از خدایش بود که شغلش را رها کند. این فکر روز به روز فریبندهتر میشد و به مرور تمام فکر و ذکرش شده بود این که: اگر به جلسهی تمرین نرم چی میشه؟ اگر قرارداد رو پاره کنم، خداحافظی کنم و فوتبال رو بذارم کنار؟
اما بعدش چی؟ نمیتوانست در بیستوپنجسالگی یک مرتبه شروع به درسخواندن کند. تازه گیریم که میشد، چه رشتهای را باید انتخاب میکرد؟ شش سال پیش که در مونشنگلادباخ کتاب صد شغل آیندهدار را خواند، هیچ حرفهی دیگری را نپسندید. در تیم جوانان که بود به خبرنگارانی که از او پرسیدند در صورت کنار گذاشتن فوتبال چه کاره خواهد شد گفته بود: «روزنامهنگار ورزشی.» ولی حالا حتی خبرنگار فوتبال هم نمیتوانست باشد. کنار گذاشتن فوتبال برایش به معنای روبهرو شدن با شکست بود.
«از اون بازیها بود که هیچی درست در نمیاد. بقیهی تیم هم بد بود. در ضمن، والدز هم چند بار سوتی داده.»
«اون فرق میکنه. مربیا عاشق والدزن. من فقط همین یه فرصت رو داشتم. و گند زدم رفت.»
«ولی تو دروازهبانیت حرف نداره. دیر یا زود همه چی درست میشه. من به تو شک ندارم.»
«همه چی تموم شد تِری. دیگه فایده نداره. تنها خواستهم اینه که به پاررا بگم قراردادمو پاره کنه بریزه دور.»
ترزا بعید میدانست او چنین کاری کند. ولی جا خورده بود. غصهاش عمیقتر از همیشه به نظر میرسید.
نشسته بودند کنار استخرِ باغشان و حوصلهی آبتنی نداشتند. چهار روز از شکستِ نوولدا میگذشت.
بقیهی بازیکنان زندگی عادیشان را از سر گرفته بودند. بارسا همین دیروز در یک بازی لیگ در برابر بیلبائو دو-هیچ پیروز شده بود، والدز دروازهبان بود و دیبوئر هم دفاع وسط.
فنخال در راه برگشت به خانهاش، به قول خودش «دو ساعت و نیم» در ترافیک مانده بود و رانندههای ماشینهای کناری که او را میدیدند انگشت شستشان را برایش بالا میبردند. اف. سی. نوولدا به لطف گل مادریگال در پالاموس دو-دو مساوی کرد و اولین امتیاز فصلش را به دست آورده بود. روبرت را تنها گذاشته بودند. اسم او در فهرست بازیکنان بارسلونا برای دربی هفتهی بعد مقابل اسپانیول دیده نمیشد.
چند ساعت با ترزا کنار استخر نشست و مشغول فکر و خیال شد و چون پاهایش در تمام این مدت در آب استخر بود سرما خورد.
ترزا در دفترچهی یادداشتش اینگونه نوشت: «دیر خوابیدیم، سگها هم همینطور. روبرت دوباره افسرده شده.» شاید اگر حالا بخواهد در این دفتر چیزی بنویسد، مخصوصا پس از اینکه روبرت را در دو دورهی افسردگی ماژور همراهی کرده، اینطور بنویسد: «خلقوخوی سیاهش دوباره برگشته.»
کمک از راه رسید. یورگ نبلونگ به بارسلونا شتافت، همینطور درک انکه. با مارکو تلفنی صحبت، همینطور با مادرش با آن خوشبینی بیپایان. چرا روبرت به مادرش نرفته بود؟ ترزا هم تا یورگ به سن کوگات برسد ناخوشاحوال شده بود. مریضی روبرت به او نیز سرایت کرده بود.
یورگ میگوید: «رابطهی روبرت با من و مارکو خیلی با هم فرق داشت. بین او و مارکو فقط دوستی ساده بود، ولی من مشاورش هم بودم، به خاطر همین بعضی وقتها با هم دعوامون میشد. خیلی وقتها بدون این که بخوایم همدیگرو اذیت میکردیم، من هم گاهی زیادهروی میکردم.»
یورگ به روبرت گفت: «برو تمرین.» وقتی هم از زمین تمرین برگشت به او گفت میتواند جلوی بقیه جواب دیبوئر را بدهد.
روبرت جواب داد: «آخرش که چی؟» علاقهای به درگیری و دعوا نداشت و علاوه بر این میخواست هرچه کمتر نوولدا را به یاد بیاورد. «من فقط حس میکردم یه عده ریختن سرم. انقدر تو خودم بودم که دلم میخواست یه حصار دور خودم بکشم و کسی رو هم توش راه ندم.»
نه ترزا و نه یورگ دورهی آموزش روانشناسی نگذرانده بودند. رفتارشان تنها بر اساس غریزه بود.
پیش خودشان فکر کردند آدمهای غمگین باید دائم خوش بگذرانند و مشغول نگه داشته شوند.
زمین گلف سن کوگات از اتاق خواب انکهها پیدا بود. یورگ گفت «پاشو بریم گلف بازی کنیم.»
روبرت گفت «گلف؟» و طوری به او نگاه کرد انگار از او خواسته به کرهی ماه پرواز کنند.
یک کیف گلف قرض گرفته بودند و نمیدانستند که چوب گلف مناسب را از درون کیف بیرون میکشند یا خیر، اما از نگاههای ملامتبار دیگر گلفبازان میفهمیدند که دارند به آنها میخندند. هرچه بیشتر بهتر. آن قدر موقعیت خندهداری بود که اصلا نیازی نبود یورگ تلاش کند بامزهتر از آن باشد.
روبرت به همراه مدیربرنامهها و دوستش یورگ نبلونگ
ترزا نیز آنها را به اسطبل اسبسواری برد. دیکنز دوباره شروع کرده بود به جستوخیز و دویدن به این طرف و آن طرف؛ روپوشش دوباره برق افتاده بود و ترزا میتوانست برق را در چشمانش نیز ببیند. اما اسب که واگنی به پشتش بسته بود، در نیم ساعت اول دوباره برگشت به وضع هولناک سابقش. روبرت مثل یک روبات روی دیکنز نشست. موقع پیاده شدن از اسب، سبکبال میخندید.
آشنایانش در پاسخ به این سوال که کدام ویژگی او بیشتر در خاطرشان مانده، معمولا مثل آندریاس کوپکه مربی دروازهبانی تیم ملی، بدون تأمل میگویند «شکل خندیدنش.»
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که روبرت انگار آنجا حضور نداشت؛ دوباره همان نگاه یخ و بیاحساس به چشمانش برگشت.
«باید بری پیش روانشناس.» این آخرین حرفی بود که یورگ هنگام خداحافظی و بازگشت به کلن به روبرت زد.
یک متخصص آلمانی در بارسلونا پیدا کرد، دکتر هاینریش گِلدشلگر (Heinrich Geldschläger) دارای گواهینامهی روانشناسی و رواندرمانی.
یورگ گفت: «برو.»
جلسات رواندرمانی در آشامپله (Eixample) برگزار میشد، محلهای که ساختمانهای امروزیاش زیباییهای گذشتهی بارسلونا را نمایانتر ميکند و تعداد زیاد ماشینها آنجا را به جهنمی مدرن تبدیل کرده است. دکتر گلدشلگر به روبرت گفت اتفاقا به او فکر میکرده است. بعد از اینکه شنیده در نوولدا چه اتفاقی افتاده است.
چشمهای بیحرکت گلدشلگر و سیبیل و موهایش که به عقب شانه شده بودند، او را هر چه بیشتر به دیوید سیمن دروازهبان تیم ملی انگلیس شبیه میکرد که آن موقع همه داشتند کمکم این مورد که او دروازهبانی غیرقابلاعتماد است با هم همنظر میشدند.
