شب روبرت که از فکر و خیال خوابش نمیبرد بلند شد و به دستشویی رفت و به امید گرم شدن چشمهایش چند دقیقهای روی توالت نشست. آخرش هم چون نتیجهای نگرفت پا شد و پاورچین پاورچین، طوری که سر و صدایش سگها را به پارس کردن نیندازد، رفت درون خانهی تاریک. در اتاق خواب، ترزا به آرامی نفس میکشید. روبرت هم کنارش دراز کشید و چشمهایش را بست تا خواب را به زور به آنها بازگرداند.
چرا با وجود این که دلم راضی نبود رفتم فنرباغچه؟ اگه من هم همونطور که بقیه میگفتن چند هفته بیشتر توی استانبول میموندم بهتر میشد؟ این دفعه افتادهام توی چالهای که نمیتونم ازش بیرون بیام…
یکی دو ساعت بعد بیدار شد. حس میکرد تمام مدت بیدار بوده است.
واقعا تهش کجا است؟ توی استانبول جیکم هم در نیومد، ولی حالا دارم تنبیه میشوم. ولی این دیگر چه جور تنبیهیه؟ کی میخواد تموم شه؟
شببیداریاش ده دقیقه به هشت صبح به پایان رسید. ترزا را با بوسهای بیدار کرد و به او گفت که با سگها میرود پیادهروی. ولی حتی در میان حرف زدن هم سکوتی سنگین بین او و ترزا حس میشد. صدای سکوت را از پشت کلماتی که میگفت میشنید. حرفهای زیادی برای گفتن به ترزا داشت، باید او را از اوضاعش باخبر میکرد. شب قبل برای فرار از دست افکارش چهار بار به دستشویی رفته بود. بیرحمانه با خودش رفتار ميکرد و همه چیز را ریزبهریز در دفتر یادداشتش مینوشت. نوشت: بدترین شب عمرم. اما به محض اینکه شروع به حرف زدن میکرد، کلمات زنگ دروغینی به خود میگرفتند و جملات قدرتشان را از دست میدادند.
ساکت لباس پوشید و فقط برای اینکه سکوت را بشکند دوباره تکرار کرد که با سگها میرود بیرون. در اصل میخواست چیز دیگری بگوید. دلش آکنده از حرفهای مختلف بود، اما حتی یکی از آنها هم به ذهنش راه نمییافت؛ انگار ذهنش آنها را پس میزد. با این که هنوز میتوانست جملات را در ذهنش آماده کند – تری، میدونم تحمل کردن من برات سخته؛ ازت خواهش میکنم، من نمیخوام تو رو از دست بدم – اما کلمات در گلویش گیر میکردند و از دهانش بیرون نمیآمدند. با این که دقیقا میدانست که دوست دارد چطور رفتار کند، اما بیاختیار و دستوپابسته، نظارهگر این بود که رفتار نادرستش چطور همه چیز را نابود میکند.
ترزا چگونه باید مردی را که او به آن تبدیل شده بود عاشقانه دوست بدارد؟
به بیرون از خانه فرار کرد. جنگل حفاظتشدهی کولسِرولا (Collserola) درست از پشت خانهشان شروع میشد و مسیر تا خود بارسلونا از میان جنگل میگذشت. هوای ملایمِ سپتامبر او را به عذاب وجدان میانداخت. آدم باید در چنین روزهای زیبایی شاد باشد. در روزی مثل امروز، دوشنبهی یک هفتهی کاری معمولی در یک فصل فوتبالی، معمولا کسی وقت ندارد تا از میان جنگل کولسرولا قدم بزند.
خودش خبر داشت بیمار است. دکتر گِلدشلِگِر (Geldschläger) به او گفته بود. این که میخواست به خود سخت نگیرد و خودش را جمعوجور کند هم ربطی به بیماریاش نداشت. فقط مغزش در حال حاضر قادر به پردازش فشارهای روحیاش نبود. سیستم عصبیاش تنها به محرکهای منفی حساس بود – ترس، خشم، ناامیدی. اگر پزشکها مغز او را میشکافتند میتوانستند علاوه بر چیزهای بیشمار دیگری که بر آنها آشکار میشد، ببینند که کرختیِ او به دلیل کمکاری قشر پیشپیشانی (prefrontal cortex) مغزش است – جایی از مغز که به زبان ساده، محل شکلگیری هیجانات انسان است. پس ناتوانیاش در درک ابعاد مختلف آداب معاشرت توجیه پزشکی داشت.
افسرده بود.
افسردگی توانایی دیدن واقعیت را از افراد میگیرد. دیدگاه افراد افسرده نسبت به همه چیز تاریک، منفی و بدبینانه است.
اما این همه توضیح در مورد اوضاع فعلیاش چه کمکی به او میکرد؟ دانستن این حقیقت که این بیماری افراد زیادی را در سراسر دنیا، فارغ از بهرهی هوشی یا مقدار تجربه در زندگی، به ورطههای ملال کشانده است به چه دردش میخورد؟ راه خروج از تاریکیای که به آن گرفتار شده بود تنها چیزی بود که او به آن نیاز داشت.
دیگه نمیتونم تحمل کنم. برای همین فقط صبحها روی تخت دراز میکشم.
ترزا پشت میز صبحانه کنارش مینشست و پردهای ضخیم از سکوت او را از روبرت جدا میکرد. او هم کمی بعد به نتیجهای مشابه رسید – دیگه نمیتونم تحمل کنم – اما از زاویهای تفاوت.
روبرت با اضطراب و اندوهی که چند سال بود در دورههای مختلف از آن رنج میکشید، مستعد افسردگی بود. اما کسان دیگری هم بودند که از ناامید کردن اطرافیان میترسیدند: ایمل، والدز، و دروازهبانهای دیگر؛ آنها حتی از ترسشان برای حفظ تمرکز و تسلط بر واکنشهایی که بدنشان هنگام خطر نشان میداد بهره میبردند. حس اندوه و یأسِ ناشی از پشت سر گذاشتن وقایع تلخِ زندگی، مثل احساس او پس از واقعهی نوولدا، اسمش افسردگی نیست، طبیعت انسان است.
هیچ کدام از تجربههای او و ترزا برای رویارویی با افسردگیِ واقعی کافی نبود.
هر روز ساعت هشت صبح بیدار میشد. دکتر گلدشلگر یک بار به او گوشزد کرده بود که باید برای روزهایش برنامهریزی داشته باشد تا به افکارش فرصت گرفتار شدن در دور باطل را ندهد، اما باز هم فکرهایش افسارگسیخته و دایرهوار تکرار میشدند. چرا پس از نوولدا جلسات دکتر گلدشلگر را جدیتر نگرفته بود؟ آیا آن موقع میتوانست جلوی افسردگی را بگیرد؟ او میخواست طوری که دیگران با سرطان میجنگند با این بیماری رفتار کند. اما فرد درگیر با سرطان حداقل انگیزه دارد، یا در بهترین حالت، با شهامت و اراده میجنگد. اما در سرِ او چیزِ دیگری بهجز وزنهای سنگین و زباننفهم نبود. تقریبا تمام یادداشتهای دفترش با این جمله شروع میشد: حس میکنم اوضاع روزبهروز داره بدتر میشه.
