یک زندگی کوتاه: فصل شش

فصل صفر: قدرت رو به زوال شعر فصل یک: کودکی با اقبال بلند فصل دو: شلاق فصل سه: شکست برای اون پیروزی است فصل چهار: ترس فصل پنج: شهر نور ********************************** با صدای زنگ تلفنی که‌ معمولا در آن ساعت شب یا یک‌ تماس عاشقانه است یا یک خبر بد، مارکو ویا از تخت بیرون جهید. بیست و پنجم نوامبر 1999. به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه قبل از نیمه شب بود. اسم روبرت انکه روی صفحه نمایش موبایلش آمد. مارکو بعد از سقوط گلادباخ، به اتریش رفته بود و برای تیم اس وی راید بازی می‌کرد که داشت […]

فصل صفر: قدرت رو به زوال شعر

فصل یک: کودکی با اقبال بلند

فصل دو: شلاق

فصل سه: شکست برای اون پیروزی است

فصل چهار: ترس

فصل پنج: شهر نور

**********************************

با صدای زنگ تلفنی که‌ معمولا در آن ساعت شب یا یک‌ تماس عاشقانه است یا یک خبر بد، مارکو ویا از تخت بیرون جهید. بیست و پنجم نوامبر 1999. به ساعت نگاه کرد. چند دقیقه قبل از نیمه شب بود. اسم روبرت انکه روی صفحه نمایش موبایلش آمد. مارکو بعد از سقوط گلادباخ، به اتریش رفته بود و برای تیم اس وی راید بازی می‌کرد که داشت در بالاترین سطح بوندسلیگای اتریش رقابت می‌کرد. بعد از رفتن به اتریش، کلمه «شهرستان» برای مارکو مفهوم جدیدی پیدا کرده بود. اس وی راید تیمی از شهری یازده هزار نفری واقع شده در دامنه‌ی آلپ بین سالزبورگ و لینز بود که در سال ۱۹۹۸ قهرمان اتریش شده بود. استادیوم راید، Keine sorgen Arena، کاینه زاگن آرنا یا استادیوم «نگران نباش» نام داشت. در واقع این «نگران نباش» بر مارکو هم تاثیر گذاشته بود و او تا اینجای فصل بی‌نگرانی، در پنج ماه هشت گل به ثمر رسانده بود. تلفن را جواب داد:

  • روبی؟
  • میدونی همین الان چی شد؟

مارکو ولی آن وقت شب اصلا علاقه‌ای نداشت که بداند.

  • دوباره ۷ تا گل خوردم!
  • نه؟!

روبرت فقط می‌خندید. انگار که باخت هفت-هیچ به سلتاویگو در جام یوفا بیشتر از اینکه او را فرو بریزد، متعجبش کرده بود. بنفیکا به قصد  دفاع کردن به زمین رفته بود و مربی تصور می‌کرد که بتواند یکی از آن صفر-صفرهای کلاسیک در خانه‌ی حریف را در بیاورد تا در بازی برگشت در لیسبون کار را تمام کند. ولی سلتا در دقیقه‌ی پانزدهم بازی گل زد. نقشه‌ی آنها همان اول بازی شکست خورد. بنفیکا با آن تاریخ باشکوهش، با یوپ هاینکس، مربی فاتح‌ لیگ قهرمانانش، با نونو گومژ و کارل پوبورسکی و ژواو پینتو و با وجود آن شروع درخشان در لیگ داخلی، در آن بازی داشت در اندیشه‌های تاکتیکی ضد و نقیضش دست و پا می‌زد. از طرفی برای یک بازی دفاعی و برای گل نخوردن آمده بود، از آن طرف برای جبران گل خورده می‌بایست حمله می‌کرد. بنفیکا انسجام تاکتیکی‌اش را از دست داد و بازیکنان سلتا که در آن زمان یکی از بهترین ترکیب‌های اروپا را داشت ناگهان فضای زیادی برای مانوور پیدا کردند. کلود ماکلله‌ی فرانسوی در مرکز زمین و الکساندر موستووی و والری کارپین در حمله هر کار می‌خواستند می‌کردند.

 جام یوفا 25 نوامبر 99: سلتا ویگو 7 – بنفیکا صفر

سلتا مهارناپذیر به نظر می‌رسید. ماکلله در موقعیتی تک به تک  گل دوم را وارد دروازه‌ی روبرت کرد و چند دقیقه بعد ماریو توردو با ضربه‌‌ای قوسی‌شکل گل سوم را هم زد.

بازی که به دقیقه‌ی 42 رسید، ۴-۰ عقب افتاده بودند. بین دو نیمه، هاینکس با عصبانیت یک سری دستورات تاکتیکی داد تا شاید اوضاع در نیمه‌ی دوم بهتر شود. اما شانزده دقیقه پس از شروع نیمه‌ی دوم، در حالی که هنوز یک‌سومِ بازی باقیمانده بود، نتیجه هفت بر صفر به سود سلتا بود. به گفته‌ی موریرا در واقع روبرت داشت به تنهایی جلوی یازده بازیکن بازی می‌کرد و روی هیچکدام از گل‌ها هم مقصر نبود.

