فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر
فصل یک از این مجموعه را در اینجا بخوانید: کودکی با اقبال بلند
فصل دو از این مجموعه را در اینجا بخوانید: شلاق
فصل سه از این مجموعه را در اینجا بخوانید: شکست برای اون پیروزی است
**********************************
یورگ تکان نمیخورد. بدون حرکت روی تخت افتاده بود. بالشهای نقرهای و طلایی با طرح گل احاطهاش کرده بودند. اینجا هم مانند تمام هتلهای درجه یک تعداد بالشها بیش از اندازه زیاد بود: یورگ نمیدانست باید با آنها چه کند. او به آهستگی به حلاجی کلماتی که چند لحظه پیش شنیده بود پرداخت:
«یعنی چی که روبی نمیخواد بمونه لیسبون؟»
« یعنی میخواد همین الان برگرده.»
یورگ از جایش بلند شد. تعجبش را پشت لبخندش پنهان کرده بود. سکوت او ترزا را به کلنجار انداخت؛ کلنجار برای گفتن یا نگفتن اینکه روبرت پس از امضای قرارداد ناگهان در چه دنیای دور و درازی غرق شده.
صدای ترزا از بیرون دفتر مدیرعامل به گوش روبرت که همان موقع قرارداد را امضا کرده است میرسد: «بیا بریم نمایشگاه خرید کنیم.»
ماشینها به آرامی در ترافیک غروب خیابان لیبرداده (Avenida de Liberdade) حرکت میکنند. نخلها با قدی بلندتر از خانهها به ردیف در کنار بلوار صف کشیدهاند. خیابان مفروش به سنگفرش سفیدی است که در اثر برخورد میلیونها کفش صاف و صیقلی شده است. نور تابستانی، شدیدتر و خیرهکنندهتر، هنوز در شیشههای مغازهها منعکس میشود. بعضی از رهگذران بدون اینکه قدم خود را آهسته کنند، نگاهی از گوشهی چشم به او میاندازند؛ آنها نمیخواهند کنجکاو به نظر برسند اما بدشان نمیآید بدانند عکاسها چرا آنجا جمع شدهاند. سیاهی موهایشان شبیه نور خورشید است: شدیدتر و خیرهکنندهتر از چیزی که در تصور او است. او دقیقا نمیداند که این حس غربت از کجا میآید.
تاکسی میگیرند.
چادرهایی که قبلا محل نمایشگاه «دنیای قدیم» بودند حالا به محلی برای سرگرمی تبدیل شده و چند بوتیک و رستوران را در خود جای دادهاند. ترزا سرخوشانه به روبرت میگوید شاید کفشفروشیای هم در آنجا باشد و به او نگاه میکند.
روبرت سرش را چند لحظهای خم نگه میدارد.
این حالت او را یاد مواجههاش با ترسی که برای اولین بار در اولین زمستانش در مونشنگلادباخ به سراغش آمد انداخت. او پشت میز شام در Loosenweg نشست و با حالتی مغموم گفت که دلش نمیخواهد به تمرین برود و سپس در سکوت، سرش را انگار برای رفع خستگی روی شانهاش گذاشت و چند دقیقهای در همان حالت ماند. او حالا دوباره در حال تکرار همان حالت است و ترزا جمع شدن اشک را در چشمهایش میبیند.
نگاه ترزا را روی خود حس میکند. میگوید: «من یه دقیقه میرم دستشویی،» و با چرخشی سریع که انگار خود را از چیزی خلاص میکند، از میز دور میشود.
یورگ: «چه خبر؟»
«فکر کنم حال روبی خوب نیست.»
«جدی؟»
دستشویی رفتنش بیش از حد طول میکشد.
به محض اینکه برمیگردد، ترزا برای اینکه مفرّی جلوی پایش گذاشته باشد میگوید: «میخوای برگردیم هتل؟»
به یورگ میگوید سردرد دارد. یورگ نیز او را نگاه میکند و میبیند حالش چندان بد به نظر نمیرسد.
