فصل سه: شکست برای اون پیروزی است
**********************************
در هتلِ فرودگاه اتاق گرفتند، هتلی مخصوص آنهایی که میخواهند هرچه زودتر برگردند. پارک کوچکی کنار هتل بود به اسم «درهی سکوت» که فاصلهاش تا محل قدیمی نمایشگاه [1] فقط پنج دقیقه بود، تنها جای آشنایی که میتوانست نقطهی مشترکی برای شروعِ گشت و گذار در این شهر غریب باشد.
ترزا از بالکن رستوران و بر فراز رود تاگوس (Tagus) محل قدیمی نمایشگاه را میدید. هوای شب در روزهای داغ ماه جولای مطبوع بود و نسیم خنکی هم میوزید. انعکاس نور شهر لیسبون روی رودخانه در رقص بود و پرچمهای کشورها بر فراز میلههایی کاشته شده پای پل واسکو دو گاما در اهتزاز.
ترزا به روبرت گفت: «اینجا خیلی قشنگه روبی، نه؟»
روبرت که مشغول بریدن استیکش بود گفت: «من که به جز تق و توق میلهی پرچمها چیزی نمیشنوم.»
درست به خاطر ترزا نمانده که آیا روبرت در آن لحظه سرش را در زاویهی خاصی گرفته بود یا خیر، همین طور یادش نیست که واقعا چاقوی استیکش را بدون هیچ حرفی در بشقاب انداخته باشد. ولی ماجرا این طور به یادش مانده است.
ترزا در اولین جلسهی تمرین بنفیکا روبرت را همراهی کرد، طوری که انگار او را به بیمارستان میبرد. او را جلوی «استادیوم نور» گذاشت و خودش به مرکز خرید آن سمت خیابان رفت تا قهوهای بنوشد – مانند یکی از بستگانِ بیمار که بیرون اتاق عمل نشسته و مواظب است انگشتانش روی میز ضرب نگیرند.
یک عقاب در ورودی استادیوم انتظار روبرت را میکشید. از زیر آرم سنگی باشگاه بنفیکا به رختکن وارد شد. چیزی از صحبتهای بازیکنان نمیفهمید اما خندهیشان را میشناخت: همان خندهی بازیکنان مونشنگلادباخ بود پس از شوخیهای مارکو.
روبرت در سال ۲۰۰۰ و «شهر نور» در پسزمینه
پس از اینکه یوپ هاینکس خودش را به تیم معرفی کرد، به زمین تمرین (Camp Número 3) رفتند. روبرت بین بازیکنان تازهوارد بود و هاینکس فرصت صحبت رودررو با او را پیدا نکرد. رفتار مربی دروازهبانانِ هاینکس، والتر یونهانس (Walter Junghans) با روبرت به گونهای بود که از حملهی عصبیِ دست داده به او خبر نداشت.
تیمْ چهار دروازهبان داشت که با احتساب کارلوس بوسیو (Carlos Bossio) کمی زیاد به نظر میرسید. یونهانس با دقت طوری رفتار میکرد که بین آنها فرق نگذارد. در دوران دروازهبانیاش تمامی حالات روحی یک دروازهبان را تجربه کرده بود: دروازهبان اول بایرن مونیخ، دروازهبانی طرد شده و بیکار، کاپیتان شالکه و دورهای هم سرگردان در بوندسلیگای دو. یونهانس میگوید: «این شغل بالا و پایین زیاد داره، یه دروازهبان باید هر لحظه آمادگی اینو داشته باشه که همهی تقصیرها رو بندازن گردنش. برای همین یک مربی دروازهبانی باید برای همهی دروازهبانهاش غمخوار باشه.»
دلیل این که او در ابتدا روبرت را در تمرینها به عنوان دروازهبان اول تیم به کار نمیگرفت نیز همین بود، اما کمکم متوجه شد که چارهای جز این کار ندارد. بوسیو فقط اسپانیایی میدانست، نونو سانتوس (Nuno Santos) دروازهبان سوم تیم به زبان پرتغالی و سرگی اُوچینیکوف (Sergei Ovchinnikov) هم – که خطر دیپورت شدن از خاک پرتغال تهدیدش میکرد – به روسی و پرتغالی تکلم میکردند. خودِ یونهانس هم فقط میتوانست به زبانهای آلمانی و انگلیسی صحبت کند. به این ترتیب این روبرت بود که باید تمرینها را برای بقیه توضیح میداد تا آنها هم سر در بیاورند. تازه همین برقراری ارتباط هم با ایما و اشاره و بدون صدا برگزار میشد.
چمنِ نمدار هنوز میدرخشید – زمین را قبل از هر جلسهی تمرین آبیاری میکردند – و توپ با ضربهی دلپذیری با فوم کف دستکشها برخورد میکرد. روبرت رقیبانش را به دقت از نظر گذراند. بوسیو از هر نظر عظیمالجثه بود – بازوها، دستها، و البته چانهاش؛ پرشهای فوقالعادهای هم داشت. اما بارزترین ویژگی این بازیکن آرژانتینی لبخند دوستانهاش بود.
روبرت هم به او لبخند زد. هیچ ترسی در دلش نبود. روحیهی رقابتی و عطشش برای بهترین بودن در زمین تمرین بیدار شده بود.
وقتی بقیهی بازیکنان زمین تمرین را ترک میکردند، او به باشگاه بدنسازی میرفت. آن اوایل در مونشنگلادباخ و زیر نگاههای کمپس، با وزنه احساس راحتی نمیکرد، اما حالا تنها کسی بود که خودخواسته زیر وزنه میرفت. یونهانس هم – با وجود این که چهل و یک سالش بود او را همراهی میکرد؛ با امید کمک وزنهها برای آب شدن شکمش؛ شکمی که یک ورزشکار سابقا حرفهای راه فراری از آن ندارد.
ناگهان هاینکس را در کنار خود دید. منتظر ماند تا تمرین پرس پای روبرت تمام شود. سپس شروع کرد به صحبت کردن در مورد تجربهی اولین مواجههاش با لیسبون، این که پرتغالیها چه آدمهای خوبی هستند – حداقل به جز هنگام رانندگی – و این که آفتابْ آن پایین در جنوب چقدر شفافتر است. هاینکس با لحن آرام، آهسته و مشفقانهای صحبت میکرد و بالاخره گفت: «ببین روبرت، تو اینجا تنها نیستی. خارج رفتن اون هم تو سن بیست و یک سالگی قدم بزرگیه میدونم، ولی اصلا نباید بترسی. من تو رو آوردم اینجا، خودم هم کمکت میکنم. من و تو و والتر، ما اینجا با همیم، با هم هم از پسش برمیآییم.»
اینکه روبرت در آن لحظه چه گفت در خاطر یونهانس و هاینکس نمانده است.
نوبت سِت دیگر تمرینهای پرس پا بود. پاهایش را در دستگاه چِفت کرد، زانوها را خم کرد و چون انتظار فشار زیادی داشت، دندانهایش را به هم فشرد؛ سپس وزنههای دستگاه را بدون هیچ فشاری به پرواز درآورد.
هاینکس میگوید: «من از همون اول از روبرت خوشم اومد. قبلا تو بهار موقعی که میخواستم بیارمش بنفیکا دو بار توی خونهم تو اشپیلبرگِ مونشنگلادباخ دیده بودمش. آدمی بهشدت صاف و صادق، دوستداشتنی و فوقالعاده با اعتمادبهنفس بود و اون اثری که روی من گذاشت تا آخر با من موند، بگذریم که اولش خیلی از اینکه بیهوا گفت نمیخواد بمونه لیسبون عصبانیم کرد. اما از لحظهای که توی باشگاه بدنسازیِ بنفیکا با هم صحبت کردیم حملات عصبیش فراموش شد، حداقل تا جایی که من میدونم. دیگه تا چهار سال بعد به این موضوع فکر نکردم.»
ولی فراموشکردن برای روبرت آسان نبود. آن حس غربت فلجکننده به محض ترک زمین تمرین آرامآرام برمیگشت. آگاه بود که دلیلی برای ترسیدن نیست، ولی با وجود این، باز هم هتل کنار فرودگاه را به دژ نفوذناپذیرش تبدیل کرده و با ترزا در آنجا پناه گرفته بود.
ترزا داد میزد: «روبی جلوتو نگاه کن!» و روبرت نگاهش را ابتدا به تلویزیون برمیگرداند و سپس سرش را بالا میآورد. یک ربع بعد اما همین داستان دوباره تکرار میشد.
بعدازظهر یکی از روزهایی که روبرت هنوز از تمرین برنگشته بود، تینا، دوست مشترکشان در ینا به ترزا زنگ زد.
«برنامهت واسه امروز چیه؟»
«راستش هیچی. بدم نمیآد برم گشتی توی بخش قدیمی شهر یا یه جای دیگه بزنم، ولی روبرت حال و روز خوبی نداره. همش کز کرده گوشهی خونه.»
«خب خودت برو، شده حتی یه کتاب بردار برو تو کافه بشین بخون. نمیتونی کل زمانتو بذاری برای روبرت.»
اما وقتی روبرت روبهراه نبود، ترزا نیز نمیتوانست خوب باشد.
فوتبال برای روبرت در حکم زنگ تفریح در برابر ترسش بود. او مجبور شد تا بنفیکا را در میانهي اردوی پیشفصل در سالزبورگ رها کند و برای مسابقات جام کنفدراسیونها عازم مکزیک شود. این برای اولین بار بود که به تیم ملی دعوت میشد. البته چندان جای خوشحالی نداشت. برگزاری مسابقات در مکزیک آن هم در این وقت سال – در پایان جولای که تیمهای باشگاهی کمکم خود را برای شروع فصل آماده میکنند – شبیه شوخی بیمزهای بود و ارزش ورزشی بالایی برای بازیکنان نداشت، به همین خاطر هم بود که اولیور کان (Oliver Kahn) و هانس یورگ بوت (Hans Jörg Butt) دروازهبانان اصلی تیم ملی در آن غایب بودند. روبرت دروازهبان ذخیرهی تیم بود. در فوتبال آلمان هیچ کس از نزاع درونی او خبر نداشت. خیلیها انتخاب او را تصمیمی منطقی میدانستند: آینده متعلق به این دروازهبان جوان است.
چهارده روز را در گرمای سوزان مکزیک گذراند بدون این که حتی در یک بازی به میدان برود. شبها از گرما و از اختلاف ساعت بین پرتغال و مکزیک خوابش نمیبرد و روزها باید شاهد باخت چهار-هیچ و دو-هیچ تیم بیانگیزهی آلمان جلوی برزیل و ایالات متحده آمریکا میبود. از طرفی، دو هفته از تمرینات پیشفصل بنفیکا را نیز از دست داده بود و شرکت در این تورنمنت کمکی به ارتقاء جایگاهش در آن تیم نیز نمیکرد. اما خودش چنین نظری نداشت. از نظر او دو هفته را در خانه گذرانده بود، در دنیای آشنای فوتبال آلمان.
پس از بازگشت به لیسبون دیگر جایی برای فرار از این واقعیت که رسما ساکن آنجا است نمانده بود. در نتیجه با ترزا شروع کردند به جستوجوی خانه. مشاور املاک حتی سوییت مخصوص مهمان کاخ مارکی دِلافروتیِرا (Palácio dos Marqueses de la Fronteira) را که در پشت آن قصر بزرگ برای اجاره در دسترس بود نیز به آنها پیشنهاد داد. روبرت از تصور زندگی در چنین جایی لبخند پهنی روی صورتش نشست و گفت آهان. مشاور املاک پیشنهاد کرد که گزینههای فوقالعادهی دیگری نیز هست. چند روز زمان برای تصمیمگیری نیاز داشتند. .
بنفیکا در روز دهم آگوست ۱۹۹۹ بازی دوستانهای در پیشفصل در برابر بایرن مونیخ در «استادیوم دلوژ » – که در زبان پرتغالی معنی نور میدهد – داشت. شصت هزار نفر تماشاچیِ حاضر در استادیوم شاهد معرفی تیم جدید، بنفیکای یوپ هاینکس بودند. هیچ دورنمایی دستنیافتنیتر از تصویر یک فصل تازه در فوتبال نیست: از حالا همه چیز جور دیگری خواهد بود، متفاوت و بهتر. مربیِ تازه برای اولین بار در این بازی ترکیب اصلیاش را بازی داد، با نونو گومژ (Nuno Gomes) در نوک حمله، کارل پوبورسکی (Karel Poborský) در کنار و فرماندهی مرکز زمین ژواو پینتو (João Pinto) که بازی با ضربهی او آغاز شد. دروازهبان تیم نیز کارلوس بوسیو بود.
بازی دو-یک به نفع بایرن تمام شد. نور همهی پروژکتورها روی بوسیو افتاد. شصتهزار هوادار عصبانی او را هو کردند و برایش سوت کشیدند. کیفیتش با دو گلی که خورد زیر سوال رفته بود.
ولی آن بازی فقط دستگرمی بود و نتیجهاش اهمیتی نداشت. هیچ کس چنین شبهایی را در زمرهی اتفاقات مهمِ کارنامهی فوتبالیِ کسی به حساب نمیآورد، چون مسابقاتِ دوستانهی این چنینی به باور هیچ کس وزن زیادی در قضاوت کل دوران فوتبالی یک نفر ندارد.
ده روز بعد و درست پیش از آغاز فصل جدیدِ لیگ فوتبال پرتغال در سال ۲۰۰۰، فیفا موقتا مجوز بازی بوسیو برای بنفیکا را لغو کرد. باشگاه قبلیِ او، استودیانتس دِلاپلاتا (Estudiantes de la Plata) به خاطر عدم پرداخت مبلغ قرارداد از بنفیکا به فیفا شکایت کرده بود.
هاینکس معتقد است که مردم حتی حالا هم تمام ماجرا را نمیدانند، او میگوید: «بعد از بازی با بایرن مدیریت بنفیکا ناگهان به این نتیجه رسیده بود که بوسیو صلاحیت کافی نداره. به همین خاطر هم پرداخت پول به استودیانتس رو از قصد عقب انداخت.»
بوسیو محروم شد، نونو سانتوس مصدوم بود و سرگی اُوچینیگوف نیز مدتی میشد که به تیم اف. سی. آلوِرکا (F.C. Alverca) منتقل شده بود. فقط روبرت انکه شرایط بازیکردن را داشت.
روبرت که علاقه داشت خبرهای خوش را به عادیترین لحن ممکن اعلام کند، این خبر را نیز بی هیچ آب و تابی به ترزا گفت. از دیدن تغییر حالتِ چهرهی افراد و ذوقزده شدن آنها لذت میبرد.
«راستی، شنبه توی ترکیب اصلیام.»
زیر درختان نخلِ کنار استخر نشسته بودند و باغِ گسترده پیش چشمانشان را که درختان تزیینیاش به سبک رنسانس به اشکال گوناگون تراشیده شده بود تماشا میکردند. به همان سوییت مهمان قصر فرونتِیرا نقل مکان کرده بودند.
روبرت ناچار بود تا در شهری که اسمش حتی هنگامی که در آن زندگی میکرد هم فراموشش میشد و پشت دروازههای استادیومش به جای سکّو خاکریزهای پوشیده از چمن داشت، به همه نشان دهد که میتواند بر اضطرابش غلبه کند. بازی ابتدایی بنفیکا در لیگ برتر پرتغال در برابر اف. سی. ریو آوه (F.C. Rio Ave) برگزار میشد، تیمِ شهرِ ویا دو کوند (Villa de Conde)، ناکجاآبادی پشتِ پورتو. استادیوم بیشتر از دوازده هزار نفر گنجایش نداشت و به این ترتیب شصت درصد از کل جمعیت شهر در استادیوم جا میشدند. تعدادی کودک و نوجوان روی برآمدگی پوشیده از چمنِ پشت سر روبرت نشسته بودند و صدای ممتد و ناخوشایندشان مدام در گوشش وِزوِز میکرد.
یورگ نبلونگ در آپارتمانش در آلمان به این طرف و آن طرف میرفت. فلیپی تصمیم گرفته بود که کسی را برای شرکت در این مسابقه به آن سر اروپا نفرستد. یورگ میگوید: «حالا که به گذشته فکر میکنم تصمیم اشتباهی بود، مخصوصا با وضعی که روبرت داشت.» در آن روزها مسابقات قهرمانی دارت و اسنوکر از تلویزیون ماهوارهای پخش میشد و خبری از مسابقات لیگ فوتبال پرتغال نبود. به همین خاطر از ترزا خواست تا او را با پیامک از لیسبون در جریان قرار دهد.
پایان بازی. یک-یک. عملکرد مستحکم روبرت.
یورگ نفس راحتی کشید.
صفحهی اول روزنامههای ورزشی تا یک هفته پس از اولین بازی خانگی، پُر بود از تصاویر روبرت انکه. روزنامهی توپ (A Bola)، پرتیراژترین رونامهی ورزشی پرتغال نوشت: Voa Enke! (انکه پرواز میکند!)
او هنگامی که یک ضربهی سر محکم از ناحیه شش قدم به سمتش روانه شد یکی از آن کارهای غیرارادیِ معمولِ دروازهبانها را انجام داد و با پَرشی بلند آن را مهار کرد. در چنین لحظاتی ناگهان همه چیز روی دور کُند از جلوی چشمانش میگذشت و تسلطش افزایش مییافت؛ همه چیز را واضحتر میدید – رنگ پیراهن بازیکنان، حرکات مهاجم حریف. معمولا مواجهه با ضربات روحی شدید چنین حالتی برمیانگیزد، مثلا هنگام فشردن پدال ترمز ماشین یا سقوط از روی دوچرخه. اما چنین لحظاتِ وحشتناک و در عین حال هیجانانگیزی در طول بازی میتوانند برای یک دروازهبان اعتیادآور باشند. روبرت در ادامه و در اولین بازی خانگی فصل، یک بار دیگر توپی کمانهکرده را در نزدیکی تیرک مهار کرد تا برد یک-هیچ بنفیکا را در برابر سالگیروش (Salgueros) تضمین کند. استادیومِ نور به لرزه در آمد.
خبرگزاریهای آلمانی که به سختی از سرعت توالی رویدادها شگفتزده میشوند اینطور گزارش دادند که: «انکه به همین زودی به نورچشم شهر لیسبون تبدیل شده.»
ورزشینویسان می خواستند بدانند که آیا شرایطِ بنفیکا – با توجه به اینکه او تنها دروازهبان آبدیدهی تیم بود – اذیتش میکرد یا نه؛ به یک رقیب نیاز نداری تا جَو تمرین برایت رقابتیتر شود؟ سختگیری و تحمل فشار در پرتغال نیز روشی مرسوم به نظر میرسید. روبرت در پاسخ میگفت: «از شرایط راضیام. به رقیب نیازی نیست.»
وضع قرار گرفتن معمول انکه هنگام دفاع، با زانوی خمشده به سمت داخل، در یک موقعیت تکبهتک.
یک جوان هفدهساله به نام خوزه مورِیرا (José Moreira) را از تیم B به عنوان دروازهبان ذخیره به تیم اول آوردند و حریف تمرینی روبرت شد. موریرا میگوید: «اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد صورتش بود. در طول بازی، صورتش شبیهِ صورت اولیور کان میشد! بدون حرکت، نه احساسی، نه حالتی. هیچ چیز حواسش رو پرت نمیکرد، هیچ چیز تمرکزش رو به هم نمیزد.» روبرت متوجه شد که موریرا تمامی حرکاتش را زیر نظر گرفت و شروع به تقلید از او کرد. «بعضی از حرکات روبرت رو در دروازهبانی من میبینید،» موریرا پس از یازده سال به سختی میتواند غرورش را از این موضوع مخفی نگه دارد.
در قسمت میهمانان ویژهی استادیوم دلوژ که به آن معبد آبجوخوری (Cathedral of Beer) میگویند، موریرا روی صندلی پایهبلندِ مخصوص پیشخوانِ بار نشسته و خود را تاب میدهد. روبرویش بیزینسمنهای کت و شلوار پوش و کراواتزده نشسته و به خوردن مشغولند؛ در مقابل، او بیتوجه به مخاطبانش، شلوار جین گشاد و آستینکوتاهِ مشکیِ رنگ و رورفتهای به تن دارد.
به سمت پایین خم میشود و طوری که انگار میخواهد پاهایش را کش دهد پای راستش را صاف، پای چپش را خم و کمرش را هم صاف میکند و هر ده انگشتش را از هم میگشاید. «روبرت در موقعیتهای تکبهتک اینطوری جلوی مهاجم حریف میایستاد.» سر شوق آمده و با صدایی بلند و رسا ادامه میدهد: «خودش رو در کشیدهترین وضعِ ممکن قرار میداد، تر و فرز بودنش هم بهش اجازه میداد که تو هر لحظه این حالت رو به خودش بگیره، یا بپره و از این حالت در بیاد.»
موریرا از روبرت پرسید چرا پاها را همیشه این طوری از هم باز میکنی؟ چرا روی هر سانتر از دروازه خارج نمیشوی؟ برای چی داخل دستکشها هم لاتکس هست؟ و روبرت، که عادت کرده بود به حرفهای دیگران در مورد خودش اهمیتی ندهد، گل از گلش میشکفت، چون اینجا کسی او را تحت فشار نمیگذاشت و فقط نگاههای کنجکاو و تحسینآمیز یک شاگرد را متوجه خود میدید.
آنها در شبهای قبل از بازی در هتل هماتاق بودند و به زبانِ مخصوص خودشان که چیزی مابین پرتغالی و انگلیسی بود صحبت میکردند.
«موریرا، میخوام سه ماهه یاد بگیرم پرتغالی حرف بزنم. تو الان معلم منی. اینو چجوری میگی: aipo hortense؟»
«روبرت، یک آر (R) توی hortense هست – صدای آرت نمیاد. جوری میگی انگار یه سیبزمینیِ داغ توی دهنته.»
«باشه موریرا، سرِ سه ماه یاد میگیرم. ولی تو هم باید آلمانی یاد بگیری. BRING MIR WASSER! یعنی برام آب بیار. این مهمترین جملهایه که باید به عنوان ذخیرهی من یاد بگیری، متوجهی؟ BRING MIR WASSER!»
در همان اولین دیدارمان با موریرا در «استادیوم نور» وقتی در ساعت دو بعد از ظهر به ما گفت «Gute Nacht!» متوجه شدیم که آن عبارت از زبان آلمانی و چند تای دیگر را هنوز به خاطر دارد [2].
روبرت در یکی از شبهای شنبه گفت «موریرا بیا بازیهای بوندسلیگا رو از تلویزیون آلمان ببینیم.»
«ولی میشه گلها رو از یورواسپورت با گزارش انگلیسی دید، اینجوری منم یه چیزی میفهمم.»
«نه، آلمانیش بهتره.»
«بهتر؟»
«بله، بله. راستی موریرا، بعدش هم [شبکهی] ZDF یه فیلم باحال از ادی مورفی (Eddie Murphy) [3] داره.»
همین که فیلم شروع شد داد موریرا بلند شد که « بابا این که زیرنویس هم نداره! ادی مورفی داره آلمانی حرف میزنه!»
«مهم نیست موریرا، همینجوری خوبه.»
«ولی روبرت میگم بیا تلویزیون پرتغالو ببینیم. فیلمهاش انگلیسیان، زیرنویس پرتغالی هم دارن.»
موریرا که از مرور خاطرات سر ذوق آمده میگوید: «او همیشه کار خودشو میکرد، من هم هیچ وقت به خوبی وقتهایی که با او هماتاق بودم نمیخوابیدم، از بس که فیلمهای آلمانی حوصلهسربر بودن.»
موریرا حالا بیستوهشتساله است و موهای بلندش تا شانههایش میرسد. چهرهی ملیحی دارد، اگرچه، مثل همهی دروازهبانها جای صدمات ناشی از چشم در چشم شدن با حریف بر آن مانده است. زخم بزرگی زیر چشم راستش دیده میشود. باشگاه از او به عنوان کِهتر دروازهبانهای گرانقیمتی که به صِرف رقم قرارداد بالاترشان به اشتباه مهمتر جلوه داده میشوند استفاده میکند؛ با این وجود، او در طی این یازده سال هنوز وفاداریاش را به بنفیکا حفظ کرده است.
روبرت و خوزه موریرا، «برادر کوچکش» در دروازهبانی.
هر بار که صحبتمان با روبرت به بحث دروازهبانهای بزرگ سالهای اخیر میرسید میپرسید: «دروازهبانیِ موریرا رو دیدهای؟»
«من اصلا تلویزیون پرتغالو نگاه نمیکنم روبی.»
«باید موریرا رو ببینی.»
هنگام صحبت در مورد موریرا میشد خنده را در چشمهایش دید، کسی که به او به چشم معلم نگاه میکرد و لاقیدی نامنتظری به جلسات تمرین داده بود، کسی که مکملش بود نه رقیبش.
زندگی در قصر فرونتیرا، حتی در مهمانخانهاش، به آدم حس مارکی [4] بودن میدهد. شش تا دستشویی داشت، بیشتر از تعداد اتاقهای خانهشان در مونشنگلادباخ. دیوارهی باغ با کاشیهای آزولِخوس (azulejos) حاوی مضامین جنگهای قرون وسطایی و تصاویر میمونهای ترومپتنواز [5] تزیین شده بود.
