فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
********************************************
در بعضی نقاط شهر بارسلونا، استادیوم نوکمپ حتی از فاصلهی صدمتری پیدا نیست. ورزشگاه در مرکز شهر در میان خیابانهایی پر از آپارتمان پنهان شده است؛ ابعادش را نمیتوان از بیرون تشخیص داد و به محض ورود به آن غرق در عظمتش خواهید شد.
بنایش بیضی شکل و غولپیکر است و بیشتر به کولوسئوم [1] شباهت دارد تا یک استادیوم فوتبال. صد هزار تماشاگر، روی سکوهایی برکشیده تا آسمان، مینشینند به تماشای صحنهای از نمایش ضعفهای آدمیزاد. بازیکنان در فاصلهی زیادی زیر پاهایشان قرار گرفتهاند: آسیبپذیر و کوچک. اگر تنها در استادیوم خالی بنشینید میتوانید صدای جدالهای گذشته را بشنوید که در سکوت طنین میاندازد – حرکت کوبالا (Kubala) از کنار زمین، زوبیزارتا (Zubizarreta) پریده در هوا، گویکوچئا (Goikoetxea) گرفتار به خشمی سیاه، با خطای شوستر (Bernd Schuster) افتاده روی زمین، جلوی مشتهای گره کرده و نعرههای صدهزار طرفدار فرشتهی موطلایی [2].
همهی اصالت، خوبی و زیباییِ فوتبال، یکجا در نوکمپ جمع شده است. پس از حذف تلخ برزیل در جامجهانی ۱۹۸۲ دنیا فکر میکرد آن مرگ ژوگو بونیتو – بازی زیبا – بوده و از آن به بعد دوران سیاست واقعی (realpolitik) در فوتبال فرارسیده که در آن دفاعِ فشرده مقدم بر حملهی سریع است. ولی تنها تیمِ بیاعتنا به این حقیقت نوپا بارسلونا بود؛ بنیادگرایانی که با ایمانی راسخ و با پافشاری بر بازی هجومی و پاسکاریهای متقاطع، هوش از سر آدم میربودند.
کسی نمیداند ریشهی این اعتقاد خللناپذیر بارسلونا به زیبایی از کجا نشأت میگیرد. میگویند چون رقیب همیشگیاش رئالمادرید همواره بازیهای بیشتری را میبرد، بارسا هم میخواست این طور خود را تسکین دهد که: بله، ولی بازی ما قشنگتر است! یا شاید کاتالانها میخواستند از این راه بگویند مستقل و متفاوت هستند. ولی حقیقت بیپیرایهتر از اینها است: اولین موفقیت اف. سی. بارسلونا حاصل پویاییِ مضاعفی بود که پاسکاریهای متناوب به بازی میبخشید. بارسلونا برای اولین بار در سال ۱۹۹۲ با سرمربیگری یوهان کرویف در لیگ قهرمانان اروپا قهرمان شد و همین کافی بود تا این تیم از آن به بعد پیرو همیشگی بازی زیبا باشد.
در سال ۲۰۰۲ حقیقت از این هم سرراستتر بود. بارسلونا پس از دو سال از جدایی لوئیز فیگو – کسی که از روی ملودی دریبل میزد و بارسا هویتش را از او داشت – و پیوستنش به رئال با لقب گرانقیمتترین بازیکن دنیا، هنوز در شوک این اتفاق به سر میبرد. مدیرعامل تیم، خوان گاسپار (Juan Gaspart)، خواست با یاری تعصبی که داشت و قلبی که برای بارسا میتپید، تیم را به حرکت وادارد و از تنش حاکم بر آن بکاهد.
اما این افسانهی بارسا بود که روی حقیقت پرده انداخت.
در بیستوهشتم ماه می یورگ نبلونگ از دفتر آنتون پاررا (Anton Parera) بیرون آمد و چنان خبر خوشحالکنندهای داشت که بیش از آن نمیتوانست آن را پیش خود نگه دارد. بارسا به جذب روبرت انکه علاقهمند بود.
چند هفتهای میشد که خبر جدیدی از بارسا دریافت نکرده بودند، اما در بارسلونا با جدیت در حال بررسی سوابق روبرت بودند. فرانتس هوک (Frans Hoek) مربی دروازهبانی بارسا ویدئوهای بازی روبرت را موشکافانه بررسی کرده بود و میگوید «واکنشهاش حرف نداشت و نکتهی تعجبآور همینجاست، چون هیکلش برخلاف کان، کوپکه یا شوماخر که جلوتر از دروازه نمیآمدند، آنچنان عضلانی نبود. اگر این طور بود که اصلا بارسا به سراغش نمیرفت. دروازهبان در اینجا باید بتونه به بقیه ملحق بشه؛ ملاک فقط واکنش نیست، باید بتونه کنش هم داشته باشه.» هوک برای محکمکاری تماسی گرفت با کسی که با فوتبال پرتغال آشنا بود. «با خوزه مورینیو هم صحبت کردم.» مورینیو به عنوان مربی پورتو هنوز امیدوار بود خودش بتواند انکه را جذب کند، اما در مکالمه با هوک چنان به ستایش از او پرداخت که برای بارسا شکی در قاپیدن بیمعطلی او نماند.
پاررا در مورد دستمزد روبرت به سرعت با یورگ به توافق رسید. فقط مانده بود که قرارداد را به تایید مدیرعامل برسانند که کاملا جنبهی تشریفاتی داشت. اما مدیر در مادرید حضور داشت و فردای آن روز برمیگشت. یورگ تلفنی به روبرت گفت: «پس پنجشنبه بیا بارسلونا تا قرارداد رو امضا کنی.»
ترزا گفت: «من نمیخوام بیام بارسلونا.»
لحن جدیای داشت. هنوز هم وقتی در مورد این بخش از زندگیاش صحبت میکند لحنش جدی میشود.