نکتهی مهم این بود که قرار نبود کار عجیب و غریبی انجام دهد، همین که کاری کند کفایت میکرد. هر روز صبح به عنوان اولین کار برای ساختارمند کردن روزش به سگها سرک میکشید. ترزا از او سوال کرد «میآی با من بریم اسطبل اسبسواری؟» و روبرت که با سری خم نشسته بود روی تراس – و ترزا هنوز از این مدل سر خم کردنش عصبی میشد – فقط فکر کرد، فکر کرد و فکر کرد. دلیلهای زیادی برای رفتن به اسطبل وجود داشت، همین طور برای نرفتن؛ اما او چطور باید تصمیمش را میگرفت؟
جواب داد: «نمیدونم.»
ترزا در روزهای اول به او میگفت: «با من بیا.» اما هفتهها گذشت، سر روبرت کماکان یکوری افتاده بود و نیروی ترزا هم به تدریج تحلیل رفت. این که این کارهای او انگیزهای به روبرت میداد یا خیر، اصل قضیه را عوض نمیکرد. شاید کارِ بهتر این بود که برای مدتی کاری به کارش نداشته باشد. شاید اگر میگذاشت با همان چیزهایی که داشت سرگرم بماند، میتوانست حداقل دو سه تصمیم بگیرد.
یک بار دکتر گلدشلگر از ترزا خواست که یک جلسه برای مشاوره پیش او برود. به گفتهی او، زندگی برای بستگان افراد افسرده کمتر از زندگی خود مراجعان طاقتفرسا نیست. شما نظراتی دارید که به نظر خودتان پخته، خوشبینانه و منطقی است، در حالی که برای افراد افسرده مثل روز روشن است که چرا ممکن است توصیههاتان اشتباهی از کار دربیایند. دکتر گلدشلگر سفارش کرد «طاقت بیار.»
ترزا به خود گفت: کسی که کنارت است روبی نیست، یک مرد بیمار است. مسئول تمام رفتارهای آزاردهندهی او هم همین بیماری است. باید کمکش کنی. اما وقتی شوهر آدم به انواع و اقسام اختلالات روانی دچار است، نیرویی ندارد و زود از کوره در میرود، کاسهی صبر آدم زود لبریز میشود.
«اعصابم داره از دست سگها خرد میشه!»
«وقتی از استانبول اومدی مگه نگفتی دلت بدجوری برای من و سگها تنگ شده بود؟»
«آخه اینها همش دارند تو اتاق میدوند اینور و اونور!»
روبرت به داروی ضدافسردگی نیاز داشت؛ جلسات مشاورهی حضوری و ماساژ عضلانی به تنهایی کافی نبودند. یکی از دوستانشان که پزشک بود و از زمان حضور در بوندسلیگا او را میشناختند، چند قرص برای او تجویز کرد. او، بدون این که بداند چرا، هنوز فکر میکرد باید بیماریاش را مخفی نگه دارد. مطمئن نبود که آیا قصد بازگشتِ دوباره به دنیای فوتبال حرفهای را دارد یا نه. تنها چیزی که به نظر خودش میشد به آن اطمینان داشت این بود که تا اینجای زندگیاش اشتباهات بسیار زیادی مرتکب شده بود، آنقدر زیاد که جبران کردن و بازگرداندن زندگی به مسیر عادی و لذت بردن از آن به طوری که شایستهی نام «زندگی» باشد، ناممکن به نظر میرسید.
باشگاه بارسلونا پس از کمی سر دواندن روبرت به او اجازه داد تا به همراه دو «راندهشده»ی دیگر یعنی روبرتو بونانو و دنی گارسیا (Dani García) تمرین کند. توافقنامهای هم امضا کرد و در آن رضایت داد که بعدا دستمزدی طلب نکند. علاوه بر این، خود را مقیّد کرده بود که تنها وقتهایی از زمینهای تمرین استفاده کند که تیمِ اصلی آنجا نیست، دور از چشم همه. خط به خط قرارداد تازهاش پیامی واضح در خود داشت. او هیچوقت دوباره به عضوی از باشگاه تبدیل نخواهد شد.
یک بار زمانبندی تمرینش جابهجا شد و ناگهان خود ویکتور والدز را در یکی از دالانهای باشگاه ایستاده روبروی خود دید که در حال حرکت به سمت تمرین با دیگر بازیکنان بارسلونا بود. والدز درست متوجه نشد که آیا روبرت هم متقابلا از او احوالپرسی کرد یا خیر، چون هر دویشان به زمین خیره شده بودند. ویکتور میگوید: «جرئت نداشتم باهاش صحبت کنم. فکر کردم همین سوال سادهی «حالت چطوره؟» هم ممکنه براش دردآور باشه.»
روبرت دچار حملهی پنیک (panic) شد. نمیتوانست در حضور تیمِ اول تمرین کند. به سرعت خود را به اتاق فیزیوتراپی رساند و آنجا کمی بهبود یافت. میگفت عضلات پاهایش گرفتهاند. بعد هم سوار ماشینش شد و به خانه رفت. باید از تونلی که پولی بود میرفت یا از جادهی خارج شهر؟ همچنان که در حال فکر کردن به این موضوع بود و این که چطور باید این تصمیم را بگیرد، خود را جلوی باجهی پرداخت عوارض دید و متوجه شد که گزینهی دیگری به جز تونل باقی نمانده است.
وقتی به خانه رسید دلش نمیخواست از ماشین پیاده شود.
جرئت خونه رفتن ندارم. چون اون وقت مجبورم تِری رو ببینم و نمیتونم خودم رو جمع کنم.
داروی ضدافسردگیاش را خورد و تا شب هر چقدر آب نوشید، خشکیای که در دهانش حس میکرد برطرف نشد. به خودش گفت، حداقل عوارض داروها درست کار میکنند. نفهمید این شوخی از کجا آمد – همان شوخطبعی سابق و ملایمی که داشت.
آن شب به اصرار ترزا رفتند بیرون و نزدیک صومعهی سنکوگات شام خوردند. بچهها در میدانگاهی جلوی آن ساختمان قدیمی ورجه وورجه میکردند. سالخوردهها با آرامش روی نیمکت نشسته بودند و تخمهی آفتابگردان میشکستند و ساختمان تاریخی، زیر آخرین پرتوهای خورشیدِ در حال غروب، برای آخرین بار درخششی طلایی رنگ پیدا کرده بود. دوستانشان سوزان (Susanne) و آکسل (Axel) هم همراهشان رفته بودند و حضورشان سکوت را میشکست. روبرت حتی چند کلمهای حرف زد – دربارهی مزهی بستنی زردآلویی، دربارهی دیکنز و حتی دربارهی بارسا. اما حال خوشی که در حرفهایش بود روی خودش اثری نداشت. شیشهای ضخیم او را از زندگی پرحرارتی که در اطرافش جریان داشت جدا میکرد و صدای گفتوگوها، خورشیدِ رو به غروب و بچههای در حال بازی را به او نمیرساند.
ساعت هنوز نُه نشده بود که روبرت و ترزا به بستر رفتند.