دکتر تشخیص داد به حس خودبیگانهپنداری (alienation) مبتلا شده است، افسردگیای که خیلیها بعدِ از از دست دادن یک عزیز، اخراج شدن از شغل، یا مورد تمسخر واقع شدن تجربه میکنند. باید سعی میکردند موقعیتهای هراسانگیزی را که در فوتبال سر روبرت آمده بود یکی یکی واکاوی کنند. به گفتهی گلدشلگر ماساژ عضلانی جیکوبسن (Jacobson) [1] هم میتوانست مفید باشد، چرا که تنش روانی و تنش عضلانی مستقیما به هم مربوط هستند. دکتر این تمرینها را به روبرت نشان میداد و او تماشا میکرد. برای پنج ثانیه چشمهات رو ببند و دستت رو مشت کن، بعد سریع مشتتو باز کن و تمرکز کن روی تنش ایجاد شده…
روبرت با اینکه خوشبین نبود تا چند هفته مراجعهی منظم به دکتر گلدشلگر را ادامه داد. جرأت ترک جلسات را نداشت. فکر میکرد بالاخره باید کاری کند.
پدر روبرت به بارسلونا آمد و روبرت او را با خود به زمین تمرین برد. تیم بارسلونا در زمینی تمرین میکرد که بازیکنان بومی همیشه به آن اعتراض داشتند، زمینی به مراتب باریکتر و کوتاهتر از ابعاد معمولی. نمیشد در آنجا تمرین کرنر کرد. زمین – لا ماسیا [2] – نمادی بود که بارسلونا با آن شناخته میشد. این تیم نیازی به تمرینِ ضربات کرنر نداشت.
نرمش تمام شد و خبرنگاران باید میرفتند تا بازیکنان بتوانند بدون مزاحمت در زمین تمرین کنند. پدر روبرت مغرورانه میگوید: «من اجازه داشتم بمونم.» از تماشای سلسلهی بیانتهای پاسهایی که به هم میدادند کیف میکرد. او هم مانند بیشتر کسانی که بازی بارسا را برای اولین بار تماشا میکنند، متحیر مانده بود که چرا تا حالا چنین چیزی را تجربه نکرده. «شکل بازیشون – زود، تند، سریع – و مربیشون که بیخیال داد و فریاد نمیشد. پیش خودم فکر کردم فنخال به درد نمیخوره.»
زمان استراحت فرا رسید و مربی بازیکنان را جمع کرد تا تمرین بعدی را برایشان شرح دهد. روبرت چند متر دورتر از حلقهی بازیکنان ایستاده بود، پشتسر همبازیهایش.
پدرش در راه برگشت به خانه از او پرسید: «تو هم عضوی از گروه هستی، چرا توی جمعشون شرکت نمیکنی؟»
روبرت جواب نداد.
«اینطوری فقط همهچی سختتر میشه. مربی تو رو میبینه و با خودش میگه: این که اصلا خودش رو شرکت نمیده، اصلا تو بازی نیست.»
روبرت به این موضوع اهمیتی نمیداد.
وقتی بازیکنان تیم تنگ هم میایستادند، چیزی درونش مچاله میشد. احساس نامشخصی بود اما دوست داشت به همه بفهماند که آنها او را طرد کردهاند. میخواست کسی پیدا شود که بفهمد او چقدر بدحال است. در عین حال، دوست نداشت کسی از میزان عجز و ناتوانیاش خبر داشته باشد.
روبرتو بونانو میگوید: «مثل همیشه در طول تمرین شوخی میکرد.»
ویکتور والدز میگوید: «روبرت خیلی خاص بود. سخت میشد فهمید خوشحاله یا ناراحت. کلاً یه جور بود.»
اگر تمرین خوب پیش میرفت، جسارت به خرج میداد و سرپیچی میکرد و خودی نشان میداد.
کسی بیرون از لاماسیا مجاز نبود تمرینها را تماشا کند و برای همین، دورتا دور زمین با پارچهی برزنتی سبزرنگی پوشانده شده بود. طرفداران و ژورنالیستها هم دزدکی از سوراخهای بزرگ روی پارچه زمین را نگاه میکردند و تا نگهبانها سر میرسیدند پا به فرار میگذاشتند. آنها از آنجا پاتریک کلایورت مهاجم نوک تیم را میدیدند که به نرمی به سمت دروازه میچرخید و شوت میزد و ضربهاش، درست همانجا که باید، در هفت قدمی دروازه فرود میآمد، تغییر جهت میداد و به جایی دور از دستهای دروازهبان میرفت. روبرت همیشه قبل از رسیدن توپ شیرجه میرفت و یک بار دیگر ماهیچههایش را سفت میکرد. کسی نمیدانست او چطور میتواند درست قبل از اینکه توپ در گوشهی دروازه آرام بگیرد آنجا باشد و آن را جمع کند. بعد هم، وقتی که هنوز روی چمن دراز کشیده بود، سرشار از لذت نابی میشد که فقط دروازهبانها پس از چنین مهارهای بینقصی تجربهاش میکنند. هواداران و همتیمیهایش از شادی فریاد میزدند، ولی چند دقیقهی بعد چیزی را که دیده بودند فراموش میکردند.
نگرانی در مورد وضعیت ذهنی یک دروازهبان ذخیره، جایی در دغدغههای بارسا نداشت. شش بازی گذشته بود و تیم هنوز در رتبهی یازدهم لیگ قرار داشت، رتبهای که تحمل نمیشد. تیم با عجله بسته شده بود و بالانس لازم در ترکیب بازیکنان برقرار نبود: کمبود یک هافبک دفاعی بزرگ از همه بیشتر حس میشد. بازیکنان معروفی مثل فرانک دیبوئر و گایزکا مندیتا از فرم خارج شده بودند و ریکلمه هم توسط فنخال خلع درجه شده و روی نیمکت نشسته بود. تیم با مشکلات زیادی روبهرو بود و ادارهکردن آن به روش سبعانهی فنخال ممکن نبود. بونانو میگوید: «اوضاع به هم ریخت، جَو دیوانهواری حاکم شده بود و هر روز اتفاق تازهای ميافتاد. یا مربی عصبانی بود و به یک بازیکن فحش میداد، یا یکی از هیئت مدیره میومد سرمون داد میکشید. سعی میکردم هر روز با روحیه برم سر کار، اما خیلی سخت بود.»
اواخر اکتبر، مربی برای اینکه کاری کرده باشد، دروازهبانها را جابهجا کرد. والدز نتوانسته بود شور جوانیای را که مقتضای سنش بود کنار بگذارد و فنخال هم جای او را به روبرتو بونانو داد.
بونانو تا آن موقع دروازهبان سوم بارسلونا بود.
یورگ نبلونگ میگوید: «تازه سه ماه از ورود پرسروصدای روبرت به بارسلونا میگذشت و هنوز هیچی نشده همه طوری حرف میزدند که انگار کاملا طبیعی بود که بارسا در اولین فرصت روبرت رو بفروشه.»
از زمین تمرین لاماسیا تا رختکن بیست متر فاصله بود و روبرت که میخ کف کفشهاش روی آسفالت صدا میداد آن را قدمزنان طی میکرد. او برای تمرین از جان مایه میگذاشت و این پیادهروی کوتاه برای فروپاشی درونیاش کافی بود. کم نگذاشتنش برای تمرین، تنها موقعیت غمانگیزش را بیشتر جلوی چشمش میآورد.
بعضی وقتها فرانتس هوک، مربی دروازهبانی تیم همراهیاش میکرد. همیشه مؤدبانه و با لبخند با هوک صحبت میکرد. اما دیگر رغبتی به شروع گفتوگو نشان نمیداد. مربی متوجه چیزی نمیشد. روبرت هم عصبانی و تقریبا با فریاد میگفت: «هوک بعد تمرین صاف میره میشینه پشت کامپیوترش و به معاملات سهام و کارهای دیگهش میرسه.» چند دقیقه طول کشید تا فهمیدم مشکل این کار کجا است. هوک از درک این عاجز بود که روبرت چقدر منتظر یک کلمهی تحسینآمیز است، که کسی به او بگوید: اوضاعت روبهراهه روبرت؟
والتر یونگهانس که در لیسبون در حکم پدر معنوی روبرت بود میگوید: «یک دروازهبان فشار زیادی رو تحمل میکنه، از درون و بیرون. مربی دروازهبانی باید همیشه با دروازهبانش دوست باشه.»
هوک میگوید: «روبرت آدم خوشاخلاق و دوستداشتنیای بود. چنین دروازهبانی بعضی وقتها لازم داره که – چطور بگم – یه سطل آب سرد روی سرش خالی بکنی تا چشماشو باز کنه و حقیقت دشوار فوتبال رو ببینه.»
هوک برای برانگیختن بازیکنان در زمین فریاد میزد: Esto no!. ویکتور والدز به خوبی ادای لهجهی آلمانی هوک را درمیآورد: Esto nooo! اینجوری نه! هوک حتی حالا هم به عنوان یکی از مربیان دروازهبانی خلاق و متخصص شناخته میشود، اما چیزی که واضح است این است که در کلاس او، حال خراب هیچ دروازهبانی تشخیص داده نمیشود. هوک میگوید: «من بعضی وقتها به انکه و بونانو میگفتم ”شما زیادی خوبید“ ولی دنیای فوتبال خشنه. شما هم به عنوان بازیکن باید بعضی وقتها خشن باشید. فقط والدز این خصوصیت رو داشت، تو اسپانیا به چنین کسایی میگن: mala leche – یعنی کسی که شیر ناپاک توی رگهاشه. شاید معادل آلمانیش بشه کسی با ذهنیتی مثل الیور کان. من دوست داشتم جنگ بیشتری بین اون سه نفر میبود.»
روبرت محتاج این بود که درکش کنند و فریادهای هوک که میگفت Este no! او را بیشتر در سوءبرداشت فرو میبرد: حتما هوک از او خوشش نمیآید، هوک در حقش بیانصافی میکند، هوک هنوز از باخت نوولدا از او کینه به دل گرفته است.
دیگر متوجه نمیشد که هوک با دو دروازهبان دیگر نیز به همین سرسختی است. بونانو میگوید: «مسلما، هوک گاهی هم به من میتوپید.»
هوک هنوز هم معتقد است که رابطهاش با روبرت کاملا حرفهای بوده است. البته که زیاد به او سختگیری میکرده، اما هیچوقت منظور شخصی نداشته است.
روبرت در دوران حضورش در بارسلونا گاهی به والتر یونگهانس تلفن میکرد.
یورگ، ترزا، پدر روبرت و مارکو از هوک گله میکردند. از فنخال هم راضی نبودند، یعنی تمرینها را درست نگاه نمیکرد؟ احساس خوشایند ابراز این عصبانیت چند لحظه بیشتر طول نمیکشید و حقیقت، آن طور که روبرت آن را میدید، دوباره به سمتش هجوم میآورد. او و تنها او بود که لایق سرزنش بود. در نوولدا خراب کرده بود. حماقت کرده بود، از این اطمینان داشت.
روبرت نیز درست شبیه ترزا که گاهی در دفتر یادداشتش چیزهایی مینوشت، این نقل قول را با خطی کمرنگ و بدون توضیح اضافه در سررسیدش یادداشت کرد: «مهم نیست چیزهایی که باورشان داری درست هستند یا نه. مهم این است که چه فایدهای برایت دارند.»
چرا نمیتوانست حقیقت را تغییر دهد به چیزی که دوست داشت؟ ویکتور والدز هم اشتباهاتی کرده بود، در برابر اتلتیکو، بتیس، اوساسونا. ولی آرامشش را حفظ کرده بود. انگار نقابی روی صورتش داشت. انگار هیچ چیز اذیتش نمیکرد. چرا نمیتوانست شبیه به او باشد؟
هوک بدون مقدمه گفت: «در بروژ بازی میکنی.»
بعد از چهار بازی از شش بازی دور گروهی لیگ قهرمانان اروپا، صعود بارسلونا به مرحلهی بعد قطعی شده بود و نتیجهی بازی پنجم در ۲۹ اکتبر در برابر قهرمان بلژیک اهمیتی برایش نداشت.
روبرت، تو چیزی برای از دست دادن نداری.
سعی کرد این را به خودش بقبولاند.
چند ساعت قبل از بازی، طبق معمول، به ترزا زنگ زد. او میگوید: «همهی گفتوگوهامون شبیه هم بود. میشد یکی رو ضبط کرد و تو تماسهای بعدی همون رو پخش کرد.»
حالت چطوره؟، رفتیم پیادهروی، حالا داریم قهوه میخوریم، خیلی خوب، باشه، امشب میبینمت.
اما روبرت این بار این را نیز گفت: «برام دعا کن.»
چیزی در دل ترزا تکان خورد. اولین بار بود که به او اجازه میداد برایش آرزوی موفقیت کند. قبلا فکر میکرد این کار فقط بدشانسی میآورد.
رنجی که روبرت از ترسِ شکست میکشید، هیچ وقت برای ترزا این قدر واضح نبود. اما کاری به جز گفتن همان چند کلمه که به زور از دهانش خارج شد ازش برنیامد: «خیلی برات دعا میکنم.» به نظرش رسید کلمهها را به جای این که بگوید، از دهانش به بیرون پرت میکرد.
«بعدش حالم بد شد.»
در بروژ، به جای کت و شلوار مخصوص سفر برای بازیهای لیگ قهرمانان اروپا، شلوار و کاپشن گرمکن معمولی پوشیده بودند. بازی کماهمیتی بود و مربی به جای هفت بازیکن اصلی تیم، هفت بازیکن از تیم B بارسلونا که هیچ کدام آن کتوشلوار مخصوص را نداشتند به همراه آورده بود. رسانهها به این تیم لقب «بارسای کوچک» داده بودند. به گفتهی کاپیتان تیم بروژ، گرت فِرهِین (Gert Verheyen) «باخت به همچین تیمی آبروریزیه.» بروژ هنوز برای صعود به دور بعد شانس داشت.
دو ماه از واقعهی نوولدا میگذشت و هفت هفته میشد که روبرت انکه در دیداری رسمی به میدان نرفته بود.
استادیوم یان برایدل (Jan Breydes) زیباترین استادیوم بلژیک است. ساختمانش مستطیلی و باریک، مثل یاقوتی بر تاج فوتبال این کشور میدرخشد. بازی فرانسه و اسپانیا در یورو ۲۰۰۰ که یکی از بزرگترین بازیهای آن دهه لقب گرفت در این استادیوم برگزار شد. سکوهای لبالب از تماشاگرش به زمین بازی فشار میآورند. تمام بلیتهای آن به فروش رفته بود. تماشاگران کتهای زمستانی بر تن داشتند و شالگردن بسته بودند. ولی بیشتر بازیکنان بروژ لباس آستینکوتاه پوشیده بودند.
بازی بدون برنامه پیش میرفت. بارسای کوچک به کاپیتانی جوانی هجدهساله با پوستی سفید به شفافی پوست یک فرشته و توانایی مثالزدنی در کنترل توپ، توپ را در اختیار داشت. تماشاچیان اسم این بازیکن جوان را درگوشی از هم میپرسیدند، آندرس اینیستا یا چیزی شبیه به همین. بروژ به شدت و با تمرکز بالا مشغول بستن فضاها برای گرفتن آزادی عمل بازیکنان بارسا بود. توپ به ندرت از میانهی زمین خارج میشد. روبرت به اندازهی کافی زمان برای فکر کردن داشت، برای به خاطر سپردن. روند بازی مثل همانی بود که در نوولدا دیده بود.
سپس، در یک اتفاق ناباورانه – که تمام فوتبال حرفهای، همین ناباوریها است – سندی مارتنز (Sandy Martens) از تیم بروژ خود را به دروازه رساند. مارتنز که هنوز به بیست قدمی روبرت نرسیده بود با خود فکر کرد تیمش به راحتی نمیتواند بیشتر از این پیشروی کند، و از همانجا شوت زد. او لحظهای قبل از پریدن روبرت به سمت توپ، انگار که بخواهد زور بیشتری پشت توپ بگذارد، جهت آمادگی برای ضربه زدن دستانش را باز کرد و کمی درجا پرید؛ ولی در حقیقت این تنها حرکتی عصبی بود که برای حفظ تمرکز و انرژی قبل از رهاسازی آن انجام میداد. روبرت با جستی سریع ضربهی پرقدرت مارتنز را دفع کرد. در دقیقهی پنجاهوهشت نیز ضربهی فِرهِیِن را که به کنج عقب دروازه میرفت و همینقدر قوی بود بیثمر گذاشت. دروازهبانها را معمولا با چنین واکنشهایی به یاد میآورند.
بازی ناآرام بود و نظم مشخصی نداشت و ناگهان ریکلمه، نجاتدهندهای که به مقام بازیکن تعویضی تنزل درجه داده شده بود، بارسای کوچک را یک-هیچ پیش انداخت. هنوز بیستوپنج دقیقه از بازی باقی مانده بود، بیستوپنج دقیقهای که روبرت، بیقرار، همهچیز را زیر نظر داشت. بروژ دوباره تا نزدیکی او آمد اما این بار به دخالت او نیاز نبود، چرا که پای یک مدافع جلوی توپ را گرفت. پایان بازی تقریبا نزدیک شده بود. بازیکنان بروژ از سمت چپ در تدارک یک حملهی دیگر بودند و با چند پاس دو مدافع بارسای کوچک را از دور خارج کردند. ریستیچ (Ristic) با توپ به گوشهی محوطهی جریمه رسید، میتوانست شوت بزند اما توپ را بلند و تیز به سمت محوطهی جریمه سانتر کرد. دروازهبان باید جلو میآمد و توپ را جمع میکرد، اما مطمئنا میخورد به گلهی پنجتایی بوفالوهایی که جلویش ایستاده بودند؛ سه دشمن، دو دوست. روبرت دو قدم جلو میآید و میایستد. مارتنز قبل از همه با سر به توپ ضربه میزند. تماشاگران پشت دروازهی روبرت دستها را بلند میکنند و میپرند هوا و آنهایی که سرعت گیراییشان بالاتر است از الان فریاد میزنند «گــــــل!» ضربهی سر قوی و هدایتشده است. روبرت در لحظهی آخر توپ را به بالای دروازه منحرف میکند. تماشاگران دستها را روی سرشان پایین میآورند و فراموش میکنند دهانها را ببندند.
تیتر روزنامهی ال موندو دپورتیوو (El Mundo Deportivo) صبح روز پس از بُرد یک-هیچ این بود: «اینیستا و انکه درخشیدند، ریکلمه کار را یکسره کرد.» فراسیسکو کاراسکو (Francisco Carrasco)، مشهور به «لوبو (Lobo)»، گرگ، که با بارسا در سال ۱۹۷۹ قهرمان اروپا شده بود و حالا به عنوان کارشناس فنی در موندو دپورتیوو فعالیت میکرد، نوشت: «بازی انکه حاوی پیامی به فنخال بود: اگر به من نیاز پیدا کردی، روی من حساب کن» و مربی هم که مدام سر همه داد میزد واکنشی دوستانه نشان داد. هیچ کس دلش از سنگ نیست، حتی فنخال هم دلسوزی بلد است، فقط باید برای دیدنش کمی دقت کرد. فنخال در کنفرانس مطبوعاتی بعد از بازی به این اشاره کرد که او هیچ وقت جلوی بقیه در مورد یک بازیکن صحبت نمیکند «ولی دروازهبان بازیکنی تنهاست و دقیقا به همین دلیل این شایستگی رو داره که امروز بهش اشاره شه: انکه بسیار خوب ظاهر شد و پیروزی رو در آخر بازی برای ما حفظ کرد.»
ترزا در دفترچه خاطراتش نوشت «روبرت دیگر نمیخواست بپذیرد که فوقالعاده بازی کرده.»
یک بازی قرار نبود چیزی را تغییر دهد. او یک بازیکن ذخیره خواهد ماند. حالا بونانو دروازهبان اول بود و داشت خوب کار میکرد. دروازهبان که رفت روی نیمکت ذخیرهها، بلند شدنش مشکل است؛ هیچکس یک دروازهبان را به خاطر هیچ و پوچ عوض نمیکند. بوسیو هم سه سال پیش در بنفیکا یک بار در بازی پیشفصل جلوی بایرن مونیخ خراب کرد و دیگر هیچوقت فرصت دیگری به او داده نشد، و حالا همان بدبیاری سر روبرت آمده بود. ولی کمتر کسانی هستند که هنگام بدبیاری، یاد خوششانسیهای گذشتهشان میافتند.
شادی کوچک و مختصری که بعد از بازیِ بروژ نصیب روبرت شد، فقط او را بر این نظر استوارتر کرد که چقدر همه چیز بیخود است. فردای نمایش باشکوهش در بلژیک، دوباره پرداختن به نگرانیهایش را از سر گرفت. روبرت اولین نفری بود که پس از عمل جراحیای که پاتریک اندرسون روی رانش کرده بود، احوالش را پرسید. خودش را جای کسانی میگذاشت که دوران سختی میگذراندند.
روبرت هر روز بعد ناهار به مانرِسا (Manresa) میرفت، نیمساعت راه پشت به ساحل به سمت شمال، نرسیده به کوه نورانی مونتسرات (Montserrat) نماد ملی کاتالونیا. ترزا صبحها در پناهگاه حیوانات در مانرِسا کار میکرد. هر وقت روبرت آنجا به او سر میزد، با سگهای پناهگاه به پیادهروی میرفتند. مجبور بودند بیشتر سگها را یکییکی با خود ببرند تا با هم کتککاری و دعوا نکنند، به خاطر همین یک مسیر را ده بار دور میزدند.
به همراه دوستان تازهای که در مهاجرنشین آلمانیها در سنکوگات پیدا کرده بودند با ماشین به ساحل سیتگس (Sitges) میرفتند، در باغ کباب درست میکردند، روبرت با مردها میرفت میدوید و ترزا و دیکنز را در نمایشهای پرش با اسب تشویق میکرد – کی فکر میکرد این اسب قهوهای سوخته بتواند آنقدر بپرد؟ ماه نوامبر بود و به آنها خوش میگذشت. هنوز هم وقتی با دوستانش بود، برای چند ساعت هم که شده، همه چیز را فراموش میکرد. گهگداری که در گرماگرم گفتوگو یا خندهی بقیه غیبش میزد، کسی کاری به کارش نداشت. مردم همیشه مراعات یک فوتبالیست حرفهای را میکنند، حتی دوستانش، حتی اگر خودشان هم نخواهند.
یکشنبه روزی به من زنگ زد. «شنیدی ویکتور چکار کرده؟»
ویکتور والدز بیستساله که تازه چهار ماه از بازی کردنش در لالیگا میگذشت، گردوخاک به پا کرده و در مقابل فنخال شوریده بود. پس از اینکه جای او را به بونانو دادند، مربی او را به تیم B فرستاد تا همچنان بتواند بازی کند. اما آنطور که خودش توضیح میداد نمیتوانست. «تیم اول تیم منه.» حاضر نشد جلوی تیم دستهدومی اف. سی. رئوس (FC Reus) بازی کند و موبایلش را هم خاموش کرد.
لوئی فنخال که معمولا در حال داد و فریاد کردن بود، این بار ساکت شد.
روبرت با حسی مرکب از احترام و آزردگی گفت «ویکتور به خودش شک نداره، و البته که بعضی وقتها فکر میکنم چی میشد اگر من هم اینطوری بودم؟»
والدز میگوید «کلی اشتباه بچهگانه کردم» و بالهای عقاب روی لباسش کمی میلرزد. «ولی باید شرایط رو هم در نظر گرفت. من فصل قبلش از ویارئال پیشنهاد داشتم. به فنخال زنگ زدم گفتم ”من میتونم برم ویارئال“ و فنخال بهم گفت :”نه، بمون. بهت فرصت میدم توی ترکیب اصلی بازی کنی.“ وقتی دوباره من رو فرستاد به تیم دوم حس کردم بهم خیانت شده. حالا درک میکنم سرمربی تیم چه هدفی داشت. ولی اون موقع احساس حقارت کردم.»
چهار روز بعد، والدزِ بیستسالهی تازهوارد که جلوی سرمربیِ مستبد قد علم کرده بود، بدون این که بپذیرد کار اشتباهی از او سر زده، معذرتخواهی کرد. گذاشتند دوباره به تیم برگردد. فنخال به او اخطار داد «ولی دیگه هیچی مثل قبل نمیشه.» والدز چند نوبت به تمرینهایش با فرانتس هوک افزود. هیچ کس حرفی از تمرینهای تنبیهی نزده بود، اینها فقط برای این بود که عقبافتادگیهایش جبران شود. آن یکی دروازهبان ذخیره میخواست به بقیه بپیوندد – اشکالی ندارد.
روبرت در لاماسیا تنها با والدز و هوک تمرین میکرد. مربی دروازهبانی فریاد میکشید «اِسته اونو ویکتور. زود میپری، تو ذهنت حساب میکنی. ازت میخوام قشنگ صبر کنی تا ضربه زده بشه، مثل فندرسار.» والدز یک ربع بعد از شدت خشم تفی روی زمین انداخت و زمین تمرین را ترک کرد. میگوید «بد تموم شد. من و هوک داشتیم با توپ همدیگر رو میزدیم.» روبرت با تعجب کناری ایستاد و به خودش شک کرد، حداقل دو برابر شکی که به والدز داشت.
ولی یک جای کار اشکال دارد. والدز همچنان نشسته روی مبل کاناپهی داخل کانکس پورتاکابین، اما چیزی هست که جور درنمیآید. والدزِ روی کاناپه دقیقا نقطهی مقابل والدزی است که دارد توصیف میکند. بی رودربایستی ادامه میدهد: «اون موقع خیلی تو خودم بودم، از تلویزیون فوتبال تماشا نمیکردم چون فکر میکردم باید خودم رو از هر چیزی که مربوط به فوتبال میشه جدا کنم.»
به گفتهی والدز، یک بچه و یک مربی او را متحول کردند: پسرش دیلان (Dylan) که حالا یک سالش است و پپ گواردیولا، مربیای که دنبال چیزی ورای موفقیت بود – بازیکنانش هم باید مثل خودش عاشق پرشور فوتبال باشند. گواردیولا گفت ویکتور اگر همین طور ادامه بدی آخرش که فوتبالت تمام شد حتی یک روز هم از این شغل لذت نبردهای چون همیشه عصبی هستی، چون به چیزی جز موفقیت فکر نمیکنی. از تلویزیون فوتبال ببین، سعی کن درکش کنی. «پپ به کلی دید من رو نسبت به فوتبال عوض کرد. بهم یاد داد چطور بدون اینکه از کوره در برم، هیجانم رو کنترل کنم و بازی رو با آرامش تحلیل کنم.»
ویکتور والدز به دروازهبان شمارهی یک بارسا تبدیل شد، قهرمان لیگ قهرمانان اروپا در سالهای ۲۰۰۶، ۲۰۰۹ و ۲۰۱۱، بازیاش هم به اندازهی فندرسار مطمئن بود.
پس آیا حق با روبرت بود که فکر میکرد هیچ چیز والدز را تحتتأثیر قرار نمیدهد، که در زمین فوتبال هیچ تردید و نگرانیای ندارد؟ «احتمالا روبرت بیشتر از من به سوتی دادن فکر میکرد. اون موقع هیچی برای من مهم نبود. وضعم طوری شده بود که برای اشتباهها جاخالی میدادم.»
صحبتمان که به اینجا رسید والدز لبخند زد. آنقدر بهخودمتکی بود که حتی بدترین شرایط را نیز با خوشحالی به یاد میآورد. «میدونی، من بین هشت تا هجدهسالگیم اونقدر فشار روم بود که رنگ آرامش ندیدم.» همه چیز به فوتبال ربط پیدا میکرد و «حتی فکرکردن به بازی یکشنبهی بعدی برام وحشتناک بود. اگر بخوام مختصر توضیح بدم، دروازهبانی یه نوع مخصوصیه از آزار دیدن.» ترس از اشتباهکردن، از ناامیدکردن اطرافیان – اینها را قبلا هم شنیدهایم.
روبرت فاصلهاش را با والدز حفظ کرد. رابطهشان دوستانه ماند اما گفتوگوهای عمیقی با یکدیگر نداشتند. روبرت از آن فاصله رقیبش را معمولا با ترکیبی از تحسین و آزردگی تماشا میکرد. آیا فکر به اینکه این موجود بالغ ظاهرا ناراحتنشدنی روزی همان نگرانیهایی را داشته که او، برایش مفید خواهد بود؟
پس از تمرین من و روبرت به لابی بیرون رختکن نوکمپ که دیوارهایش مزین به تابلوهای نقاشی صحنههایی دراماتیک از جنگهای دریایی بود میرفتیم. در کاناپههای چرمی فرو میرفتیم و مثل دو فیلسوف با حرارت در مورد دستکشهای دروازهبانی صحبت میکردیم – به طور مثال این که چرا درز روی انگشت شست باید رو به بیرون باشد. هنوز از شایعاتی که در مورد دروازهبانها وجود داشت لذت میبرد.
اواخر سال ۲۰۰۲ روبرت به من گفت: «تعجبی نداره که شرایط تیم خوب نیست،» که با در نظر گرفتن کیفیت بازی بارسا، اولش تعجب کردم تا این که صحبتش را ادامه داد. «من با این وضع آشنام. تیمهایی که من براشون بازی میکنم معمولا به آرزوهاشون نمیرسن.» ولی حالت چهرهاش نشانی از این نداشت که با خودش شوخی میکند. چشمهایش تکان نمیخوردند. به نظر میرسید فقط با حرکت دادن دهانش صحبت میکند. «مجبوری دائم به خودت بگی که غیر از فوتبال چیزهای دیگهای هم هست، ولی…» جملهاش را ناتمام رها کرد. «دمدمی شدم.»
چیزهایی را که از راب مور (Rob Moore) یکی از مدیربرنامههای اهل آفریقای جنوبی شنیده بودم برایش گفتم. رئیس هیئتمدیرهی بارسا خاویر پرز فارگل (Javier Pérez Farguell) در ماه دسامبر فهرست بازیکنان فروشی را در اختیار رابطهای بینالمللی گذاشته بود. نام روبرت هم در میانشان دیده میشد.
جوابی نداد. صورتش یخزده بود. چشمانش نگاه کسی را داشت که به دنبال لبخندی گمشده میگردد.
ایکه ایمل (Eike Immel) مربی دروازهبانی کریستوف دام (Christoph Daum) در اوستریا وین (Austria Wien) تلفن کرد. داشتند با همکاری یک حامی مالی بزرگ، تیمی هیجانانگیز میبستند. بسیار مشتاق جذب روبرت بودند.
اتریش. روبرت تازه داشت پی میبرد که در بزرگترین باشگاهها همه چیز نباید لزوما فوقالعاده باشد؛ اما لیگ خنثی اتریش هم دیگر از آن طرف بوم افتاده بود.
ایمل دوباره تلفن کرد. قرارداد در ابتدا به صورت قرضی بسته میشد – شش ماهه.
روبرت گفت که در حال حاضر به تغییر باشگاه فکر نمیکند.
بارسا با رتبهی دهم جدول به تعطیلات کریسمس رفت. کهکشانیها – یا گالاکتیکوهای – مادرید تقریبا دو برابر آنها امتیاز جمع کرده بودند. روبرت پشت تلفن به مارکو ویا گفت: «میدونی امروز اینجا دوباره چی شد؟ فنخال جلوی کل تیم رفت روی چهارپایه و از اون بالا سر همه داد زد.»
ماهیت کوچنشینی زندگی، روبرت و مارکو را مدام از هم دورتر میکرد. لیسبون، بارسلونا، رید (Ried)، آتن و نورمبرگ را زیر پا گذاشتند، اما آنها هر اندازه هم که از یکدیگر دور میافتادند، روابط نزدیکشان سر جای خود بود. شاید نمیتوانستند بیش از یکی دو بار در سال همدیگر را ببینند، اما روبرت این مدل دوستی از راه دور را سالها پیش پذیرفته بود. به اعتقاد او «هر کسی تو زندگیش سه چهار تا دوست واقعی بیشتر نداره» و خیلی کم پیش میآید که آدم آنقدر خوششانس باشد که با آنها در یک شهر زندگی کند. مارکو و کریستینا برای شب سال نو به سنکوگات آمدند. برایشان در حکم ماه عسل بود. قبل از کریسمس ازدواج کرده بودند و چون به خاطر فوتبال فرصت نداشتند هم به ماه عسل و هم به دیدار دوستانشان بروند، اینطوری هر دو را یکی کرده بودند.
سال را در پلاسا دِ کاتالونیا (میدان کاتالونیا) نو کردند. نیمهشب، با هر صدای زنگ که شروع سال ۲۰۰۳ را اعلام میکرد، طبق سنت اسپانیایی las uvas de suerte – انگورهای خوشیمن – یک حبهی انگور هم بالا میانداختند.
کمی که گذشت مارکو گفت «من و روبرت خستهایم، میریم خونه.»
ترزا نگاه غضبناکی به روبرت انداخت. افسردگیاش دوباره داشت شروع میشد؟
ترزا و کریستینا به همراه دوستانشان به مجلس رقص رفتند. روبرت و مارکو هم رفتند خانه و خوابیدند. خودشان که اینطور گفتند. به خانه در سنکوگات که رفتند، یک بطری شراب گشودند. روبرت گفت «دوباره داستانهای دوران سربازیمون رو برام تعریف کن.» صدای خندهشان تا ساعت چهار صبح که ترزا و کریستینا به خانه رسیدند هنوز از پذیرایی خانه میآمد.
ترزا در چند روز آینده فرصتی به دست آورد تا تنهایی با مارکو صحبت کند. «تو یکی از معدود آدمایی هستی که روبی تمام حرفهاشو بهش میزنه. لطفا سعی کن بهش کمک کنی.»
مارکو از نظر خودش استاد دلقکبازی بود. «اگر وقتی نوزده سالم بود ازم دربارهی ذهن میپرسیدی میگفتم ”چی هست؟“» اما او ورزشکاری متعهد و پرانگیزه برای رسیدن به هدفهایش است، به خاطر همین لجوجانه تلاش میکرد دوستانش را از زندگیای که تقریبا تمام عمرش را در آن گذرانده بیرون بکشد. مارکو به او میگفت: روبی امروز حالت به نظر خوب نمیآد؛ و از او میپرسید: رابطهات با مربی دروازهبانیت چطوره؟ روبرت هم غالباً سریع موضوع را میچرخاند به سمت افراد، اتفاقات یا هر چیز دیگر تا نخواهد راجع به خودش حرف بزند. مارکو هم ادامه میداد به سوال پرسیدن.
حتی اگر چند سال به همین منوال میگذشت، باز هم مارکو همان کسی بود که روبرت موقع بدحالی با او تماس میگرفت.
آن وقتها هر دو پانزدهساله بودند. در یکی از بازیهای لیگ جوانان که در وداو (Wedau) در حال برگزاری بود، مارکو با پیراهن تیم راین شمالی (نورث راین – North Rhein) توپ را برداشت و به تنهایی به سمت دروازهی تیم تورینگیان (Thuringian) پیش رفت. دروازهبان را ایستاده روبهرویش دید. روبرت انکه را از تیم ملی جوانان میشناخت و ناگهان این فکر به ذهنش هجوم آورد: هیچوقت بهش گل نمیزنی! شوت زد، روبرت مهارش کرد، همتیمیهای مارکو آهی از سر ناامیدی کشیدند و او سرش را پایین انداخت. درون زمین بازی، دروازهبان توپ را در دستهای لعنتیاش نگه داشته بود و با لبخند و لحنی پر از دلجویی گفت: «دفعهی بعدی گلش میکنی.»
چنین چیزی فراموش آدم نمیشود.
بروسیا مونشنگلادباخ ویا را در هفده سالگی از اوردینگن (Uerdingen) خرید و با این که او در ردهی جوانان بود، پانصد هزار مارک آلمان برایش پرداخت، مبلغی برابر با یک بازیکن حرفهای. پس از شش ماه، کمکمربی به او گفت «باید با تیم بوندسلیگا تمرین کنی.»
«ولی من هنوز مدرسه میرم.»
«پس باید مدرسه رو ول کنی.»
مارکو شنبهها که بروسیا در بوندسلیگا بازی داشت به عنوان توپجمعکن لب خط میایستاد. خاطرش هست هر بار که گویندهی استادیوم میگفت «گل برای بروسیا! توسط شمارهی نه، مارتین دالین!» چقدر ذوق میکرد و زنگ صدای تماشاچیان چطور مثل برق در هوا پخش میشد. «تنها آرزویی که داشتم این بود که فقط یک بار بشنوم که گویندهی استادیوم بوکلبرگ اسم من رو بگه.» مدرسه را یک سال قبل از پیوستنش به تیم بزرگسالان رها کرد.
در آگوست ۱۹۹۶، گویندهی استادیوم گفت: «گل برای بروسیا! توسط شمارهی سیودو، مارکو ویا!» هجده سال بیشتر نداشت، جوانترین مهاجم تاریخ بروسیا در بوندسلیگا. او در هفت بازی سه گل زد. برای اولین بار بود که چنین آماری در آلمان ثبت میشد. همتیمیاش کاله فلیپسن اسم این رکورد را گذاشته بود «ویامانیا – Villamania». ناگهان همهچیزِ مارکو مهم به نظر میرسید. پدرش به خبرنگارها که از مصاحبه با او هم نمیگذشتند گفت «با آبجوی بدون الکل جشن میگیریم.» مارکو میگوید «اسمم رو از بلندگوی استادیوم شنیده بودم. دیگه آرزویی نداشتم.»
با خودروی تویوتای جمعجورش در یک جادهی خارج شهر، درست کنار بزرگراه A14، حدفاصل جولیانووا (Giulianova) و روزتو دلی آبروتزی (Roseto degli Abruzzi) [3] میرانَد. هفت سال میشود که در ایتالیا است و در حال حاضر برای تیم لاکویلا کالچو (L’Aquila Calcio) بازی میکند و بعضی از آداب و رسوم ایتالیاییها را، مثل تردد از جادههای خارج شهر برای فرار از پرداخت عوارض بزرگراهی، یاد گرفته است. به تازگی زیاد در متن آهنگهایی که گوش میکند دقیق میشود و بیت ترجیعبند یکی از آوازهای آندرهآ بوچلی (Andrea Bocelli) که اخیراً از رادیو شنیده و میگوید «کسی به من یاد نداد، چطور زندگی کنم [4]»، او را یاد خودش میاندازد.
در دورانی که مارکو و روبرت در بروسیا حضور داشتند و هنگام سفر در هتل با هم هماتاق بودند، برای مدتی به یک اردوی تمرینی در لسآنجلس رفتند. یک شب مارکو گفت «من باز هم میخوام برم بیرون.» تا روبرت سربرگرداند، مارکو چشمکی به او زد و ناپدید شد.
همان موقع که مارکو داشت یواشکی از پارکینگ هتل در زیرزمین به بیرون میخزید، اشتفان افنبرگ در حال خروج از در لابی هتل بود که صدای مربی را شنید: «افی، کجا داری میری؟»
«میرم یهکم هوا بخورم.»
«آها، باشه.»
مارکو با افنبرگ و دو بازیکن دیگر شب را تا نزدیکهای صبح در دیسکو گذراند. افنبرگ به او گفت «تا پنج سال دیگه یا به یه بازیکن بزرگ تبدیل شدی، یا هیچکس تو رو یادش نمیاد.» مارکو این جمله را به عنوان تعریف حساب کرد.
پس از آن برای اولین بار رباط صلیبی پاره کرد. بعد از چهار سال بازی برای بروسیا، بیستوچهار بار به زمین رفته بود که فقط در دو تای آنها نود دقیقهی کامل حضور داشت. توانسته بود فقط یک گل به آن سه گلی که در هفت بازی اولش به ثمر رساند اضافه کند. تصویر ده دوازده ضربهای که با فاصلهای میلیمتری از کنار دروازه رد شده بودند از ذهنش پاک نمیشد. هر جایی که میرفت – رید (Ried)، آتن یا نورمبرگ – استعدادش در مونشنگلادباخ چشم مربیان را میگرفت و در تمام آنها، مصدومیت مانعش میشد. در نورمبرگ، چهارده ماه از بیست ماه حضورش را مصدوم بود – هر بار از یک ناحیه، یک بار زانو، یک بار عضله. گاهی پس از تمریناتی که برای بازیابی قوای جسمانیاش انجام میداد، به همراه مربی دروازهبانی نورمبرگ میشائیل فوکس (Michael Fuchs) برای خوردن ناهار به غذاخوری دانشجویان میرفتند. فوکس بُن غذا داشت. یکی از دانشجویانی که او را شناخته بود گفت «چیه ویا؟ اینجا ارزونه نه؟» و مارکو کیف کرد. به هر حال تخصصش لودگی بود.
روبرت به همراه ترزا و بهترین دوستش مارکو ویا (سمت چپ)
همسرش را در خانه در حال گریهکردن دید.
«چیزی شده؟»
زنش خودش را انداخت روی زمین و با مشت کوبید روی فرش. «تو فقط وقتهایی که مصدومی عادی رفتار میکنی.»
مارکو گفت «کی گفته؟» آن موقع مصدوم نبود ولی فشاری که برای بازیکردن روی او قرار داشت آن قدر زیاد بود که به این فکر نمیکرد چهاش شده. در عوض، فکرش چند دقیقه به این مشغول شد که نکند غذاهای دانشجویی فُرم بدنیاش را خراب کنند.
اولین بار باید در اوایل بهار سال ۲۰۰۳ بوده باشد که حس کنجکاویاش برانگیخته شد. سر قولش به ترزا بود که نه تنها از کارهایی که با روبی انجام میدهد برایش بگوید، بلکه او را در جریان حال روحیشان نیز بگذارد. شش ماه از بازی نوولدا میگذشت و روبرت در وضعیت بهتری قرار داشت. فنخال اخراج شده بود اما بونانو هنوز زیر نظر مربی جدید، رادومیر آنتیچ (Radomir Antic) تمرین میکرد. روبرت به مارکو گفت «دارم به این فکر میکنم: انگار وقتهایی که فقط یه دروازهبان تعویضیام خوشحالترم.»
مارکو گفت «چی؟» و بعد از اینکه تلفن را گذاشت به آن اندیشید. او نیز دقیقا همین حس را داشت.
روحیهی روبرت، برخلاف موقعیتش در بارسا بهتر شده بود. گذر زمان زخمها را التیام بخشیده بود؟ روبرت راه تازهای برای روبهرو شدن با شکستها پیدا کرده بود؟ یعنی بالاخره راز شادی دروازهبانهای ذخیره از نشستن روی نیمکت و تماشای بیدغدغهی بازی را کشف کرده بود؟ یورگ نبلونگ میگوید «به نظر من بیشترش به این خاطر بود که فصل داشت تموم میشد. روبی میدونست که به زودی باید باشگاهش رو عوض کنه. واسه همین اتفاقات بارسا رو دیگه زیاد جدی نمیگرفت.»
جلسات رواندرمانی دکتر گلدشلاگر را ترک کرده بود. دقیقا نمیدانست آن گفتوگوها چه فایدهای برایش داشتهاند، اما مطمئن بود ادامه ندادنشان به حالش مفیدتر است. اینطوری انگار مرحلهای سخت را پشت سر میگذاشت.
مادرش همزمان با مادر و پدر ترزا به دیدنشان آمدند. مادر و پدر ترزا به دیدن موزهها رفتند – میرو (Miró)، پیکاسو، موزهی هنرهای معاصر. گیزلا هر روز با قطار به خلیج میرفت و در کافهی کوچکی که پیشخدمتی خندهرو به او خوشآمد میگفت به تماشای دریا مینشست. او میگوید «مادرِ ترزا بیشتر از من از هنر سر در میاره. این که باهاش برم موزه خیلی دور از ذهن بود.» حضور گیزلا مثل همیشه یادآور حس طنزی بود که پسرش داشت؛ انگار سهلگیری او الهامبخش روبرت بوده است.
روبرت موقع خداحافظی قبل از بازی در لیگ قهرمانان اروپا مقابل بایرلورکوزن، برای پدر و مادرها دست تکان داد و آنها هم برایش آرزوی موفقیت کردند.
روبرت و خانوادهی ترزا
ترزا او را به استادیوم رساند. روبرت به رختکن رفت و مطابق همیشه ورق کاغذی را که با چسب نواری به پشت در چسبانده شده بود نگاه کرد.
اسمش در فهرست نبود.
کسی چیزی به او نگفته بود. بیسروصدا اسمش را حتی از بین بازیکنان تعویضی هم خط زده بودند. این رفتار در فوتبال حرفهای که همه بیشتر از اینکه با هم حرف بزنند دربارهی هم حرف میزنند، راهی برای نشان دادن در خروج به یک بازیکن است.
مبهوت و با قدمهایی سریع از استادیوم خارج شد. در پارکینگ ایستاد، آنقدر گیج که فراموش کرد تاکسی و اتوبوس هم وجود دارند. با خودش فکر کرد: حالا چطوری باید برم خونه؟
حدس زد که حذف شدن نامش از فهرست بازیکنان در بازی مقابل لورکوزن، تیمی از کشورش، نباید اتفاقی بوده باشد. میخواستهاند درستوحسابی تحقیرش کنند. رادومیر آنتیچ کسی بود که ضعیفترین بازیکن را برای نشان دادن قدرتش به بقیه بازخواست میکرد.
مادر و پدر آنها در خانهشان در سنکوگات دلهره داشتند و نگران بودند. باید چه رفتاری در قبال روبرت در پیش میگرفتند، طوری که خودشان بار اضافهای بر دوش او نباشند؟ باید چه کار میکردند تا از دوباره فروغلتیدنش در افسردگی جلوگیری کنند؟ او هم کاری را کرد که دیده بود ترزا هنگام افسردگی میکند. رفت به تراس و یک سیگار کشید. اما چندان کمکی به او نکرد، تحقیر برایش دردناک بود، اما میتوانست با آن کنار بیاید. گفت «چرا باید عصبانی بشم؟» و صدایش در سکوت محو شد. «من خیلی وقته برای بارسا مُردم.»
اِیکه ایمِل دوباره تلفن کرد. گفت که اوضاع در وین آنچنان که او فکر میکرده جذاب نبوده اما قرار است در تابستان با کریستوف داوم به فنرباغچه بروند. گفت که استانبول شهر دیوانهواری است – هواداران، شور و حرارت، آیندهی درخشان، قدرندیده به تمام معنا. گفت که آنها باید هرچه زودتر جلسه بگذارند؛ که بسیار مشتاق صحبت با او هستند.
ترکیه. کلمهی غریبی بود، جایی بسیار دور. آدم را یاد غربت آخر دنیای فوتبال میانداخت.
فقط توانست آنقدر بر خود مسلط شود که بگوید از پیشنهادشان ممنون است اما برای تصمیمگیری خیلی زود است.
یورگ نبلونگ به او هشدار داد که تابستان بلندی در انتظارش است. تا حالا فقط پیشنهادهایی از فنرباغچه، اف سی کارینتیا (F.C. Carinthia) و اف سی بروژ دریافت کرده بود. یورگ گفت «برای کسی که تو بارسا بوده خیلی هم چشمگیر نیست.» او هنوز دو فصل دیگر با بارسلونا قرارداد داشت. یورگ چند بار تلفنی با پرز فارگل، رئیس هیئت مدیرهی بارسا، صحبت کرده بود تا بفهمد هنوز روبرت را میخواستند یا باید تیم را ترک کند. پرز هم فقط برای اینکه هیچ چیز نگفته باشد، کلمات را همینطور پشت هم ردیف کرد. ترجیح بارسا این بود که پیغامش به صورت ضمنی و نمادین ارسال شود.
بارسا یک دروازهبان جدید به خدمت گرفته بود و یکی دیگر را هم از تیم B به تیم اصلی دعوت کرده بود؛ با این حال، به روبرت اجازه داده بودند تا برای فصل جدید ۰۴-۲۰۰۳ همراه تیم تمرین کند. پنج دروازهبان در لاماسیا جمع شده بودند – دو نفر بیش از معمول. کسی هنوز چیزی نگفته بود. اینطوری محترمانهتر بود؛ انکه هنوز قرارداد داشت و نمیخواستند بیمقدمه به او بگویند: بگذار و برو. فهرست دیگری در رختکن چسبانده بودند، بازیکنانی که باید تیم را در اردوی تابستانی آمریکا همراهی میکردند. اسم روبرت اینجا هم نبود، همینطور اسم روبرتو بونانو که همین چند هفتهی پیش در بازی یکچهارم نهایی لیگ قهرمانان اروپا آن شوتهای سنگین را مهار کرده بود. ماه جولای فرا رسیده بود، دوران دوستداشتنی حضور در بارسلونا داشت یک سال پس از معارفهاش به پایان میرسید، قبل از آن که شروع شود.
ویکتور والدز، یک ساعت پس از مرور خاطرات روبرت انکه به گریه میافتد. «مردم به روبرت نامه مینوشتن و بهش بدوبیراه میگفتن. تو بارسا بعضی وقتها پیش میاد: یک اشتباه برای تازیدن رسانهها به دروازهبان کافیه، مردم هم داد میزنن ”بندازیدش بیرون!“ دقیقا همون کاری که تو اون دوره کردن. تا ده سال بعد از کنارهگیری زوبیزارتا انگار هیچ دروازهبانی برای بارسلونا مناسب نبود و بعد از نوولدا، دوباره همین فضا ایجاد شد که: این هم به درد ما نمیخوره.» والدز دستبهسینه ادامه میدهد. «ولی من هر روز روبرت رو تو تمرین میدیدم و میتونم بگم که نظرم در مورد دروازهبانها غلط نیست. روبرت یک دروازهبان بزرگ بود.»
روبرت فقط سه بازی و نصفی برای بارسا به میدان رفت: دو بازیِ کاملا بیاهمیت در لیگ قهرمانان اروپا، بیست دقیقه جلوی اوساسونا آن هم به خاطر مصدومیت بونانو، و در نوولدا. اما آیا واقعاً دروازهبانیِ او بدتر از بونانو یا والدز بود؟
به نظر والدز که فصل بعد به دروازهبان شمارهی یک بارسا تبدیل شد «اون نمیتونست خودش رو با شیوهی بازی خاصی که بارسا داشت تطبیق بده. ولی به نظر من اون موقع از بیشتر جهات سرتر از من بود. اگر اون اتفاقات در نوولدا نمیافتاد، روبرت دروازهبان خوبی برای بارسا میشد.»
ترزا، حالا که آن زندگی پرفراز و نشیب را پشت سر گذاشته و در شمال آلمان زندگی میکند میگوید «البته، بعضی وقتها فکر میکردم اگر اون یک بازی طور دیگهای رقم میخورد، زندگی چقدر متفاوت میشد؟» اما جوابش را خودش پیدا کرده «یقینا هیچچیز عوض نمیشد. یقینا تو بازی بعدی، یا بازی بعدترش خراب میکرد. روبرت اون موقع نمیتونست فشار بارسا رو تحمل کنه.»
چهار سال پس از وقایع بارسلونا نشسته بودیم در باغِ امپده. تابستان بود و روبرت، که مثل هر دروازهبان دیگری، هنگام کاردستی درست کردن دست چپ و راستش را قاطی میکرد گفت «ندیدی این سایهبون رو خودم تنهایی درست کردم؟» اینجا اولین باری بود که جرئت کردم و در مورد نوولدا پرسیدم.
جواب داد «حتی الان هم که این کلمه رو میشنوم، قلبم فشرده میشه. یا وقتی یاد صورت پاتریک اندرسون میافتم که فرداش عصبانی سرم داد کشید که ”دیگه نباید دی بوئر رو تحمل کنی!“ یا حرارت درون اتوبوس کولردارِ تیم قبل از هر بازی.» همان وقتهایی که از حرارتی که درونش بود عرق میریخت.
ترزا پس از ترک اسپانیا چند بار برای دیدن دوستهایش در سنکوگات به بارسلونا برگشت. روبرت هم هر بار بهانهای میآورد و با او نمیرفت.
[1] منقبص و منبسط کردن گروهی عضلات. -م.
[2] لا ماسیا نام کاتالانی آکادمی جوانان باشگاه بارسلونا است و به معنی خانهی روستایی ساختهشده بر روی زمین کشاورزی است. -م.
[3] جولیانووا و روزتو دلی آبروتزی دو مرکز مهم و پرجمعیت در استان ترامو ایتالیا هستند. نویسنده در متن کتاب اسم «روزتو دلی آبروتزی» را به اشتباه «رِسْتو (Resto) دلی آبروتزی» ذکر کرده است. -م.
[4] No one taught me how to live life.
************************************************************