«تازه بعد از سه سال پرتغالی یاد گرفته بودیم و حتی فکر رفتن به یه کشور دیگه و شروع دوباره من رو میترسوند. میتونستیم پیشنهاد پورتو رو قبول کنیم و پرتغال بمونیم، یا حتی برگردیم آلمان.»
یورگ گفت: «ترزا جان، باید منو ببخشی، ولی مجبورم باهات مخالفت کنم. ببین وقتی بارسلونا بهت میگه بیا، باید بدو خودت رو برسونی.»
نشریهی توپ (A Bola) در لیسبون نوشت «انکه به پارسا پیوست» و خبر پخش شد.
یک بانک خصوصی از سوئیس به یورگ تلفن کرد. میخواستند با پرداخت جمعا شش میلیون یورو به روبرت و یورگ، امتیاز تمام عواید قرارداد بازیکن و مدیربرنامههایش را شامل دستمزد، هزینهها و حقالزحمهی پرداختشده از طرف بارسلونا، در یک وکالتنامه به بانک واگذار شود. «بهش فکر کنید: شش میلیون یورو بی حرف و حدیث به شما و بازیکنتون پرداخت میشه و دیگه لازم نیست نگران جزییات قرارداد باشید. ما کارهاش رو انجام میدیم.»
یورگ در پاسخ گفت: «جالب شد» و به این فکر میکرد که این ماجرا بعدتر جالبتر هم خواهد شد.
دنیل سانچز لیبره (Daniel Sánchez Llibre) مدیرعامل اسپانیول که پول بلیط سفر یورگ به بارسلونا از جیب او رفته بود، دلخور بود که مذاکرهای که انتظارش را داشت نصیبش نشده است. «دیگه خسته شدم. ما اینجا کار رو درست انجام میدیم. مدیر ورزشی ما دو ماه پیش روبرت انکه را پیدا کرد و درست همین موقع، این باشگاه از آسمون نازل میشه و ایده رو میدزده. احساس میکنم به نمایندههای انکه سواری دادم.»
هواپیمای ترزا و روبرت در بارسلونا به زمین نشست. مقابل دفتر اصلی باشگاه بارسا پرچمهای باشگاه، شهر و کشور – کشور کاتالونیا، نه اسپانیا – را از میلهپرچمهای بسیار بزرگی آویخته بودند، تشریفاتی در حد هیئتهای بلندپایه. یورگ شخص واسطه را در دفتر کار پاررا نیافت و احساس تردید کرد. به جای گبی شوستر (Gaby Schuster)، جوانی سیاهمو و وسواسی که صورتش را هر سه روز یکبار اصلاح کند به استقبالشان آمد. او دستیارش ویم فوگل (Wim Vogel) را به جای خود فرستاده بود. خوزه وگا (José Veiga) واسطهی دوم هم از اتاقی پرسروصدا به یورگ تلفن زد و عمیقا عذر خواست از این که در فرودگاه رُم گیر کرده است. اینجور وقتها واسطهها معمولا سر وقت خود را به جلسهی امضای قرارداد میرسانند، چون اینجا است که میزان حقالزحمهی هر کس مشخص میشود.
سپس رئیس هیئت مدیرهی بارسا را دیدند و پاررا تعارفشان کرد به داخل اتاق. ترزا در لابیِ دفتر پاررا منتظر ماند. هنگامی که در اتاق دوباره باز شد، ترزا هر چه کرد نگاهش بیفتد به نگاه روبرت بینتیجه بود. روبرت سرش را پایین انداخته بود. پس ترزا به یورگ نگریست و او نیز سر تکان داد.
کسورات قرارداد ناگهان حذف شده بود و ارقام خالص تبدیل شده بودند به ناخالص.
یورگ برای مدتی طولانی اعداد پیش رویش را ورانداز کرد و تازه اینجا متوجه دلیل غیبت گبی شوستر و وگا در این جلسه شد. آنها از قبل حدس زده بودند که باشگاه بی چکوچانه برای کاهش دستمزد، قراردادی امضا نخواهد کرد.
یورگ به سخن آمد: «ولی این دستمزد اونی نیست که دیروز در موردش به توافق رسیدیم. این رقم اصلا مورد تایید نیست.»
لبخندی معصومانه روی صورت پاررا نشست.
یورگ با نگاهی به روبرت نظرش را جویا شد. آنها با پرواز همان شب به آلمان برگشتند.
نشریهی توپ (A bola): «انتقال انکه منتفی شد.»
توتوسپورت (Tuttosport): «بارسا فابین کارینی (Fabián Carini) را به عنوان دروازهبان جدیدش میخواهد.»
بیلد (Bild): «آیا رفتار بارسا با انکه مشابه با رفتارش با کوپکه خواهد بود؟»
قرارداد آندریاس کوپکه (Andreas Köpke) – دروازهبان تیم ملی آلمان در دههی نود – با بارسا هنوز هم در خانهش در نورمبرگ، بدون امضا مانده بود و در کنار پروندههای دیگر خاک میخورد. بارسا در سال ۱۹۹۶ تا پای امضای قرارداد با او رفت، اما ناگهان با ویتور بایا (Vitor Baía) دروازهبان اول تیم ملی پرتغال قرارداد بست.
ترزا و روبرت در پرواز برگشت یک کلمه هم با هم حرف نزدند.
دو روز از کِنِف شدن در بارسا میگذشت و روبرت با یادآوری این که اوضاع بعضی از دروازهبانها از او نیز بدتر است به خودش دلداری میداد. جام جهانی ژاپن و کرهی جنوبی تازه شروع شده بود و روبرت بازی آلمان و عربستان سعودی را که در آن محمد الدعایه هشت گل از آلمان خورد، از تلویزیون خانهی پدر و مادر ترزا تماشا میکرد.
عزمش را جزم کرده بود تا در جام جهانی ۲۰۰۶ آلمان بازی کند. اما در حال حاضر حتی از این خبر نداشت که در فصل ۰۳-۲۰۰۲ برای کدام تیم بازی خواهد کرد. نگران بود، نه عصبانی. اگر بارسا دورت زد باید آرامشت را حفظ کنی و صبور باشی تا اوضاع خودش روبهراه شود.