سوال اصلی این بود: چرا؟ افسردگی چرا در او بود؟ شکی نبود که وداع اخراجگونهاش از بارسا باعث تشدید بیماریاش شده بود – احساس بیمصرف بودن آمیخته با استیصال ناشی از در اختیار نداشتن گزینهی دیگری به جز استانبول، جایی که نه هوادارانش او را میخواستند، نه خودش میخواست آنجا باشد. ولی آیا پیشزمینهی این بیماری در او وجود داشت؟ اگر معلم، خبرنگار ورزشی یا تاجر هم بود باز هم بیماری به سراغش میآمد؟ یا شاید هم قرار گرفتن زیر فشار شدید ورزش سنگین او را اینطور تحتتأثیر قرار داده بود؟
پدرش هنوز هم آن سوال یککلمهای را از خودش میپرسد. در سربالایی کوه کوسپدا (Cospeda) میرانَد و موتور فولکسواگنش به ناله افتاده است. جادهی روستایی از میان جنگل انبوه میگذرد و میتوان از روزنههایی که بین درختان ایجاد میشود، ینا (Jena) را مانند نقطهای کوچک در درهی پاییندست دید. ویلای خانوادهی انکه در سمت چپ یک مرتع قرار گرفته است. قبلا آخر هفتهها زیاد به اینجا میآمدند، آن موقعها که دلیلی برای جشن گرفتن بود. دِرک دوست دارد مسیرش را از جاهایی انتخاب کند که او را به یاد روبرت میاندازند: مدرسهی فوتبال، خیابان برایته (Breite Strasse) که مادربزرگ کِیته (Käthe) – سومین مادربزرگش – در آن زندگی میکرد. به ویلا که میرسیم موتور ماشین را خاموش میکند. ماشین قبل از خاموش شدن کمی میلرزد.
«طرز فکر روبرت این بود که اگه من بهترین نیستم، پس باید بدترین باشم. گمراهی از همینجا شروع میشه. این فکر مال کسیه که فکر میکنه دیگران اون رو به خاطر دستآوردهاش دوست دارند، نه به خاطر خودش.»
پنجرهی ماشین از داخل بخار میکند و هنوز میتوان از پشت شیشهی جلو، علفزارهای پیشِرو را که به رنگ شیری در آمده به صورت پسزمینهای قهوهایِ مایل به سبز تشخیص داد.
«احتمالا این ذهنیت از قبل در روبرت وجود داشته که: اگر موفق نباشم، هیچکس دوستم نخواهد داشت.»
به این ترتیب، کنار آمدن با عملکرد نامناسب به عنوان یک دروازهبان جوان برایش دشوار بود و خودانتقادیاش به اوج میرسید، مغزش برعکس فرمان میداد، جلوی فکر و خیال و غم و غصه وا میداد و همینها او را مستعد افسردگی میکردند؟
پدر روبرت به نشانهی تأیید سر تکان میدهد اما فکرش جای دیگری است. شاید حتی مخاطب حرفهایش هم کس دیگری باشد. «پیش خودم میگفتم، روبرت، تو باید تا الان فهمیده باشی که عشق ما به تو به خاطر خودت بود، نه به خاطر این که دروازهبان خوبی بودی.»
اینجا روایتها شکل میگیرند: پدری که خانوادهاش را ترک کرده و سعی دارد برای حفظ ارتباط با پسرش تمام بازیهایی که او بازی میکند را از نزدیک ببیند. پسری که با نگرانی میگوید بابا، اگر فوتبال را کنار بگذارم باز هم من را دوست خواهی داشت، مگر نه؟
«من کاملا خودخواسته این موضوع رو به دید انتقادی نگاه میکنم: کجای کار ما اشتباه بود؟ البته که ازش توی ورزش حمایت میکردیم ولی مطمئنا مثل بعضی پدر و مادرهای وسواسی مجبورش نمیکردیم که ورزش کنه. بعد از هر بازی با احتیاط ازش میپرسیدم: بازی چطور بود روبرت، امروز خوب دروازهبانی کردی؟» پدر روبرت بدش نمیآمد حتی پس از ورود پسرش به دنیای فوتبال حرفهای، بازیهای او را از نزدیک تماشا کند. «شنیدهام که روبرت با این موضوع مشکل داشت. بیش از حد ازش میخواستم برام بلیت بیاره.»
او بدون این که سوالی پرسیده باشد منتظر شنیدن پاسخ است – خواهش میکنم بهم بگو که این موضوع اشکالی نداشت. اما الان باید چیز دیگری به او بگویم: وقتی کسی به دلیل افسردگی خودکشی میکند، نباید تقصیر را متوجه کس دیگری کرد.
پدر روبرت میخواهد راه بیفتد. قبل از روشن کردن ماشین طوری خم میشود که انگار تمام تمرکزش را برای چرخاندن کلید نیاز دارد.
یک روز بعدازظهر که روبرت از تمرینِ مخفیانهاش در باشگاه بارسلونا به خانه برگشت، یکی از گربههایشان را دید که به بالکن آمده و به او خیره شده بود. او هم چشم از گربه برنداشت و ناگهان خرابکاریاش یادش آمد: صبح هنگام رفتن فراموش کرده بود که یکی از پنجرها را ببندد. به خودش تشر زد که: حتی این یک کار رو هم نمیتونی بکنی.
کاسهی صبر ترزا لبریز شد و در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را سرکوب کند گفت: «خب اگر دیدی گربهها رفتن بیرون، دوباره برشون گردون داخل.»
روبرت هم هنوز مثل قبل زل زده بود به بالکن.
حس میکرد دارند او را امتحان میکنند. این روزها فقط درِ پایینی یخچالشان کار میکرد. تلویزیون در اتاق خوابشان اعتصاب کرده بود. به هر کجا چشم میگرداند دردسرهایی منتظرش بودند – کارهایی که باید انجام میداد، کارهایی آنقدر زیاد که فراتر از ظرفیتش بود. کل روز، کارش شده بود فکر کردن به یخچال، تلویزیون و ماشین ظرفشویی که نیاز به تعمیر داشتند و او قادر نبود تعمیرکار خبر کند.
زندگیاش را مثل یخچال خانهیشان در نظر میگرفت. از صبح تا شب به این فکر میکرد که چطور درستش کند اما هیچ راهحلی پیدا نمیکرد چون مدام مشغول منفیبافی بود. باید میرفت آلمان و چند ماهی آنجا بستری میشد؟ اما اگر ترزا را تنها میگذاشت، از دستش میداد. پس باید به امیدِ همین قرصهایی که داشت و دکتر گلدشلگر در بارسلونا میماند؟ در آن صورت هم ترزا را از دست میداد چون مدام روی اعصابش میرفت. یا باید همهی تلاشش را میکرد تا در بازهی نقل و انتقالات زمستانی تیمی جدید پیدا کند؟ در آن صورت هم توفیقی نمییافت. شاید باید اصلا فوتبال را کنار میگذاشت؟ ولی آخر بعدش چه کار باید میکرد؟
همیشه بعد از ناهار چُرتم میگیره، فقط دلم میخواد برم توی تختخواب، اما این جوری دراز کشیدن فقط همه چیز رو خرابتر میکنه.
این تنها منطقی بود که ذهنش به خود راه میداد: صبحها هیچ انگیزهای برای انجام دادن کاری نداشت و شبها از اینکه کاری را در طول روز از پیش نبرده بود خودش را سرزنش میکرد.
