فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
********************************************
روبرت روی تکهای کاغذ کتباً به ترزا تعهد داد: «اینجانب، روبرت انکه، متعهد میشوم از حالا به بعد از تماشای برنامهی لا اولا (La Ola) خودداری کنم مگر اینکه ترزا ۱) اینجا نباشد، ۲) خواب باشد یا ۳) مشخصا اجازهاش را داده باشد.»
سال سوم اقامتشان در لیسبون بود و این تعهدنامهی کتبی صرفا تلاش بامزهای بود تا مسئلهای را که کمکم داشت جدی میشد با شوخی حل و فصل کنند. فوتبال دیدنِ روبرت دوباره از کنترل خارج شده بود و او حتی برنامهی لا اولا را که شامل گزارش بازیهای لیگ یونان و ایتالیا بود و دوشنبهها پخش میشد نیز از دست نمیداد. ترزا میگوید: «هیچ وقت این به فکرم نرسید که پیشرفت در دروازهبانی یکی از دلایل فوتبال دیدنش بود. اصلا به این فکر نمیکردم که شاید فوتبال دیدن باعث بشه حواسش از بازی خودش پرت بشه. اون موقع فقط از این ناراحت بودم که بیشتر شبها رو جلوی تلویزیون میگذروند.»
پایان فصل در ژوئن ۲۰۰۲ موعد پایان قرارداد روبرت با بنفیکا بود و او گزینههای پیشرویش را برای فصل آینده سبکسنگین میکرد؛ البته در لیسبون نیز خوشحال بود و میتوانست آنجا بماند، اما ماندن در آنجا منطقی به نظر نمیرسید. یورگ نبلونگ میگوید: «وقت برداشتن قدم بعدی بود.»
منچستر یونایتد، یکی از قدرتمندترین باشگاههای دنیا، در تابستان ۲۰۰۱ تصمیم داشت با او قرارداد امضا کند. سِر الکس فرگوسن، سرمربی یونایتد شخصا تلفنی با روبرت تماس گرفت و منظورش را با وجود لهجهی غلیظ اسکاتلندیاش به او رساند. بنفیکا که با پیشنهاد سه و نیم میلیون پوندی منچستر یونایتد روبهرو شده بود و بیشتر از یک دروازهبان ستاره به پول احتیاج داشت، با رفتن او از لیسبون موافق بود.
اما او پیشنهاد فرگوسن را رد کرد. واکنش فرگوسن هم این بود: «بله، بازیکنهایی هم هستند که پیشنهاد منچستر یونایتد رو رد میکنند.»
به گفتهی فرگوسن، بازی روبرت در ده پانزده بازی اول به عنوان ذخیرهی فابین بارتز (Fabien Barthez) – که با تیم ملی فرانسه قهرمان جهان شده بود – تضمینی بود «و انکه بعد از دو یا سه سال به عنوان دروازهبان اولِ ما جانشین بارتز میشد. برنامهم این بود.» اما روبرت تحت هیچ شرایطی حاضر نبود دوباره به یک دروازهبان ذخیره تبدیل شود.
یوپ هاینکس میگوید: «از مغزش فرمان میبُرد.»
روبرت، نه ماه پس از تماس تلفنیاش با فرگوسن، نشسته در یک رستوران ژاپنی با منظرهای رو به دریا در منطقهی اشترویل (Estroil) [1] به نام «لا ویا (La Villa)» گفت «شاید قبل از فصل اشتباه کرده باشم» و مثل یک قصهگویی که دوست دارد مخاطبانش در خماری بمانند، جملهاش را نیمهتمام رها کرد. منظورش رد کردن پیشنهاد منچستر بود. «وقتی بارتز رو میبینم که این روزا از بازیش راضی نیست…» باز هم جملهاش را تمام نکرد. دقیقهای بعد گفت «گذشتهها گذشته. حالا باید دربارهی مقصد بعدیم درست تصمیم بگیرم.» در ابتدا به نظر میرسید روی صحبتش با من و ترزا باشد، اما داشت با خودش حرف میزد.
آن روز، روز اول دیدارمان بود.
در بخش انتظار استادیو دلوژ، روبرت که هنوز گرمکن شرابی رنگ بنفیکا به تن داشت به طرفم دوید و با هم دست دادیم. در حالی که داشتم با خود فکر میکردم بازیکنان فوتبال معمولا چنین اشتیاقی برای مصاحبه از خود نشان نمیدهند، روبرت به سرعت از کنارم رد شد و به بیرون استادیوم دوید و گفت «باورم نمیشه! چک دستمزد منو دادن به یه بازیکن دیگه. زود برمیگردم. ولی اول باید خیالم راحت شه که پولمو میگیرم.» دو ساعت بعد در رستوران «لا ویا» پس از صرف سوشی و چای سبز و هنوز نامطمئن از دریافت حقوقش، داشت به اشتباهی که پیش آمده بود میخندید. یکی از کارمندان بنفیکا حواسش نبوده و چک دستمزد او را به اندرس اندرسون (Anders Andersson)، اولین بازیکن موبوری که به او مراجعه کرده داده و او هم پاکت حاوی چک را در جیبش گذاشته و به خانه رفته بود. روبرت به شوخی میگفت: «بامزهست که حتی اینجا هم بعضیها منو نمیشناسن. ولی اگه کار مسئول امور مالی نباشه چی؟ ببین، اگه تو هواپیما یه سوئدی با عینک دودی و چمدون سیاه دیدی بگیرش تا من بیام؛ حتما اندرس اندرسونه، پولهای منو برداشته بره خارج!»