در پابان بازی و موقع خروج از زمین، روبرت نگاهی به تماشاگران بنفیکا انداخت؛ به همه‌ی آن هشت هزار نفری که آن همه راه را زمینی تا جنوب گالیسیا آمده بودند. دیدن این صحنه و زیبایی باشکوه آن ماتمِ دسته‌­جمعی برای همیشه با او ماند. «هشت هزار نفر در سکوت محض».

مدیر باشگاه، ژواو واله آزودو، بعد از بازی آشفته به رختکن آمد و هر چه فریاد داشت بر سرشان کشید. سه هزار هوادار عصبانی هم در فرودگاه لیسبون این کار را با آنها تکرار کردند. روبرت با آرامش اعصاب‌خردکنی به خبرنگاران گفت که چندان با هفت بر صفر باختن غریبه نیست.

والتر یونگهانس به خوبی اشاره می‌کند که در چنین بازی‌هایی وقتی مقصر شکست دروازه‌بان نیست، معنی این شکست هم برای او با بقیه متفاوت است.

دو روز بعد، قبل از بازی خانگی با کومپومایورنزه، روبرت مثل همیشه با موریرا در هتل هم‌اتاق بود؛ برادر کوچکترش که به علت مصدومیت آنها را در ویگو همراهی نکرده بود.

  • یه بار که من باهات نبودم هفت تا گل خوردی؟
  • موریرا bring mir wasser. برام آب بیار.

تلویزیون همچنان روی یک کانال آلمانی بود.

  • چطوره که تو بازی‌های لیگ پرتغال فقط هزار نفر میان تو استادیوم ولی بعد سه هزار نفر نصف شب میان دنبالمون فرودگاه که فحشمون بدن؟ من اصلا این مردمو نمی فهمم موریرا.
  • روبرت، تو پرتغال این عادیه.
  • بعد چطوره که هیشکی تو پرتغال انگلیسی بلد نیست؟ مدرسه تو این کشور نداریم؟
  • انگلیسی فقط تا کلاس هشتم اجباریه، بعدشم همه هر چی یاد گرفتن یادشون میره. این کاملا عادیه. اینجا پرتغاله‌ها!
  • چطوره که همه جا محدودیت سرعت ۱۲۰ کیلومتر در ساعته، ولی مردم تا ۱۹۰ هم میرن؟
  • اوه این خیلی عادیه. اینجا پرتغاله. ما همه دیوونه‌ایم اینجا.
  • پس چرا من انقدر عاشق اینجام؟
  • اینو نمیدونم روبرت.

چهار ماه پس از اثاث‌کشی به خانه‌ی قصر مانندشان، ترزا و روبرت چیز تازه‌ای در مورد پرتغال یاد گرفتند. این که بین کشورهای گرم دنیا هیچ جایی به سردی جنوب اروپا نیست.

همانند خیلی دیگر از خانه‌های جنوب ایتالیا، اسپانیا یا پرتغال، مهمان‌خانه‌ی قصر فرونتیه‌­را هم مجهز به سیستم گرمایشی نبود؛ چیزی که روبرت و ترزا موقع اثاث‌کشی در آن روز آفتابی ماه آگوست اصلاً به آن توجه نکرده بودند. تک‌تک پنج اتاق مهمان‌خانه­‌ی کاخ شومینه داشتند که به قول ترزا احتمالاً در قرن هفدهم پنج عضو خدمه به هر اتاق سر می‌زدند تا از روشن بودنِ آتش اطمینان حاصل کنند.

از لای درز دیوارها سوز می‌آمد؛ در آشپزخانه حتی موقع حرف زدن بخار دهان‌شان را می‌دیدند. لباس‌هایی که در اتاق‌ها روی بند رخت پهن کرده بودند، آرام آرام بوی نا گرفتند. دو عدد بخاری برقی خریدند و داخل یکی از اتاق‌ها گذاشتند و شروع کردند به زندگی در یک اتاق، آن هم در یک خانه‌ی ۶ خوابه با پنج سرویس بهداشتی.

وقتی که قرار شد هوبرت روسکامپ، دوست شکارچی‌شان از گیراث برای دیدنشان به لیسبون بیاید، ترزا از او خواهش کرد تا با خودش پتوی برقی بیاورد. ترزا پتوی برقی را نیم ساعت قبل از خواب را روشن می‌کرد تا رختخواب را گرم کند. «بدترین چیز زمانی بود که چیزی رو در حمام یا دستشویی جا گذاشته بودی. باید تو اون سرما از رختخواب بیرون می‌اومدی».

روبرت البته خوش‌شانس‌تر بود، چون حداقل می‌توانست در ورزشگاه دوش بگیرد و بعد از مدتی مسواکش را هم همان جا می‌­زد. نیازی به گفتن نیست که بازدیدکنندگان زمستانی این کاخ به اندازه‌ی مهمانان تابستانی مشتاق نبودند. فلوریان، برادر ترزا گفت: «این اولین یخچال  مسکونی جهانه». یک روز صبح ترزا او را دید که بی‌حرکت جلوی خانه ایستاده، دستانش را جمع کرده، چشمانش را بسته و سرش را به طرف خورشید نگاه داشته.

  • فلو، چی کار داری می‌کنی؟
  • دارم خودمو گرم می‌کنم.