یک روز وقتی که داشت به تمرین میرفت با خودش فکر کرد: هیچ کس منتظرت نیست، هیچ کس براش مهم نیست تو چه کار داری میکنی. بعدش هم به سادگی دور زد و برگشت. اواسط روز ترزا از محل کارش در پناهگاه حیوانات به خانه برگشت. پردههای خانه پایین کشیده شده بودند. روبرت روی تخت خوابیده و خود را از دنیا جدا کرده بود. ترزا گفت: «بلند شو! بلند شو روبی!» تا آن موقع متوجه شده بود که دراز کشیدن روی تخت برای افراد افسرده بزرگترین آرزو و در عین حال مضرترین چیز است. میدانست که کار درست این است که او را از تخت بیرون بکشد. با این حال، طاقتِ داد زدن سر او و چنین رفتاری را هم نداشت.
روبرت نشست در اتاق نشیمن و خیره شد به عکسهایشان در لیسبون، به شادی. عکسی را پیدا کرد که ترزا، او، یورگ و دوستدختر جدیدش جامهای شراب براق را به سلامتی هم بلند کرده بودند. عکس مربوط به جشن رفتن او از بنفیکا بود. آن موقع فکر میکردند که او آزاد است: میتوانست به عنوان بازیکن آزاد به هر باشگاهی برود – بالا و دستنیافتنی. به چهرهی خودش در عکس نگاه کرد. آخر چطور به سرش زد که ترک لیسبون فکر خوبی است؟
با دیدن اون تصویر دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار.
روبرت در چهاردهم اکتبر ۲۰۰۳، درست دو ماه پس از ترک استانبول، تنها چهار خط و نیم در دفترچه خاطراتش یادداشت کرد. نوشتهاش را با جملهی «نزدیک است دیوانه شوم» شروع کرد و با این جمله به پایان برد «گاهی به این فکر میکنم که…»
جرئت نوشتن کلمهی «خودکشی» را نداشت.
روز بعد، او و ترزا و یورگ به این نتیجه رسیدند که دیگر بس است و تصمیم گرفتند کاری کنند. قرار شد روبرت به خانهی یورگ در کلن نقل مکان کند و همانجا هم تحت نظر پزشک قرار بگیرد.
فکر کردن به خودکشی برای افراد افسرده تا حدودی آرامبخش است. این اطمینان که همیشه یک راه فرار هست که کمکشان میکند، البته در کوتاهمدت. خطر از وقتی شروع میشود که این فکر به تنهایی آرامش کافی را به آنها نمیدهد. برداشت غیرمنطقی آنها از دنیا که تنها شامل دیدگاههای منفی است، آنها را به سمت این که از درونِ تاریکی راه فراری پیدا کنند سوق میدهد.
روبرت چمدانهایش را بست. چه باید برمیداشت؟ چیزهای زیادی بود که در کلن به آنها نیاز پیدا میکرد. از کجا باید شروع کند؟ چمدان بستن یادت مانده؟ به نظرم میاد همیشه بیشمار کار برای انجام دادن هست، ولی نمیدونم چطور باید یکیش رو انتخاب کنم و انجامش بدم. با پرواز به کلن رفت و در خانهی شمارهی ۲۹ در خیابان قدیمی کرفلدر اشتراسه (Krefelder Strasse) همخانهای تانیا و یورگ شد. آنها اتاق میهمان را از قبل برای او آماده کرده بودند و او با دیدن آنجا به نظرش آمد که آنجا قبلا اتاق بچه بوده است. یعنی تا آن حد پایین آمده بود – یک بچهی بیپناه؟ از آن پس دیگر ساعتش را روی زنگ نمیگذاشت و منتظر میماند تا یورگ بیاید و با در زدن بیدارش کند. صبح روز اول، یورگ در را باز کرد و آمد داخل اتاق. روبرت تکان نمیخورد. «روبی؟» با احتیاط شانهاش را تکان داد و پردهها را باز کرد. دوستش همانجا دراز کشیده بود و با چشمان باز و بیحرکت، سقف را نگاه میکرد.
از روز بعد، یورگ او را صبحها برای خرید نان و روزنامه بیرون میفرستاد و برنامههایی برای همان روزش در نظر میگرفت و حواسش را جمع میکرد تا در عین پشتیبانی از او، تصمیم نهایی را خود روبرت بگیرد، چرا که در غیر این صورت فکر میکرد که هیچ کاری از پیش نمیبرد. سر صبحانه صدای یورگ را انگار از جایی دور میشنید که میگفت: «اینجا رو ببین، اف سی کلن داره فونکل (Funkel) رو میندازه بیرون.» بدش نمیآمد واکنش نشان دهد، ولی آخر همهی اینها چه اهمیتی برای او داشتند؟ یورگ انگار که این یک مکالمهی کاملا عادی است به صحبت پرحرارت خود ادامه داد، در صورتی که یک طرف گفتوگو به ندرت واکنشی نشان میداد.
یورگ به خود گفت «ادامه بده، حتی اگر هیچ نشانهی بهبودی وجود نداشت.» سر میز صبحانه، روبرت متوجه نشد سرش از کِی افتاد روی سینهاش.
رفتند پیش روانشناسی که از طرف دانشگاه ورزش آلمان (German Sport University) پیشنهاد شده بود. زن پرمشغلهای بود و معلوم بود به افراد زیادی کمک کرده است. اما مسئلهی اصلی آن زن نبود، خودِ روبرت بود. او نمیتوانست به دکتر توضیح بدهد که ترسِ مواجهه با یک سانتر یعنی چه. آن سانترهای لعنتی. در نوولدا هم هر سه گلی که خورد از روی سانتر بودند.
یورگ به خودش گفت «ادامه بده.»
پس از آن، دکتر سون-هی لی (Sun-Hee Lee) پزشک ارشد بیمارستان دانشگاه کلن به عنوان یکی از بزرگان روانپزشکی به روبرت معرفی شد. او در بیمارستان نشست روبهروی خانم دکتر و آنقدر معذب بود که نمیدانست چه باید بگوید.
یورگ در راه خروج از بیمارستان به روبرت گفت: «صد درصد یکی رو برات پیدا میکنیم.»
روبرت چیزی نگفت. اهمیتی به پیدا شدن روانپزشکی که با او راحت باشد نمیداد، هیچ چیز برایش مهم نبود. تنها خواستهاش این بود که راهی پیدا شود تا او آنقدر به اشتباهاتِ یک سال گذشتهاش فکر نکند. چطور توانسته بود آن همه خرابکاری کند – بارسلونا، استانبول… چرا در همان لیسبون نمانده بود؟ داروهای ضدافسردگیاش را مصرف میکرد که یواشکی برایش تجویز شده بود و عوارضشان دیگر کوچکترین تأثیری رویش نداشت.