پس از این جلسهی کوتاه ناهار، روبرت به نظرم پسر بیستوچهارسالهای آمد که به همه چیز واکنش نشان میداد، پسری که بدبینی به خود راه نمیداد، آن شهر خارجی را مثل خانهی خود میدانست و بلد بود شاد زندگی کند. واضحترین تصویری که از او در ذهن من ماند نیز تصویر یک ورزشکار حرفهای بود، با نگاهی رو به جلو و عطشی سیریناپذیر برای فتح قلههای بلندتر و دستنیافتنیتر.
بعد از ناهار به ساحل رفتیم تا قدمی بزنیم. باد میوزید و صحبتمان ادامه پیدا کرد.
- «اومدن به بنفیکا ارزشش رو داشت. سه سال دروازهبان اول همچین باشگاهی بودن، اون هم تو این سن فرصتی نیست که نصیب هر کسی بشه. ولی دیگه بسّه.»
- «چرا؟»
- «دو سال و نیم از اومدنم گذشته و همین حالا هم جزء بزرگترهای تیم به حساب میام. اونقدر همتیمی داشتهام که اسم بعضیها رو فراموش کردهام؛ اینجا همتیمیها زود به زود عوض میشن. ولی این راه ساختن یک تیم موفق نیست. من امسال کاپیتان تیم هستم، که باید بگم فوقالعادهست، ولی اگه با خودت روراست باشی باید این سوالو هم از خودت بپرسی که چرا یه بازیکن بیستوچهارسالهی خارجی باید کاپیتان باشه؟ تنها جواب اینه که همهی بازیکنهای بزرگ تیمو فروختن، که نشون میده یه جای کار میلنگه.»
یکی از رهگذران که کتی گشاد پوشیده بود جلوی ما ایستاد و شروع کرد دستانش را در هوا تکان دادن. ابتدا به نظرم رسید شاید یک پاپاراتزی باشد اما بعد متوجه شدم دارد ادای روبرت را حین مهار توپ درمیآورد.
من خندهام گرفت. روبرت نگاهش را دوخت به جایی پشت سر مرد و ادامه داد.
«مربی دروازهبانای تیم بدجور رو مخمه. تمرینهاش به سختی منو رو فُرم نگه میدارن.»
در ابتدا با خودم گفتم چرا ناگهان یاد این موضوع افتاد؟ اما بعدش که روبرت در مورد مربی جدید دروازهبانیاش در بنفیکا، سمیر شاکر (Samir Shaker) صحبت کرد متوجه دلیل آن شدم: مردی که در کت گشادش دست و پا میزد، او را به یاد شاکر انداخته بود.
دروازهبانان بنفیکا معتقد بودند مربی قبلیشان والتر یونگهانس (Walter Junghans) نه تنها ویژگیهای لازم برای یک مربی دروازهبانی، بلکه فضایلی فراتر از آن داشت. موریرا میگوید: «یه بار به یکی از صندلیهای پلاستیکی پشت دروازه محکم لگد زد. قدرت شوتهاش از تمام مربیهایی که باهاشون کار کردم بیشتر بود.» اما پس از دو سال یونگهانس به دلیلی که مختص باشگاه بنفیکا بود مجبور به ترک تیم شد:کاهش ناگهانی دستمزدش به مقداری بسیار کمتر از آنچه که در قراردادش ذکر شده بود.
کمی بعد سمیر شاکر عراقی که چهرهی بشاش و موهای سفیدش جلب توجه میکرد به باشگاه آمد. کسی نمیدانست چطور سر از پرتغال درآورده یا چگونه به عنوان مربی دروازهبانی در تیم ناسیونال فونشال (Nacional Funchal) استخدام شده بود. موریرا حقیقت را در مورد او برای اولین بار بیان میکند: «انگلیسی صحبت نمیکرد و به جز سه کلمهی «آمیگو (amigo) – بولا (bola) – واموس (vamos) (دوست – توپ – یالله! (come on!))» چیزی از پرتغالی نمیدونست.» همچنین اضافه میکند: «مرد دوستداشتنی و خوبی بود.»
سمیر شاکر بیشتر برای به دست آوردن دل روبرت، برای اجرای تمرینی که برای گرم کردن در نظرگرفته بود فریاد زد «یالله بچه ها!» و شروع کرد به پشتک زدن.
پشتک زدن!