به نظر می­‌رسید برادر ترزا در مدت اقامتش در لیسبون، کمی  از دست روبرت دلخور شده. او روبرت را دوست داشت و از مصاحبت با او لذت می‌برد، اما از این ناراحت بود که مثلا چرا روبرت هرگز از او  راجع به کارش نمی­‌پرسد؟ احساس می­‌کرد کار و زندگی­‌اش به عنوان یک معلم در مونیخ کوچکترین جذابیتی برای دوست‌پسر خواهرش ندارد.

این بیماری فوتبالیست‌ها است. فوتبالیست­‌های حرفه‌­ای عادت می‌کنند که دائماً از آنها سوال شود و به تدریج فراموش می‌کنند که خودشان هم از دیگران سوال کنند. آنها آرام آرام از یاد می‌­برند که چطور به دیگران توجه کنند.

بر خلاف فلوریان، هوبرت متوجه نقص اجتماعی روبرت نشد. به هر حال هوبرت منتظر نمی‌ماند تا مردم از او سوال کنند. او اگر می‌خواست چیزی بگوید، می‌گفت. منتظر نمی­‌ماند.

روبرت هوبرت را به دلوژ برد و اوزه­بیو بازیکن افسانه‌ای پرتغالی را نشانش داد؛ «اوزه­بیو این هوبرته». اوزه­بیو هم خوش و بشی با هوبرت کرد. ترزا و روبرت شهر، برج بلم و نمای اقیانوس اطلس را به هوبرت نشان دادند. هوبرت باورش نمی­‌شد که این دو نفر این طور هوایش را دارند.

مارکو (ویا) و کریستینا کمی قبل از کریسمس به دیدنشان آمدند. پاناتینایکوس، یکی از بیست و پنج باشگاه بزرگ اروپا، مارکو ویا را در آن شهر کوهپایه‌ی آلپ کشف کرد و بلافاصله او را خرید و با شروع نیم‌­فصل و بعد از کریسمس او در یونان بود. روبرت و مارکو بدون اینکه بدانند، از طلایه‌داران نسلی شده بودند که داشت فوتبال حرفه‌ای را در مسیر جهانی شدن می­‌برد. در سال 1992، تعداد بازیکنان غیر بریتانیایی شاغل در لیگ برتر انگلیس از انگشتان یک دست فراتر نمی­‌رفت. هفت سال بعد از آن، از میان حدود پانصد بازیکن لیگ، یک‌سومشان خارجی بودند. بازیکنان جوانی مثل روبرت و مارکو، که پیشتر ممکن بود نهایتا از مونشن گلادباخ به برمن یا فرانکفورت بروند، حالا تبدیل به یک نیروی کار مهاجر شده بودند؛ نیروی کاری که هیچکس آنها را برای چنین موقعیتی آموزش نداده بود.

با مهمانانشان در تنها اتاق گرم کاخ دور هم نشسته بودند؛ ترزا و کریستینا روی کاناپه و روبرت و مارکو روی زمین. داشتند با هم دو به دو اسم فامیل بازی می­‌کردند.

روبرت گفت: خانوما رودخونه با E نوشتین؟

ترزا جواب داد: امس (Ems)

روبرت گفت: آها آره ما هم همینو نوشتیم.

کریستینا حرف N را انتخاب کرد. روبرت دوباره پرسید؟ رودخونه داریم؟

کریستینا گفت: نکار (Neckar)

روبرت دوباره گفت: آها آره ما نوشتیم.

دست آخر ترزا و کریستینا متوجه شدند که روبرت و مارکو اصلا اسم رودخانه بلد نیستند و فقط جواب‌های آنها را می‌­دزدند. مارکو گفت: عجب اوضاعیه­‌ها! من خودم همیشه اونی بودم که بقیه رو دست مینداخت، روبرت هم اونی که تو هیچ بازی­‌ای حاضر نبود ببازه.

برای صبحانه‌ی روز بعد ترزا محض تنوع، تخم‌مرغ خاگینه بدون زرده درست کرد. مارکو چشمکی به روبرت زد و رو به ترزا با پوزخند گفت: این دیگه چیه؟!

روبرت با تکان دادن سرش به مارکو فهماند که تو با ترزا شوخی نمی‌کنی.

هنگام ناهار، روبرت و مارکو به رستوران فست‌فود مورد علاقه‌ی خود رفتند؛ مقابل پیشخوان ایستاده بودند که صدای وز وزی از پشت سرشان توجه مارکو را جلب کرد. او چرخید. ده‌ها کودک از پنجره‌های رستوران به داخل نگاه می­‌کردند، دو سه تای اول از قبل وارد رستوران شده بودند و بعد از چند دقیقه روبرت و مارکو خود را در محاصره­‌ی صدها کودک پرتغالی که می‌خندیدند یافتند.

«اونک! اونک!»

روبرت پس از شش ماه زندگی در لیسبون می‌دانست منظور آنها چیست. انکه با تلفظ پرتغالی، شبیه به اونک (Unek) به نظر می‌رسید.

