوارو به روبرت گفت «حسش کن. میتونی هر کدوم از پینها رو زیر پوستم با انگشتات حس کنی.» روبرت بعد از دست کشیدن روی آن به خود لرزید.
پست دروازهبانی حالا خالی بود.
او به آلوارو فکر کرد، به اینکه از دست دادن جایگاهت در تیم چه حسی دارد. چهار ماه دیگر آلوارو ۳۲ ساله میشد و حالا داشت اولین فصل درست حسابیاش را در فوتبال حرفهای بازی میکرد؛ تا آن موقع او یک دهه در دستههای سه و چهار به اندازهی یک بازیکن حرفهای زحمت میکشد اما حقوق یک شغل نیمهوقت را دریافت میکرد. روبرت هر موقع آلوارو را در استادیوم میدید، به سراغش میرفت و از روند بهبودیاش میپرسید. در دنیای فوتبال، این کار به طرز غیرمعمولی صمیمانه به حساب میامد. آلوارو میگوید «در دوران مصدومیتم روبرت خیلی به من نزدیک بود». اگر این مصدومیت اتفاق نمیفتاد، او یحتمل میتوانست تا ۳۶ سالگی جایگاه خود را در دستهی دوم تثبیت کند.
در نهمین سال از دوران حرفهای روبرت، به نظر میرسید که همه چیز قرار است به همین منوال پیش برود: تیمهایش انتظارات بالایی داشتند که هیچگاه آنها را برآورده نمیکردند. مونشنگلادباخ، بنفیکا، بارسا، فنرباغچه – هر تیمی که او در آن بود، به نحوی دچار لغزش میشد. چیزها در تنریف هم به همین ترتیب بود. پیش از بازیشان در برابر الچه در میانهی ماه آوریل، آنها با سقوط فاصلهای نداشتند.
روبرت دوباره به نقطهی اول برگشته بود: یک استادیوم نیمهپر در لیگ دسته دو، مانند بازی هانوفر برابر ینا در نوامبر ۱۹۹۵. لوبو کاراسکو این قیاس را توهینآمیز نمییابد. او میگوید «روبرت مثل یک بازیکن تازهکار سرشار از اشتیاق بود.»
روبرت دستکشهایش محکم کرد – دوباره ابسلوتگریپ را انتخاب کرده بود؛ مثل همیشه. تقریبا نه ماه میشد که به میدان نرفته بود.
هنوز یک دقیقه از بازی نگذشته بود که تیم الچه از کناره نفوذ کرد. سانتر بلندی به سمت دروازهاش ارسال شد، اما توپ دشواری برای مهار نبود. مدافع تنریف، میروسلاو جوکیچ به دنبال توپ نرفت و منتظر ماند تا روبرت از دروازه خارج شود – توپ یک طعمهی ساده برای دروازهبان بود. روبرت اما روی خط ماند. او خوششانس بود. توپ از بازیکنان هر دو تیم عبور کرد و به بیرون رفت.
روبرت با بالا بردن دست و یک لبخندِ بیروح از جوکیچ عذرخواهی کرد. به نظر میرسید که او دیگر با اشتباهاتش با عذاب وجدان برخورد نمیکند. البته طرفداران تصور میکردند که دروازهبان باتجربهای همچون انکه با هیچ چیزی تمرکزش را از دست نمیدهد.
این یکی از آن بازیهای فوتبال بود که در آن دروازهبان ناتوانی خود را به یاد میآورد؛ اینکه گاهی تنها کاری که یک دروازهبان میتواند بکند منتظر ماندن است. در دقیقهی ۵۳، نینوی الچه بالاخره کارش را کرد. او با پشت پایش چرخش زیبایی به توپ داد و آن را به سمت دروازه شوت کرد. روبرت به طرز باشکوهای دروازه را نجات داد. تنریف با نتیجهی ۲-۱ بازی را برد و تنها گل خوردهی تیم به علت اشتباه سزار بلی، مدافع تیم، بود. پس از همان یک تردید روی سانتر اول، روبرت در ادامهی بازی، تمام آنچه را که از یک دروازهبان انتظار میرفت به خوبی انجام داد و جلوی چند شوت نیمهخطرناک را هم گرفت. پرتاب دستهایش هم بلند و محکم بود. آن روز، چیز بیشتری نبود که او بتواند انجام دهد.
ورزشینویسان در سانتا کروز تلاش کردند تا از او تصویر همان دروازهبان بزرگی را که همه در تنریف انتظار داشتند ارائه دهند. الدیا نوشت «توپ با ضربهی سر زاراته به سمت دروازه میرفت که انکه گویی با تنها یک نگاه توپ را از بالای تیرک به بیرون فرستاد.»
روز بعد از بازی، انکه برای اولین بار در زندگیاش، پنج روزنامه را پشت سر هم ورق زد؛ همگی به نوعی از بازگشتِ دوبارهی او نوشته بودند.
او با یک سفر یک روزه به بارسلونا به خودش جایزه داد – صبح عازم شد و عصر بازگشت. در بیستمین هفته از حاملگی، موعد سونوگرافی دوم نزدیک میشد. دوستانشان که بچهدار بودند میگفتند که آنها دیگر میتوانند دستها و سر بچه را به وضوح ببینند و اگر خوششانس باشند جنسیت بچه نیز مشخص خواهد شد.