تماسهای تلفنی با آلمان همیشه بامزه بود.
«ای وای، دوباره بارون گرفت.»
«جدی؟ ما که با آستینکوتاه نشستیم تو باغ.»
شهر را زیر پا گذاشتند، از قلعهی سن ژرژ (San Jorge) و موزهی گلبِنکیان (Gulbenkian) بازدید کردند، به بار الِوِن (Eleven) و کافه بلوز (Blues Café) رفتند؛ مراوده با اولین آشناهایشان در آنجا که بازیکنان تیم بنفیکا بودند نیز کمکم شروع شد. گاهی فقط در باغ مینشستند و غروب طلایی و شفق نقرهگون لیسبون را تماشا میکردند.
عذاب وجدان ترزا از رها کردن دانشگاه نیز از بین رفت. «راستش از اینکه مجبور نبودم کار کنم یا درس بخونم خوشحال هم بودم.» وقتی روبرت در تمرین بود خود را با خواندن کتابهای هیجانانگیز سرگرم میکرد و از بخشهایی که دربردارندهی توصیفات دقیق از مکانها بود با دلزدگی رد میشد. کتابِ بدون اتفاق برایش لطفی نداشت.
یک روز صبح، عکسهای تعطیلات تابستان در هلند جنوبی را زیر نگاه خندان روبرت که یک کلاه حصیری آفتابی به سر داشت به آلبوم میچسباند و پایینش یادداشت کرد: «دوران سختی در پیش داشتیم.» جملهای که کاملا گویای شرایط آن موقعشان بود و حالا بسیار دور مینمود.
به پدرش که برای دیدنشان به لیسبون آمده بود گفت: «فکر کنم دیگه حملههای عصبی روبرت تموم شد.»
دِرک گفت: «متاسفانه من این طور فکر نمیکنم.»
این جمله فکرش را مخدوش کرد و برای لحظهای به تنش رعشه افتاد، اما سپس به آرامی آن افکار را کنار زد.
روبرت موقتا روی غلتک افتاده بود. با احتساب برد دو-هیچ برابر اف. سی. ژیل ویسِنته (F.C. Gil Vicente) در اکتبر، هفت بازی پشت سر هم بود که نباخته بودند و از بازی در برابر ریو آوه در ابتدای فصل که یک-یک تمام شد تا آن موقع یک گل هم نخورده بود. روزنامهی ورزشی رکورد (Record) در تیتری پرطمطراق نوشت: «انکه جادو میکند.»
افراد بیشتری از آلمان به دیدنشان میآمدند. نفر بعدی مادر ترزا بود. باغ زیر نور آفتابِ پاییزی روشنتر و هوا ملایمتر شده بود. از خانه خبر میرسید که بخاریها را برای اولین بار روشن کردهاند؛ ولی روبرت و ترزا کماکان در استخرشان در باغِ قصر شنا میکردند.
مادر ترزا گفت: «اینجا حرف نداره.»
روبرت از استخر فریاد زد: «ولی من یکیو میشناسم که اصلا نمیخواست بیاد لیسبون.» با لبخند شیطنتآمیزی رو کرد به ترزا و به او گفت: «راستی یادم رفت، گفتی چرا نمیخواستی بیایی لیسبون؟»
[1] پانویس ۸ فصل سه.
[2] معمولا در این ساعت از روز از Guten Tag (روز بخیر) استفاده میشود نه Gute Nacht (شب بخیر). – م. (منبع dw.com)
[3] بازیگر سیاهپوست آمریکایی.
[4] یکی از عناوین اشرافی در اروپا.
[5] آزولخوس نوعی کاشیکاری سنتی است که ریشههایش به قرن چهاردهم میلادی در اسپانیا و پرتغال برمیگردد. این کاشیکاری حاوی مضامینی متناسب با زمان خود بوده است. استفاده از حیوانات در این کاشیکاریها به دوران مستقل شدن پرتغال از اسپانیا در قرن هفدهم میلادی برمیگردد. استفاده از «میمون ترومپتنواز» که در متن به آن اشاره شده نیز مربوط به همین دوره است. -م. (منبع)
3 پاسخ