مارکو پرسید: چی شده؟ اینا تو رو با یه آدم معروفی چیزی اشتباه گرفتن؟

مارکو به خاطر می‌آورد که روبرت چطور با غرور خندید. می‌گوید: «روبی در این مورد رفتار متناقضی داشت. آدم ساکت و درونگرایی بود، اما در عین حال از سوپر استار بودن و همه حواشی‌­اش خوشش می آمد».

برای پرتغالی‌ها، روبرت انکه چیزی بیش از یک دروازه‌بان خوب بود؛ برای کشوری که مردمش اغلب به شکل غمگنانه­‌ای در آن گذشته‌ی باشکوهِ از دست رفته‌شان به عنوان کشوری قدرتمند و پرمستعمره گیرکرده‌­اند و کوچکترین رفتاری که از یک خارجی سر می‌زند، در ذهنشان می­‌ماند.

در حالی که اکثر ورزشکاران یا کسانی که برای کار و تجارت به این کشور مهاجرت می‌کنند، پرتغالی یاد نمی‌گیرند و همچنان انتظار دارند وقتی به انگلیسی یا اسپانیایی صحبت می‌کنند فهمیده شوند، روبرت در اولین کنفرانس مطبوعاتی خود، تنها بعد از چهار ماه حضور در پرتغال به زبان پرتغالی صحبت کرد. موریرا اذیتش می­‌کرد و می‌گفت: البته حالا اون طور هم نبود که بعد از سه ماه پرتغالی صحبت کنی؛ یه چیزهایی رو حفظ کرده بودی رفتی گفتیشون دیگه.

اما این دومین کنفرانس مطبوعاتی روبرت بود که به یک خبر ملی تبدیل شد. آنجا که به پرتغالی گفت: Fodes!.

تیتر روزنامه­‌های روز بعد پر شد از این عبارت. بولتن­‌های خبری تلویزیونی این صحنه را بارها و بارها تکرار کردند: روبرت روی تریبون پشت میکروفون‌ها، کلمه­‌ای از یادش رفته. هر چه فکر می­‌کند به خاطر نمی­‌آورد. به سیاق خودش دستانش را روی پیشانی می­‌گذارد و به آرامی می‌گوید Fodes!  فاک!

مردم از خوشحالی می‌خندیدند. این برای پرتغالی‌ها یک اصل بود: هر کسی که بتواند مثل آنها فحش بدهد یکی از آنها بود.

بنفیکا آن شکست 7-0 را در ویگو نمی‌توانست هضم کند. باشگاه از این خاطره‌ی تلخ رهایی نداشت. بعد از این باخت، عموم نسبت به هر اشتباهی که بازیکنان مرتکب می‌شدند، واکنش خشمگینانه‌­تری نشان می‌­داد و این خودش طبیعتاً باعث می‌­شد بازیکنان بیشتر اشتباه کنند. رئیس باشگاه همچنان احساس می‌کرد که به او توهین شده. آن دسته از بازیکنانی را که  در آن بازی پراشتباه بازی کرده بودند، هفته‌ها منتظر دستمزد گذاشت و البته این امر باعث نشده بود که بازیکنان بهتر بازی کنند. بنفیکا ضعیف شده بود. تیمی که چندین ماه  اول فصل در حال پرواز بود، حالا از پنج بازی آخر لیگ – بین دسامبر 1999 تا ژانویه 2000 – فقط یک بار برده بود. تیم پایین­تر از رقبای سنتی‌­اش یعنی پورتو و اسپورتینگ لیسبون به رتبه‌ی سوم سقوط کرده بود.

هاینکس از دست خبرنگاران نیز به ستوه آمده بود. در روز سوم ژانویه 2000،  تعداد زیادی پاپاراتزی پرتغالی بیرون خانه‌اش در مونشن گلادباخ در کمین نشسته بودند و سعی می­‌کردند با دوربین دو چشمی از پنجره‌ها داخل خانه را دید بزنند. می­خواستند بدانند که آیا او واقعاً در رختخواب است یا نه.

ماجرا از این قرار بود که هاینکس دعوت شده بود تا شب سال نو را با اولی هوینس، مدیر بایرن مونیخ بگذراند، اما ناگهان تب کرد و آن شب را در هتل خوابید. بعد به جای بازگشت به لیسبون، به خانه رفت تا بهبود یابد. در روز چهارم ژانویه، بنفیکا در دربی لیسبون مهمان اسپورتینگ بود. رسانه‌های پرتغالی به این مربی مشکوک بودند. می‌گفتند خودش را به بیماریِ آنفولانزا زده تا بتواند زمان بیشتری را در خانه بگذراند. هر کسی که با اخلاق و پرنسیپ کاری هاینکس آشنا باشد از این داستان خنده‌­اش می­‌گیرد، اما واقعیت این بود که از این جا به بعد اتفاقاتی که در بنفیکا افتاد اصلا خنده‌دار نبود.

هاینکس با تب به لیسبون برگشت، اما به توصیه‌ی پزشکش به ورزشگاه نرفت و در عوض مسابقه را از طریق تلویزیون تماشا کرد. این بازی بدون گل به پایان رسید و روبرت به عنوان بهترین بازیکن مسابقه شناخته شد. خبرنگاران عصبانی دوباره نوشتند که مربی، هر چند بیمار، باید همراه تیم خود باشد. هاینکس وقتی بهتر شد، مصاحبه‌­ای کرد و به آنها تاخت؛ گفت: روزنامه‌نگاری در پرتغال حتی از فوتبال پرتغال هم بدتر است. رئیس باشگاه به شدت عصبانی شد و علناً با مربی در افتاد و به شیوه‌ی همیشگی خودش دستمزد او را متوقف کرد.