شاکر تمرین بعدی را پس از یک فریاد «یالله بچه ها!» ی دیگر شروع کرد. در این تمرین یکی از دروازهبانها باید با پاهای باز دولا میشد و دروازهبان دیگر باید میدوید و در حالی که از روی کمر او میپرید در هوا معلق میزد. «یالله!» روبرت رو کرد به موریرا و گفت: «موریرا بگو که اینا واقعی نیست!» موریرا هم شانه بالا انداخت و خندید. سمیر شاکر در تمرین بعدی، دروازهبانان را با طنابهای کِشی به تیرکهای دروازه طنابپیچ کرد. آنها سپس میبایست فشار آورده و به نیروی کشسانی طناب غلبه میکردند.
«سمیر این کار خطرناکیه! بعدش پرت میشیم سمت تیرک.»
دفعهی بعد سمیر شاکر تیرکها را با ورقهی فومی پوشاند.
او هفتهی قبل از بازی برابر ماریتیمو که در مادیرا (Madeira) برگزار میشد، سطلی آب کنارش گذاشت و قبل از هر ضربه، توپ را درون آن خیس میکرد.
«حالا هدف از این کار چیه؟» و شاکر گفت «Chuva». باران. آبوهوای بارانی مادیرا؛ داشت آنها را برای همین آماده میکرد. روبرت گفت: «آها، پس بهتر نیست کل محوطهی جریمه رو خیس کنیم؟» سمیر شاکر خندید. متوجه طعنهی روبرت نشده بود.
روبرت و موریرا شنبه شب آن هفته، طبق عادت، در اتاق هتل دو نفری جلسه گذاشتند.
- «باورم نمیشه. اون آدم خوبیه ولی مربی دروازهبانی نیست. باشگاه باید اخراجش کنه.»
- «من بهش مثبت نگاه میکنم روبرت؛ میتونیم ازش چیزای جدیدی یاد بگیریم.»
- «ولی مگه ما تو سیرک داریم کار میکنیم؟»
- «اولش دروازهبانیِ آلمانی رو از والتر یاد گرفتیم، حالا هم دروازهبانیِ مدل عراقی رو از سمیر.»
- «اونوقت بگو ببینم تو تا حالا یه دروازهبان خوب عراقی دیدی؟»
بیش از دو سال از آشنایی آن دو میگذشت و موریرا در این مدت روبرت را نه فقط به عنوان دروازهبانی فوقالعاده حرفهای، بلکه انسانی منطقی و خوشاخلاق شناخته بود. بعید به نظرش میرسید که تمرینهای عجیب و غریب مربی جدید فشار چندانی به روبرت وارد کنند. در عوض، به نظر موریرا، روبرت اصلا عصبانی نبود و خشمش را بهانه میکرد تا جلوی خندهاش را بگیرد. او فقط تظاهر به عصبانیت میکرد، چون نمیخواست با مسخره کردن سمیر رفتار بیادبانهای از خود نشان بدهد.
ترزا بیشتر در جریان بود. روبرت را میدید که چگونه پس از دریافت سه گل از اس. سی. بِیرا مار (SC Beira Mar) و باخت در دو بازی بعدی، دائم جلوی تلویزیون مینشست و غصه میخورد.
فرمش داشت زیر دست مربی جدید تحلیل میرفت.
روبرت با هیچ چیز – حتی با حقیقت – از این افکار خلاصی نمییافت. حقیقت این بود که در سال سوم حضورش در بفیکا میشد اولین نشانههای تبدیل شدن به یک دروازهبان فوقالعاده را در او دید. بدنش از زمان پیوستنش از مونشنگلادباخ متحول شده بود: بازوها و پاهایش برای هماهنگ شدن با کتفهای برجستهاش به آرامی رشد کرده و چابکی و قدرت واکنشها و پرشهایش بیشتر شده بود. دیگر میخواست به جای دور کردن سانترهایی که به طرفش میآمد، آنها را جمع کند. وقتی مهاجم حریف از وسط زمین به طرفش میآمد او عقب نمیکشید و هشت یارد (حدود هفت متر) جلوتر از خط دروازه منتظرش میماند تا فضای کمتری برای ارسال پاس بلند در اختیارش گذاشته باشد. استعداد پرورشیافتهاش در درک جریان بازی، بازی به بازی پیشرفت میکرد. اما با اضطرابی که از جانب سمیر شاکر و باشگاه بنفیکا – با آن عملکرد متوسطش – به سمتش روانه میشد، این پیشرفتها برایش فایدهای نداشت.
ترزا مصمم بود که تغییرات خلقیِ یک بازیکن فوتبال را برنتابد. روبرت باید یاد میگرفت نباید جلوی عواملی مثل سمیر شاکر یا باخت تیمش وا داده و خندیدن را فراموش کند. مثلا وقتی توپی که روبرت دور کرده بود جلوی پای بازیکن حریف افتاد ترزا به او طعنه میزد که: «چرا برای تیم حریف بازی میکنی؟»
شب بعد از بازی وقتی روبرت روی مبل جلوی تلویزیون مینشست و اخبار ورزشی را که تا دقیقهی آخرش به بازپخش صحنه آهستهی واکنشهای دیدنیاش اختصاص داشت تماشا میکرد، ترزا به او میگفت: «هنوز این سیوت رو کامل حفظ نشدی، نه؟»
- «دیدی چه سیو باحالی داشتم؟»
- «نه، ولی تو یک ساعت گذشته صدای این گزارشگره که بیست و هفت بار داد زد Uenk! Uenk! کل خونه رو برداشت.»