یورگ به آنتون پاررا زنگ زد. آنها هنوز هم مایل بودند روبرت انکه را به خدمت بگیرند. فقط لازم بود تا دوباره با هم صحبتی داشته باشند.
طبق اخبار رسیده از یوونتوس، قرار بود انتقال کارینی به بارسا به صورت قرضی باشد.
یورگ به روبرت گفت با مربی تماس بگیر.
شماره تلفن لویی فنخال را در جریان مذاکراتِ قرارداد از آنتون پاررا گرفته بودند. چند هفته از آمدن مربی هلندی به بارسا میگذشت و آن موقع روبرت میخواست بداند که در تیم فن خال دروازهبان اصلی خواهد بود یا دروازهبان ذخیره. حالا این تماس از جنبهی دیگری نیز اضطراری بود. شاید فنخال میتوانست به او بگوید که آیا بارسا واقعا هنوز هم روی او حساب میکرد یا خیر؟
جناب سرمربی که برای گذراندن تعطیلات در آروبا (Aruba) به سر میبرد، این طور پاسخ روبرت را داد: «بله، این هوشمندی شما رو میرسونه که شخصاً با من تماس گرفتهاید آقای انکه، چون تصمیمگیرندهی نهایی در مورد این که چه کسی برای بارسا بازی میکنه من هستم.»
روبرت فقط میخواست جایگاه خودش را در برنامههای فن خال بداند.
«من قرار نیست با شما قرارداد امضا کنم. مدیر ورزشی شما رو پسندیده. من حتی نمیدونم شما کی هستید. هر یک از سه دروازهبانی که در تمرین پیشفصل حاضر باشند شانس این رو دارند که بتونن دروازهبان اول تیم بشن، حتی شما، در صورت امضای قرارداد.»
روبرت تلفن را قطع کرد و به یورگ گفت تماس سازندهای بود. به نظرش میرسید فن خال حداقل به خواستههایش احترام بگذارد و رفتار منصفانهای با او داشته باشد.
سالها بعد وقتی روبرت دوباره آن تماس تلفنی را برایم تعریف کرد روی این نکته اصرار داشت که فن خال با گفتن «من حتی نمیدونم شما کی هستید» به او توهین کرده بود.
چهار روز پس از ترک میز مذاکره، روبرت دوباره در راه برگشت به بارسلونا بود. شلوار جین پوشیده بود و پولور رنگ و رو رفتهی خاکستری و آبی رنگی به تن داشت که نشان میداد قرار نبود شخص خاصی را ملاقات کند. یورگ در فرودگاه منتظر او و ترزا بود. ساعت هفت بعد از ظهر رسیدند. همان جا کمی آداب اسپانیایی نیز یاد گرفتند: در اسپانیا ساعت هفت هنوز بعد از ظهر حساب میشد و در دفتر نوکمپ هنوز کارمندان مشغول به کار بودند.
یورگ خودش را برای دعواهای تازه آماده کرد. او با روبرت قرارداد داشت. از پورتو به این سو. پورتو قراردادی امضا شده از سوی مدیرعامل برای او فرستاده بود و در صورتی که بارسا به سرکار گذاشتن آنها ادامه میداد، روبرت در همان بارسلونا، خودش قرارداد پورتو را امضا میکرد.
یورگ خودش تنهایی به نوکمپ رفت. میگوید «قلبم به شدت میزد.» قرار بود تا وقتی همان دستمزد اولیهی مورد توافقِ طرفین به قرارداد وارد نشده یا تا وقتی یورگ دستخالی برنگشته بود، ترزا و روبرت در هتل منتظر بمانند.
روبرت زیاد اهل نوشیدن الکل نبود، اما آن شب با ترزا ابتدا یک بطری کاوا (Cava [3]) و سپس یک بطری آبجو از محفظهی مشروبات اتاقشان در هتل باز کردند و نوشیدند. تلویزیون داشت پشت سر هم تصاویری از ریوالدو – بازیکن سال جهان در سال ۱۹۹۹ – را نشان میداد که دستهایش را روی صورتش میگذاشت و فریادزنان روی زمین میافتاد. بازیکن ترکیه هاکان اونسال (Hakan Ünsal) توپ را به ران او زده بود اما ریوالدو چنان نمایش ملودرامی راه انداخت که داور تحت تاثیر آن کارت قرمز را به بازیکن ترکیهای نشان داد. تلویزیون داشت صحنههای برگزیدهی بازی آن روز جامجهانی را پخش میکرد.
ساعت از نُه و ده نیز گذشت و تصویر هنوز روی ریوالدو متوقف مانده بود. ساعت از یازده شب گذشته بود که تلفنش زنگ خورد. او که میدانست چه کسی پشت خط است تلفن را برداشت و صدای یورگ را شنید که گفت «حالا میتونی بیای.»
بارسلونا در صد و سه سال اخیر تنها با دو فوتبالیست آلمانی قرارداد امضا کرده بود: برند شوستر و حالا روبرت انکه. شب از نیمه گذشته بود و خبرنگاران رادیو که منتظر بودند تا اولین صحبتهای دروازهبان جدید را مخابره کنند، روبرت را دوره کرده بودند. او به زبان پرتغالی حرف زد اما کسی از آن شگفتزده نشد. اینگونه رفتارهای خلاف عرف در شبکهی ورزش رادیو اسپانیا عادی بود. از نیمهشب به بعد که افراد معمولا یا خواب هستند یا به کار دیگری مشغول، میلیونها اسپانیایی پای رادیو مینشینند و به اخبار ورزشی گوش میدهند. تماس با بازیکنان فوتبال برای انجام مصاحبه در آن وقت شب عادی شده است و مجریانِ شبکهی کادنا سر (Cadena Ser)، پرشنوندهترین شبکهی رادیویی اسپانیا، پیامهای تبلیغاتی را نیز خودشان اجرا میکنند.
روز بعد، روبرت رسما در اسپانیا معرفی شد – توسط خوره مورینیو مربی پورتو. او در مقالهای برای ال موندو دپورتیوو (El Mundo Deportivo) نوشت: «بارسا از خرید روبرت پشیمان نخواهد شد. ما هم به دنبالش بودیم، ولی همین که بارسا هم به صف خریداران پیوست، ما رفتیم پی کارمان. او بهترین انتخاب است، هم به عنوان یک دروازهبان و هم به عنوان یک انسان.» در ادامه نوشته بود که تصور مردم اسپانیا از یک دروازهبان آلمانی تنها محدود میشد به برند شوستر، به همین خاطر «روبرت آن آلمانیای نخواهد بود که از او انتظار میرود باشد، میتوان گفت نقطهی مقابل آن است، درونگرا و کمی دیرجوش.»
قبل از اینکه ماجراجویی با بارسا شروع شود، یک تعطیلات یک ماههی دستنخورده پیشِ روی روبرت بود که بیصبرانه انتظارش را میکشید. به دیدار دوستش مارکو ویا رفت که حالا در تیم اف. سی. نورمبرگ بازی میکرد. با هم به زمین تمرین آن رفتند.
مارکو به متصدی زمین تمرین گفت: «چیکو من میخوام با روبرت انکه یه سر بیام اونجا، میخوایم یه خورده تمرین کنیم.»
«روبرت انکه؟ کی هست؟»
در کشور خودش ناشناخته بود و حالا از این فکر خندهاش میگرفت. «مطمئنم بعضی از آلمانیها پیش خودشون میگن: چی؟ انکه رفته بارسلونا؟ تیم دومش دیگه؟» شادترین لحظاتش زمانهایی بود که خودش را مسخره میکرد.
دو ماه بعد، با هم روی صندلیهای کافهای محصور میان ساختمانهای گوتیک بافت قدیمی شهر بارسلونا، کنار پیادهرو نشسته بودیم. روی صندلیاش به عقب خم شد تا صورتش را جلوی آفتاب بگیرد. «همین شش هفته پیش بود که فکر میکردیم چون کایزرسلاترن من رو نمیخواد دنیا به آخر رسیده. اگر پیشنهاد میدادند احتمالا بلافاصله قبول میکردم و چند هفته بعدش که یورگ بهم میگفت راستی بارسلونا هم شاید تو رو بخواد! قیافهم دیدنی میشد.»
از من در مورد معلم زبان اسپانیایی پرسوجو کرد. همان شب در خانهی تازهشان در سن کوگات (Sant Cugat) که پشت کوههای سرسبز کولسِرولا (Collserola) واقع شده بود، به معلم تلفن زد و در جلسهی اول چند بلیط برای بازی بارسلونا به او داد.
روبرت ادامه داد: «نمیدونم چرا، ولی در حال حاضر همه چیز به نظرم بینقص میاد: شهر، باشگاه، زندگی.» ساختمانهای پنجطبقه میدان را مثل بارویی احاطه کرده بودند: اینجا صدای ماشینها شنیده نمیشد. نور از مغازهی بستنیفروشی مقابلمان منعکس میشد و روی در شیشهای میافتاد. «با اینکه فقط سه هفتهست که اینجام، ولی حس میکنم دوست دارم زمان زیادی همینجا بمونم.»
مرد بیخانمانی که پول طلب میکرد، راهش را از میان ردیف مشتریهای نشسته روی صندلیهای بیرون کافه میگشود. اولین کسی که در آن بعدازظهر روبرت را شناخت هم او بود.
«انکه، اِل نومِرو اونو!» (انکه، شماره یک!)
روبرت به پرتغالی جوابش را داد: «بنفیسیستا هستی؟» باورش نمیشد کسی در بارسلونا او را به چهره بشناسد.
مدیرعامل بارسلونا، خوان گاسپار، قبل از شروع مراسم رسمی معارفهی روبرت به او گفت جملهای به زبان کاتالان بگوید. لویی فنخال آن دو را در اتاق کنفرانس همراهی میکرد. روی دیوار اتاق، تصاویری از تمام بازیکنان خارجیای که زمانی در بارسا بازی کرده بودند آویزان بود. فنخال دکمههای پیراهن شق و رق سفیدش را تا زیر کراوات بسته بود و گردنش را کلفتتر از همیشه نشان میداد. روبرت هم پیراهن آستینکوتاه قرمز به تن داشت و موهایش را به تازگی یکی از همان آرایشگرانی که فقط بلدند موها را کوتاهِ کوتاه کنند، کوتاه کرده بود. به همین خاطر، او در کنار فنخال، کمسنوسالتر از همیشه به نظر میرسید.
روبرت در لیسبون جملهای پرتغالی – É bom estar aquí – برای معارفهاش سرهم کرده بود. آن موقع که خیلی از آن خوشش آمد. ولی در بارسلونا فقط به انگلیسی گفت: «قصد دارم اسپانیایی یاد بگیرم و شاید به مرور بتونم زبان کاتالانی هم یاد بگیرم.» حس میکرد کاتالانی حرف زدنش در بارسلونایی که سیاستمدارانش از زبان کاتالانی به عنوان سلاحی برای جنگ استقلال مقابل اسپانیا استفاده میکنند، متظاهرانه، مصنوعی و نادرست خواهد بود، مخصوصا که مدیرعامل بارسا نیز او را به این کار ترغیب میکرد. نمیخواست بازیچه شود.
سال ۲۰۰۲: روبرت و سرمربی آن سال بارسلونا لویی فنخال.
فنخال گفت: «هر سه دروازهبان، انکه، بونانو و والدز از صفر شروع میکنن. هرچند شانس دوتای اول بیشتره. ولی هیچ چیز قطعی نیست.» صدایش ناگهان اوج گرفت: «چون وقتی رئیس منم جایگاه هیچ کس تو تیم ثابت نیست.»