ماه‌ها بنفیکا به شکلی مشابه با بوسیو درگیر شده بود؛ همان دروازه‌بانی که پس از آن نمایش ضعیف در بازی دوستانه‌ی پیش‌فصل مورد کم‌­لطفی هواداران قرار گرفته بود. باشگاه دیگر به او احتیاج نداشت، بنابراین دستمزدش را قطع کرد. آنها تازه شش ماه پس از شروع فصل مدارک لازم برای مجوز بازی او را  آماده کردند. بوسیو با وجود هجمه‌ی سنگین توهین و استهزایی که بر علیه­‌اش بود، آرامش فوق‌العاده‌ای داشت. او بدون هیچ شکایتی با روبرت و موریرا تمرین می­‌کرد. مردم دیگر بوسیو را فراموش کرده بودند. او زیر سایه‌ی روبرت انکه قرار داشت، انکه‌ای که به عقیده‌ی والتر یونگهانس «در راه تبدیل شدن به یک دروازه‌بان بزرگ بین‌المللی» بود. تفاوت کیفی بین دروازه‌بان اول و سوم تیم قاعدتا باید زیاد باشد، اما بدون آن یک روز بد بوسیو در آستانه‌ی فصل، نقش‌های روبرت و بوسیو به راحتی می‌توانست جابه­‌جا شود. در حالی که چیزهای زیادی هم بود که روبرت – این قهرمان مردم لیسبون –  از بوسیو – این چهره مطرود –  آموخته بود. او متوجه شد که چگونه دروازه‌­بانان دیگر بنفیکا – موریرا ،بوسیو و نونو سانتوس – نسبت به دروازه­‌بانان آلمان همچون کوپکه، کان و کمپس جلوتر بازی می­‌کردند. این به آنها کمک می‌کرد تا پاس‌ها و سانترهای بیشتری را قطع کنند. روبرت به موریرا اصرار داشت: «من  اگه مربی بودم ترجیح می‌دادم یه دروازه‌بان داشته باشم که 6 تا خروج ساده و موفق داشته باشه، تا یه دروازه‌بان که ده تا خروج داره و دو تای سختش ازش رد میشن». او واقعاً معتقد بود که دروازه‌بان خوب دروازه‌بانی نیست که توپ­‌های خیلی سخت را بگیرد، بلکه کسی­ است که کمترین اشتباه را داشته باشد. با این حال، او در تمرینات خصوصی از موریرا و بوسیو  هم یاد می­‌گرفت. یک بار وقتی یکی از بازیکنان تیم حریف وارد نیمه‌ی زمین بنفیکا شده بود، روبرت برای گرفتن موقعیت تک به تک  هشت یارد از دروازه خارج شد.

این تغییر برای روبرت منحصر به برداشتن چند قدم محدود رو به جلو نبود. این اتفاق برای او چیزی همچون قدم گذاشتن در دنیای ناشناخته‌ها بود. مهمترین چیز برای یک دروازه‌بان احساس امنیت است و روبرت حالا در جایی نسبت به دروازه می‌ایستاد که تا پیش از این نایستاده بود. او داشت از نقطه‌ی امنی که در طول سال‌ها برای خودش ایجاد کرده بود، حس امنیتی که از دانستن اینکه دقیقا چند قدم از دروازه فاصله دارد و بدنش چه زاویه‌ای نسبت به تیرک‌های دروازه دارد، فاصله می‌گرفت. با این حال، او به طور غریزی به موقعیت محافظه‌کارانه‌ی قدیمیِ خودش، جایی نزدیکتر به دروازه، باز می‌گشت و هر بار که این کار را می کرد احساس می کرد که دلش می‌خواهد دوباره جلو برود.

یوپ هاینکس می‌گوید: «نیازی به فشار آوردن به روبرت نبود؛ اون خودش بزرگترین منتقد خودش بود. همیشه دنبال یاد گرفتن بود. من تو دوران حرفه‌ایم مربی بازیکنای زیادی بودم و به عنوان مربی همیشه با همه­‌شون رابطه‌ی خوبی داشتم. اما اگه کسی بعد از سی سال کار از من بپرسه که بازیکن ایده­‌آلم کیه، من همیشه میگم فرناندو ردوندو و روبرت انکه. این دو تا فقط فوتبالیست‌های خاصی نبودن، بلکه آدم‌های خاصی هم بودن – محترم، اجتماعی و باهوش».

هر بار که بعد از تمرین،  تمام تیم ورزشگاه را ترک می‌کردند، هاینکس دوش‌گرفته و سرحال، با موهای خیس به سالن بدنسازی می‌­رفت. روبرت و والتر یونگهانس هم همیشه آنجا بودند. هرچند حالا دیگر روبرت «برادر کوچکش» موریرا را نیز با خود همراه می‌کرد. هاینکس می‌گوید: «این بهترین زمان ما بود. می‌تونستیم استرس کار رو تو اون سالن خالی کنیم. اونم بعد از یه تلاش سخت روزانه برای حرف زدن و شنیدن به یه زبون خارجی. اونجا هر سه تامون می‌تونستیم با هم آلمانی صحبت کنیم؛ در مورد فوتبال، سیاست، مسائل روزمره، فیلم، غذا، سگ، همه چی. بحث‌های سه نفره‌ی سه تا آلمانی تو ورزشگاه مثل مناجات بود».