تمرین کردن را از سر گرفت، نه به خاطر این که هدفی داشت، صرفا چون جز این کار دیگری نداشت. یورگ ترتیبی داد تا او بتواند به صورت رایگان از سالنهای بدنسازی مجموعهی نپتونباد (Neptunbad) استفاده کند. کنار درِ ورودی سالن آبدرمانی، روی یک پایهی هفت شاخه شمع روشن کرده بودند. دیوارهای این سالنها که در زمانهای قدیم استخر بودند و قدمتی صد ساله داشتند، به رنگ سفید براق بودند. روبرت روی نیمکت هالتر نشست و در حالی که داشت وزنهها را بالا میبرد به این فکر کرد که ماهیچههایش از حالا داشتند پوک میشدند. باید برنامهای میداشت و با توجه به روندی که در چند ماه گذشته در بارسا با پاکو (Paco) بدنسازی کرده بود جلو میرفت. اما حوصلهی این کار را نداشت و اینجا و آنجا چند تمرین بیهدف کرد. فقط یک فکر ذهنش را مشغول میکرد: الان بقیه دارند تمرین میکنند، آنوقت من آمدم اینجا و اسکات میزنم. به غیر از او، فقط چند زن خانهدار و زن جوان عجیب و غریبی که تازه در تلویزیون معروف شده بود در باشگاه حضور داشتند.
گرسنهاش شد. یورگ سر کار بود و تانیا در بیمارستانی که کارآموزیاش را در آن میگذراند. روبرت به کرفلدر اشتراسه برگشت، جایی که خانههایی با قدمت دویست سال، دیوار به دیوار هم و یکدست ساخته شده بودند. شهربازی سرپوشیدهای کنار یک رستوران فرانسویِ شیک جا خوش کرده بود و قرارگرفتن پایههای پلهایی که ریل راهآهن رویشان قرار داشت درست در وسط خیابان، آرامش ذاتی حاکم بر آن محل را برهم میزد. پیتزافروشی کوچکی سر نبش خیابان مایباخ پیدا کرد. محیطش چندان یادآور آشپزیِ ایتالیایی نبود. صاحبش عرب بود، احتمالا مراکشی، و روبرت هم تنها مشتریاش. پنیر روی پیتزا سِفت و پرچرب بود. توجهی نکرد که اصلا غذایش خوشمزه بود یا نه.
یورگ به او گفت: «اونجا غذا خوردی؟ من که جرئت ندارم پامو توش بذارم.»
در روزهای آینده چند بار دیگر نیز برای ناهار به همانجا رفت. دلش به حال صاحبش میسوخت. اگر او هم به آنجا نمیرفت، دیگر کلا مشتریآی نداشت.
شب اوضاع کمی آرام میگرفت. صبح و ترس فلجکنندهاش از در پیش بودن یک روز دستنخورده، با یک عالم کار که باید انجام شوند و کلی کار که او باز هم توانایی انجام دادنش را نخواهد داشت، جای خود را به آرامش شب میدادند، وقتی که روز عملا به پایان رسیده و دیگر هیچکس خواستهی دیگری از او ندارد. روبرت شبها با یورگ فیلم میدید، فیلمهایی مثل پدرِ عروس (Father of the Bride)، با هم به لورکوزن میرفتند و فوتبال تماشا میکردند، حتی به مهمانیهایی که دوستان یورگ، وِرِنا و والتر، میگرفتند میرفت. با این که کسی را در آنجا نمیشناخت اما بدون این که معذب شود تا ساعت سه صبح یا بعد از آن هم بیدار میماند. افکارش تا صبح روز بعد پیدایشان نمیشد: حس میکنم تا حالا یاد نگرفتهام چطور زندگی کنم. مثلا چرا من هیچوقت دوست نداشتهام مهمونی بگیرم، چرا همش خونه موندن رو ترجیح میدم، چرا هیچوقت نخواستم چیزهای دیگه رو امتحان کنم؟
یورگ به خودش گفت «ادامه بده، اکتبر داره تموم میشه.» شخصی به نام دکتر مارکسر در درمانگاه راینیشه (Rheinische) قبلا به روبرت معرفی شده بود. محلش به آنها نزدیک بود، درست در سمت دیگر اِبِرپلاتز (Eberplatz). یورگ بیرونِ در خانه منتظر روبرت ایستاد. نیم ساعت گذشت، چهل و پنج دقیقهی دیگر هم.
وقتی بالاخره در باز شد یورگ پرسید: «خب؟»
«بریم. از پسش برمیایم!»
***
دکتر والنتین مارکسر (Dr. Valentine Markser)، روانشناس و روانپزشک، با وجود سی و پنج سال زندگی در آلمان هنوز لهجهی زادگاه خود کرواسی را حفظ کرده که برای کسی مثل او موهبتی است. لهجهاش از خشکیِ زبان آلمانی میکاهد. کلماتی که شنیدنشان از روانپزشکهای دیگر ممکن است خشن و ناملموس باشند، از دهان او که خارج میشوند آهنگین و شیوا جلوه میکنند.
خوشخوراکیاش را میتوان از هیکلش تشخیص داد، اما آقای دکتر متعلق به آن گروهِ رشکبرانگیز از مردان است که شکمشان تناسبی خدادادی با بدن خپلشان دارد. دکتر مارکسر طوری نگاهتان میکند که خاطرجمع میشوید تمام حواسش متوجهِ شما است و به دلسوزانهترین شکل ممکن به حرفهایتان گوش میدهد.
او قبل از اینکه روانپزشک شود، در دههی هفتاد میلادی بازیکن حرفهای هندبال بوده و در تیم وی اف ال گومِرسباخ (VfL Gummersbach)، قهرمان اروپا، بازی میکرده است. در پُست دروازهبان.
روبرت هر روز به دیدن دکتر مارکسر میرفت و این دیدارها سروشکلی به روزهایش دادند: کارها به سرانجام میرسیدند. صبح به جای وزنه زدن در نپتونباد، به یک مرکز توانبخشی میرفت. آنجا او در کنار بازیکنان بسکتبال و هاکی روی یخ که مثل او آسیبدیده بودند، با مربیان متخصص کار میکرد. دوباره پس از چند وقت در چیزی مشارکت فعال داشت. او به ورزشکاران دیگر گفت که پاشنهی پایش درد میکند. بعد از مدتی پایش واقعا درد گرفت.
روانپزشکش به او گفت که او تا آن موقع هیچوقت یاد نگرفته بود چطور با اشتباه کردن کنار بیاید. بهترین دروازهبان و احتمالا خوشبختترین آدم کسی است که فهمیده است چطور اشتباهاتش را بپذیرد. روبرت باید یاد میگرفت که یک بازی را در یک اشتباه، یک فصل را در یک بازی و کل دورهی فوتبالیاش را در یک فصل خلاصه نکند. تمام زندگیِ آدم که شغلش نیست.
گاهی بعدازظهرها به او اجازه میدادند به عنوان دروازهبان در تمرینهای اف سی کلن شرکت کند. فوتبال کاری بود که حتی در افسردگی هم میتوانست آن را انجام دهد – این را در بارسلونا فهمیده بود. بدنش که در طول سالها تمرین ورزیده شده بود، میتوانست از پس تصمیماتی که گرفتنشان برای مغز نافرمانش ناممکن به نظر ميرسید، برآید. با این که کُند شدن واکنشهای بدن از متداولترین عوارض این بیماری است، در مقابل شوتهایی که به سمتش میزدند به سرعتِ برق میپرید. توپها را مهار میکرد. و در این میان هیچ حسی نداشت، به جز پوچی.