یک پرستار با پرابِ سونوگرافی اطراف شکم ترزا را اسکن کرد و تصویری بر روی نمایشگر ظاهر شد؛ خطوطی سفید بر تصویری تماما سیاه. بچه دختر بود. لارا بود.
آنها در اتاق انتظار نشستند. دکتر آنبارجی چند دقیقه بعد با آنها در مورد نتایج اسکن صحبت میکرد.
ترزا حس میکرد که مدت زمان زیادی را منتظر ماندهاند.
«آقای…» – منشیهای اسپانیایی معمولا قبل از تلفظ اسامی خارجی مکث میکنند – «انکه؟»
دکتر لیلا کاترین آنبارجی-هانتر که در دانشگاه نورثوسترن شیکاگو تحصیل کرده و از کنگرهی آمریکایی زنان و زایمان مدرک گرفته، یکی از دکترهایی بود که مرکز درمانی تکنون (Teknon) را در بارسلونا به عنوان یکی از بهترین بیمارستانها به شهرت رسانده بود. اما او راهحلی برای بزرگترین مشکلی که همهی دکترها با آن مواجه هستند، نداشت: چطور باید یک خبر بد را به بیمار منتقل کرد؟
ترزا گریهکنان اتاق را ترک کرد. روبرت در حالی که به سختی میتوانست بر خودش مسلط باشد، تلاش کرد ترزا را آرام کند.
لارا یک مشکل قلبی داشت. دکتر به آنها گفت «بچه به احتمال زیاد در رحم خواهد مرد، اما بهتره یه هفتهی دیگه صبر کنیم و شرایط رو دوباره بررسی کنیم.»
تلفن ترزا زنگ خورد. بیرون از بیمارستان، درختان نخل که به اشکال هندسی تراشیده شده بودند از میان پرچینها سر برآورده بودند. دستیارِ آنبارجی به آنها گفت که یک وقت ملاقات با یک متخصص قلب تنظیم شده است. پرواز برگشت روبرت ۸۰ دقیقهی دیگر میپرید. این آخرین شانس او بود تا بتواند به موقع به جلسهی تمرینی روز بعد برسد.
«روبی، برو به پروازت برس، من خودم انجامش میدم.»
«من تو رو به حال خودت نمیذارم.»
«لطفا، ما به اندازهی کافی مشکلات داریم. نمیخوایم با از دست دادن تمرین یه مشکل دیگه هم بهشون اضافه کنیم. من ازت میخوام که به پروازت برسی.»
روبرت از فرودگاه به ترزا زنگ زد. متخصص توصیه کرده بود که بچه هر چه زودتر از رحم خارج شود تا آنها بتوانند قلبش را عمل کنند.
روز بعد، ترزا از دکتر آنبارجی خواست تا تشخیصش را یک بار دیگر به آرامی توضیح دهد. او نگران بود که آنقدر دستپاچه باشد که برخی از جزئیات را به درستی متوجه نشود. از یکی از دوستانش خواست تا همراهش به مطب دکتر برود. دکتر آنبارجی به آنها گفت که لارا علاوه بر مشکل قلبی، دچار یک عارضهی کروموزی هم هست. لارا به سندروم ترنر (Turner Syndrome) دچار بود. بیماران مبتلا به سندروم ترنر رشد محدودی دارند و در معرض خطر بالای تغییر شکل گوش هستند و امید به زندگی کوتاهی دارند.
ترزا به مونیخ رفت تا نظر دکترها در مرکز قلب آلمان را هم جویا شود و جهت پوشش همهی سناریوهای موجود، با یک متخصص زنان در مورد شرایط سقط جنین مشورت کند. متخصص قلب تشخیص سندروم هیپوپلازی قلب چپ را داد. متخصص دیگری در بارسلونا اضافه کرد که تحت هیچ شرایطی، نوزاد نباید پیش از موعد متولد شود، چرا که این اتفاق مترادف با مرگ خواهد بود. یک سال پس از تولد، جهت حفظ جان کودک، سه عمل قلب میبایست انجام میشد. ترزا با خودش فکر کرد که دکتر در مورد این موضوع بسیار آرام است.
یکی از دوستانشان گفت که کودکان مبتلا به سندروم ترنر هوش متوسطی دارند و هورموندرمانی از ۱۲ سالگی میتواند رشد آنها را تنظیم کند. با در نظر گرفتن آسیبهایی که در ابتدا به آنها اشاره شد، اینها نمونههای افراطی سندروم ترنر هستند و بیماران معدودی به شدت تحت تاثیر آنها قرار میگیرند.
والدین و برادرهای ترزا گفتند که او درست نمیداند بزرگ کردن چنین بچهی بیماری چه دشواریهایی به همراه دارد. پدر و مادر روبرت به او گفتند که فارغ از هر تصمیمی که گرفته شود، از آنها حمایت خواهند کرد.