ترزا و روبرت در آن کاخ یخی تمام زمستان را در رویای تابستان سپری کردند. به خود قول دادند که به هیچ وجه زمستان بعد را آنجا نباشند. اما در حال حاضر، تصمیم گرفتند آنجا را تحمل کنند تا بتوانند تابستانی دیگر در کنار استخر لذت ببرند. پاییز بعد آنها از کاخ فرونتیه‌­را رفتند.

در 18 فوریه 2000، ترزا هدیه‌ی روبرت را برای بیست و چهارمین سالگرد تولد خودش باز کرد. توانست محتویات داخلش را از روی کاغذ بسته‌بندی حدس بزند.

گفت: «آها، پیراهن فوتبال» و تظاهر به خوشحالی کرد، در حالی که بیشتر گیج بود تا هیجان‌زده.

«امتحانش کن». روبرت به شکل محسوسی بی‌قرار به نظر می­‌رسید؛ معمولا خارج از زمین مسابقه وقتی هیچ چیز طبق برنامه پیش نمی‌رفت این شکلی می‌شد.

ترزا پیراهن دروازه‌­بانی سیاه و زرد بنفیکا را از داخل کاغذ کادو بیرون کشید و گفت : «خب؟»

پیراهن اما به طرز عجیبی بلند بود؛ تا زیر زانوهایش می‌­رسید. روبرت گفت: «قبل از اینکه بخوای غر بزنی برو پشت به آینه وایستا». این یعنی که ترزا باید تا حمام می‌رفت – همان سفر کوچک قطبی.

ترزا پشت به آینه به خودش نگاه کرد. پشت پیراهن روی شانه‌­ها  اسم ترزا انکه TERESA ENKE پرینت شده بود. پایین­تر، جایی که معمولاً شماره‌ی دروازه‌بان چاپ می­‌شود، یک علامت سوال سفید نقش بسته بود.

بیش از یک ثانیه هم طول نکشید تا ترزا بفهمد که معنی این هدیه چیست.

آنها در تعطیلات تابستان در قلعه‌ای در نزدیکی مونشن گلادباخ ازدواج کردند. کریستیان، دوست ترزا، از کفش­‌های فیروزه‌­ای عروس عکس گرفت.


عکس عروسی روبرت و ترزا – سال 2000

داخل فرونتیه‌­را، ترزا یک دوست جدید پیدا کرده بود. او که با قلبی سنگین یکی از دو سگ خود را در آلمان پیش والدینش گذاشته بود، حالا هر جا وقتی گیر می‌­آورد، زنجیر سگ سرایدار قصر را باز می‌­کرد و او را به گردش می­‌برد. روبرت یک بار از هم‌اتاقی­‌اش پرسید: « موریرا چرا اینجا با حیوونا اینقدر بد رفتار میکنن؟ هر جا که میرم، سگای  ولگرد می‌بینم یا سگ‌هایی که با زنجیر بستنشون».

  • دلیلشو صد بار بهت گفتم: اینجا پرتغاله.
  • ما باید به این سگ‌ها کمک کنیم.

اما روبرت و ترزا تنها کسانی بودند که چنین نظری داشتند. پاییز همان سال آنها از پالاسیو فرونتیه­‌را به خانه‌ای یک طبقه با باغ و گرمایش مرکزی در ساسوئیروس، نزدیک ساحل نقل مکان کردند، جایی که هیچ منعی برای نگه‌داری سگ وجود نداشت. ترزا سگ سرایدار را از او خرید. یک سگ تپل شپشویی را هم که در پارک  پیدا کرده بود به سرپرستی گرفت. آرام آرام در لیسبون این خبر پیچید که دروازه‌بان و همسرش حیوان‌دوست هستند. یک سگ روی حصار باغ آنها انداختند‌، یک پودل هم به تیر چراغ بیرون درب ورودی آنها بستند. خانمی که در دفتر باشگاه بنفیکا کار می‌کرد، پس از تمرین با روبرت تماس گرفت و از او خواست که سگ دوبرمن رها شده و بدون قلاده‌­ای را که گردنش هم بدجور زخمی شده، با خود به خانه ببرد.

روبرت به ترزا می‌­گفت: «میدونی عزیزم ،بعضی وقتا ازت متنفر میشم چون باهام یه کاری کردی که دیگه نمی‌تونم از کنار یه حیوون بی‌­کس عبور کنم».

اوضاع آرام آرام طوری شد که آنها  ناگهان دیدند که هفت سگ دارند.

ارتباط خود این سگ‌ها با همدیگر هم داستانی بود برای خودش. جوکر، همیشه با آلامو دعوایش می­‌شد. آنها جوکر را در سوله‌ی باغ گذاشتند. وقتی روبرت آلامو را در خانه تحت کنترل داشت، ترزا با موبایلش به او تلفن می­‌کرد: حالا می تونی با جوکر بیرون بیای.