پیتر گرایبر (Peter Greiber) مربی دروازهبانی اف سی کلن به روبرت گفت «کارت امروز خوب بود.» و ترسی در درونش ریشه دواند. این به آن معنی بود که به زودی میتوانست به فوتبال حرفهای برگردد؟ که همه به زودی انتظار حرکتی از جانب او دارند؟
مکالمات تلفنیاش با ترزا هم دردناک بودند. مجبور بود به او بگوید حالش بهتر است تا او هم اطمینان یابد که رفتن روبرت به کلن ارزشش را داشته است. اما چطور باید این را بدون رنجاندن ترزا به او میگفت؟ دور از تو خوشم. و چطور میتوانست بگوید بهتر است، وقتی هنوز حالش بد بود؟
ترزا قبلا یک هفته به ملاقاتش رفته بود و قرار بود آخر نوامبر دوباره برگردد. دکتر مارکسر به او سفارش کرده بود که اگر چیزی مثل بازیگوشی سگها در خانه آزارش میداد باید با ترزا در میان میگذاشت. [دفترچه خاطرات روبرت:] بهش گفتم دوست ندارم دعوا راه بیوفته. او [دکتر مارکسر] شک داره که من فکرها و احساساتم رو جدی میگیرم یا نه.
بار دومی که ترزا به کلن آمد یورگ به او گفت: «شنیدهای؟» اوسط روز جمعه بیستوسوم نوامبر بود. یورگ از محل کارش به او زنگ میزد و حتی صبر نکرده بود تا بپرسد روبرت کجا است.
سباستین دایسلر (Sebastian Deisler) را به خاطر افسردگی به بیمارستان برده بودند.
پنج سال قبل که دایسلر تازه با پیراهن بروسیا [مونشنگلادباخ] کارش را در بوندسلیگا آغاز کرده بود، خبرنگارهای ورزشی در استادیوم بوکلبرگ او را «بزرگترین استعداد آلمانی بعد از گونتر نتزر (Günter Netzer)» خطاب کرده بودند. روبرت در آن زمان از میان همتیمیهایش فقط با مارکو ویا صمیمی بود و رابطهی چندانی با دایسلر نداشت.
فردای آن روز، روزنامههایی که روبرت به همراه نانِ رول برای صبحانه خریده بود پر بودند از مقالههای مفصلی در مورد افسردگی.
افسردگی یک بیماری است نه یک نقطهي ضعف در شخصیت، در واقع بیماریای است که بدون توجه به موقعیت اجتماعی، میزان موفقیت و قدرت افراد و اینکه آیا شخص مورد نظر امکانات لازم برای خوشبخت زندگی کردن را در اختیار دارد یا نه، میزبانش را انتخاب میکند. وینستون چرچیل، یکی از محکمترین شخصیتها در میان سیاستمداران معاصر، افسردگی داشت و رنجی که از آن میکشید کمتر از رنج یک منشی بینامونشان نبود؛ سباستین دایسلر هم در چند هفتهی گذشته در بایرنمونیخ عملکرد بینظیری نشان داده بود. افسردگی هم مانند سرطان، علل و درجهبندیهای گوناگون دارد و بیماری دایسلر هم، چون فقط با قرارگیری در شرایط دشوار بروز میکرد، از نوع «عادی» تشخیص داده شد. انتظار جامعه که او باید همیشه در نقش «باستیِ کاردرست (Basti Fantasti)» و گونتر نتزرِ جدید ظاهر شود، با انتظاری که او از خودش داشت ترکیب مخربی تشکیل داده بود. دایسلر طی پنج سال اشتغال در فوتبال حرفهای، پانزده مصدومیت و پنج عمل جراحی را پشت سر گذاشت.
روبرت نمیدانست باید چه برداشتی از آن گزارش داشته باشد. از طرفی، خوب بود بداند که او تنها فوتبالیستی نیست که از افسردگی رنج میبرد و موردِ او آنقدرها هم عجیب و غریب نیست. از طرف دیگر، کمی احساس حسادت میکرد. همه داشتند از دایسلر حرف میزدند و از همهطرف با او همدردی میشد.
مجلهی کیکر از یورگ دربارهی من پرسوجو کرده ولی هنوز اسمی از من در رسانهها برده نشده. نمیدونم این خوبه یا بد.
به مصاحبه کردن ادامه داد، اگرچه این روزها درخواستهای زیادی از او نمیشد. روزنامهنگاری ورزشی حافظهای کوتاهمدت دارد. او را به همین زودی فراموش کرده بودند. علاوه بر این، خودش هم حوصلهی حرف زدن نداشت. چه باید میگفت؟ که پایش در استانبول آسیب دیده و حالش بد شده بود؟ ولی یورگ اصرار داشت که روبرت حداقل دو یا سه مصاحبه انجام بدهد تا مسیر بازگشتش به فوتبال هموارتر شود، حتی اگر هرگز قرار نبود این اتفاق بیفتد.
نشستن روبهروی دکتر مارکسر، روبرت را بر این نظر استوار کرده بود که میخواهد دوباره دروازهبان شود. قبول کرده بود که این ترس از آن ترسهای ریشهای و ماندگار نیست و فقط نشانهی بیماریاش بود و پس از درمانِ ترسِ از شکست، میتوانست بیماری و وحشت ناشی از آن را هم پشت سر بگذارد. اما مشکلها، یا بهتر است بگوییم فکرها، از وقتی شروع شد که او دیگر به جلسات مشاورهی دکتر مارکسر نرفت.
هنوز دارم به چیزهایی فکر ميکنم که بیشتر از دو سال پیش اتفاق افتادند. من کِی روبهراه میشم؟ زندگیم کِی میوفته روی غلتک؟ فکر نمیکنم اصلا چنین اتفاقی بیوفته.
چند هفتهای میشد که همه او را به رفتن به منچستر ترغیب میکردند. منچسترسیتی به جذب او علاقهمند بود.
ترزا گفت: «بشین یه فهرست درست کن و نکات مثبت و منفی، دلیلهای رفتن و نرفتن به انگلیس رو توش بنویس.»
یورگ گفت: «میتونیم همگی بریم و اونجا رو از نزدیک ببینیم.»
دکتر مارکسر به او گفت: پیشنهاد سیتی رو فقط به عنوان یک امکان ببین، یا اصلا به عنوان یک تمرین. به صورت «همه یا هیچ» بهش نگاه نکن، مثل کاری که توی نوولدا یا استانبول کردی.
روبرت گفت: «خیلی خب، بریم.» و به این فکر کرد که آن تصمیم چه نتایجی به بار خواهد آورد.
شریک تجاری یورگ در انگلستان شهر منچستر، استادیوم و زمین تمرین سیتیزنها را به او نشان داد.
تا یکشنبهی قبل فرصت داشتم که تصمیمم رو بگیرم که مذاکره کنیم یا نه. همین کار رو هم کردم. نمیخوام به شکهای اساسیای که دارم توجه کنم.
یورگ چند روزی میشد که بهتر شدن شرایط را میدید. قرار نبود چیزی خود به خود «روی غلتک بیفتد» – این فقط در خواب و خیالات فوتبالیستی بود که به تغییرات یکشبهی چیزها عادت کرده بود. اما از آخر اکتبر به این طرف که زندگی با تمرین فوتبال و جلسات مشاورهی دکتر مارکسر ضرباهنگی پیدا کرده بود، امید دوباره بازگشته بود. حالا روبرت گاهی در گفتوگوهای سر میز صبحانه شرکت میکرد. شبها هم که برمیگشت عطش زیادی برای آبجو داشت. نقاب سنگی چهرهاش داشت ترک میخورد.
سه ماه میشد که داروی ضدافسردگی مصرف میکرد.
آخر هفتهها با یورگ میرفتند و در امتداد رود راین میدویدند. دویدن برای افسردگی مفید بود: ماهیچهها آزاد میشدند و سطح هورمونهای استرسزا کاهش مییافت. همچنین نشانهای از پسرفتش هم بود: او یک دروازهبان بود، در حالی که داشت نرم میدوید.
دواندوان از کنار پیست اسکیتی که چند پسر بچهی ترکیهای داشتند در آن فوتبال بازی میکردند گذشتند. یکی از پسرها صبر کرد تا او بگذرد و سپس فریاد زد: «هی انکه، خیلی دروازهبانیت بده! خیلی!»
روبرت به دویدن ادامه داد.
یورگ تازه چند قدم جلوتر معنی چیزی را که شنیده بود فهمید. سپس دور زد و برگشت. «بگو ببینم چی گفتی؟ بگو دیگه! بهت بگم فنرباغچه چجور تیمیه؟ مزخرف! دیگه هیچوقت دروازهبانی مثل روبرت گیرتون نمیاد!»
روبرت که پنج قدم جلوتر از او بود آرام گفت: «یورگ، ولشون کن، بچهان دیگه.»
در سکوت به دویدن ادامه دادند و یورگ، خون خونش را میخورد. بعدتر، یورگ فهمید که رابطهشان دوباره شده بود مثل قدیم. نه مثل بیمار و پرستار، که مشاور و مراجع، با این تفاوت که این بار جایشان با هم عوض شده بود. دوباره مثل گذشتهها که زیاد پیش میآمد، محافظ داشت از شخص تحت حفاظت خود چیز یاد میگرفت.
کریسمس در میانهی بازگشت محتاطانهی امید سررسید. خیابان با روشنای نور شمعها به پیشواز جشن عید میلاد مسیح رفته بود و مردم که لیوانهای آبجوی معطرِ داغ در دست داشتند و از دهانهایشان بخار خارج میشد، دور دکههای چوبیِ آراسته به شاخههای کاج گرد هم آمده بودند. روبرت خود را در معرض تهاجم انتظاراتی حس کرد که از او میخواستند مثل بقیه از این مناسبت لذت ببرد. چرا او دیگر نمیتوانست اینطور باشد؟
یورگ یک تقویم روزشمار کریسمس برای تانیا درست کرده بود که هر روز چیزی برای غافلگیری او در خود داشت. ترزا با دیدن شادیِ بقیه، فقط به یاد گمگشتگی خود میافتاد. گفت ای کاش خودش هم یکی از این تقویمهای روزشمار داشت. روبرت احساس کرد که غمِ نهفته در صدای ترزا را شنیده است: بقیه تقویم روزشمار کریسمس داشتند، در حالی که او در بارسلونا حتی شوهرش را هم در کنارش نداشت.
فکری به ذهن روبرت رسید: او تقویم روزشمار کریسمس را با پیامک برای ترزا ارسال میکند. و به این ترتیب هر روز با موبایلش شعری کوتاه [1] برای او پیامک میکرد.
حرف دل را به زبان آوردن،
عملی دشوار است.
سادهتر نیست که من
با همین پای پیاده
بروم تا نوکِ یک کوه بلند؟
این هم اما سخت است.
حیف، مشکل این است
قد من کوتاه و
کوهها سر به فلک میسایند.
تصویرِ این شعر را دوست داشت. قد او کوتاه بود، مثل یک کوتوله. نمیتوانست تجسم کند که قدش در طول شعر بلندتر بشود.
با خودم میگویم:
«تو به این بیعقلی!
تو به این کوتاهی!
تو کجا؟ قله کجا؟
دکتر مارکسر گفت یک اشتباه این است که صبر کنی تا چیزی خود به خود اتفاق بیفتد. روبرت هم در دفترش نوشت: منفعل نباش! با یک علامت تعجب پس از آن و سپس با ماشین به سمت گیراث (Gierath) به راه افتاد. میخواست سرزده به دیدن هوبرت روسکمپ (Hubert Russkamp) برود و او را غافلگیر کند.
دوستش – به قول خودش – در حال مبارزه برای «فرار از دست عزارئیل» بود. هوبرت آواز راینلندی طوری را میخواند که حتی عبارتی شبیه به این هم لبخند به لب آدم مینشاند. او سرطان داشت و در حال گذراندن دورهی نقاهت پس از عمل جراحی بود.
با این که هوبرت شلوار گرمکن پوشیده بود ولی رنگپریدگی چهرهاش هنوز هم او را دور از زندگی نشان میداد. مینالید که: «روبرت، محض رضای خدا، حتی توی خونه هم تارت توتفرنگی ندارم!»
رفتند پیادهروی، در همان مسیری که در روزهای حضور روبرت در مونشنگلادباخ سگها را به گردش میبردند. آلامو، سگ شکاریای که ترزا در خیابان پیدایش کرده بود و پیش هوبرت گذاشته بود هم آنجا بود. زمین زیر پایشان سفت بود. هوبرت گفت که میخواهد مقداری تارت توتفرنگی بخرد. روبرت از هوبرت در مورد عمل جراحیاش پرسید، از دردی که میکشید و از بهبودیاش. ولی از بیماری خودش چیزی به او نگفت. به هر حال آمده بود تا کمک کند.
ترزا در روز بیستم دسامبر هنگام برگشت به کلن به روبرت گفت: «هر روز تا کریسمس برام شعر میفرستی؟» قرار بود او و روبرت برای کریسمس با هم به بارسلونا بروند.
روبرت احساس نمیکرد خوب شده است، فقط بیماریاش را به فکرش راه نمیداد. رادیو روشن بود و داشت ترانهی «بیلی جین» مایکل جکسون از آن پخش میشد و روبرت و ترزا در اتاق نشیمن خانهی یورگ مونواک (Moonwalk) میرقصیدند. به آنجا دعوت شده بودند تا به همراه دوستان یورگ شام بوقلمون بخورند. روبرت همینقدر میدانست که حضور در آنجا اذیتش نمیکرد و حداقلش این بود که با افراد تازهای آشنا میشد. کلی کارتپستال تبلیغاتی از یک میکده برداشته به آنجا آورده بود. یکی از آنها تصویر سیاه و سفیدی از یک میکده بود. شعر ِبعدیِ تقویم روزشماری را که قول داده بود برای ترزا بفرستد، پشت همین کارتپستال نوشت.
باز هم شنبه رسید.
همگی دور هم و خوشحالیم.
میخوریم بوقلمون،
مینوشیم شراب.
تانیا و تِری و یورگ و روبرت،
آخری کلّهخراب!
همگی میخندیم.
بعد هم با دل خوش،
میرویم خانهیمان.
سه روز بعد به بارسلونا رفتند. جادهی کمربندی فرودگاه از میان محلههای پر از برج حاشیهی شهر میگذشت – مظهر بیسلیقگی – اما به زودی چشم روبرت با دیدن مناظر سرسبز کولسرولا روشن میشد. به خیابان سه قصر (Calle de Las Tres Plazas) در سن کوگات پیچیدند و روبرت با دیدن ساختمان محل زندگیشان حس کرد برگشته است به خانهاش.
مارکو ویا این بار برای کریسمس تلفن کرد. گفت که رفته بود پیش روانپزشک ورزشی. نمیدانست به چه دردش میخورد – تمرین تنفس، زل زدن به دیوار – اما اهمیتی نداشت. خبرهای تازهی هم بود که وقتی کریستینا پای تلفن آمد به آنها گفت. همسر مارکو باردار بود.
ترزا با خود فکر کرد خوب میشد اگر آنها هم بچهدار میشدند، اما قطعا نه در آیندهی نزدیک. زندگیشان هنوز تحت تاثیر مشکلاتی بود که تازه پشت سر گذاشته بودند.
روبرت و ترزا در سن کوگات به خانهی آکسل و سوزان رفتند و با چهار بچه مواجه شدند که بیصبرانه منتظر تولد یک بچه دیگر – مسیح – بودند. عضو اصلی آلمانیهای غربتنشین به جشن کریسمس دعوت شده بود. قرار گذاشته بودند که بزرگسالان به جای خریدن هدیههای گرانقیمت، هدیههای بانمک بیاورند و همان موقع و با قرعهکشی مشخص کنند که کدام هدیه به چه کسی خواهد رسید. هدیهای که به ترزا رسید، یک شورت مردانهی فیروزهای رنگ با تصویر چاپشدهی سگ کارتونی اسنوپی بر رویش بود که او هم آن را همانجا و روی شلوار جینش پوشید. ولی روبرت از جمع جدا شده و نشسته بود روی مبل. تعدادی برگهی کاغذ در دستهایش بود و داشت با دقت آنها را زیر و رو میکرد. سپس بلند شد و ایستاد و گفت: «من به مناسبت کریسمس برای ترزا شعری گفتهام و از اونجایی که میدونم توی چند ماه اخیر به خاطر من خیلی به زحمت افتادید، میخوام اون رو برای ترزا و برای شما بخونم و اینطوری ازتون تشکر کرده باشم.»
برای آنها از قد کوتاهش گفت.
جای منفیبافی،
کاش مثبت باشیم.
زنگها از همهجا،
بانگ برداشتهاند
که کریسمس شده است!
مرد کوتاهقد قصهی ما،
در دلش میترسد
نکند هدیهی او به همسر زیبایش
نامناسب باشد.
با خودش گفت: «اگر
یک گربهی ملوس
یا سگی پشمالو
به زنم هدیه کنم
مطمئنا لبخند
مینشیند به لبش.»
باز با تردید گفت:
«یار دلبندم اگر
نپسندد هدیهام را،
چهرهاش در هم رَود…
پای بر قلبم نهد!
خشم گیرد بر منِ عاشقترین…
با غمِ آن چه کنم؟»
شعر که تمام شد، همه سکوت کرده بودند. تا این که کسی به خودش آمد و برای شاعر که در اتاق بود دست زد و بقیه هم به فاصلهی کوتاهی به او پیوستند. صدای تشویقشان بلند و بلندتر میشد و چشمهایشان برق میزد.
حالا ساعت دو صبح است. ترزا خوابیده و پشت پنجره، زمین گلف سن کوگات همچون دیواری سیاه و بلند قرار گرفته است. روبرت پشت میز تحریر مینشیند و نوشتههایش را روی آن ميگذارد. ورقههای کاغذ جلویش روی میز پخش میشوند. دستخط خرچنگ قورباغه و حروف کج و معوجی که از چپ به راست خم برداشتهاند شکی باقی نمیگذارد که روبرت آنها را نوشته است.
باور نمیکند که او آن چیزها را در پنج ماه گذشته نوشته است.
ژانویهی ۲۰۰۴ است، سال نو شده و روبرت برای اولین بار نوشتههای خودش را میخواند. میشود روزی برسد که رؤیای قدیمی انسان به حقیقت تبدیل شود؟ که تقویم قدیمی را برداری، زیر آن یک خط بکشی و پس از آن، همه چیز از نو شروع شود؟
برای او انگار همینطور شده بود.
بیشتر افراد مستعد افسردگی، آن را فقط یک بار تجربه میکنند و دورهاش معمولا برای پنج یا شش ماه طول میکشد. اما روبرت آنقدر پیش نمیرود که بگوید: من هم یکی از همانها هستم و آن دوره را پشت سر گذاشتهام. در حال حاضر، فقط حس میکند که چند ماهِ گذشته در زمانی بسیار دور اتفاق افتادهاند. خودِ بیگانهاش پنهان شده و به حاشیه رفته است و کمکی از دست روبرت برایش ساخته نیست، اما به دلیلی غیر قابل بیان، هنوز زیر پوست او به زندگی ادامه میدهد.
روبرت حس میکند که وقت عمل فرا رسیده است. دوباره به زمین فوتبال برخواهد گشت، هر چند هنوز نمیداند با پیراهن کدام تیم. مذاکرات با منچسترسیتی شکست خورده است و او نمیداند آیا دوباره هرگز به سطحی که در لیسبون داشت خواهد رسید یا نه، اما اهمیت نداشت. حالا رمز شاد زیستن را به وضوح میداند. بالاخره او هم روزی درون دروازهای خواهد ایستاد، ضربهای را مهار خواهد کرد و دوباره لبخند شادی را بر چهرهی هواداران و همتیمیهایش خواهد نشاند. دوباره با ترزا و سگهایشان قدم خواهد زد، در همان مسیر که از میان جنگل میگذرد، ترزا سگها را در جنگل آزاد خواهد کرد، سگها خواهند دوید، ترزا را در آغوش خواهد گرفت و گرمای لبخندش را بدون نگاه کردن به چهرهاش حس خواهد کرد.
ترزا باردار شده است. نُه سال میشود که با هم هستند. شاید در همان روزهای پرهیجان و شادِ منتهی به کریسمس در کلن باردار شده باشد. ترزا از این خبر غافلگیر شده است: دوست داشت پس از گذراندن دوران افسردگیِ روبرت کمی آرامش داشته باشد. اما روبرت خوشحال بود؛ پس او هم خوشحال است.
میخواهند اگر بچهیشان دختر بود اسمش را بگذارند لارا.
روبرت زیر نور چراغ مطالعهی روی میزش به دنبال قلم و کاغذ میگردد. باید بخشی را به پایان ببرد.
۱۶ ژانویه ۲۰۰۴. ساعت دو نیمه شب.
در حال حاضر خوشحالم + راضی. شب سال نو را در کافه دلگادو گذروندیم که خیلی بهمون چسبید. من هم خندیدم، هم رقصیدم – فوقالعادهست!
به دنبال پوشهای مناسب برای پروندهی افسردگیاش میگردد. خودش اینطوری میگوید: پروندهی افسردگی. یک پوشهی کوچک پیدا میکند و نوشتههایش را همراه با شعر مرد قدکوتاه درون آن میگذارد. و پروندهاش را میبندد.
[1] شعرهای روبرت انکه در متن اصلی چهار بیتیاند که چون ترجمه کردن آنها به صورت وزندار و در چهار بیت برای مترجم دشوار بود، شعرهای ترجمهشده مقداری بلندتر هستند و این بخش به ناچار و به جهت حفظ ارتباط با بخشهای بعدی، با کمی تغییرات جزیی نسبت به متن اصلی ترجمه شد. – مترجم.
************************************************************
یک پاسخ