روبرت در یک جزیرهی تفریحی، جایی نزدیک آفریقا، نشسته بود و به همهی این نظرات پر ضد و نقیض که از راه دور به او میرسید، فکر میکرد. او چطور میتوانست اتفاقات جدیای که متوجه بچهشان بود را تخمین بزند؟ روبرت از اینکه ترزا پیش از او به تصمیم نهایی رسیده بود، خوشحال بود. سقط یا به دنیا آوردن نوزاد – حالا دیگر او مجبور به انتخاب نیست. ترزا تصمیمش را گرفته بود، البته که روبرت او را همراهی میکرد، چرا که ترزا کسی بود که بچه را در شکمش حمل میکرد. مسئله فقط این بود که او هم بتواند همان اعتقاد محکمی را که ترزا دارد، در خودش ایجاد کند.
ترزا گفت که این بچهاش است. او باید زندگی کند؛ با همهی عواقبش.
ناگهان همه چیز بسیار ساده به نظر رسید. آنها به خوبی میدانستند که زندگی با یک بچهی به شدت مریض چه دشواریهایی دارد، اما اگر بچهای وجود نداشته باشد تمام این مشکلات انتزاعی خواهند بود. با این وجود، وقتی که سعی کردند زندگی سه نفرهشان را تصور کنند، احساس کردند که میتوانند شرایط را به نوعی مدیریت کنند.
یک جمله در ذهنش برای او زنده شد؛ جملهای که یک سال و نیم قبل وقتی کایزرسلاترن او را نمیخواست و بارسلونا با او تماس گرفت، به خودش گفته بود: «معلومه که هیچی برای من عادی پیش نمیره.» آن موقع ما به این جمله خندیدیم.
روبرت در حالی که نگران زندگی فرزندش بود، به گفتهی لوبو کاراسکو «به عنوان یک دروازهبان دوباره متولد شده بود.» باشگاه دپورتیو نومانسیا از شهر کوچک سًریا، تیمی که نامش را از مردمان نومانسیا که ۱۵۰ سال پیش در برابر نفوذ رومیان مقاومت کرده بودند وام میگرفت، به عنوان تیم صدر جدولیِ لیگ به سانتا کروز آمد و شکستخورده بازگشت. روبرت سه مهار انجام داد که باعث شد یازده هزار هوادار به هوا بپرند. کاراسکو میگوید «مردم در همان نگاه اول عاشقش شدند. آنها از دروازهبانی که بارسا خریداری کرده بود، به خصوص پس از آن همه مشکلاتی که او با آنها دست و پنجه نرم کرده بود، قدردانی کردند. مردم از اینکه چنین دروازهبانی برای تنریف بازی میکند مشعوف بودند.»
روبرت تحت تاثیر احساس رضایتی بود که با بودن در دروازه داشت. شاید او دیگر هیچوقت نتواند برای باشگاه بزرگی چون بنفیکا یا بارسا بازی کند، شاید دوران حرفهایاش را در لیگ دسته دو به پایان برساند، اما حالا دقیقا میدانست که چطور دروازهبانی میخواست باشد، و اگر میتوانست به آن ایدهآل دست یابد، از این بابت خوشحال میشد، فارغ از سطحی از فوتبال که در آن بازی میکرد. او در میانهی دوران حرفهایاش، سبک خود را پیدا کرده بود.
او همیشه از دیگران الگو میگرفت: در مونشنگلادباخ از اووه کمپس، چسبیدنش به دروازه، پریدن و مشت زدنش به توپ؛ در بارسلونا از فرانتس هوک که فریاد میزد بیا جلوتر! پاهات! فن در سار! خونش به جوش میآمد. «چیزی که از همه بیشتر آزارم میداد این بود که گذاشته بودم بهم بقبولونه که نمیتونم هیچ کاری انجام بدم.» بازی همبازیهایش را همیشه به دقت زیر نظر داشت. میتوانست چیزهای زیادی از هرکدام از آنها یاد بگیرد – کمپس، بوسیو، بونانو، والدز – حتی از آلوارو ایگلسیاس که با این که به جز لیگ دسته سه در جای دیگری بازی نکرده بود ولی روی ضربات کرنر و سانتر جاگیریهای بینقصی داشت. روبرت با بازی در خارج از کشور پختهتر شده بود. او فهمیده بود که سبک دروازهبانی رایج در آلمان، مهد خودخواندهی دروازهبانی در دنیا، در دههی نود که او در آن رشد یافته بود، نامتعارف و پر از رفتارهای نمایشی بود – کمین کردنِ بیخود روی خط دروازه، مشت زدنهای غُلُو شده به توپ، رها نکردن تیرِ یک هنگام سانتر، داد زدن سر مهاجمی که تکرَوی کرده، تمرینهای بدنسازی برای افزایش استقامت. او حالا متأثر از سبک دروازهبانی آرژانتینی بازی میکرد – در صحنههای تک به تک بیحرکت جلوی مهاجم حریف میایستاد و در شروع مجدد توپ با ضربات بلند، از کنار بدنش به زیر توپ میزد نه از جلوی سینهاش. حتی خرمان بورگوس دروازهبان تیم ملی آرژانتین برای جلوگیری از واکنش غریزی بدن و چرخاندن سر هنگام مواجهه با شوتهای نزدیک، تمرینی تازه ابداع کرده بود به این ترتیب که: مربی دروازهبانی دستهای بورگوس را از پشت سر میبست و از فاصلهی نزدیک با تمام قدرت به سمتش شوت میزد و بورگوس چارهای نداشت جز این که توپها را یکی پس از دیگری با صورت دفع کند. گاهی بینیاش میشکست. روبرت از یک آرژانتینی بیشتر از بقیهی آرژانتینیها درس یاد گرفت: روبرتو بونانو. جاگیری روبرت هنگام رویارویی با مهاجم حریف در صحنههای تک به تک، با دیدن بونانو پیشرفت کرد: او دیگر به جای این که پاهایش را از هم باز کند، صاف و بیحرکت جلوی مهاجم حریف میایستاد و امضای خودش هم که به آن میافزود این بود که یکی از زانوهایش را به سمت داخل خم میکرد تا راه رد شدن توپ از بین پاهایش را نیز ببندد. در این حالت قرارگیری، جهیدن و جدا شدنِ پرقدرت از چمن برای دروازهبانهای دیگر دشوار بود. اما او هنرِ دفعِ ضربات تک به تک را به اوج رساند. پایینتنهاش هنوز انکه بود و بالاتنهاش بونانو.
اما او دیگر نمیخواست دنبالهروی کسی باشد. برای اولین بار میتوانست تشخیص دهد چه چیز به دردش میخورَد و چه چیز مناسبش نیست. به این ترتیب، در تنریف تصمیم گرفت با کنار هم گذاشتن تمام درسهای دروازهبانیای که در طول سالیان فراگرفته بود، به دروازهبانی الگو تبدیل شود. بازیاش بر ستونهای هشیاری و خونسردی استوار بود. او نسبت به اولیور کان، نجاتدهندهی افسانهای، جلوتر از خط دروازه میایستاد، اما به اندازهی فن در سار پیشرَوی نمیکرد. به سفارش هوک، موقع سانتر عجلهای برای خروج از دروازه نداشت، همان نکتهای که دروازهبانهای نسل جدید فرا گرفته بودند، به خصوص در آلمان. حتی آلوارو هم هنگام سانتر در مرکز دروازه و دو سه متر جلوتر میایستاد، در حالی که روبرت نزدیک تیرِ یک و خط دروازه میماند. «روبرت، جایی که وایستادی از تیرِ دو خیلی دوره، وقتی توپ سانتر میشه بالای سرت، از اونجا نمیتونی خودت رو بهش برسونی.» خودش هم حق را به آلوارز میداد اما این بازی محافظهکارانه از بچگیاش با او مانده بود؛ اینطوری احساس امنیت به او دست میداد، پس به همین خاطر همین شیوه را حفظ کرد و توپهای بلند ارسالی به سمت انتهای محوطهی جریمه را به مدافعین میسپرد. در عین حال، خروجهایش هنگام سانتر هم قابل اعتماد بودند.
جایگاه روبرت انکه مابین اولیور کان و فن در سار قرار داشت، جایی میان واکنشهای سریع و بازیخوانی، بین محافظهکاری و خطرپذیری. میانهروی معمولا خستهکننده و در بیشتر اوقات منطقی به نظر میرسد.
سی دی تنریف که در هنگام جذب روبرت در معرض سقوط بود، دیگر نمیباخت. لوبو کاراسکو میگوید: «فوتبالیستهای زیادی هستن که شخصیت فردی برجستهای دارن، اما فوتبالیستهای کمی شخصیت تیمی برجستهای دارن، روبرت متعلق به گروه دوم بود. تیم ما تا قبلش معمولی حساب میشد، اما با اومدن اون ذهنیت تیممون با تغییر کرد، اعتماد به نفس پیدا کردیم.»
دمای هوای مادرید دو درجه بالای صفر است و کاراسکو روی پیراهن نازک آبی کمرنگش یک گرمکن پلیاستر و روی آن هم کاپشن پوشیده است. او حتی در این لباسها هم خوشپوش به نظر میرسد. او میگوید «لطفا یک دقیقه صبر کنید» و لپتاپش را از کیفش بیرون میآورد. میگوید در حال نوشتن کتابی است در مورد تجربیات پسری که وارد فوتبال حرفهای میشود. او برای قلم احترام زیادی قائل است و برای پیشرفت کردن بسیار مطالعه میکند. «تو کتابم در مورد روبرت هم نوشتهم، چون اون بهمون نشون داد که یه فوتبالیست چطور باید باشه.» انگشت اشارهاش را روی صفحهی لپتاپ میگذارد و از اینجا به بعد نمیتوان فهمید که دارد مثل قبل صحبت میکند یا از روی متن نوشته شده میخواند. «در تنریف، روبرت با ادب و شوخطبعی در عین جدیت، نشانمان داد چطور میتوان در مقابل شکست و بیعدالتی ایستاد. که چطور خودش در مقابل اتفاقاتی که در بارسا برایش افتاد ایستادگی کرد.» کاراسکو تحتتأثیر جملاتی که خودش نوشته قرار میگیرد. «اگر مربیای در بارسا داشت که بعد از بازی نوولدا به او میگفت «به خودت بیا، تو همچنان دروازهبان شمارهی یک من هستی، من به تو شک ندارم» در بارسلونا هم به همان بازیکنی تبدیل میشد که در تنریف از او سراغ داشتیم.» کاراسکو با سی سال سابقهی فعالیت در فوتبال حرفهای، دستهایش را پشت سرش قلاب میکند و ادامه میدهد: «من در طول فعالیت حرفهایم ده تا دروازهبانِ با استعدادِ روبرت سراغ ندارم. هیچ چیز جلودارش نبود. اما سرانجام زندگی ما وابسته به آدمهاییه که سر راهمون قرار میگیرن. اگر یه دروازهبان از بدِ روزگار مربیای داشته باشه که بعد از فقط یک اشتباه او را خط میزنه، کارش تمومه، و این یک فاجعهی روانشناسیه.»
کاراسکو نه یک فنجان قهوه سفارش میدهد، نه یک لیوان آب. استراحت صبحگاهیاش را بدون نوشیدنی میگذراند. «اصلاً این رفتار برجستهش یادم نمیره که به دروازهبانهای دیگه دستکش هدیه میداد. انگار داره به حریفش میگه: ببین سلاحهامون فرقی با هم ندارن.»
صفحهی لپتاپ کاراسکو همچنان روشن است. «وسط صفحه نوشته «امروز پنجشنبهی بعد از مرگ روبرت است و از روز مرگ او به این طرف نتوانستهام چیزی بنویسم.»»
روبرت در تنریف به درک تازهای از مفهوم فاصله رسید. فاصلهی بین او و زندگی سابقش فقط به مسافت جغرافیایی محدود نمیشد، ۲۲۳۶ کیلومتر جنوبِ بارسلونا، بلکه انگار زمان بسیار درازی هم از آن میگذشت. در کافه مینشست و روزنامهی ورزشی را طوری میخواند که فرقی با افرادی که پشت میزهای کناریاش نشسته بودند نداشت. او به یک بیگانه تبدیل شده بود. یک بار متوجه شد که تیمو هیلدبراند (Timo Hildebrand) در یکی از مصاحبههایش از او نام برده است. هیلدبراند در سال ۲۰۰۴ ستارهای نوظهور در میان دروازهبانهای آلمانی بود و به تازگی رکورد بوندسلیگا را نیز جابهجا کرده بود: ۸۸۴ دقیقه بدون خوردن حتی یک گل. به گفتهی هیلدبراند باید قبل از پیوستن به یک تیم بزرگ خارجی خوب فکر کرد، وگرنه آخر سر میشود مثل روبرت انکه، که در سنی بسیار پایین رفت خارج.
این ساده نگریستن به وقایع باید در حالت عادی روبرت را میآزرد. اما او خوشحال شد از این که هیلدبراند به یادش بود.
هنگامی که بارسا بازی داشت، روبرت در مشروبفروشیِ هتلی مینشست و بازی را از تلویزیون ماهوارهای تماشا میکرد. تلویزیون آپارتمانی که اجاره کرده بود فقط چند شبکهی محلی اسپانیایی را میگرفت. ترزا هم گاهی به او سر میزد و خوشحال میشد از این که میدید روبرت کمتر فوتبال تماشا میکند. روبرت به این افتخار میکرد که مشروبفروشی هتل را به عنوان محلی برای این کار کشف کرده است – عادتی که برایش به یک مراسم آیینی تبدیل شده بود و خودش به تنهایی پرورانده بودش. واژهي «برنامهریزی» وجههای ناخوشایند به آن میدهد، اما برای روبرت نقشی حیاتی داشت. دستاویزی بود که میتوانست خودش را به آن نگه دارد.
یکی از مسابقات بارسا را در جام یوفا تماشا کرد. آنها به سرعت دو-هیچ پیش افتادند. برایش خستهکننده شد. حواسش مدام به مرد ایستاده روبهرویش جلب میشد که انگشتش را در دماغش میچرخاند. «نگاهش کن! حالم به هم خورد!» چه حسی از تماشای بازی بارسا در تلویزیون داشت؟ «مطلقاً هیچ. من هیچ وقت حس نمیکردم عضوی از این تیمام.»
در سال ۲۰۰۴ فاصلهی بین او و چیزی که از نظرش فوتبال واقعی بود ابعاد تازهای پیدا کرد. مردم همه جا در حال تماشای فوتبال بودند، همهجا صحبت از فوتبال بود، و او به فوتبال بازی کردن ادامه داد، بدون این که کنجکاوی کسی را خارج از تنریف برانگیزد. جام ملتهای اروپا داشت در پرتغال آغاز میشد. دو سال پیش، آرزویی بالاتر از شرکت در چنین مسابقاتی نداشت، وقتی لیسبون بود، در دنیایی دیگر. حالا او میبایست به موازات جام ملتهای اروپا، به باقیماندهی مسابقات لیگ دستهی سوم اسپانیا بپردازد.
کسی کان، بوفون و کاسیاس را که در مسابقات اروپا بازی میکردند، با عملکرد انکه جلوی تیمهای ایبار، کادیز و خیخون مقایسه نمیکرد – چنین مقایسهای خندهدار بود.
اما واقعیت این بود که این دورهی جام ملتهای اروپا دستاوردهای چندانی نداشت و واکنشهای کمتر دروازهبانی در آن به پای واکنشهای روبرت در مقابل سزار (Saizar) و بیلیچ (Bilić)، مهاجمین ایبار و خیخون میرسید.
خود روبرت هم چنین مقایسهای نمیکرد. او، تا جایی که برایش اهمیت داشت، در مدت زمان برگزاری بازیهای قهرمانی اروپا، در تنریف هیجانزده مینشست پای تلویزیون و تعطیلاتش را میگذراند.
لوبو کاراسکو روبرت را به دفترش فراخواند. او میخواست قرارداد روبرت را برای یک فصل دیگر تمدید کند. «با روبرت کل پروژه در جهت جدیدی حرکت میکرد: رو به جلو.» دو باشگاه هانوفر ۹۶ و آلباسته بالومپیه (Albacete Balompié) که در بالاترین سطوح فوتبال آلمان و اسپانیا حضور داشتند هم برای جذب او صف کشیده بودند.
او و کاراسکو ده دقیقه بیشتر در مورد فوتبال حرف نزدند. گفتوگویشان کشیده شد به لارا. ترزا در هفتمین ماه بارداریاش بود.
ترزا دیگر قادر به صحبت با کریستینا همسر مارکو نبود. گاهی کریستینا تماس میگرفت: ترزا هم که نمیتوانست تلفن را بردارد، خیره به تلفن زنگ خوردنش را تماشا میکرد. صحبت با کسانی که دوران بارداری بیدردسری گذرانده بودهاند برایش قابل تحمل نبود.
روبرت پیش خود فکر میکرد که انتخاب یک باشگاه جدید ممکن است به لارا ربط پیدا کند: محل زندگیشان باید در نزدیکی یک پزشک قلب اطفال شناختهشده باشد. اما گرفتن چنین تصمیمات بزرگی را، با وجود این که فقط شش یا هفت هفته به زایمان ترزا زمان باقی مانده بود، به زمانی در آیندهی دور موکول میکرد. احساسی مبهم داشت مبنی بر این که همه چیز خود به خود درست خواهد شد.
***
اولین بازی بزرگِ جام ملتهای اروپا داشت نزدیک میشد، جمهوری چک در برابر هلند، دو تیم بزرگ با دروازهبانهایی فوقالعاده، پتر چک و ادوین فن در سار. ولی روبرت نمیتوانست بازی را ببیند. او آن شب خودش بازی داشت و باید به همراه تیمش در یک بازی بیاهمیتِ پایان فصل در استادیوم هلیودورو رودریگز به مصاف ختافه میرفت. تنریف در آن بازی خیالش راحت بود. این تیم در اواسط آپریل که روبرت برای اولین بار با پیراهن آن به میدان رفت، در رتبهی بیستم جدول ایستاده بود و حالا در رتبهی هشتم قرار داشت. این تیم در هشت بازیای که روبرت را در ترکیب داشت نباخته بود.
دوشنبه، پنج روز مانده به بازی، تلفن روبرت زنگ خورد. کسی که پشت خط بود پرسید آیا روبرت او را به خاطر میآورد؟ او نایب رئیس باشگاه آلاوز بود؛ روبرت دو سال پیش در میانهی مذاکره با آنها بود و در نهایت بارسلونا را ترجیح داد، که انتخابی منطقی بود.
روبرت خیال کرد که نایب رئیس باشگاه به دنبال پیشنهاد قراردادی برای فصل آینده است. آلاوز در لیگ دسته دو مسابقه میداد اما این احتمال میرفت که بتواند در روزهای آخر به لالیگا صعود کند. سعی کرد به خاطر بیاورد. او از آن شهر کوچک، ویکتوریا، بدش نیامده بود.
نایب رئیس که میخواست پیشنهادی به روبرت بدهد به او گفت: «اگر تنریف ختافه را ببرد به تیم آنها صد هزار یورو خواهد پرداخت.»
صعود آلاوز به لالیگا مشروط شده بود به باخت ختافه.
در دستههای پایین فوتبال اسپانیا، به روز آخر لیگ «نوبت کیفهای پُر پول» میگویند. بعضی باشگاهها به سختی برای صعود یا عدم سقوط میجنگند و انگیزهی باشگاههایی که در میانهی جدول با خیال راحت جا خوش کردهاند باید با صندوقچههای پر از پول تأمین شود.
صد هزار یورو. یعنی به هر بازیکن پنج هزار یوروِ بیدردسر میرسید، پولی بدون مالیات که در اسپانیا به آن میگویند پاک، یا لیمپیو (limpio).
سهشنبه، چهار روز مانده به بازی در برابر ختافه، روبرت قبل از تمرین از بازیکنان خواست چند دقیقه به او گوش کنند. تماس تلفنی جالبی با او گرفته شده بود.
در اسپانیا دریافت پاداشهای پیروزیای مثل پیشنهاد نایب رئیس آلاوز بلامانع است. افراد زیادی در دستههای پایین فوتبال اسپانیا هستند که باشگاههای پولپرستشان پرداخت حقوق آنها را تا چندین ماه عقب میاندازدند. چه کسی از آنها انتظار دارد که در روزهای پایانی لیگ بر وسوسهی به چنگ آوردن یکی از آن «مالتاس دِ دینرو»ها – یا کیفهای پر پول – غلبه کنند؟ روبرت هنوز نصف حقوقش را از تنریف دریافت نکرده بود، و احتمال میداد در این موقعیت تنها نباشد.
کاراسکو پس از تمرین همان روز چند کلمهای با کاپیتان تیم آنتونیو هیدالگو (Antonio Hidalgo) صحبت کرد. او گفت: «نمیدونم جریان چیه. اگر آلاوز برای پیروزی بهتون پیشنهاد پاداش داده، مشکلی نیست. اما شایعه شده که ما میخوایم بازی رو به ختافه بفروشیم. وظیفهی شماست که مطمئن بشی تبانی انجام نمیشه.» هیدالگو هم قول داد که اگر چیزی شنید به او اطلاع دهد.
روبرت که احتمال میداد روزهای آخرش را در این جزیره میگذراند، برای نوشیدن میلکشیک شکلاتی به محدودهی پیادهروی رفت. قبلا با ادوارد لینن سرمربی هانوفر ۹۶ دیدار کرده بود و او را مردی یافته بود که با او نه به عنوان یک فوتبالیست، که به عنوان یک انسان برخورد خواهد کرد. میلکشیکش را طوری با لذت نوشید که انگار آن را جایزه گرفته بوده است.
چهارشنبه، قبل از تمرین، یکی دیگر از بازیکنانی که با روبرت صمیمیتر بود، صحبتهایی مطرح کرد. حالا شش سال از آن ماجرا گذشته و این شخص به من میگوید: «اگه جایی اسمی از من نبری بهت میگم اون روز چه چیزهایی گفته شد.»
سهشنبهی همان هفته، شخصی به او تلفن میکند و میگوید اگر او با چند اشتباه، طوری که کسی به او شک نکند، بتواند پیروزی ختافه را تضمین کند، بیست و پنج میلیون پِزِتا از طرف شخص دیگری – که نمیگوید کیست – به او پرداخت خواهد شد. آن بازیکن این پیشنهاد را نمیپذیرد و تلفن را قطع میکند اما یک روز بعد دوباره همان شخص تلفن میکند و این بار چهل میلیون پیشنهاد میکند.
روبرت در ابتدا باید آن رقم را به یورو تبدیل میکرد – اسپانیاییها هم با پزتایشان، آن هم سه سال پس از تغییر واحد پول. آن رقم دقیقاً معادل بیست و چهار هزار و چهارصد یورو بود.
آن بازیکن پنجشنبه در رختکن تنریف به بازیکنان اعلام کرد: «من به کسی که زنگ زده بود گفتم دور منو خط بکش. من از این جور کارها نمیکنم. حالا اگر چنین تماسی با کس دیگری هم گرفته شده الان بیاد و بگه.»
هیچ کس چیزی نگفت.
لوبو کاراسکو، قبل از آخرین جلسهی تمرینِ آن فصل سری به رختکن زد. استادیوم راهروهایی دخمهمانندی داشت که دیوارهایش را به رنگهای آبی و سفید رنگ زده بودند و میشد ردّ آجرها را زیرشان تشخیص داد. او صحبتهایش را با آرامش آغاز کرد: «اگر برای بُرد آلاوز پیشنهادی بهتون شده باشه مشکلی نداره. اما اگر در ازای باخت تیمتون پاداشی بگیرید، لکّهی ننگش تا ابد بر سابقهی کاری و وجدانتون میمونه. عذابش هیچ وقت راحتتون نمیذاره. اگر من بویی ببرم، یا مچ کسی رو بگیرم، اخراجش میکنم، و کاری میکنم که نتونه با هیچ باشگاه دیگهای قرارداد ببنده، گزارشش میکنم. متوجه شدید؟»
برخی بازیکنان سر تکان دادند، بعضیها سرشان را پایین انداختند. صدای کسی درنیامد.
بازیکنان در استادیوم هلیودورو رودریگز با نگاهی به بالا کوههای سرسبز تنریف را میدیدند که به نرمی در امتداد سکوهای استادیوم گسترده شده بود. کمی که از آغاز بازی گذشت، روبرت زمزمهای از روی سکوها شنید. خبر جلو افتادن هلند از جمهوری چک با نتیجهی دو-هیچ آن هم پس از فقط نوزده دقیقه و مسجل شدن پیروزیاش توسط تماشاگرهایی که رادیو همراهشان بود پخش شد.
کاراسکو اینطور به خاطر میآورد: «حس و حال تعطیلات بر استادیوم حاکم بود.»
روبرت مصمم بود که به هر قیمتی شده بازی را ببرند. دوست داشت پس از ترک تنریف بتواند بگوید: من آنجا حتی یک بازی را هم نباختم. نیم ساعت بعد، وقتی داشت بر هافبکهای دفاعی کورونا (Corona) و سزار بلی (César Belli) فریاد میزد، زبان اسپانیایی را به کلی فراموش کرد. «آنقدر عصبی شده بودم که فقط میتونستم به آلمانی داد بزنم.» به گفتهی آلوارو ایگلسیاس، نیمکتنشینان میتوانستند فحشهای روبرت را به وضوح بشنوند. او حتی بعضی از آنها را هنوز به خاطر دارد و با آلمانی بینقصش آنها را تکرار میکند: «Scheisse! Archloch»
تنریف سه-هیچ عقب بود.
ختافه توانست چندین بار توپ را به مهاجم چالاک خود، پاچون (Pachón) برساند. روبرت گفت: «احساس کردم انگار مدافعهامون بهش راه میدادن. آخرش هم دو بازیکن حریف بدون مزاحمت جلوی من میایستادن. من هم سر خط دفاع نعره میکشیدم «شماها عقل ندارید!»»
بازی پرهیجانی از آب در آمد. همهی یازده هزار نفر تماشاگر آن بازی را نمونهی عالی یک فوتبال تابستانی میدانستند. تنریف که از زیر فشار برای کسب پیروزی بیرون آمده بود، با شور و حرارتی بالا اما بدون تمرکز بازی را ادامه داد. باخت برای آنها ناراحتکننده نبود: هوادارانشان اهمیتی به صعود ختافه نمیدادند – آنها تیمی بودند از حومهی مادرید، رهاشدگان اصیل جذاب. روبرت به این نتیجه رسید که بازیکنان تنریف علیه همدیگر بازی میکنند. نُه نفر عزمشان را جزم کرده بودند تا پیروز شوند و به کیف پر از پول آلاوز برسند، و یک یا شاید دو نفر به دنبال باخت و پر کردن کیسهی خودشان. کاراسکو نشسته بود روی سکو و هر دو نسخه را میدید، هم بازیکنانی را که در پیشگاه تماشاچیان بیگناه شمرده میشدند، هم آنهایی را که بازیکنان صادقِ تیم گمان به فسادشان میبردند. «من متوجه چیز عجیبی نشدم. ولی عجیب به چی میگن؟ پاچون به پرواز در اومد، سرشار از انرژی بود. اونا توی ذهنشون بازیکنهای ما رو لم داده لب ساحل فرض میکردن.»
در شمال پرتغال، جمهوری چک در شهر در آوِیرو (Aveiro) و در بازیای که تا ابد در یادها خواهد ماند، باخت دو-هیچ برابر هلند را به بُرد سه-دو تبدیل کرد. پاچون در سانتا کروز پنج گل زد و ختافه با بُرد پنج-سه به لالیگا راه یافت و حتی روزنامههای ورزشی اسپانیا، بازیای را که قرار نبود هیچ وقت فراموش شود، در پانزده خط و در صفحهی سی و نه، برای همیشه ثبت کردند. فقط یک روزنامه در جزایر قناری لا اوپینیون (La Opinión)، شبهاتی در مورد بازی مطرح کرد: «نقطه ضعف بزرگ، وجود مشکلی بسیار کنجکاویبرانگیز در خط دفاعی بود که تا همین دیروز عملکردی بینهایت مستحکم از خود نشان داده بود.»
هنوز جشن صعود ختافه به لالیگا روی زمین چمن تمام نشده بود که آبپاشهای ورزشگاه شروع به کار کردند. سی دی تنریف عجله داشت تا هرچه زودتر فصل را به پایان برساند.
سکوت در رختکن حکمفرما شده بود. آلوارو ایگلسیاس میگوید: «معلومه که عصبانی بودیم. هیچ وقت اثبات نمیشه، ولی همهمون یه جورایی میدونستیم که یکی خارج از جمع ما باعث شده بود به پاداشی که آلاوز میخواست بهمون بده نرسیم. یکی پولهارو از جیب ما در آورد و گذاشت توی جیب خودش.»
در دسامبر ۲۰۰۸ شواهد محکمی از تبانی در فوتبال حرفهای اسپانیا کشف شد. این موضوع در بیشتر روزنامهها پوشش داده شد، اما فقط برای یک روز. اتحادیهی فوتبال اسپانیا زیر بار مسئولیت نرفت، همین طور دیوان دادگستری اسپانیا.
روبرت سقف ماشین را باز کرد. داشت میهمانی را تا فرودگاه میرساند و چیزی تا رفتن خودش هم نمانده بود. آسمان تنریف شیریرنگ بود و بادی که از جنوب و از سمت آفریقا میوزید آن را غبارآلود میکرد. از نظر ورزشینویسهای آلمان حضور انکه در لیگ دستهی دوی اسپانیا و در این جزیره که مقصد خوشگذرانی در تعطیلات است، نشانگر اُفت او بود. اما این دوران برای خود او نقطهی اوج حساب میشد. هیچ کدام از اتفاقات تلخ بازی قبل هم نمیتوانست آن را خراب کند. با خودش گفت «امروز هوس همبرگر کردم» و صدای رادیو را بلند کرد. ترانهای در حال پخش بود و او با این که چیزی ازش نمیدانست، شروع به همخوانی با آن کرد.
************************************************************
یک پاسخ