ترزا در تاکسی حرف میزند تا حرف نزدن روبرت به چشم نیاید. یورگ جلو نشسته است و نمیتواند روبرت را که بیحرکت بر صندلی پشت نشسته و با سری روی شانه از پنجره به بیرون نگاه میکند ببیند.
ترزا در آسانسور که داشت آنها را به اتاقشان در هتل پانزده طبقه با آن منظره جذابش میبرد میگوید: «یکی دو ساعت استراحت کنیم ببینیم بعدش چی میشه. بعدا میبینمت یورگ.»
به محض اینکه ترزا در را میبندد او خودش را روی تخت میاندازد و سرش را توی بالشها فرو میبرد و چنان زار میزند که انگار اشکها دارند خفهاش میکنند. ترزا پشت گردنش را نوازش میکند تا کمی آرام شود.
- «روبی.»
- «من نمیتونم اینجا بمونم. نمیشه.»
- «ولی قرارداد رو همین یک ساعت پیش امضا کردی.»
- «من اینجا توی یک کشور غریبه چی کار میکنم؟»
حداقل دیگر سرش را از درون بالش بیرون آورده است.
گریهاش فروکش میکند.
بالاخره ترزا میگوید: «خیلی خوب. تو همین جا بمون تا من برم و به یورگ بگم. باید بهش بگیم.»
ضربهای به در اتاق یورگ میخورد. وقتی ترزا داخل میشود هنوز لبخند روی صورت یورگ مانده، انگار که از خوابی شیرین بیدار شده باشد.
روی کفپوش خاکستری راهروی هتل، یورگ پشت سر ترزا راه میرفت و هنوز در فکر قرارداد بیدردسری بود که امضا کرده بودند. وقتی به اتاق رسیدند روبرت دقیقا مانند قبل روی تخت دراز کشیده بود. گفتوگوی قبلی تکرار شد.
- من نمیتونم اینجا بمونم.
- ولی قرارداد رو همین یک ساعت پیش امضا کردی.
- میدونم، نمیشه.
یورگ برای لحظهای توانست او را درک کند. بعد از یک فصلی که در مونشنگلادباخ گذرانده بود تقریبا شناخت کاملی از روبرت انکه داشت: جوانی حساس، فلسفیمآب و به شکل اعجابآوری با اعتماد به نفس. او حالا با نگاه به روبرت ناگهان خودِ شانزده سالهاش را در او دید که در خانهشان نشسته بود و پدر و مادرش که هر دو معلم بودند از او پرسیدند که مایل هست برای یک سال به عنوان دانشجوی مهمان به آمریکا برود و یورگ بلافاصله پاسخ داده بود: «آمریکا؟ وای خدا، خیلی دوره» و پیشنهاد را رد کرده بود. احساس میکرد میتواند ترس روبرت را درک کند. «او فقط بیستویک سالش بود، پسر بچهای که تک و تنها و خسته از حس غربتِ یک کشور خارجی به سوی آیندهای نامعلوم میرفت.»
اما این شناخت کمکی به او در درک کامل موضوع نکرد.
چرا نگذاشت حداقل یک شب بگذرد و به آن فکر کند؟ شاید فقط واکنشی عصبی باشد – که البته باز هم قابل درک بود.
روبرت به شدت سرش را تکان داد. باید هر چه سریعتر از اینجا میرفت. لکههای قرمز روی گونههایش دیده میشد.
یورگ به فلیپی زنگ زد. به هر حال او فقط یک کارمند ساده در شرکت بود و قبل از تصمیمگیریهای بزرگ باید رئیسش را در جریان میگذاشت. فلیپی پاسخ سرراستی به او داد: «بزن زیر گوشش.»
یورگ متوجه شد: مجبور بود خودش به تنهایی اوضاع را راست و ریس کند.
دعوتنامهی مراسم معارفهی روبرت انکه در استادیوم دلوژ به رسانهها فرستاده شده بود. ترزا کنار روبرت روی تخت و یورگ روی یک صندلی دستهدار خاکستری نشست. یک دسته رز سفید روی میز جلوی آنها قرار داشت.
«اگه بگیم ترزا بیماره و به همین خاطر مجبوریم هر چه سریعتر اینجا رو ترک کنیم چی؟»
ترزا نیز قبول کرد نقش بازی کند.
نگاه یورگ روی روبرت بود.
روبرت منتظر بود تا آنها کاری بکنند.
یورگ گفت: «پس من ترتیبشو میدم» ولی حداقل سرمربی بنفیکا باید از موضوع باخبر میشد. روبرت قراردادش را به یوپ هاینکس مدیون بود و آنها باید صرفنظر از اینکه چه پیش میآید، برای آن یک فصل با او روراست میبودند.
یورگ به خیابان رفت. در حرکت بهتر میتوانست از پس مکالمات سخت بربیاید. در ترافیک خیابان روا کاستیلو (Rua Castilho) با دفتر مدیرعامل بنفیکا تماس گرفت. گفت که مجبورند مراسم معارفه را به عقب بیندازند، حال همسر دروازهبان خوب نیست و آنها فردا با اولین پرواز به خانه برمیگردند – بله، متاسفانه.
جای شکرش باقی بود که حرف از زیر زبان کسی کشیدن برای یک منشی کار مودبانهای نیست.
یورگ دور زد و خیابان روا کاستیلو را پیاده برگشت. اصلا متوجه ساوثبایز[1] و هتل ریتز[2] که از کنارشان گذشت نشد. خوشبختانه راه برگشت سربالایی بود و تقلای بدنیاش باعث میشد مخمصهای را که در آن گیر افتاده بود تا حدودی فراموش کند.
هاینکس با لحن دوستانهای تلفن را جواب داد.
یورگ که میخواست هرچه را که در سینه داشت به سرعت به او بگوید، لاینقطع و بدون اینکه به آقای سرمربی اجازه صحبت بدهد حرفهایش را زد. روبرت مریض بود، بچه بود، و زندگی کردن در کشور خارجی ناگهان برایش ترسناک شده بود؛ یک کلام، آنها باید هر چه سریعتر آنجا را ترک میکردند، هیچ گزینهی دیگری وجود نداشت؛ فارغ از اینکه آنها بعدا چه تصمیمی خواهند گرفت، بازگشت روبرت به بنفیکا بعید بود.
- «آقای نبلونگ رفتارتون به شدت گستاخانه است.»
- «بله، باید منو ببخشید. ولی این تنها راهه.»
تلفن را قطع کرد، ایستاد و با خودش فکر کرد که: «با توجه به قواعد فوتبال حرفهای، کاملا طبیعی بود که هاینکس فکر کند قرارداد بهتری برای روبرت پیدا شده و این حرفها بهانه است تا بتوانیم قراردادش را با بنفیکا فسخ کنیم. به همین دلیل درک میکردم که جناب سرمربی در آن لحظه بدترین فکرها را بکند. یکی از نقشهای مدیربرنامهها هم این است که سپر بلای بازیکنان باشند. پس در واقع حقم بود که هدف ناسزاهای هاینکس باشم.»
شب را در هتل ماندند. یورگ بلیط پروازشان را انداخت برای روز بعد و روبرت نیز زود خوابید.
صبح روز بعد در فردوگاه، یورگ برای روبرت یک روزنامهی رکورد (Record) که رویش بزرگ نوشته شده بود «انکه امضا کرد» خرید. روبرت خودش را در تصویر دید که با چه خوشحالیای به دوربین لبخند زده بود. حالا اما او یک هدف بیشتر نداشت: بیرون زدن از لیسبون. در آن لحظه ترس آنقدر بر او چیره شده بود که به این که ناگزیر به ادامه دادن است فکر نمیکرد.
او و ترزا به تعطیلات در سواحل جنوبی هلند رفتند. تپهماسههای ساحلی با درختچههایی شکل گرفته در اثر باد، از پس خط ساحلی چند کیلومتری دومبورگ پدیدار میشدند. ابرها به قدری آرام حرکت میکردند که به نظر میرسید به تپههای شنی چسبیدهاند. روبرت سگهایی را که میدویدند نگاه میکرد.
هیچکس اشارهای به شبی که در لیسبون گذرانده بودند نکرد، اما این سکوت آزاردهنده نبود. انگار آن موضوع اینجا اهمیتی نداشت.
ترزا با خود فکر کرد هنوز چهار هفته تا شروع تمرینات بنفیکا زمان داریم. در چهار هفته هر اتفاقی ممکن است بیفتد.
در همین حین، شرکت نوربرت فلیپسن در تدارک آینده بود. فلیپی با ادگار گینن مدیر ورزشی باشگاه مونیخ ۱۸۶۰ تماس گرفت تا ببیند آیا آنها هنوز مایل به امضای قرارداد با روبرت هستند یا خیر. از طرفی، گیر افتادن در یک دعوای حقوقی بر سر بازیکنی که همین چند هفته پیش پیشنهاد آنها را رد کرده بود و حالا با باشگاهی دیگر قرارداد داشت، دورنمای جذابی برای گینن نبود.
با این همه، تنها راه موجود متقاعد کردن روبرت به بازگشت به لیسبون بود.
فلیپی با یوپ هاینکس تماس گرفت.
از لحن مربی پیدا بود که به او برخورده است: «باورم نمیشه دوست عزیز.»
- «من هم همینطور! ببین یوپ، من طرفِ توام. این پسر فقط یک خورده به هم ریخته. پاپاراتزیهای لیسبون اذیتش کردند، اون حجم از توجه براش زیاد بود.»
- «ببینم تو واقعا در جریانی که اون تونست این قرارداد عالی رو ببنده چون که من ازش حمایت کردم!؟»
- «میدونم یوپ. به این پسر هم همین روگفتم. سعی میکنیم حل و فصلش کنیم. یک خورده زمان بهش بده.»
او داشت برای یک فصل برنامهریزی میکرد و وقت نداشت. لحن هاینکس مثل وقتی بود که تیمش چهار هیچ عقب است و بین دو نیمه در رختکن سر بازیکنانش فریاد میزند.
مدتی بعد گزارشی از پرتغال رسید: هاینکس با یک دروازهبان دیگر قرارداد امضا کرده بود. یورگ نام دروازهبان جدید را در اینترنت – که در روزهای اولش بود – جستوجو کرد؛ کارلوس بوسیو. چهار سال از روبرت بزرگتر بود، با تیم آرژانتین مدال نقرهی المپیک ۱۹۹۶ را به دست آورده بود و ۱۴۶ بار با پیراهن استودیانتس در بالاترین سطح فوتبال آرژانتین به زمین رفته بود. بقیه اطلاعات را هم میشد از تصاویرش فهمید. یورگ اینطور به خاطر میآورد: «با ۱۹۴ سانتیمتر قد بازیکن بزرگ جثهای بود و چانهای شبیه به سیلوستر استالونه داشت. دروازهبانی با کارنامهی درجه یک.» بنفیکا دیگر روی روبرت حساب نمیکرد و پس از ترک عجولانهاش اعتمادی نیز به بازگشت او نداشت. این پیامی بود که در گزارش لیسبون نهفته بود.
یورگ موضوع را طوری برای روبرت گفت که انگار این بهترین اتفاق ممکن است: «حالا دیگه فشاری هم تو لیسبون روی تو نیست – اونها یه دروازهبان از آرژانتین گرفتند. ممکنه اولش اون بازی کنه، ولی این اونقدرها هم بد نیست. تو میتونی با خیال راحت تو ترکیب جا بیفتی.»
روبرت که در تعطیلات تابستانی پوستش به رنگ برنزهی تیره درآمده بود و موهای بورش برق میزد گفت که متوجه است که باید به لیسبون برگردد، به هر حال قرارداد امضا کرده بود.
ترزا اسبابکشی از گیراث (Gierath) را برنامهریزی کرد. یک روز مانده به عزیمت، کسانی از شرکت حمل بار آمدند و جعبههای وسایل را از اتاقک زیر شیروانی بردند؛ چمدانها و کیفها را نیز که قرار بود با هواپیما ببرند جداگانه در آشپزخانه گذاشته بودند. ماشین حمل بار که رفت، ترزا اتاقک زیر شیروانی را که دیگر خالی شده بود برای آخرین بار بررسی کرد تا چیزی را فراموش نکرده باشد. شنبه بود و سکوت آخر هفتهی روستا هماهنگی کاملی با آن اتاقِ خالی داشت.
روبرت آمد و جلوی ترزا ایستاد. «من نمیام.»
- «چی؟»
- «من نمیام. سوئیچ ماشین کجاست؟»
ترزا به حدی جا خورده بود که نمیتوانست حرف بزند، چه برسد به اینکه کاری کند.
همین که روبرت رفت او به موبایلش زنگ زد اما خاموش بود. ترزا با پدر و مادر روبرت تماس گرفت. «اگر پسرتون تماس گرفت سعی کنید هر طور شده آرومش کنید. همین الان از خونه رفت بیرون.»
سپس برای دیدن یورگ و دوروتی تا رایت (Rheydt) راند. میتوانست یورگ را نزدیک مزرعهی قدیمی مادربزرگ فریدا ببیند که با لباس گرمکن درون جنگل محو میشد. با خود گفت بگذار بدود و قبل از اینکه با این خبر شوکهاش کنم خوب از تمرینش لذت ببرد.
یورگ سه ربع بعد در حالی که از خستگی شیرین پس از تمرین لذت میبرد برگشت. با ترزا خوش و بش کرد و طبق عادت پرسید: «روبی کجاست؟»
«ول کرد رفت.»
«شوخی میکنی.»
«نه واقعا. رفت.»
ترزا، دوروتی و یورگ میدانستند که خندیدن در این شرایط اصلا صحیح نیست، پس تنها کاری را که میشد کرد انجام دادند: هر سه خندیدند.
آنها هر چند دقیقه یک بار به موبایلش زنگ میزدند. همچنان خاموش بود. پیام متنی میفرستادند. صبر کردن تنها کاری بود که از دستشان برمیآمد.
تاریکی به تدریج از هیجان آن روز کاست و ساعت نه شب شد. صدای زنگِ در پس از هفت ساعت که خبری از او نبود به صدا در آمد. ترزا دوید و در را باز کرد و روبرت را دید که پای پلهها ایستاده است. او سرش را بالا برد و دوباره نگاهش را به طرف دیگر برگرداند، انگار که کاری با هیچ چیز در این دنیا نداشت.
- «خدای من، روبی کجا بودی؟»
- «بیرون.»
او هیچ وقت پاسخ شفافی به ترزا نمیداد. ترزا نیز هیچ وقت اصرار نمیکرد. او احساس میکرد تعادل ظریف درون روبرت دوباره برقرار شده است و او به هیچ وجه نباید آن را به هم بزند.
فردای آن روز، ترزا با دقت فراوان که جملهاش را طوری ادا کند که لحن امری یا پرسشی نداشته باشد گفت: «امروز میریم لیسبون.»
روبرت سرش را تکان داد. به هیچ عنوان نمیشد فهمید چه حسی دارد.
[1] Southeby’s: نام یک شرکت آمریکایی.
[2] Ritz: نام یکی از هتلهای زنجیرهای آمریکایی.
5 پاسخ