با وجود همه‌ی عشقی که آنها به حیوانات داشتند، گاهی این وضعیتشان مضحک به نظر می‌­آمد. آنها نهایتا مجبور شدند جوکر را به پناهگاه سگ‌ها در سینترا بسپرند. روبرت گاهی از میزان تعهد ترزا به حمایت از حیوانات عصبانی می‌شد. به هر حال، او نمی‌­توانست همه‌ی سگ‌های پرتغال را نجات دهد. اما  از آن طرف خود روبرت هم هر روز به پناهگاه سگ‌ها می‌رفت تا جوکر را نیم ساعت برای پیاده‌روی ببرد. ترزا می‌گوید: «حتی به نظر منم ،هر روز دیگه زیادی بود».

فصل دوم روبرت انکه در بنفیکا با یک خداحافظی آغاز شد. در سپتامبر سال 2000 ، یوپ هاینکس تنها چهار روز قبل از شروع فصل از ماندن منصرف شد. می‌گفت: «دیگه نمیتونم این شرایطو تحمل کنم». بنفیکا سال اول خود را با هاینکس و روبرت  با رتبه‌ی سوم لیگ به پایان رساند؛ دو امتیاز کمتر از تیم دوم یعنی اسپورتینگ. این یعنی این که تیم، سهمیه‌ی لیگ قهرمانان را هم به دست نیاورده بود و این مساله رسانه‌ها و هواداران را عصبانی و طلبکار کرده بود؛ اما چیزی که هاینکس روی آن تاکید می‌کرد این بود که آنها در مجموع، پانزده امتیاز بیشتر از فصل قبل کسب کرده بودند، آن هم در حالی که خود هاینکس نه ماه  بود که حقوق نگرفته بود. برای روبرت، کناره‌گیری حامی اصلی‌اش آنقدرها هم مهم نبود. در طول یک سال در لیسبون ، او استقلال بیشتری پیدا کرده بود. او حالا نه فقط دروازه‌بان، که یکی از چهره‌های اصلی تیم بود. یک مربی جدید آمد و بیشتر کارها در بنفیکا مانند گذشته پیش رفت. دستمزدها با دو هفته تاخیر پرداخت شد، رئیس باشگاه ژوائو واله آزودو به اتهام اختلاس دستگیر شد. کار به جلسه‌ی پارلمان پرتغال درباره وضعیت تیم کشیده شد؛ جلسه‌ای که در آن  وزیر دارایی علنا خطاب به نمایندگان مجلس درباره‌ی کلاه‌برداری و بدهی هنگفت 50 میلیون پوندی حرف زد.

هر چند که مردم، بنفیکا را نه با این گزارش‌های مالی، که با گذشته‌ی باشکوهش می‌شناختند. بلافاصله پس از رفتن هاینکس، بنفیکا اول یک-صفر به بوآویشتا باخت و سپس با براگا 2-2 مساوی کرد. روبرت بهم ریخت. در خانه به سختی قادر به انجام یک مکالمه‌ی معمولی با همسرش بود. مدام به گل‌هایی که خورده بود فکر می‌کرد؛ گل‌هایی که  حتی در آنها مقصر هم نبود.

ترزا گفت: «خوب  دیگه کافیه ، بیا بریم یه جایی». ولی روبرت تنها وقت‌هایی که خوب بازی کرده بود می توانست از زندگی لذت ببرد. آنها با ماشین به سمت بلم راندند. روبرت البته اشتیاقی از خود نشان نمی‌داد. مردم او را در خیابان‌های آنجا متوقف کردند. «اونک، از بنفیکا چه خبر؟ چرا دیگه بی‌خیال بردن شدین؟» روبرت با خوشرویی جواب‌های مبهمی داد، مقداری پیاده‌روی کردند و بعد از آن حالش کمی بهتر شد؛ سعی می‌کرد یاد بگیرد که احساسات ناخوشایند را رها کند. ولی آیا این واقعا شدنی بود؟

مربی جدید جوانی سی و هفت ساله بود و تا به حال هرگز رهبری یک تیم حرفه‌ای را بر عهده نداشته بود. نامش ژوزه مورینیو بود. سال‌ها بعد، وقتی که او در چلسی و اینتر تبدیل به «آقای خاص» شد، همه درباره‌ی شخصیت مغرور جذابش و از قدرت سخنوری‌اش نوشتند. روبرت شیفته‌ی نکته‌سنجی‌های تاکتیکی و رفتار سرخوشانه‌ی جذابش با بازیکنان شد. «اون بهترین مربی زندگی حرفه‌ایم بود». اما بعد از کمتر از چهار ماه مورینیو به دلیل امتناع باشگاه از تمدید طولانی مدت‌تر قراردادش و با وجود پنج برد متوالی، از جمله پیروزی سه بر صفر در دربی مقابل اسپورتینگ، استعفا داد. وقتی داشت با بازیکنان خداحافظی کرد، چشمانش پر از اشک شده بود.