روبرت تازه به بارسا آمده بود اما به این عادت کرده بود که مفاهیم قساوت و صداقت برای مربی بارسا به یک معنی هستند. فنخال چهار سال قبل با بارسلونا که ترکیبی شاهکار از ساختاریافتگی و بیخیالی بود، قهرمان لالیگا و کوپا دل ری («جام پادشاه») شده بود. با این همه، خیلی از بازیکنان و هواداران به خاطر تندخویی او، برای رفتنش از تیم لحظهشماری میکردند.
وقتی فنخال هنوز در آژاکس آمستردام کار میکرد، مصاحبهای با او انجام دادم. او در زمین تمرین قدیمی آژاکس، لباس گرمکن به تن، سلانهسلانه و اردکوار به سمتم پیش میآمد. همه چیز این مرد ابعادی غولآسا داشت: شکمش، گردنش، سرش.
گفتم: «صبح بخیر آقای فنخال، من برای مصاحبه با شما هماهنگ کرده بودم.»
غرید که: «نه! شما با داوید انت (David Endt) هماهنگ کردهاید.» مسئول مطبوعاتی آژاکس ترتیب این دیدار را داده بود و بعد از این که مراتب را به تایید او رساند، فنخال مؤدبانه به دفتر کارش دعوتم کرد.
ده روز بعد، صبح روز بازی نیمهنهایی لیگ قهرمانان اروپا در برابر بایرن مونیخ در دفتر روزنامه بودم که با من تماس گرفت. دوباره لحن صریحی به خود گرفت و معلوم بود که تقریبا آزرده خاطر شده است. گفت که مقالهی آژاکس را خوانده: «شما که هیچ اشارهای به من نکردهاید!»
روبرتو بونانو هنوز در تعطیلات بود و روبرت برای جایگاه دروازهبانی به شدت میجنگید. بونانو به خاطر بازی به عنوان دروازهبان دوم تیم ملی آرژانتین در جامجهانی، اجازه داشت چند هفته دیرتر به تمرین بپیوندد. فرانتس هوک، مربی دروازهبانی، روبرت را به دروازهبان سوم تیم معرفی کرد، جوانی بیستساله با چهرهای جدی و موهای پرپشت مشکی که از تیم دوم به تیم اصلی اضافه شده بود. ویکتور والدز این طور به خاطر میآورد: «رفتار روبرت خشک بود، اما مشخص بود آدم خوبیه.»
اولین جلسهی تمرین شروع شد. روبرت اسپانیایی نمیدانست و ویکتور انگلیسی، و همین بهانهای دستشان داد تا با هم صحبت نکنند. مربی یک گلکوچک صمیمانه راه انداخت تا از وضع بازیکنان پس از استراحت طولانیشان مطلع شود. والدز با ذوق پسربچهای که بزرگترها برای اولین بار بازیاش دادهاند، تمام حرکات روبرت را زیر نظر داشت. در او به دنبال سبک دروازهبانی آلمانی میگشت و امیدوار بود بتواند آن را پیدا کند.
روبرت، شش سال پیش که بارسلونا در نیمهنهایی لیگ قهرمانان اروپا با بایرن مونیخ دیدار میکرد، داشت از اووه کمپس رانندگی یاد میگرفت. آن شب، توپجمعکنِ ایستاده پشت دروازهی بایرن مونیخ، پسری چهاردهساله و دروازهبان تیم جوانان بارسلونا بود. ویکتور والدز نام داشت و اولیور کان را میدید که چطور شوت کودرو (Kodro) و ضربهی کاشتهی پوپسکو را با پرشها و واکنشهایی قدرتمند مهار میکرد. والدز نام آن تجربه را عشق در یک نگاه گذاشت. «دهانم باز مونده بود. پوف! یه حس درونی بهم میگفت که: این دروازهبانِ منه. کان از همون لحظه به الگوی من تبدیل شد.»
والدز در اتاق کنفرانس خبری شهرِ ورزشی اف. سی. بارسلونا نشسته است. اتاقی غیرعادی است: یک کانکس برند پورتاکابین با دو کاناپهی چرمی قهوهای رنگ. آن پسر چهاردهساله حالا مردی است با دستهایی پهن و بازوهایی ستبر. آستینکوتاه سیاهش با تصویر یک عقاب در ابعاد واقعی با پنجههای گشوده، هیبتش را نمایانتر کرده است. والدز میگوید: «از روزی که کان رو دیدم شیفتهی سبک دروازهبانی آلمان شدم. نسبت به دروازهبانهای اسپانیایی، دروازهبانهای آلمانی بعد از مهار یک توپ خیلی بهتر خودشون رو میندازن زمین.»
«دقیقا چطور؟»
شروع میکند به توضیح دادن و کمکم از روی مبل چرمی بلند میشود. «ما اسپانیاییها مثل یه تیکه گوشت گرومپی پخش میشیم روی زمین.» اینجا والدز کف اتاق کنفرانس دراز میکشد و میگوید «ولی آلمانیها غلت میزنن» و سه بار غلت میزند، با دو دست، نه با کل بدنش.
روبرت قبل از اینکه در سال ۲۰۰۲ به بارسلونا بپیوندد، خودش را از قید و بند سبک قدیمی دروازهبانی آلمانی رها کرده و به جای شکل تماشاییِ قدیم، یاد گرفته بود زیباتر و کارآمدتر بازی کند. حالا ویکتور والدز که تازه از تیم دوم به تیم اصلی ملحق شده بود، ویژگیهایی را در روبرت میستود که او آنها را کنار گذاشته بود.
«پشتکهای روبرت ارزش هنری داشت.»
غیرممکن است، روبرت همیشه مخصوصا حواسش بود تا نمایشی بازی نکند.
«نه بابا!» والدز سر شوق آمده است. هنوز هم خاطرهی اولین جلسهی تمرین با روبرت در خاطرش مانده است. «روبرت باورنکردنی بود. سه چهار تا مهار باورنکردنی کرد. تنها چیزی که ازش دیدم یک بازی تمرینی بود، ولی همون کافی بود تا بفهمم چقدر بازیش خوبه.»
بعد از جلسهی اول تمرین، جرارد لوپز (Gerard López) هافبک تیم، در رختکن به سمت روبرت رفت و فریاد زد: «بهترین بازیکن زمین، بهترین بازیکن زمین!» بعدش هم ذخیرهی کلمات انگلیسیای که بلد بود ته کشید.
روبرتو بونانو رقیب روبرت برای پست شمارهی یک و دروازهبان اول بارسلونا در فصل قبل، در اردوی تمرینی در سوئیس به تیم اضافه شد. حالا نوبت روبرت بود که تماشا کند. بیشتر فوتبالیستها در زمین بازی بزرگتر از وقتی لباسهای معمولی پوشیدهاند به نظر میرسند. بونانو نیز از این قاعده مستثنی نبود. گرمکن تمرین، بالاتنهاش را که همین طوری هم بیش از حد بزرگ بود، بزرگتر نیز نشان میداد. اما دروازهبانیاش به خوبی ظاهرش نبود و طولی نکشید که مشخص شد از فرم خارج شده است. بونانو از نیمکتنشینی در جام جهانی سرخورده و از شکست آرژانتین در آن مسابقات افسرده شده بود و در تعطیلات تصمیم گرفته بود دور ورزش را خط بکشد. حالا داشت نتیجهی تصمیمش را میدید.
سه هفته تا شروع فصل زمان باقی مانده بود و روبرت حس خوبی در این باره داشت.
مربی دروازهبانی داد زد: «خیلی عقب وایمیستی روبرت!»
«باید توپ رو با پای چپت بزنی روبرت!»
«این پاست هم ضعیف بود روبرت. روی بازی با پا بیشتر تمرکز کن.»
لحن صحبت کردن فرانتس هوک، با موهای قهوهای رنگِ به دقت شانه شده به یک سمت، شبیه رئیسش فنخال بود. او همچنین، مثل فنخال عقیده داشت که اهمیت دروازهبان به اندازهی دیگر بازیکنان است. دروازهبان شروعکنندهی حمله بود و بنابراین میبایست بتواند با دقت بالایی توپ را با پاس، شوت و پرتاب دست به نقاط مختلف زمین بفرستد. خط دفاع بارسا جلوتر از تیمهای دیگر بازی میکرد تا یاریگر تیم در فوتبال هجومی و جسورانهی خود باشد. این مسئله دروازهبان را وادار میکرد برای بیش از حد نشدن فاصله با خط دفاع، جلوتر بیاید. روبرت در بنفیکا با زحمت زیادی خود را به پیشروی تا فاصلهی شش هفت یاردی (پنج شش متری) خط دروازه عادت داده بود، حالا چطور میخواست حتی از آن هم جلوتر بازی کند؟ به هر سختیای بود تمام تلاشش را کرد و با این وجود صدای مربی هنوز هم بلند بود که: «جلوتر روبرت! میخوام مثل فن در سار (van der Sar) بازی کنی.»
بونانو در خاطر دارد که: «مربیها مدام از ما میخواستن مثل فن در سار بازی کنیم. فن در سار چنینه، فن در سار چنانه.» در بازی هلند مقابل سوئیس در یورو ۱۹۹۶، دروازهبان هلند با مهار توپی که از ضربهی کرنر فرستاده شده بود و ارسال بلند و دقیق آن و گل شدن همان توپ توسط دنیس برکمپ، در عرض همین چند ثانیه، چیزی را که «دروازهبان مدرن» نام گرفت اختراع کرد: کسی که موقعیت گل تیم مقابل را، پیش از شروع، خنثی میکند و نقطهی شروعی برای حملهی تیم است.
روبرت گفت: «من مارادونا نیستم. بازی با پای من مشکل داره.» ولی مُصِر بود که یاد بگیرد. معتقد بود نظرات مربیان بارسلونا در مورد او خیرخواهانه است. در آن زمان از دیدن نیمهی خالی لیوان ناتوان بود. حضور در بارسلونا به اندازهی کافی هیجان داشت و با در نظر گرفتن کلنجار بونانو برای بازیافتن فرم مطلوب، او خود را روی کاغذ گزینهی اول دروازهبانی بارسلونا در شروع فصل تازه میدانست.
هوک هم همین عقیده را دارد و میگوید: «روبرت ذهنیت برجستهای داشت. فوقالعاده باانگیزه بود و انتقاد و راهنماییهایی را هم که بهش میشد میپذیرفت.»
بونانو و روبرت در یکی از تورنومنتهای پیشفصل که در آمستردام برگزار میشد، هر کدام در یک بازی به میدان رفتند. بونانو در باخت چهار-سه در برابر آژاکس متزلزل بود و روی چند سانتر، توپ از دستش رها شد. خروج دیرهنگام روبرت در برد چهار-دو در برابر ای. سی. پارما نیز عامل گل شدن حرکت مارکو دی وایو (Marco Di Vaio) بود که به سمتش میدوید. هوک میگوید: «روبرت در بازیهای تمرینی که سرعت بالایی نداشتند به خوبی با فاصلهی زیادش با خط دفاع کنار میومد. ولی تو بازیهای اصلی مشخص بود که هنوز تو سیستم موقعیتمحور ما جا نیفتاده. کسی شکی در واکنشهای فوقالعادهش روی خط دروازه نداشت، ولی سوال اصلی این بود: چقدر طول میکشید تا بتونه خودش رو با سیستم بارسا هماهنگ بکنه؟»
در بازی سوم، فنخال اعلام کرد که ویکتور والدز بازی خواهد کرد.
ترزا میگوید: «روبرت ماتش برد. چرا یکمرتبه ویکتور رو انتخاب کرد؟»
***
تنها چند روز تا شروع فصل زمان باقی مانده بود و روبرت و ترزا برای هر چه کمتر فکر کردن به این موضوع، در باغ خانهشان در سنکوگات سرگرم سگهایشان بودند. بعد از ظهر یکی از همین روزها زنگ در خانهشان به صدا درآمد. منتظر تعمیرکار یا معلم زبان سرخانه نبودند و غیر از آنها کسی را نمیشناختند که بخواهد به آنها سری بزند.
ترزا در را باز کرد و با زنی روبرو شد که موهای کوتاهش جلوهی بیشتری به اندام لاغرش داده بود.
زن به آلمانی گفت: «سلام من فراوکه (Frauke) هستم.»
به نظر میرسید که خانهی جدیدشان را بیشتر به خاطر سگهایش میشناختند تا دروازهبان ساکن در آن. فراوکه شنیده بود آنها هفت سگ ولگرد آوردهاند. خودش دو سگ دورگه داشت و در زمینهی حمایت از حیوانات فعالیت میکرد، به همین دلیل بهتر دیده بود بیاید و به همسایههای تازهاش سلامی بکند.
شوهرش در کنسولگری آلمان کار میکرد و ترزا و روبرت را نیز برای مهمانی بعدی به آنجا دعوت کردند.
در مهمانی، یکی از مهمانان به سراغ ترزا که در تراس بود رفت و پرسید: «شما همونی هستید که هفت تا سگ داره، نه؟»
دوستیها همین طوری شکل میگیرند.
دنیای کوچک ترزا و روبرت در لیسبون و مونشنگلادباخ، به جز چند نفر محدود ساکن دیگری نداشت و آنها با این باور که زندگی یک فوتبالیست حرفهای همین است، این موضوع را پذیرفته بودند. روبرت مانده بود که چطور باید دوست پیدا کرد: چطور باید میفهمید که برای خودش ارزش قائلند یا موقعیت اجتماعیاش؟ برای خلوت کردن اطرافش از افرادی که تنها قصدشان این بود که دور و بر یک فوتبالیست بپلکند، از جمع بقیهی افراد نیز کنار کشیده بود. به گفتهی ترزا: «بارسلونا از همون اول فرق داشت.»
سوزان، همان زنِی که بیرودربایستی در شب مهمانی در کنسولگری از ترزا در مورد سگهایش سوال کرده بود، ترزا را به دیدن اسطبل اسبسواریش برد. ترزا در مسابقات پنجگانهی مدرن شرکت میکرد و بیشتر جوانیش را به اسبسواری گذرانده بود. چندی نگذشت که خانم و آقای انکه، بدون آنکه متوجه باشند، به حلقهی آلمانیهای باشگاه سوارکاری وارد شده بودند. مدرسهی آلمانیهای بارسلونا در نزدیکی محلهی سن کوگات واقع شده و به همین خاطر این محله مملو از آلمانی است. کسانی که شاید در آلمان هیچ دلیلی برای آشنایی با هم نداشته باشند، اینجا بدون توجه به شغل و حرفهشان دوست همدیگر هستند؛ نقطهی مشترک پیونددهندهی همهی آنها نیز حس غربتِ حضور در یک کشور خارجی است. اینجا دروازهبان تیم اف. سی. بارسلونا فقط یکی دیگر از اعضای جماعتِ دور از وطن مانده بود.
روبرت چند نوبت متوجه شد که بیاختیار به یکی از اسبها زل زده است. روپوش زشتی تن حیوان کرده بودند و چشمهایش بیحالت بود. حداقل پانزده سالش بود، پیر بود و معمولا او را به تازهکارانی میدادند که نشیمنشان هنگام سواری محکم به پشت اسب ضربه میزند.
روبرت همین اسب را خرید.
اولین بازی بارسلونا در فصل جدید در دور انتخابی لیگ قهرمانان اروپا در مقابل لگیا ورشو (Legia Warsa) بود. دو روز قبل از آن، روبرت پس از تمرین تصمیم گرفت به جای عبور از تونل نرسیده به والویدررا (Vallvidrera) و پرداخت عوارض دو یورویی، از مسیر زیباتری که هزینهای نداشت به سن کوگات برود. داشت با موبایلش صحبت میکرد: «میدونی کیو گذاشتن تو ترکیب اصلی؟» و بدون اینکه منتظر جواب بماند «چهارشنبه ویکتور دروازهبانه.»
مبهوت مانده بود. والدز هنوز بچه بود، تجربهی بازی بزرگ نداشت و در عالم ورزش هنوز به بلوغ نرسیده بود.
هوک این طور توضیح میدهد: «اون موقع به نظر میرسید که والدز بهتر از دو تا دروازهبان دیگه داشت خودشو با سیستم بازی بارسا وفق میداد.»
روبرت خودش را مجبور میکرد تا از دید مربی به این تصمیم نگاه کند. در ادامهی تماس تلفنیاش گفت: «این شجاعت فنخال رو میرسونه. این رو هم نباید نادیده گرفت. میتونست من یا بونانو رو بذاره تو گل و خودشو راحت کنه. ولی به جاش یک دروازهبان بیتجربهی جوون رو انتخاب میکنه. حتما تمام جوانب کار رو سنجیده.»
ولی فقط هنگام صحبت با بقیه این طور منطقی فکر میکرد. خانه که بود در فکر و خیال فرو میرفت. چرا ویکتور؟
بعد از ظهر همان روز به همراه ترزا تا شهر راندند. باید برای خانه مبل میخریدند. ماه آگوست بود و در اسپانیا این طور نیست که فقط تعدادی مغازهی محدود هنگام تعطیلات بسته باشند، اینجا شهرها به کلی تعطیل میشوند. مبلفروشیهای تعطیل را یکی پس از دیگری رد میکردند و حالشان بیشتر و بیشتر گرفته میشد. اما ترزا خوشحال بود که روبرت با این کار دلمشغولیهای فوتبالی را فراموش میکند.
ترزا برای تماشای بازی به استادیوم رفت، هر چند روبرت روی نیمکت ذخیرهها نشسته بود. جایگاه نشستن مدیران را پیدا کرد. پر از مردهایی بود با موهای ژلزده و زنهایی بیإحساس؛ شگفتزده شد، ولی بیشتر از یک سیرک نمیتوانست آن را جدی بگیرد.
همیشه از بین همسرهای فوتبالیستهای دیگر یک یا دو دوست خوب پیدا میکرد؛ کمی تلاش لازم داشت و البته یک آشنا از بین کارمندان نوکمپ. از یکی از زنها پرسید که آیا بعد از بازی برنامهای برای بیرون رفتن دارند. آن زن نیز گفت البته، و دیگر از ترزا نپرسید که آیا او نیز مایل به همراهی آنها است یا خیر.
زنها در نوکمپ، انگار که خودشان بازیکنان تیم فوتبال باشند، بر سر پستهای کلیدی رقابت جداگانهای داشتند. در میان آنها، تراز فقط همسر دروازهبان ذخیره بود.
داخل زمین، ویکتور والدز استعداد بالای خود را در بازی اولش به نمایش گذاشت. او در این بازی شجاعانه مقابل بیادبیهای سزاره کوهارسکی (Cesary Kucharski) بازیکن لگیا ورشو سینه سپر کرد؛ اما در اولین بازی فصل در برابر اتلتیکو مادرید روی یک سانتر تشخیص نادرست و خروج ناموفقی داشت و همان توپ گل شد.
شایعاتی به گوش روبرت رسید. میگفتند والدز را ترجیح دادهاند چون کاتالان است. فنخال جلوی بازیکنان جوان دستوپایش را گم میکند، دیوانهوار پی کسب شهرت از راه پیدا کردن استعدادهای جوان است و به هر جوان ناپختهای میدان میدهد. صحبتهای درگوشی، بدگویی – روبرت به خودش گفت «بسه». ولی سخت میشد به آن فکر نکرد. آخر چطور امکان داشت ویکتور با وجود چند اشتباه – ولو انگشتشمار – هنوز درون دروازه مانده باشد؟ چرا تماشاگران ویکتور را بعد از هر مهار سادهای که انجام میداد با تعصب تمام تشویق میکردند، در حالی که فریاد مربیان همیشه سر روبرت بلند بود که چرا از پاهایش استفاده نمیکند، در صورتی که همه قبول داشتند که توانایی او در بازی با دست بیشتر از والدز بود؟ بازی با دست، نه با پا – نکتهی مهم همین بود.
ترزا او را به اسطبل اسبها برد. اسم اسب خستهای را که روبرت بیشتر به خاطر عشق به همسرش تا به آن حیوان خریده بود گذاشته بودند دیکنز (Dickens). سوارکاران دیگر با او گرم گرفتند و از حالت دوستانهشان سر حال آمد. به خودش گفت باید گاهی هم از فکر فوتبال بیرون بیاید. دوباره پس از یک دقیقه افکارش متوجه ویکتور والدز شد.
***
هفتهی بعد در کوپا دل ری بازی داشتند و فنخال گفت که از بعضی نفرات ذخیره استفاده خواهد کرد. آنقدر فریاد سر بازیکنان زده و بر آنها خروشیده بود که صدایش چنان خشی برداشته بود که حتی وقتهایی که میخواست چیزی را در صلح و فقط جهت اطلاع بازیکنان به آنها انتقال دهد نیز حالتی پرخاشگرانه میگرفت و شبیه پارس کردن سگ میشد و دستش را رو میکرد. «این هم فرصتی که میخواستی.» این جمله با حالتی تهدیدآمیز به گوش روبرت رسید. «تو کوپا دل ری این فرصت رو داری که بهم ثابت کنی از پس این کار بر میای.»
حریف بارسا تیم اف. سی. نوولدا (F.C. Novelda)، تیم ردهی آخر در سگوندا دیویزیون بی (Segunda División B) – لیگ دسته سه اسپانیا – بود. مجموعهی ورزشی لا ماگدانلا (La Magdanela) در نوولدا سه ورودی دارد و دروازهی سبزرنگ فلزی پشت استادیوم پوشیده از گرافیتی است و روی آن نوشته شده: «Revolution Che!» و «آنا، تو خوشگلی – یه پسر داره بهت میگه [4].» تیم اف. سی. بارسلونا شب را در روستای الچه و در هتلی که یک نخلستان هم داشت گذراند، شهری قرار گرفته در پانزده کیلومتری نوولدا و در ناحیهای که فرسودگی و ترکیب نازیبای خانههای آن در تضاد با زیبایی کوهستانِ بیآلایش است و بهترین رستورانهایش خارج شهر و در کنار جاده قرار دارند. روبرت قبل از بازی مثل همیشه به ترزا زنگ زد. سوال و جوابهایی ماشینوار و پشت سر هم گفتند و شنیدند – چطوری؟، رفتیم قدم زدیم، داریم قهوه میخوریم، همهچیز خوبه، باشه، امشب همدیگه رو میبینیم. به ترزا سفارش کرده بود برایش آرزوی موفقیت نکند.
بارسلونا 1- بایرن مونیخ 2 (نیمهنهایی جام یوفا ۹۶-۱۹۹۵) – واکنشهای اولیورکان
حرکت غیرورزشی ریوالدو در مقابل ضربهی هاکان اونسال در بازی با ترکیه در جام جهانی 2002
پاس گل ادوین فندرسار به دنیس برگکمپ در بازی مقابل سوییس در یورو 1996
[1] آمفیتئاتر بزرگ واقع شده در شهر رم که در دوران امپراطوری روم ساخته شد و مراسم زیادی از جمله جنگ گلادیاتورها را در آنجا برگزار میکردند. -م.
[2] لقب برند شوستر. -م.
[3] نوشیدنی محبوب و خاص اسپانیایی. -م.
[4] «Ana, you are pretty – a boy tells you that»