- «خب زنِ یه فوتبالیست شدی. A Bola (توپ) [2] رو بخون.»
صحبتهایشان گاهی اوقات لحن خشنی پیدا میکرد که باعث تعجب افرادی بود که به تازگی با آنها آشنا شده بودند. ترزا میگوید: «از اینکه با هم کلکل کنیم کیف میکردیم.»
عصرها که دو نفری همراه سگها برای پیادهروی به لب ساحل میرفتند، راجع به آینده رویاپردازی میکردند.
بعضی وقتها روبرت میگفت: «واقعا دوست دارم دوباره برگردم بوندسلیگا.»
هشت سال بعد ترزا در یک پیادهرویِ کاملا متفاوت در لانگبرگ (Lange Berg) در امپده اینطور به این موضوع اشاره میکند: «میشه گفت تونسته بودیم خودمونو قانع کنیم که مجبوریم به آلمان برگردیم. من حتی قانع شده بودم که این بهترین کار ممکنه، چون این طوری دوباره برمیگشتم پیش دوستام.»
روبرت اولین پیشنهادش را در ژانویهی ۲۰۰۲ و شش ماه قبل از پایان قرارداد با بنفیکا دریافت کرد و مایهی تعجبش شد: اف. سی. پورتو او را میخواست.
بعضی کارها از عهدهی یک فوتبالیست حرفهای برنمیآیند، مثل رفتن از بارسلونا به رئال مادرید، از سلتیک به رنجرز، یا از بنفیکا به پورتو. دشمنی دیرینهی بین تماشاگران این تیمها یکی از معدود فرصتها برای مردم اروپای متمدن است که به حس تنفر وجودشان پر و بال دهند؛ و ابراز تنفر چیزی است که صدها هزار نفر هنوز گاهی اوقات به آن احساس نیاز میکنند. کلیشهها در دربی معنا پیدا میکنند و آنجا است که انگار بروز دادن این تنفر درونی مجاز است.
در شمال پرتغال میگویند: «پورتو عرق میریزد، لیسبون پولش را حیف و میل میکند.»
روبرت گفت: «من یه بنفیسیستا (Benficista) هستم. نمیتونم برم پورتو.»
بله؛ حتی وقتی پای ده میلیون یورو در سه سال وسط باشد، آن هم بعد از کسر مالیات. جورج پینتو دا کاستا (Jorge Pinto da Costa) عاشق قرار دادن پیشنهادهای وسوسهبرانگیز جلوی بازیکنان بنفیکا بود تا از این طریق عذابشان بدهد. مدیر باشگاه پورتو فارغالتحصیل مدرسهی یسوعیها بود و برای بیست سال، باشگاه را ملک و خود را ارباب آن میدانست. نامزدش پس از جدایی از او کتاب خاطراتی منتشر کرد و در آن نوشت که پولهای پینتو دا کاستا صرف جواهرات برای خانمها، کتککاری با حریفان و رشوه به داورها میشد، اما جناب رئیس با «بیپایه و اساس» دانستن این اتهامات خود را از آنها مبرا میکرد.
مربی پورتو که دا کاستا را برای آوردن انکه به شمال ترغیب کرده بود، خوزه مورینیو بود.
روبرت تکرار کرد: «من نمیتونم این کار رو بکنم.»
یورگ نبلونگ گفت: «ده میلیون یورو بعد از کسر مالیات آنقدر پول هست که بعدِ امضای همین یک قرارداد لازم نباشه دیگه هیچ وقت کاری انجام بدی.»
با این موافقت کرده بودند که حداقل یک بار رو در رو با پینتو دا کاستا ملاقات کنند.
تابستان قبل شاید فرگوسن شخصا برای امضای قرارداد به روبرت زنگ میزد، اما چنین گفتوگوهای مستقیمی در تعداد کمی از جابهجاییها اتفاق میافتند. حالا دیگر کسانی به عنوان واسط – یا intermediarios به خصوص در کشورهای جنوب اروپا – به مجموعهی افراد دخیل در امضای قرارداد اضافه شدهاند. پینتو دا کاستا نیز intermediario خود را داشت، ماموری ویژه که بدون داشتن سمتی رسمی در باشگاه پورتو، قراردادهای احتمالی جدید را به نمایندگی از او بررسی میکرد.
از طریق شخص واسط به آنها اطلاع داده شد که رئیس باشگاه در ویلای تابستانیاش در بندر کاسکایس (Cascais) – که در زمستانها خالی میماند – منتظرشان است. درِ ورودی ویلا به روی خودروی اُپل (Opel) روبرت که او و یورگ در آن نشسته بودند باز شد. طرفدارانش گاهی به او میگفتند باید برای خودت یه ماشین بهتر بخری – ناسلامتی برای خودت ستارهای. او هم به خودش میگفت وقتی ماشین از طرف حامی مالی در اختیارش گذاشته شده، چه نیازی به خریدن آن دارد؟ آنجا برای اولین بار به ذهن روبرت رسید که چقدر خوب که ماشینش زیادی جلب توجه نمیکند؛ کافی بود کاپیتان بنفیکا را در حال مذاکره با رئیس پورتو ببینند تا روز بعد جرأت آفتابی شدن در زمین تمرین را نداشته باشد.
کسی که نقش واسط را بر عهده داشت در را برایشان باز کرد. داخل، رئیس را دیدند که پوشیده در کت و شلواری سیاه با عینکی بدون فریم به چشم، روی یک صندلی مخملی نشسته بود. نوشیدنیای به مهمانان تعارف نشد، حتی یک لیوان آب. پردههای کرکرهای پنجرهها را پایین کشیده بودند.
یورگ به خاطر دارد که نه خوشوبشی کردند و نه تلاشی برای تعارفات معمول. او میگوید: «انگار جلسهمون نیم ساعتی طول کشید، ولی برای من بیشتر از پنج دقیقه نگذشت. انگار داشتیم مواد مخدر معامله میکردیم.» یورگ به پینتو دا کاستا گفت: «از پیشنهادتون ممنونیم و از اونجایی که رقم مطرحشده بالاست، باید یک صحبتی با هم داشته باشیم. ده میلیون یورو پس از کسر مالیات برای سه سال پیشنهاد سخاوتمندانهایه.»
روبرت حرفهای یورگ را ترجمه کرد و پینتو نیز جوابش را به پرتغالی داد. حرکات رئیس باشگاه گویا بود و یورگ برای فهمیدن اصل موضوع به ترجمهی روبرت نیاز نداشت.
«این رقم ده میلیون رو از کجا آوردید؟ بحثی در مورد آن نشده. ما هیچوقت رقمی مطرح نکردیم.»
آن شخص واسط که دو هفتهی قبل آن پیشنهاد احتمالی را رسانهای کرده بود، ساکت و خاموش نشسته بود کنار مدیرعامل و واکنشی نشان نمیداد. روبرت و یورگ که هر دو به یک چیز فکر میکردند زیرچشمی نگاهی ردوبدل کردند. پیشنهادی روی هوا مطرح شده بود تا روبرت را به پای میز مذاکره بیاورند. پینتو دا کاستا ادامه داد: «ولی بسیار به جذب روبرت انکه علاقهمندیم.»
«ولی ما با این پیشزمینه که ده میلیون یورو روی میز مذاکرهست اومدیم اینجا. خودتون که در جریانید، برای بنفیسیستایی مثل روبرت امکان نداره بیاد پورتو. پس به نظر منطقی میاد که خطر برداشتن چنین قدمی باید با پول جبران بشه. نکنه خدای نکرده ما رو با وعدههای کاذب آوردید اینجا؟»
«لطفا، جر و بحث رو بذاریم برای بعد. پیشنهاد ما به روبرت راضیکننده خواهد بود، که البته خبری از ده میلیون، سه ساله و بدون مالیات نیست.»
«ما رو ميبخشید، ولی ادامهی مذاکره اینطوری برای ما مقدور نیست.»
روبرت و یورگ از جای خود بلند شدند و مودبانه با رئیس و فرد واسط دست دادند. پینتو دا کاستا چیزی به پرتغالی به روبرت گفت: «پیوستن تو به پورتو تا شروع فصل بعد اعلام نخواهد شد و روز معارفه، با آمدن به استادیوم اژدها (Dragon Stadium) ناگهان همه را شگفتزده خواهی کرد.»
روبرت و یورگ در لحظات دشوار میتوانستند با یک نیمنگاه بفهمند که همنظر هستند یا نه. اینجا نیمنگاهی به هم انداختند و برایشان روشن شد که زندگی بدون پورتو هم در جریان است. چند روز بعد، باشگاه کتبا به او پیشنهاد داد. همانگونه که انتظار میرفت از ده میلیون یورو خبری نبود، ولی این بهترین پیشنهادی بود که روبرت در کل دوران حرفهایاش دریافت کرده بود. روبرت خودش را قانع کرد: «ولی من با این پول قصد خیانت به بنفیکا رو ندارم. ترجیح میدم با پول کمتر برای جای دیگری بازی کنم.»
ترزا، وقایع ابتدای سال ۲۰۰۲ را در دفتر خاطرات سیاهرنگش اینطور یادداشت کرده.
۵ فوریه. بالو در ساحل با یک سگ بزرگ دعواش شد. روبرت از من عصبانی شد.
۱۰ فوریه. بازی پورتو و بنفیکا. کسی از طرف برمن (Bremen) داره بازی رو میبینه. فوقالعادهست.
۱۱ فوریه. کایزرسلاترن روبرت رو میخواد.
دورهای بود که تلاش تیمها بر این بود که نقش تقدیر و شانس را در جذب بازیکن به حداقل ممکن برسانند. استعدادیابهایی در خدمت داشتند که از بوئنوسآیرس تا بلگراد را زیر نظر داشتند، پروندههای مفصلی در کامپیوتر تشکیل میدادند که مشخصات شانزده مدافعِ راست را به همراه فهرست ریزِ تواناییهای هر کدام با فشردن یک دکمه در اختیارشان قرار میداد. با این وجود، هنوز هم پررنگترین عامل در جذب یا عدم جذب یک بازیکن – در بیشتر اوقات – شانس و روابط شخصی افراد بود.
وردربرمن دو استعدادیاب استخدام کرد: هونه فازلیچ (Hune Fazlić)که بهترین در بوندسلیگا بود، و میرکو وتاوا (Mirko Votava) که فقط به خاطر سابقهی بازیاش در وردربرمن برای این سمت انتخاب شده بود. وتاوا بود که به پورتو سفر کرد. بنفیکا آن بازی را سه دو باخت و وتاوا که در پوشش مفسری درجه چندم به آنجا رفته بود سوژهی خود را زیر نظر گرفت. «سه شوت به سمت انکه اومد و هر سه تا گل شد – انتظار دارید نظرم چی باشه؟»
وردربرمن به یورگ اعلام کرد که تمایلی به جذب روبرت ندارد.
هیچ کس از کایزرسلاترن برای دیدن بازی روبرت نیامد. فقط مربیشان آندریاس برمه (Andreas Brehme) نظر یوپ هاینکس را تلفنی پرسید.
۲۵ فوریه. روبی با برمه صحبت کرد. یورگ با مدیر ورزشی کایزرسلاترن جلسه داره. امیدوارم همه چیز خوب پیش بره.
در همین حین شایعهای دهان به دهان در لیسبون میگشت. روبرت انکه قصد ترک بنفیکا را دارد! روبرت انکه میخواهد به پورتو برود! پس از تجربهی تلخش از ترک مونشنگلادباخ امیدوار بود این بار بتواند قصدش مبنی بر ترک باشگاه را تا پایان فصل مخفی نگه دارد.
روبرت با حالتی نیمهصادقانه گفت: «نمیفهمم چطور کسی که اصلا منو نمیشناسه داره میگه من با پورتو امضا کردم. مشخصه که دروغه!»
هواداران فریاد میزدند Fica Enke! Fica Enke! و پارچههایی که این شعار به صورت دستنویس روی آنها نوشته بود در هوا تکان میخوردند. یک کانال تلویزیونی تعدادی نوار ویدئو به او داد که پر از پیامهایی از طرف هواداران بود: Fica Enke! انکه، بمان!
تحتتاثیر قرار گرفت، ولی هنوز خود را ملزم به صعود به قلههایی هر چه بالاتر و دستنیافتنیتر میدید. پیشنهاد بنفیکا را برای تمدید قرارداد رد کرد و این تصمیمش با پاسخی صریح و عجیب مواجه شد.
۴ مارچ. روبی رو از دروازه کنار گذاشتن. موریرا بازی میکنه.
نیمکشتنشینی روبرت، آن هم سه ماه پیش از پایان فصل و بدون دلیل فوتبالی، جای تردیدی برای ورزشینویسها باقی نمیگذاشت. به همین خاطر او در یک کنفرانس مطبوعاتی، بالاجبار، قصدش را علنی کرد: «من بنفیکا را ترک خواهم کرد.» بازتاب این خبر به اخبار شبانگاهی رادیو و تلویزیون دولتی پرتغال نیز کشید.
او به تصمیم مربی تیم، ژسوالدو فریرا (Jesualdo Ferreira) در نُه بازی باقیمانده از فصل روی نیمکت نشست.
موریرا میگوید: «بعد از نیمکتنشینی تو بازی با ژیل ویسنته (Gil Vicente) مصدوم شد و بقیهی فصل رو از دست داد. حدس من این بود که خودشو به مصدومیت زد تا اینجوری از تحقیر شدن در امان باشه، که باید بگم اگه این توجیه برای همه قابلدرک باشه، برای من نیست. بنفیکا تو دورانی که روبرت اینجا بود مشکلات زیادی داشت و همین مشکلات هم بالاخره عاصیش کرد. ولی همیشه کنار من بود، راهنمایی و کمکم میکرد، حتی موقعی که متوجه شدیم من باید به جای اون بازی کنم.»
ترزا درست به خاطر ندارد که آیا روبرت واقعا مصدوم شده بود یا خود را به مصدومیت زده بود. آن موقع حواسش متوجه اتفاق دیگری بود.
۱۱ مارچ. کایزرسلاترن به یورگ جواب منفی داده. شانس با ما نیست. باید باز هم صبر کنیم.
ترزا با مرور یادداشتهایش در سال ۲۰۱۰ با دست به پیشانیاش میکوبد و فریاد میزند: «ای خدا، ببین اون موقع چقدر خوشخیال بودیم که فکر میکردیم نه گفتن کایزرسلاترن تلخترین اتفاق ممکن در زندگیه.»
پس از اینکه این خبر تلخ را یورگ از آلمان به آنها رساند، با سگهایشان سوار ماشین شدند و به ساحل رفتند. روبرت گفت: «تا رسیدیم بارون گرفت» و مثل هر کسی که در چنین وضعی قرار گرفته باشد، بدون فکر اضافه کرد «افسردهکنندهتر از این نمیشد.»
اشتیاق روبرت به کایزرسلاترن و برمن با رسیدن اخبار ناامیدکننده از بوندسلیگا شدت میگرفت. در خانهاش در ساسویروس (Sassoeiros) فوتبال آلمان را از تلویزیون ماهوارهای تماشا میکرد و برایش تلخ بود که فوتبال آلمان او را نمیدید. «انگار مردم آلمان فکر میکردند: سه سال دراز کشیدن توی ساحل پرتغال به انکه خوش گذشته.» بزرگترین باشگاههای دنیا مثل منچستر یونایتد او را خواسته بودند و در پرتغال به یک ستاره تبدیل شده بود، ولی در آلمان فقط در جایگاه یک دروازهبان بزرگ و قدرندیده قرار داشت. این مسئله به عملکرد روبرت به عنوان یک دروازهبان ربطی نداشت و بیشتر به خاطر دوری پرتغال و قرار گرفتنش در آن سر اروپا بود. در آلمان، لیگ برتر پرتغال محبوبیت زیادی نداشت؛ علاوه بر این، او موفق نشده بود با بنفیکا به لیگ قهرمانان اروپا – یکی از انگیزههایش برای آمدن به لیسبون در ۱۹۹۹ – برسد. سومین فصل حضورش در بنفیکا نیز با رتبهای بهتر از چهارم در لیگ پایان نمییافت. بنفیکا بیست و هفت قهرمانی در لیگ برتر پرتغال کسب کرده بود، اما آخرینش برمیگشت به سال ۱۹۹۴. تصویر روبرت تنها به یک بهانه در تلویزیون آلمان پخش میشد و آن، دادن توضیحاتی مثل «مردم اینجا آب گازدار نمیخورن چون شکم رو بزرگ میکنه» یا «تو سوپرمارکتهای لیسبون نباید موقع تسویهحساب جلوی صندوقدار زیادی عجله داشت» برای توریستهایی که قصد سفر به پرتغال داشتند بود. در طول این سه سال فقط یک خبرنگار ورزشی آلمانی آمد تا بازی او را در بنفیکا ببیند.
روبرت در باغش در ساسیروس، گرمکن وردربرمن را که دوستش مارک (Marc) به او هدیه داده و تازه اصل هم نبود میپوشید.
عشق ناگهانی روبرت و ترزا به شهرهای ساکت آلمان برای یورگ نبلونگ قابل درک نبود. «روبرت فکر میکرد فرزند گمشدهی بوندسلیگاست، ولی من با خودم میگفتم، خدایا اسپانیا و انگلیس، قویترین لیگهای دنیا تو رو میخوان، اصلا لازم نداری برای آلمان خودشیرینی کنی.» از اسپانیا نیز دو تیم لالیگایی جاهطلب ولی متوسط آلاوز و اسپانیول پیشنهادهایی به او داده بودند.
چند ماه بعد، یورگ به عنوان مدیربرنامهای مستقل شروع به فعالیت کرده بود و روبرت را با اصرار به همراه خود برد. هنوز اوایل کارش بود و تنها کسانی که نامشان در دفتر یادداشتش به چشم میخورد الکساندر باده (Alexander Bade) دروازهبان دوم اف. سی کلن، و هایکه درکسلر (Heike Drechsler) قهرمان پرش طولِ المپیک بودند. «میدونستم انتقال روبرت برای من حیاتیه.» به دنبال باشگاهی بزرگ میگشت. بارسلونا، پدر فوتبال چشمنواز، مدتی بود که دروازهاش مدام بین دو دروازهبان روبرتو بونانو (Roberto Bonano) و پپه رینا (Pepe Reina) دستبهدست میشد و از آنجایی که این موضوع نشاندهندهی نارضایتی مربی از عملکرد دروازهبانانش است، یورگ فکر کرد شاید این تیم در جستوجوی دروازهبانی جدید باشد. یورگ میگوید: «ولی یورگ نبلونگ،یه تازهکار از کلن، نمیتونست گوشی رو برداره و به بارسا زنگ بزنه.»
به یک واسطه نیاز داشت. چند روز بعد دو نفر را جور کرد.
برند شوستر (Bernd Schuster) فرشتهی موطلایی دههی هشتاد، که با سانترهایش فوتبال زیبا را برای همه به نمایش میگذاشت، تنها آلمانی تاریخ بود که سابقهی بازی در بارسلونا را داشت. همسرش گَبی (Gaby) که آن زمان مدیربرنامهاش نیز بود بیشتر از خودش در مرکز توجه قرار داد. گبی همیشه برای تلفن زدن به شمارههای قدیمی دفترچه تلفنش آمادگی داشت، مخصوصا اگر پای پول در میان باشد. او به آنتون پاررا (Anton Parera) مدیر ورزشی بارسلونا خبر داد که یک دروازهبان بااستعداد و در حال حاضر بازیکن آزاد در پرتغال هست که منچستر یونایتد هم یکی از مشتریان او است.
در باشگاهی مثل بارسا با هیئت مدیرهای بیست نفره که هر کدام میخواهد حرف خود را به کرسی بنشاند، نمیتوان هیچ رازی را پنهان نگه داشت. یکی از اعضا به ژوه ویگا (José Veiga) – یکی از مدیربرنامههای پرتغالی – گفت: مدیر ورزشی ما از دروازهبان بنفیکا خوشش آمده، شاید تو بتوانی کارهایش را جور کنی؛ و او هم بلافاصله به یورگ زنگ زد و به او گفت که میتواند بعضی از درهای بستهی بارسلونا را به رویش بگشاید. وِیگا که به واسط شماره دوِ یورگ تبدیل شده بود، خود درگیر جابجایی لوئیز فیگو از بارسلونا به رئال مادرید (انتقال قرن) بود.
مدیربرنامههای این انتقال در صورت به سرانجام رساندن آن، مبلغی بیش از دو میلیون یورو به عنوان حقالزحمه به جیب میزدند.
ویگا قرار ملاقات یورگ و پاررا را برنامهریزی کرد. پاررا میگفت که به انکه علاقهمندند. یورگ پاسخ داد: «این میتونه همه چیز باشه یا هیچ چیز نباشه.»
در چند هفتهی آینده، چندین واسطه با یورگ تماس گرفتند و برای او از روابط عجیب و غریبی که با اعضای هیئت مدیره و مدیرورزشی بارسلونا داشتند گفتند. این افراد به هیچ بازیکنی وصل نبودند و انواع و اقسام بازیکنانی که معرفی میکردند نیز در حکم تیرهایی در تاریکی بود. اما کسی از بارسا مستقیما با یورگ تماس نمیگرفت.
آخر فصل لیگ پرتغال بود و روبرت و ترزا بدون اینکه از مقصد بعدیشان اطلاعی داشته باشند، قرارداد اجارهی خانهشان را در ساسویروس فسخ کرده بودند. روزنامهها خبر دادند بارسلونا به دنبال دروازهبانی جدید است و قصد دارد با اولریش رامه (Ulrich Ramé) بازیکن فرانسوی تیم بوردو قرارداد امضا کند. روبرت برای بازدید از باشگاه آلاوز به همراه یورگ به ویتوریا سفر کرد. ویتوریا شهر کوچکی در شمال اسپانیا است و باشگاه آلاوز نیز مثل آن شهر کوچک و دوستداشتنی بود.
در لیسبون، ترزا و روبرت یک دوربین فیلمبرداری برداشتند و به تمام مکانهایی رفتند که برایشان خاطرهانگیز بود – ساحل اشترویل، لا ویا، مغازهی موسیقی مارک، پارک جنگلی مونسانتو (Monsanto). هر جایی که میرفتند میایستادند، دست تکان میدادند و فریاد میزدند «Adeus Lisboa!» (خداحافظ لیسبون!) ترک آنجا برایشان سخت نبود. آنقدر در لیسبون خوش گذرانده بودند که مطمئن بودند هر جا بروند اوضاع به همان ترتیب خواهد بود.
تابستان سال قبل به مسافرت رفته بودند و چون راهی برای بردن سگها به ذهنشان نرسیده بود، تصمیم گرفته بودند با ماشین تا آلمان بروند – سه هزار کیلومتر رانندگی. این بار، سگهایشان را در لیسبون به مارک سپردند و خود برای گذراندن تعطیلات با هواپیما به فرانکفورت رفتند.
یورگ نیز با هواپیما به مایورکا رفت تا پس از عکس انداختن با هایکه دراکسلر، از آنجا برای مذاکره با تیم دیگر شهر بارسلون یعنی اسپانیول در بیستوهشتم ماه می به کاتالونیا برود.
یک یا دو روز قبل از این تاریخ بود که تماس دیگری از بارسلون دریافت کرد. آنتون پاررا، مدیر ورزشی تیم بارسلونا میخواست دیداری با او داشته باشد.
بیستوهشتم می، یورگ برای جلسه با باشگاه اف. سی. بارسلونا به سمت بارسلون پرواز کرد، پروازی که پول بلیطش را تیم رقیب و همشهری بارسا یعنی اسپانیول پرداخت کرده بود.
[1] منطقهای مسکونی و تفریحی در شهر لیسبون.
[2] نام یک روزنامهی ورزشی در پرتغال.
2 پاسخ