دوباره فصل روشن کردن بخاری‌ها در لیسبون فرا رسید. خانه‌شان این بار نه خیلی دنج و گرم اما به اندازه‌ی کافی دلپذیر بود. اما وقتی  یک بار هم‌تیمی روبرت، پائولو مادیرا برای شام دعوتشان کرد، قدر خانه‌ی خودشان را دانستند. در لیسبون بیشتر خانه‌ها عایق حرارتی مناسبی نداشتند و واقعا سرد بودند. در رختکن، روبرت گروه کوچکی برای خودش پیدا کرده بود: مادیرا، موریرا ،پیر فن هویددونک و فرناندو میرا. موریرا می گوید: «چیزی که در مورد روبرت به خاطر دارم اینه که به همه خیلی دوستانه صبح به خیر می‌گفت ولی فقط با یه گروه کوچیکی خیلی صمیمی بود، حتی وقتی کاپیتان تیم شد.»

بنفیکا همچنان میراث‌دار خوبی برای آن گذشته‌ی باشکوه نبود. فصل ۲۰۰۱-۲۰۰۰ را با رتبه‌ی ششم به پایان رساندند. نتایج پرنوسان تیم باعث شده بود تا عملکرد خوب انکه اتفاقا بیشتر به چشم بیاید. یورگ نبلونگ می‌گوید: «اگر چه من اغلب اونجا بودم، اما هیچ کدوم از بازی‌ها بطور مشخص تو ذهنم باقی نمونده، خنده داره- یا شاید هم نه. فوتبال خوب بود، اما واقعاً چیز دوست داشتنی و به یادموندنی تو لیسبون، زندگی بود نه فوتبال». به طور مثال، صبح‌ها یورگ مدت زیادی را زیر دوش آب در حمام سپری می‌کرد: «لذت‌بخش‌ترین دوشِ دنیا، گویی که زیر یه ابرِ داغ ایستادی». او همچین عاشق درخت‌های لیمو در باغ سوسیروس (Sassoeiros) بود. یورگ و روبرت به صورت خودجوش با توپی که روی زمین رها شده بود شروع کردند به فوتبال بازی کردن، اما بازی هنگامی که لیمویی بین انگشتان پای یورگ گیر کرده بود، متوقف شد. روبرت پرسید: «کجا داریم میریم؟» یورگ گفت: «بیا بریم به مارک سر بزنیم.» نهایتا آنها به فروشگاه ضبط یکی از دوستانشان رفتند و تا عصر در آنجا با یکدیگر موسیقی گوش دادند. «خب بسه دیگه. بیا بریم کافه بلوز».

مادر روبرت برای کریسمس به دیدنشان آمد. آنها کریسمس را در مونتمار در کشکایش جشن گرفتند؛ در رستورانی که از پشت پنجره‌اش آبی نیلگون اقیانوس اطلس را میشد دید که با سیاهی شب در هم می‌آمیخت. گارسون‌ها لباس‌های مارک پرادا و گوچی  پوشیده بودند و ‌بسیار آرام و تقریبا بی‌صدا حرف می‌زدند. نیمه شب که شد، مادر روبرت سال ۲۰۰۱  را با رقص کانگا [1] تحویل کرد و ترزا هم  بلافاصله بلند شد تا او را همراهی کند و بعد از چند دقیقه این دو نصف مهمان‌های پر افاده‌ی رستوران را برای رقص بلند کرده بودند.

مادر به روبرت می‌گفت: «یالله پاشو بیا وسط». ولی روبرت از صندلی جُم نخورد.

  • مادر میشه لطفا؟
  • چرا؟ اینجا کسی منو نمیشناسه.
  • ولی منو میشناسن!

دوران پرتغال: روبرت به همراه والتر یونگهانس (اولی از چپ) و پی‌یر فن هویدونک (اولی از راست)

یورگ (نبلونگ) می‌گوید: این از اون دست لحظه‌های به ظاهر کوچیک ولی در حقیقت واقعا بزرگ بود. لحظه‌هایی که به عنوان بهترین لحظات تمام عمرت ازشون یاد میکنی».

یک بار بنفیکا از روبرت خواست که برای ملاقات بچه‌های سرطانی سری به بیمارستان شهر بزند. ترزا هم با روبرت رفت. وقتی از در وارد شدند یکی از بچه‌ها بلافاصله رویش را برگرداند. پرستار در گوش روبرت گفت که او یک طرفدار دو آتشه‌ی بنفیکا است. روبرت سعی کرد با پسربچه حرف بزند. یک بار، دو بار، سه بار … پسر بچه سرانجام بدون انکه برگردد جواب داد، ولی همچنان سرسختانه صورتش را رو ‌به دیوار نگاه داشت. نمی‌خواست قهرمان زندگی‌اش او را بیمار و رنجور و بدون مو ببیند.

بعد از ملاقات، روبرت و ترزا برای پیاده‌روی به ساحل رفتند. حالشان که  بهتر شد شروع به حرف زدن کردند. ترزا گفت: بچه‌های بیچاره. روبرت جواب داد: «بیچاره پدر مادراشون» و بلافاصله این از ذهن هر دویشان گذشت که چقدر خوشبختند که چنین زندگی‌ای دارند.

 

[1] یک نوع رقص آمریکای لاتین با ریشه‌ی آفریقایی که در آن رقصنده‌ها روی یک خط پشت سر هم می‌رقصند.

 

3 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *