فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
********************************************
خیابان گروهبان ناوارو را جلوی استادیوم مسدود کرده بودند. تونی مادریگال که کتابخوانی بعدازظهرش را از شدت نگرانی تعطیل کرده بود، ماشینش را رها کرد و پیاده به راه افتاد. ده دقیقه بیشتر تا استادیوم نمانده بود. میخواست فرصت دیدار با دوست والنسیاییاش را قبل از بازی در باجهی بلیطفروشی داشته باشد و بنابراین زودتر به آنجا رسید.
نوولدا بیستوهفتهزار نفر جمعیت دارد که از راه فروش سنگ مرمر و آبجو روزگار میگذرانند. شهر مثل پیاز لایهلایه است؛ قلب تپندهی شهر با کازینو و ساختمان شورا در پس لایههایی از آپارتمانهای قدیمیِ متعلق به دههی پنجاه و انبارها و فروشگاههای بزرگ پنهان شده است. مادریگال که ناهار پاستا با روغن زیتون و بدون سس خورده بود، قدمزنان و با لباس گرمکن سفید و سبز به تن از جلوی ساختمانهای قدیمی شهر عبور میکرد. خیابانها شلوغتر از همیشه بودند. بعضی از رهگذران با دیدن او دست تکان داده و انگشت شستشان را بالا میبردند. در واقع رنگ سفید و سبز گرمکنش را میشناختند، نه خودش را.
به موانع ایست و بازرسی و ماموران حفاظتی جلوی استادیوم رسید.
یکی از آنها پرسید: «چی میخوای؟»
گفت: «من مهاجم تیم هستم. امشب بازی دارم.»
ماموران با دیدن گرمکنی که پوشیده بود متقاعد شدند و راهش دادند، وگرنه فقط کسانی که بلیت داشتند مجاز به ورود به استادیوم بودند.
اولین واکنش طبیعی مادریگال این بود که به جای دوست والنسیاییاش به دنبال آنها بگردد. اما آنها هنوز نرسیده بودند. فقط دو ساعت تا سوت شروع بازی زمان باقی مانده بود.
روبرت در راه الچه به نوولدا در اتوبوس تیم بود و یک ماشین پلیس با چراغ گردان آبیرنگ راه را برای آن باز میکرد. روبرتو بونانو (Roberto Bonano) کنارش نشسته بود. بونانو در خانه برای دو فرزندش قبل از خواب قصه میگفت، بورخس (Borges) و کورتاسار (Cortázar) میخواند و همسری روانشناس داشت؛ روبرت نیز خود را بسیار نزدیک به او حس میکرد. حالا بونانو در تلاش برای یافتن توضیحی میگوید: «ولی در طول فصل، حتی وقتی که قبل از بازیها در هتل هماتاق بودیم، هیچوقت پیش نیومد که راجع به موضوعات شخصی با هم صحبت کنیم. دروازهبانهایی که در باشگاهی مثل بارسلونا رقیبِ هم هستند هیچوقت با هم صمیمی نمیشن.» بونانو و روبرت در اتوبوس تیم با هم حرف نمیزدند. بعضی از بازیکنان هدفون به گوششان بود و موسیقی گوش میدادند. روبرت دستگاه پخش سیدی نداشت و معتقد بود رادیو برای موسیقی گوش دادن کافی است. اما حالا اتوبوس در سکوت فرورفته بود؛ طبق گفتهی مربیشان باید تمرکز میکردند.
در جادهای در حومهی شهر از میان روستاهایی با اسامیای مانند ترِس هرماناس (Tres Hermanas) – سه خواهر – میگذشتند. کوههایی خالی و زرد پشت سرشان قرار داشت و گویی به دنیای دُن کیشوت وارد میشدند.
هوای داخل اتوبوس تهویه میشد و خنک بود و روبرت با وجود اینکه پیراهنی آستینکوتاه با آرم بارسلونا بر روی قلبش به تن داشت، احساس گرما میکرد.
برای روبرت این یک بازی از پیش باخته بود و هر کاری میکرد نمیتوانست این فکر را از سرش بیرون کند. اگر همه چیز درست پیش میرفت که بارسلونا باید سه-هیچ یا چهار-هیچ پیروز میشد و در این صورت کسی اصلا به دروازهبان اشارهای نمیکرد، اما اگر اتفاقی میافتاد و آنها میباختند، آنوقت همه او را مقصر میدانستند.
یورگ با تلفن به او گفته بود که این طرز نگاه به مسايل خیلی مسخره است. در دنیای واقعی، بازیها فرصتهایی بودند تا او بتواند نمایشی با اعتمادبهنفس از خود نشان دهد. البته مشخص بود که با عملکردی قابلقبول در یک بازی جامحذفی مقابل یک تیم دسته سومی کسی از او نمیخواست تا به عنوان دروازهبان اصلی درون دروازه بایستد، اما او خود را در چنین موقعیتی در برابر مربیانش تصور میکرد. ویکتور والدز در این بازی همراه تیم نیامده بود و یورگ از ناآمادگی او و عملکرد متزلزلش در هفتههای بعد اطمینان داشت. نوبت روبرت هم روزی میرسید. نوولدا تنها قدم اول بود.
با این وجود، باز هم پیش میآمد که روبرت اینگونه به موضوع نگاه نکند و افکار همیشگیاش به سراغش میآمدند.
او فقط بلد بود ببازد.
یورگ میگوید: «روبرت از روز اول فصل که باخبر شد والدز دروازهبان اولِ تیمه به هم ریخت. به خودش قبولانده بود که همه چیز علیه اونه.»
سوالات بیاهمیت جای خود را به عدم اعتمادبهنفس دادند و حالا تحت فشار بازی آن شب، طوری خود را باخته بود که بسیار وخیمتر از ترسهای معمولی دروازهبانان در شبِ بازی است؛ ترسی تاریکتر.
امشب آخرین فرصتش بود و با از دست دادن آن، همه چیز نابود میشد.
فرانتس هوک (Frans Hoek) میخواست ویکتور را به هر ترتیبی شده درون دروازه ببیند. گذشته از هر چیزی، او در تیمهای پایهی بارسا مربی والدز بود و دوست داشت بتواند سرش را بلند کند و بگوید من این دروازهبان را پرورش دادهام. آرزوی هر مربی دروازهبانی کشف یک دروازهبان مختص به خود است.
وای، امان از این هوای خشک!
سرعت اتوبوس تیم کاسته شد و روبرت گروهی از مردم را در حال داد و فریاد زدن و دست تکان دادن دید. فهمید که باید به استادیوم وارد شده باشند. پس از پیاده شدن از اتوبوس با فریاد شادی مردمِ ایستاده در پشت حفاظها روبهرو شد. لبهایش به دو خط باریک روی چهرهاش میمانستند.
درِ رختکن تیم اف-سی نوولدا باز و رادیویی در آن روشن بود. افرادی سرشان را از در تو میآوردند تا برایشان آرزوی موفقیت کنند. صدای تماشاگران روی سکوها از دیوار میگذشت و به گوش مادریگال که تلاشش برای خوابیدن در ظهر آن روز بیثمر مانده بود میرسید: «انگار مردم داشتن بالای سر ما تظاهرات میکردن.»
مادریگال بیستوشش ساله و در اوج دوران فوتبال خود بود؛ با این حال تارهای سفیدی لابهلای موهایش دیده مي شد. در فوتبال دسته سوم اسپانیا (Segunda Division B) به شهرت رسید. دو هزار یورو حقوق در ماه میگرفت و هنوز در ذهنش رقم آن را به پِزِتا [1] حساب میکرد – چهار میلیون در سال. مشترکا با دو بازیکن دیگر در خانهای در خیابان الچه (Avenida de Elche) در نوولدا زندگی میکرد. به مطالعه علاقه داشت. به صورت پارهوقت آموزش تربیتمعلم دیده بود. اما در نوولدا حرفهای محسوب میشدند – به گفتهی خودش «تمرین کردنمون چیزی از تیمهای لالیگایی کم نداشت» – و دلیل حضورشان در پایین جدول یک چیز بود: بارسلونا، به اعتقاد او: تمرکزشان روی بازی جامحذفی باعث شده بود بازی یکشنبه را در برابر بورگوس (Burgos) سه-هیچ ببازند. «شاید فرصت بازی در مقابل تیمی مثل بارسلونا برای حرفهایهایی مثل ما دیگه تکرار نشه.»
لباسِ بازی انگار امشب تازه نونوارشان کرده بود. اتاق رختکن بوی روغن ماساژ میداد. مشتاقانه منتظر بودند تا به زمین رفته و خود را گرم کنند، اما اول نوبت مرور تاکتیک بود. مربیشان آنتونی تکسیدو (Anthony Teixido) یار مستقیم هر کدام از بازیکنان را برای یارگیری در هنگام ضربات کرنر بارسلونا مشخص کرد. گفت که آن بازی پاداش زحمات فصل قبل و آن روز بهترین روز سال برای آنها است: باید از آن لذت ببرند، بازی خودشان را بکنند و به کسی صدمهای نرسانند. سخنرانی مربی فقط دو دقیقه طول کشید. نه به تاکتیک خاصی در حمله اشارهای کرد و نه مروری بر یک شگرد دفاعی خاص، حتی جملهای مثل «حرکات روکمباک (Rochemback) [2] همیشه از سمت راست زمین است پس باید کاری کنید توپ روی پای چپش باشد» نیز نگفت. تکسیدو میدانست بازیکنانش آمادهاند و هر حرف اضافیای بیشتر نگرانشان میکند.
روبرت برای رسیدن به رختکن تیم میهمان به سرعت از عرض سالن بسکتبال گذشت. یک پرچم اسپانیای کهنه و قدیمی بر بالای در ورودی زمین استادیوم آویزان بود. وسایل تیم بارسلونا در چندین کیف فلزی توسط تعدادی کودک که بین سالن و رختکن در رفتوآمد بودند جابهجا میشدند. آئورلیو بورگینو (Aurelio Borghino) دروازهبان دوم نوولدا میگوید: «همهش داشتم به بازیکنای بارسا فکر میکردم که در رختکن نشسته بودن. اونجا بیشتر شبیه به به ته چاه بود تا اتاق. مثل دخمه فقط یک پنجرهی کوچک داره، سقفش کوتاهه و عرق اون همه بازیکن در طول سالیان در دیوارهاش رخنه کرده.»
روبرت داشت سعی میکرد که تمرکزش را متوجه نکات تاکتیکیِ سرمربی کند. صدای یکنواخت فن خال را میشنید که دربارهی پرس در فاز حمله، بازپس گرفتن توپ در کمترین زمان، محکم بازی کردن، و اینکه پرس پشت مدافعین باید فقط در یکسوم انتهایی زمین انجام شود صحبت میکرد. فن خال معتقد بود که یک مربی خوب باید برای تمام بازیها به اندازهی بازی پایانی لیگ قهرمانان اروپا وقت و انرژی بگذارد؛ ناگفته نماند که او خودش را یکی از بهترینها در دنیا میدانست.
وظیفهی روبرت در آن بازی این بود که وقتی توپ در مرکز زمین لو میرفت او هفت هشت متر جلوتر از خط دروازه باشد تا بتواند مثل ون در سار از دروازه خارج شود و پاسهای در عمق را حتی در خارج محوطه دفع کند… لعنتی. حالا داشت دقیقا همانطور فکر میکرد که مربیهایش میخواستند. ون در سار لعنتی.
تماشاچیان طوری دست میزدند که انگار گلی به ثمر رسیده است. بازیکنان تیم اف سی نوولدا از تونل خارج شده و برای گرم کردن وارد زمین شده بودند. مادریگال که دو ساعت تمام مشغول بحث بیفایده با دو هماتاقیاش در مورد ترکیب احتمالی بارسا بود میگوید: «اونجا برای اولین بار با آنها روبهرو شدیم. سخت میتونستیم حواسمون را جمعِ تمرین کنیم.» نور فلش دوربینهای جیبی تماشاچیان روی سکوها را از گوشهی چشم میدید. کمی دویدند و ماهیچههایشان را روی تابلوهای تبلیغاتی کش دادند. بازیکنان بارسا را از آنجا دید میزدند.
فرانتس هوک روبرت را کمک میکرد تا گرم کند. او میگوید: «بیشتر بارِ بازیهای حذفیای مثل این روی دوش دروازهبان ذخیره است. در حالی که با ریتم تیم هماهنگ نیست، باید خودش را ثابت کنه. فشار زیادی روی اونه.»
والدز چنین برداشتی دارد: «توی بازیکن خارجی باید در یک زمین بهدردنخور در تیمی که تمرین نکرده و پرِ بازیکن تعویضیه بازی کنی. پسر! شروع میکنی به شک کردن؛ حس بدیه.»
بونانو میگوید: «فشارِ روی دروازهبان رو همه میبینن.»
دو تیم در تونل در جای خودشان ایستاده بودند. راهرو به قدری باریک بود که به سختی در آن جا میشدند. کم مانده بود تونی مادریگال و روبرت انکه همدیگر را لمس کنند. ولی هیچوقت حرفی بینشان ردوبدل نشد. تنها و غرق در دو دنیای کاملا مجزا ایستاده بودند.
مادریگال میگوید: «داور رو که معمولا بازیهای لالیگا رو داوری میکرد دیدم. یازده بازیکن بارسا رو هم دیدم – ریکلمه، فرانک دی بوئر، ژاوی. حسی به من میگفت: حالا داری در سطح اول فوتبال بازی میکنی.»
روبرت در عکسهای تیمیِ قبل از بازی کنار همتیمیهایش دیده میشود. چند دقیقه به هشت شب مانده ولی هنوز روشنایی روز در آسمان است. او در ردیف دوم ایستاده، نفر آخر از سمت چپ، با شانه و دست چپی آویزان و دهان و چشمانی باز، کنار تیاگو موتا که سینهاش را جلو داده و دستش را دور او حلقه کرده. ترس او در آن بازی با این تصاویر جاودانه شده است.
یازده سپتامبر ۲۰۰۲ بود، تاریخی که یکی از تعطیلات ملی کاتالونیا است و به علت حملات تروریستیِ یک سال پیش در نیویورک فراموششدنی نیست.
پدر و مادر و برادر و عموی مادریگال روی سکوهای باریکی که در بعضی جاها فقط به دو ردیف صندلی سبز رنگ محدود میشد، نشسته بودند.
ترزا در خانهشان در سَن کوگات (Saint Cugat) جلوی تلویزیون نشسته بود. صدای گزارشگر را نمیشنید و به جای آن صدای روبی که ناامیدیاش در روزهای اخیر رو به افزایش بود در سرش میپیچید که میگفت: «من فقط بلدم ببازم.» بازی شروع شده بود و او آرزو میکرد هرچه زودتر تمام شود.
بارسا به سرعت توپ را در اختیار گرفت و به سختی آن را پس میداد. مدام پاس میدادند و کمی بیش از حد آرام بازی میکردند. مادریگال میگوید: «اونا سریعتر و بهتر از ما بودن و ما همیشه از اونا عقبتر بودیم. هر بار که نزدیک توپ میشدیم، پاس بعدی تو ذهنشون شکل گرفته بود.» رومن ریکلمه، کنجکاویبرانگیزترین بازیکن دنیا – که در کمال آرامش چنان سریع فکر میکند کمتر کسی میتواند توپ را از او بگیرد – با کمری صاف و سری بالا میداندار مرکز زمین بود.
رئال مادرید چهار ماه پیش به همراه زیدان، فیگو و رائول قهرمان اروپا شده بود و بارسلونا دیگر تحمل نداشت تا با کهکشانیها مقایسهشان کنند. باشگاه باید جامی به دست میآورد و برگ برندهاش را در ریکلمهی آرژانتینی که به تازگی از بوئنوس آیرس به خدمت گرفته بودند میدید.
هشت دقیقه از بازی نگذشته بود و او توپ را طبق دستور فن خال به فضای خالیِ یکسوم هجومی زمین فرستاد و جئووانی (Geovanni) آن را به گل تبدیل کرد. با توجه به روند بازی تا آن لحظه، هواداران نوولدا که خود را ناگزیر به تحسین بارسا میدیدند از شادی به هوا پریدند. مادریگال میگوید: «اگر بازی همونطور پیش میرفت ده تا گل به ما میزدن.»
ترزا روبرت را نمیدید. بیشترِ بازی در نیمهی دیگر زمین جریان داشت. فن خال تیمش را با سه مدافع به زمین فرستاده بود، ریسکی که حالا کمتر مربیای آن را میپذیرد اما در بازی مقابل یک تیم دستهسومی به نظر مشکلساز نمیآید. به این ترتیب، یک بازیکن اضافه در خط حملهی بارسا قرار گرفت – انگار که تیم به آن یک بازیکن نیاز داشت.
مادریگال کمین کرده بود و گشت میزد. پشتش به دروازه بود، اما طوری شانههایش در جهت آن قرار داشت تا به محض رسیدن توپ بتواند به آن ضربه بزند. روبرت نیز پس از هر بار که احتمال کوچکترین خطری از طرف نوولدا حتی از دورترین فاصله قوت میگرفت، سریع عقب مینشست و نزدیکتر به دروازهاش میایستاد.
مادریگال حضور دروازهبان را پشت سرش حس میکرد اما هیچوقت صدای او را نشنید. به گفتهی او: «اونا هیچوقت با هم صحبت نمیکردن.» که این به نظرش حُسن به حساب میآید: درک متقابلی بین دروازهبان و خط دفاع بارسا وجود داشت و حرکات همدیگه رو از بر بودن.
امکان نداشت مادریگال بتواند تمرکزش را کاملا متوجه بازی کند. فضا برایش نامأنوس بود. به پشت دروازه، جایی که معمولا چند نفر از نردهها آویزان میشدند نگاهی انداخت. سکوهای آن قسمت را برای این بازی اضافه کرده بودند و ارتفاع جرثقیلی که به این منظور به آنجا آورده شده بود تا بالای دیوارهای استادیوم میرسید. مردم در کابینِ جرثقیل و پشت پنجرههای مدرسهی سمت مقابل بازی را تماشا میکردند. تقریبا پنجهزار تماشاگر در استادیوم حضور داشت. حوالی دقیقهی سیِ بازی بود که نیمکتنشینان بارسا با آرنج به پهلوی هم زدند. بونانو به چیزی در آسمان اشاره میکرد. سه پاراگلایدر برای تماشای قسمتی از بازی، روی آسمانِ استادیوم چرخ میزدند.
زمین تیم نوولدا با ۹۷ متر طول و ۶۳ متر عرض یکی از کوچکترین و باریکترین زمینها در فوتبال حرفهای اسپانیا است، به ترتیب ۸ و ۵ متر کمتر از طول و عرض نوکمپ. این به نفع روبرت بود، مخصوصا با توجه به دشواریاش در پیدا کردن موقعیت مناسب نسبت به خط دفاع که قبل از بازی از دید روزنامهنگاران دور نمانده بود؛ حالا میتوانست مدافعینش را نزدیکتر به خود ببیند. ولی خبرنگاران ورزشی که چیزی نمیدانند! توپ با سرعتی غیرمعمول به سمت او و محوطهی جریمهی دروازهاش میآمد. ناجور بودن ابعاد زمین در اینجا خودش را نشان داد. چطور از او انتظار داشتند اینجا حضور داشته باشد… مخصوصا با آن پروژکتورها با نورهای بیرمقشان؟ چطور میتوانست توپ را واضح ببیند؟ چطور بایست در چنین شرایطی خوب بازی کند؟
همه با شنیدن سوت پایان نیمهی اول یک نفس راحت کشیدند: بازیکنان بارسا چون به آسانی سوار بازی بودند، و نوولدا چون بیشتر از یک گل نخورده بودند؛ روبرت انکه هم چون بدون دردسری روی دروازهاش نجات یافته بود.
ترزا برای دود کردن سیگار به باغچه رفت. شقیقههایش تیر میکشید.
دروازهبان تیم نوولدا در راهرو به سراغ روبرت آمد و از او خواست تا بعد از بازی پیراهنشهایشان را با هم عوض کنند.
نیمهی دوم نیز همانند نیمهی اول پیش رفت و همه از زهردار نبودن پاسکاریهای بارسا خشنود بودند. بارساییها به خیال همه در حال کنترل بازی بودند. کایتانو روس (Cayetano Ros) خبرنگار ال پائیس (El País) در کامپیوتر شخصیاش نوشت: «بازیکنان بارسا خیال میکنند که پس از یک ساعت به دنبال توپ دویدن، حریف خسته شده است.»
هنوز آن یک ساعت تمام نشده بود که نوولدا در سمت چپ زمین صاحب یک ضربهی کرنر شد. میگل آنخل مولور (Miguel Angel Mullor) یکی از هماتاقیهای مادریگال توپ را به محوطهی جریمه فرستاد. روبرت برای مهار توپ باید از دروازه خارج میشد، اما ناگهان توپ کله کرد و درست رفت به همان کنج کمنور لعنتی. در همین لحظه شک کرد. بازیکنی چسبیده به تیرک دور از دسترس او بدون یارگیری رها شده بود. روبرت توانست پیراهن و شورت سفید آن بازیکن را از گوشهی چشم ببیند؛ آگاهی محیطی و ناخودآگاهِ قوی از نقاط قوت او بود. در آن لحظه باید داد میزد و میگفت: «Hostia, allí, el delantero!» یا چیزی شبیه به این که مدافعینش را متوجه بازیکنِ خالی کند. ولی نتوانست.
خشکش زد و در سکوت روی خط دروازه ایستاد. توپ صفیرکشان از بالای سرش گذشت. انگار پای راست مادریگال آن را به سمت خود میکشید. مادریگال از چنگ مایکل رایزیگر (Michael Reiziger) ملیپوش هلندی گذشت و توپ را سر ضرب و پر ریسک به گوشهی دور از دسترس روبرت انداخت و بازی یک-یک شد.
بازیکنان نوولدا پس از این گل روی مادریگال پریدند و فریاد میزدند: «بازی رو میبریم، چیزی نمونده!»
مادریگال با خود میگفت: «ما و بُردنِ بارسا؟»
روبرت کماکان بیحرکت جلوی دروازه ایستاده بود.
یک گل در فوتبال همان کاری را میکند که خیلیها آرزویش را دارند: عوض کردن همه چیز در یک چشم به هم زدن.
مادریگال مدافعان بارسلونا را برای چهل و هشت دقیقهی تمام از خود میراند. یکی از آنها، رایزیگر «خود را با سرعتی مثالزدنی به تمام توپها میرساند.» فرانک دیبوئر که با تیم ملی هلند به نیمهنهایی جام جهانی رسیده و در آن بازی کاپیتان بارسلونا بود نیز «تکنیک فوقالعادهای داشت.» نفر سوم فرنادو ناوارو بود. او هم که شش سال بعد با اسپانیا قهرمان اروپا شد در تمام صحنهها بدون کوچکترین دستپاچگی به کمک یارانش میآمد. با این حال، ناگهان «دفاع رایزیگر افت کرد، ناوارو عصبی شده بود و فرانک دیبوئر هم شروع کرد به نق زدن از همه چیز و همه کس. او کاملا از جریان بازی خارج شده بود.» مادریگال هم به بزرگیِ بازی و تیم حریف و سروصدای اطراف بیاعتنا شده بود. فقط توپ، زمینِ بازی و دروازه را میدید.
روبرت در هنگام حملهی تیمش و زمانی که توپ از او دور بود، شرایط مناسبی نداشت. زمان زیادی برای فکر کردن به گل مساوی در اختیارش بود. این درست که رایزیگر اشتباه کرد، ولی چرا خودش از دروازه بیرون نیامد؟ باید خارج میشد و توپ را جمع میکرد. ناگهان ضربهای به سمتش آمد و آمادگی لازم را نداشت. خود را از افکار منفی به بیرون پرتاب کرد و دستهایش را از روی غریزه بالا برد و توپ را به سمت گوشهی محوطهي جریمه دفع کرد. اتفاق بدی نیفتاد. ولی همه وضع او را دیدند.
نوولدا مجددا ضربهی کاشتهای را روانهی محوطهی جریمهی او کرد و توپ این بار هم دفع شد، اما برخلاف دفعهی قبل دوباره در نزدیکی دروازه فرود آمد. دوست و دشمن در فاصلهی هجده متری (بیست یاردی) به دنبال توپ بودند. روکمباک توپ را در اختیار گرفت و همین که مدافعان بارسا مطمئن شدند که توپ در اختیار او است، پراکنده شدند. اما حس مادریگال، برخلاف چیزی که میدید، هنوز هم برای هماتاقیاش شانسی برای پسگرفتن توپ قائل بود. همین هم شد. مویور پس از قاپیدن توپ پاسی به داخل محوطهی جریمه برای مادریگال که از چند لحظهی قبل به سمت دروازهی بارسا به راه افتاده بود، فرستاد. او تنها کسری از ثانیه جلوتر از دیبوئر که او را تعقیب میکرد بود، اما چون او سرعت رایزیگر را نداشت نتوانست کاری از پیش ببرد. جلوتر رفتن برای روبرت که از سرزمین غصبشدهای به نام دروازه نفوذ بازیکنان را به محوطهی جریمهاش میدید نیز بیفایده بود، چرا که امکان نداشت زودتر از مادریگال به توپ برسد. مادریگال توپ را از فاصلهی یازده متری به قعر دروازه فرستاد و نتیجه شد دو بر یک.
مادریگال میگوید: «اصلا به این فکر نمیکردم که: ‘دیگه معروف شدی’ یا ‘بالاخره تونستی’ فقط خوشحال بودم.»
ریکلمه سه دقیقهی بعد بازی را با ضربهی پنالتی به تساوی کشاند. با شجاعت آرژانتینیاش میجنگید.
زمزمهای روی سکوها شکل گرفت. تماشاچیان معمولا میتوانند لحظهی تعیینکنندهی بازی را حس کنند؛ حالا هم با آن سرعتی که بارسلونا پاسخ گل دوم نوولدا را داد، حس اطمینانی در دل هواداران ایجاد شد: نوولدای نحیف جسارت کرده و ضربهای به بارسلونا وارد آورده بود. حالا قهرمان بیستوچهار دورهی کوپا دل ری (Copa del Rey) با یک یا دو حرکت برقآسا کیش و ماتش میکرد تا حساب کار دستش آید. مادریگال میگوید مشخص بود که او نیز از این پایان قریبالوقوع میترسید. اما از یک موضوع تعجب کرد. «خیال بارسا پس از گل تساوی راحت نشد. تمام صحبتهای بازیکناشون پیرامون موضوعات منفی بود. دیبوئر تنها ایستاده و بر سر همه، منجمله روبرت، فریاد میزد. من به عنوان بازیکنِ یک تیمِ دسته سه در جایگاه بیان این حرف نیستم، ولی حقیقت اینه که دفاعشون اشتباهات فاحشی مرتکب میشد. رایزیگر: اون روی گل اول از آرنجش برای جلوگیری از من استفاده نکرد، در طول بازی هم هیچوقت بدنش رو سد راه کسی نمیکرد.» چشمان مادریگال برای لحظهای از تعجب گشاد میشود: «نمیدونم آیا من در دسته سه به خشونت بیشتری عادت کردهام یا نه، ولی مقاوت پایینشون خیلی عجیب بود.»
ضرباهنگ بازی به روبرت القا کرد که از تکوتا افتاده است. دقایق پس از گل برای دروازهبانی که خودش را روی گل مقصر میداند با ترکیبی از بیتفاوتی و سراسیمگی سپری میشود. شب برای او به پایان رسیده است: نابودی حتمی است، نتیجه هر چه میخواهد باشد. در همین حین به فکر انجام کاری برای بهبود شرایط افتاد، اما باز هم خود را در چنبرهی ترس از اینکه هر کاری کند همه چیز را خرابتر خواهد کرد گرفتار میبیند.
پاسی در نیمهی سمت چپ زمین کمانه کرد و به شکلی اتفاقی جلوی پای کاپیتان کودی (Cudi) افتاد و مادریگال دقیقا میدانست چه خواهد شد. کودی همیشه توپ را به سمت ناحیه کمتمرکز دروازهبان (Back post) ارسال میکرد. مادریگال نیز برای زدن ضربهی سر، در قطر زمین به همان سمت دوید. روبرت دویدن دیبوئر را همگام با مادریگال میدید.
پاس کودی فراتر از یک سانتر معمولی نبود. توپ پروازکنان به سمت خط شش قدم دروازهی روبرت میرفت و او باید برای مهار آن از دروازه خارج میشد؛ کاری راحت برای دروازهبانی مثل او.
وحشت یک دروازهبان را میتوان از روی واکنشش به یک سانتر تشخیص داد. روبرت حتی قدم از قدم بر نداشت. دیبوئر نیز ایستاد. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که چراییاش را هیچ وقت نخواهد فهمید؛ شاید از این میترسید که نکند اشتباه کند، شاید میخواست فضا را برای دروازهبان مهیا کند. او همیشه در اینطور صحنهها، به اتکای سالها تجربهی بازی در کنار ادوین فن در سار در آژاکس آمستردام، روی خروج دروازهبان حساب میکرد.
آرامشی به مادریگال دست داد. در کمال صبر و حوصله، به جای اینکه توپ را مستقیم با ضربهی سر به سمت دروازه هدایت کند، آن را جلوی پای روبرت روی زمین کوبید و توپ در مسیری غیرقابلپیشبینی به سمت دروازه کمانه کرد. وقتی مادریگال دوباره سرش را بلند کرد، توپ را درون دروازه دید.
نیمکت نوولدا از جا پرید چون تماشاچیان داشتند سقف را روی سرشان میریختند. دروازهبان تعویضی، آئورلیو بورگینو، به جشن و سرور بازیکنان پیوست. در میان بالا و پایین پریدن، وقتی دستانش در هوا تاب میخورد نظرش به چیزی جلب شد. «دیبوئر رو دیدم که توی محوطهی جریمه ایستاده و طوری به روبرت تشر میزد و اون را سرزنش میکرد که تا حالا چیزی شبیه به اون ندیده بودم. از یک بازیکن حرفهای بعیده که همتیمیاش رو داخل زمین تحقیر کنه. روبرت انکه نگاهش رو پایین انداخته و رنگپریده و ساکت ایستاده بود.»
سکانس پایانی همین بود، دوازده دقیقه قبل از سوت پایان.
راه خروج از زمین برای روبرت بسیار دراز به نظر میرسید. صدها هوادار خندان و فریادزنان که «بارسا را بُردیم!» به درون زمین دویدند: دور روبرت حلقه زدند، امضا خواستند، دستکشهایش را طلب کردند، میخندیدند و فریاد میزدند: «بارسا رو سه-دو بردیم!»
مادریگال میگوید: «مردم معمولا رفتار درستی ندارن. اونا متوجه بار سنگین این باخت برای بازیکنان بارسا، مثل روبرت، نبودن.»
بلندگوهای ورزشگاه بلافاصله پس از نواخته شدن سوت پایان به صدا درآمدند و گویندهی استادیوم با لحنی که انگار فینال لیگ قهرمانان تمام شده شروع به صحبت کرد. روبرت بدون اینکه به محیط پیرامونش آگاه باشد، به سختی راه خود را از داخل جمعیت گشود. پیراهنش را بدون اینکه در آوردن آن را از بدنش حس کند به دروازهبان نوولدا داد.
طبق معمول همیشه، به محض رسیدن به رختکن به ترزا زنگ زد. موضوع صحبت پس از قطع تماس یاد هیچ کدام نمیماند.
عاشق آن دقایق فرو نشستنِ تدریجیِ تنشِ چند روزه در رختکن پس از مسابقه بود. آدابی برای خودش به جا میآورد. همیشه در آوردن جورابها را میگذاشت برای آخر؛ با جورابهایی بالاکشیده تا زانو و تنی لخت، قبل از دوش گرفتن مدتی همانجا مینشست. اما در نوولدا هیچ کدام از بازیکنان دوش نگرفتند و او هم بلافاصله رختکن را ترک کرد.
فقط به دو تا از سوالات خبرنگاران پاسخ داد.
چه اتفاقی افتاد روبرت؟
«نمیتونم توضیحی برای اتفاقی که افتاده پیدا کنم. سخته که به دروازه برگردی و سه گل از یک تیم دسته سهای بخوری.»
فکر میکنی باید بیشتر تقصیر این باخت را به گردن مدافعین انداخت؟
«الان زمان این نیست که بخوایم دنبال مقصر بگردیم. هرکس باید عملکرد خودش رو مرور کنه.»
خود را از جمعیت بیرون کشید، داخل اتوبوس نشست و منتظر ماند تا حرکت کند و سیاهی او را ببلعد.
تونی مادریگال در بین دو نیمه با ریکلمه هماهنگ کرده بود تا پیراهنش را بعد از بازی با او عوض کند، اما ریکلمه او را تحویل نگرفت. مادر مادریگال با حرکات دست و سر با محافظان جلوی در رختکن درگیر بود تا به او راه دهند و خود را به پسرش برساند. وقتی مادریگال به محافظان گفت که آن زن را میشناسد اجازه دادند وارد شود.
پسری چند متر آن طرفتر از پدرش درخواست میکرد تا دست از تمجیدِ بازیکنی که هتتریک کرده بود پیش خبرنگاران بردارد. او پسر مدیرعامل نوولدا، خوان فرانسیسکو سانچز بود و به پدرش گفت: «بابا، ممکنه تیمای قوی بیان و اون را از ما بگیرن.»
مادریگال در حال صحبت با خبرنگاران ورزشی بود: «بعد سه چهار هفته کسی من رو یادش نخواهد بود.» اما خودش هم این حرفها را باور نداشت.
پروژکتورهای استادیوم هنوز روشن بودند و سفیدکاریِ دیوارها که جایجای ریخته بود زیر نور میدرخشید. تجمع خبرنگاران در کنفرانس پس از بازی آنقدر بالا بود که تعدادی از آنها مجبور شدند کف زمین سالن بدنسازی نوولدا، که به اتاق کنفرانس تغییر کاربری داده بود، بنشینند.
ال موندو دپورتیوو (El Mundo deportivo) نوشت: «درزهای قدیمی دوباره سر باز کردند و بیشتر از همه حفرهی توجیهناپذیر بین دیبوئر و رایزیگر که این دو نفر و روبرت انکه را در اولین بازی فصلش در خود دفن کرد به چشم میآمد.»
نشریهی اسپورت اینطور حکم صادر کرد: «انکه حکم مرگ خود را امضا کرد.»
خبرنگاران در زمین بسکتبال مجاور انتظار میکشیدند و فرانک دیبوئر که از او خواسته شده بود به عنوان کاپیتان بارسلونا در بازی آن شب به سوالات آنها پاسخ بدهد به سالن رفت. او با بیش از ۴۰۰ بازی باشگاهی در سطح اول فوتبال و صد بازی ملی بازیکن کهنهکاری به حساب میآمد. او گفت: «رایزیگر روی گل اول خوب عمل نکرد، ولی انکه که تقریبا همارتفاع با توپ بود باید خارج میشد و ضربه رو مهار میکرد.» در مورد گل سوم و پیروزی نوولدا هم که دیبوئر بیحرکت در کنار مادریگال ایستاده بود نیز تنها گفت: «انکه باید توپ رو بگیره، نه من.»
قانونی نانوشته در فوتبال حرفهای هست که میگوید: هیچوقت جلوی مردم از همتیمیهایت انتقاد نکن.
بازیکنان تیم اف سی بارسلونا در فرودگاه آلیکانته، هر کدام در دنیای خود سیرکنان، منتظر پرواز هواپیمای اختصاصیشان بودند و نه حوصلهی صحبت کردن داشتند و نه شنیدن چیزی. خبرنگاران ورزشیِ هیجانزده خبر جدید را پخش میکردند. رفتار دیبوئر باورنکردنی و بیسابقه بود؛ او بدترین بازیکن زمین بود و داشت به بقیه همتیمیهایش میتازید؟ تازه کاپیتان هم بود؟ کسی جرأت نداشت به روبرت اینها را بگوید.
ساعت یک بعد از نیمهشب بود که روبرت به خانهاش در سن کوگات رسید. در را باز کرد و مثل همیشه دستکشهایش را در حمام با شامپو شست و با دقت گذاشت تا خشک شوند.
در خیابان الچه در شهر نوولدا، تونی مادریگال به همراه دو هماتاقیاش میگل آنخل مویور ، که دو پاس گل به او داده بود، و تونی مارتینز، که با بدشانسی محض این بازی را به دلیل مصدومیت زانو از دست داد، دور میز آشپزخانه نشسته بود. مادریگال میگوید: «دیروقت از استادیوم به خونه رسیدیم، بعد از یازده شب. در اون وقت رستورانهای کمی در نوولدا باز هستن.» به همین دلیل آنها به میمنت شادیِ آن شب، پیتزا سفارش دادند.
صبح روز بعد روبرت سر وقت به تمرین رسید و با این امید که از جای دیگری سر در آورد، وارد رختکن شد. صبحانه مثل همیشه برای بازیکنان آماده شده بود. اگر پیش میآمد که هر روز صبح بعضی از آنها به صورت داوطلبانه سر میز کاپوچینو مینشستند و مقداری میوه و کرواسان برمیداشتند، روحیهی تیمیشان بیشتر به چشم میآمد. روبرت، بی اعتنا به غذا، کنار پاتریک اندرسون سوئدی، همبازیاش در مونشن گلادباخ نشست. با نشستن کنار پاتریک و تکلم به زبان آلمانی حس میکرد به خانه برگشته است.
اندرسون که رقیب دیبوئر در خط دفاع بود گفت: «دیدی دیبوئر دربارهات چی گفت؟ نباید بیکار بنشینی، تو هم جوابش رو بده!»
روبرت که ضعیفالنفستر از آن بود که عصبانی شود، بدون توجه به خواستهي اندرسون رفت تا دیبوئر را ببیند و شرح ماوقع را از زبان خودش بشنود.
نظر دیبوئر این بود که صحبتهایش را وارونه کرده بودند و اینگونه پاسخ داد که «خودت که خبرنگارا رو میشناسی.»
روبرت هم دیگر ادامه نداد. جروبحث کردن با یک همتیمی را زیبنده نمیدانست. گذشته از این، بیش از این کاری با دیبوئر نداشت؛ میخواست به حال خود رهایش کنند.
لوئیز انریکه، کاپیتان اول بارسلونا که مثل بعضی از بازیکنان اصلی در بازی با نوولدا روی نیمکت نشسته بود، مکالمهای جدی با دیبوئر داشت. فن خال سرمربی نیز بر سر هموطن هلندیاش فریاد برآورد: آن رفتار از یک حرفهای کاملا بعید بود، آن هم کسی با تجربهی او.
کسی به روبرت توجهی نمیکرد. چرا باید توجه میکردند؟ او بازیکنی حرفهای بود و باید با شرایط کنار میآمد. فن خال به او چیزی نگفت، «در کل فصل با من صحبت نکرد.» تیترهایی چون «انکه کجا بود» یا «دروازهبان آلمانی ثابت کرد که برای بارسا زیادی بیتجربه است» او را نشانه رفته بودند و کسی به حمایت از او برنخاست.
به گفتهی ویکتور والدز: «انداخته بودندش جلوی شیر.»
روبرت باید به همراه فرانک دیبوئر به کنفرانس مطبوعاتی میرفت. روبرت گفت: «من هیچوقت در زندگیام بازیکن دیگری رو سرزنش نکردهام، و الان چنین قصدی ندارم. باخت برای کل تیمه.» دیبوئر توضیح داد که قصدش انتقاد از هیچ بازیکنی نبوده و فقط میخواسته گلها را تشریح کند. «انکه میتونست بهتر مانع این گلها بشه، من هم همینطور. من روی گل سوم مقصر بودم، ولی به نظرم در کل خوب بازی کردم.»
هشت سال بعد از آن بازی، ویکتور والدز از به من گفت: «سوال دیگری هم داشتم. دیبوئر از روبرت عذرخواهی کرد؟»
هیچوقت.
صدایی نامفهوم از دهان ویکتور شنیده میشود. غرغر است؟ خنده است؟ تعجب است؟ توهین است؟
روبرت روزنامههای دوازده سپتامبر را نخواند. اما متوجه محتویات آنها شد. یک فوتبالیست حرفهای چرخش افکار عمومی را حس میکند. پرسوجوهای تلفنی، چند هوادار هنگام تمرین، همه میپرسند دیدی دربارهات چه نوشتهاند؟ او در دنیایی که تعیین سرنوشت افراد با تیترهای تهیمغز روزنامهها عادی شده است، ناگهان به دروازهبانی شکستخورده تبدیل شد. بیحس شده بود و همزمان احساس میکرد شرحهشرحه شده است.
ترزا در دفتر خاطرات روزانهاش – همان که به زبان پرتغالی بود، در همان سال که متن را گلهبهگله با شکلکهای سرخوشانه تزیین کرده بود – نوشت:
۱۲ سپتامبر. بازی جنجال به پا کرد. مطبوعات جری شده و فرانک دیگُه به آن دامن میزند. هر دو روی اعصاب.
۱۳ سپتامبر. اوضاع تقریبا آرام شده. هنوز داغانیم.
تونی مادریگال تا سه روز بعد داشت پسلرزههای سه گلی را که به بارسلونا زده بود، پیگیری میکرد. اما او هیچوقت به روزنامه خریدن عادت نداشت و خیلی زود هم علاقهاش را به حاشیههای بیمصرف نوابغ سطح اول فوتبال دنیا از دست داد. او برای خیلیها همان کسی است که بارسا را از جام حذفی کنار زد. او هیچوقت دوباره بازی را از تلویزیون ندید. «چرا باید بازیای رو ببینم که نتیجهاش رو میدونم؟»
حالا او سیوچهارساله است و موهایش جوگندمی شده. در فوتبال حرفهای مشغول به کار است و با در نظر گرفتن اینکه شغلش ایجاد چینوچروکهای روی پوست را تسریع میکند، چهرهاش به طرز اعجابآوری جوان و شاداب مانده است. بند کفشهای ورزشیاش را نمیبندد و پیراهن خاکیرنگش را روی شلوار جینش میاندازد. جثهی نحیفش او را هر چه کمتر به یک مهاجم شبیه میکند. روی صندلیهای پیادهروی جلوی یک کافه در الچه، محل زندگیاش نشسته است. درختان نخل دور میدان روییدهاند. قهوهاش را غلیظ و تلخ سفارش میدهد.
دورهی مربیگری بدنسازی را میگذراند و از ساعت هشت صبح در خانهاش مطالعه میکند. مطالعه کردن یکی از لذتهای همیشگی او بوده است. به نظرش بازیکنان فوتبال خیلی خوششانساند که زمان زیادی برای مطالعه در اختیار دارند. مسیر شغلی مادریگال پای او را به تیمهایی همچون سابادل (Sabadell)، ویاخویوسا (Villajoyosa) و تیم جوانان لوانته، همگی در لیگ دستهی سوم باز کرده است؛ اما او حالا به اف سی نوولدا که به دستهی چهارم (Tercera División) سقوط کرده برگشته است. «شایعه شده بود که پس از سه گلی که به بارسا زدم، الچه من رو میخواست.» لبخندی گوشهی لبش مینشیند. «فوتبال همیشه پر از شایعه است.»
تونی مادریگال معتقد است که هیچ مسابقهای نمیتواند سرنوشت فوتبالیِ هیچکس را تحتالشعاع قرار دهد؛ اما پس از قدری اندیشیدن در مورد روبرت انکه اضافه میکند: «سرنوشت میتونه یک شبه رقم بخوره.»
نوولدا 3 – بارسلونا 2 (کوپا دل ری – 11 سپتامبر 2002)
[1] پزتا واحد پول اسپانیا تا سال ۲۰۰۲ بوده است. -م.
[2] فابیو روکمباک (Fábio Rochemback) بازیکن برزیلی. -م.
2 پاسخ