یک زندگی کوتاه: فصل سه

فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر فصل یک از این مجموعه را در اینجا بخوانید: کودکی با اقبال بلند فصل دو از این مجموعه را در اینجا بخوانید: شلاق ********************************** روستایی باران‌خورده در آمریکا؛ قاتل سریالی که تا اینجا پنج نفر را کشته، جنازه‌ی سگی را می‌بیند و خونسرد می‌گوید: «این یکی کار من نبود.» فیلم Se7en که به این قسمت می‌رسید روبرت همیشه خنده‌اش می‌گرفت. او از خشونت متنفر بود و مطمئن بود که در صورت بروز خطر باید چه کار کند: فرار. با این حال، پنج شش بار این فیلم را […]

فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر

فصل یک از این مجموعه را در اینجا بخوانید: کودکی با اقبال بلند

فصل دو از این مجموعه را در اینجا بخوانید: شلاق

**********************************

روستایی باران‌خورده در آمریکا؛ قاتل سریالی که تا اینجا پنج نفر را کشته، جنازه‌ی سگی را می‌بیند و خونسرد می‌گوید: «این یکی کار من نبود.»

فیلم Se7en که به این قسمت می‌رسید روبرت همیشه خنده‌اش می‌گرفت. او از خشونت متنفر بود و مطمئن بود که در صورت بروز خطر باید چه کار کند: فرار. با این حال، پنج شش بار این فیلم را که صحنه‌های خشونت‌آمیز کم نداشت تماشا کرده بود. انگار چیزی را که از زمان پیوستنش به بروسیا مونشن‌گلادباخ دنبالش می­‌گشت، در بازی مورگان فریمن و برد پیت در فیلم Se7en پیدا کرده بود. این فیلم چنان جذابیتی برای روبرت داشت که هنگام تماشای آن برای ۱۲۷ دقیقه همه چیز را فراموش می‌کرد، به‌خصوص فوتبال را؛ و سخت‌ترین کار برای روبرت همین رها شدن بود.

فیلم دیگری هم بی‌وقفه در ذهنش پخش می‌شد. فوتبالِ حرفه‌ای با ضرباهنگی ممتد همه‌ی زوایای زندگیش را در بر گرفته و همه چیزش تازه، هیجان‌انگیز و الهام‌بخش به نظر می‌رسید. هفته‌ای یک بازی، بدون استراحت. هیچ سوت پایانی برای او به صدا در نمی‌آمد. تصاویر بازی‌ها در ذهنش می‌چرخیدند: کاشته‌ای که مارتین واگنر (Martin Wagner) بازیکن کایزرسلاترن زد و او تا لحظه‌ی آخر ندیده بودش؛ شوت از راه دور محکم چِن یانگ (Chen Yang) در بازی مقابل فرانکفورت که درست به زیر تیرک خورد. مهارشدنی بودن یا نبودن توپی که منجر به گل شده معمولاً برای دروازه‌بانان تازه‌­کار تفاوتی ندارد، اما روبرت پس از هر گل به خود تشر می‌زد که می‌توانسته توپ را بگیرد.

هنوز چند هفته بیشتر از آمدنش نگذشته بود که همه او را در ویدئو کلوب‌ها می‌شناختند.

دو ماه از بازی ابتدای فصل برابر شالکه ۰۴ گذشت و بروسیا مونشن‌گلادباخ نتوانست حتی در یکی از هشت بازی‌اش برنده شود. روبرت نقشی در آن نمایش کم‌فروغ نداشت و حتی طبق گزارش‌های پس از بازی، دروازه‌بان جوان چند بار نیز مانع بدتر شدن شرایط تیمش شده بود. مونشن‌گلادباخ پس از باخت دو-هیچ مقابل بوخوم به رتبه‌ی آخر جدول سقوط کرد.

مارکو ویا (Marco Villa) برای خوش‌مزه‌بازی جایزه‌ی بدلباس‌ترین عضو تیم را که یک لباس زیر با طرح چاپی میکی ماوس بود به تونی پولستر (Tony Polster) داد. پولستر نیز آن را با خوشحالی پوشید. اما حالا دیگر آن اتفاق آنقدرها هم بامزه نبود.

کمتر از سه سال پیش که روبرت به بروسیا مونشن‌گلادباخ پیوست، این تیم در رتبه‌ی چهارم قرار داشت و حتی می‌شد شانسی برای قهرمانی آن در نظر گرفت. حالا تحت فشار بانک‌ها مجبور شده بودند تا اشتفان افنبرگ (Stefan Effenberg) و مارتین دالین (Martin Dahlin) مهاجم، بهترین بازیکنان تیم را بفروشند. حتی با این وجود هم تیم بروسیا می‌بایست آنقدر قوی باشد که نگران وارد ‌شدن به ناحیه‌ی سقوط در انتهای جدول نباشد. اما فوتبال یعنی تقلا و تکاپوی ممتد و از این منظر شبیه به خود زندگی است: تلاش، تعیین‌کننده‌تر از دقیق‌ترین برنامه‌ریزی‌ها است؛ در فوتبال نیز سهم تلاش در کسب پیروزی بیشتر از تاکتیک است. بروسیا در بازی مقابل مونیخ ۱۸۶۰ چند ثانیه پس از مهار پنالتی توسط روبرت، یک گل خورد و عقب افتاد. پیروزی‌شان در بازی مقابل دویسبورگ نیز با گل‌ به ‌خودی در دقایق آخر به هدر رفت. نیاز به تغییر، قبل از اینکه بازیکنان متوجه آن شوند در فضای تیم موج می‌زد. هر اشتباه کوچک، دو اشتباه دیگر می‌زایید و کل تیم رفته‌رفته به یک اشتباه بزرگ تبدیل شد. تونی پولسترِ مهاجم نیازی نمی‌دید بدود و دفاع کند و ناحیه‌ای که قبلا دالین آن را پوشش می‌داد حالا به جولانگاه تیم‌های مقابل تبدیل شده بود و بازی‌سازی‌شان از عقب زمین بدون مشکل انجام می‌گرفت. یورگن پترسون (Jörgen Pettersson) که قبلا با استفاده از پاس‌های اشتباه بازیکنان حریف در ناحیه‌ی تحت فشار دالین توپ‌ربایی می‌کرد، حالا کارش شده بود داد زدن بر سر تونی پولستر، این فوتبالیست قهوه‌خانه‌ای [1]. خشم پترسون به حدی بود که فراموش می‌کرد برگردد و در نتیجه فضای میانه‌ی زمین خالی می‌ماند و تیمی که این چنین بلغزد زمین ‌خوردنش دور از انتظار نیست.

سرمربی بروسیا نیز کوچک‌ترین تاثیری در رهایی تیم از گردابی که در آن فرو رفته بود نداشت. فریدل راوش (Friedel Rausch) آینتراخت فرانکفورت را در جام یوفا به قهرمانی رسانده بود. هجده سال پیش. راوش در یکی از اولین روزهای آمدنش به مونشن‌گلادباخ رو کرد به والانتیس آناگنوستو (Valantis Anagnostou) بازیکن میانی تیم و در حالی که با دست به او اشاره می‌کرد گفت: «هِر [2] بالاندی، توووو» – با دست به خودش اشاره کرد – «زبان من را می‌فهمی؟»

آناگنوستو در جواب گفت: «بله مربی. من متولد و بزرگ‌شده‌ی دوسلدورف هستم. اسمم هم آناگنوستو است، نه بالاندی.»

فریدل راوش گفت: «متوجهم.»

رو کرد به مارکو ویا: «و تو که هستی؟»

«من مارکو ویا هستم.»

«آهان، مارکوس.»

راوش برای چندین سال به عنوان یک تاکتیسین خوب و با قدرت انگیزانندگی بالا در بوندسلیگا جا افتاده بود. بازیکنان متدهای تمرینی درهم و برهم و نامنسجمی را که داشت به ریشخند می‌گرفتند، اما به خاطر همان‌ها نیز دوستش داشتند. راوش همیشه همان راوش بود؛ اما تیم که روی دور باخت می‌افتاد، بدی‌های سرمربی بیشتر به چشم می‌آمد. روش‌های تمرینی‌ای که برای سال‌ها نوآورانه بودند، ناگهان مسخره به نظر می‌­رسیدند. راوش، آنطور که خودش می‌گفت دوست داشت تیمش را در «سرتاسر زمین» تمرین بدهد. در مجموعه‌ی تمرینی رونتر (Rönneter) [3] چند زمین تمرین به ردیف قرار گرفته بودند. زمین بازیِ تمرینی‌شان در واقع دو تا از این زمین‌های به هم چسبیده بود، با طول بیش از ۲۴۰ متر. سال‌ها بعد هر وقت روبرت به یاد آن تمرین­‌ها می‌افتاد، لبخندی از روی لذت و رنج هم‌زمان بر چهره‌اش نقش می‌بست.

راوش پس از سقوط به رده‌ی آخر، مدیران بروسیا را متقاعد کرد تا دو تا از بازیکنان، کارل­هاینس فلیپسن (Karlheinz Pflipsen) و مارسل ویتچک (Marcel Witeczek) را بدون دادن اطلاع قبلی به آنها، اخراج کند. در فوتبال حرفه‌ای  این ­کار معمولا برای دادن درس عبرت و برای به تکاپو انداختن تیم انجام می‌شود. مدیران خبر را به دو بازیکن مورد نظر رساندند. سرمربی هم تا متوجه شد که بیشتر بازیکنان تیم از این تصمیم به ‌شدت خشمگین شده‌اند، تغییر عقیده داد و به طرفداری از آنها برخاست و این‌ گونه موضع گرفت که انگار مدیرها از فلیپسن و ویتچک خواسته‌اند که برای خود تیم جدیدی پیدا کنند، اما دست‌های او با رفتن هم‌زمان آن دو نفر خالی می‌ماند! بنابراین فلیپسن را برای بازی بعدی در برابر بایرلورکوزن در سی‌اُم اکتبر ۱۹۹۸ به عنوان کاپیتان دوم تیم انتخاب کرد.

پس از این بازی بود که همه در آلمان روبرت انکه را شناختند.

مارکو ویا در دقیقه‌ی ۱۰ از ناحیه‌ی زانو مصدوم شد؛ رباط پاره کرده بود. او کنار خط روی زمین دراز کشیده و منتظر بود تا دکتر معاینه‌اش کند که تیمش گل اول را خورد. او پس از اینکه تعویض شد لنگ‌لنگان به رختکن رفت و ادامه‌ی بازی را از تلویزیون و با کیسه‌ی یخِ روی زانویش تماشا کرد. تلویزیون که روشن شد فهمید بازی دو-هیچ شده و بازیکن میانی تیم، پاتریک اندرسون نیز به خاطر مصدومیت مجبور شده زمین را ترک کند. روبرت که ناباوری از چهره‌اش می‌بارید، با زانوهایی جمع ‌شده در شکم و دست‌هایی شل‌ و ول روی زانو روی زمین نشسته بود. او با همین شمایل به شهرت رسید. این تصویر آن ‌قدر در رسانه‌ها تکرار شد که انگار برشی از فیلم‌های چارلی چاپلین باشد: روبرت انکه پس از این گل و همچنین گل‌های بعدی، ناباورانه روی زمین می‌نشیند.

مونشن‌گلادباخ آن بازی را هشت-دو به بایرلورکوزن باخت. هواداران می‌خواندند «سیرک در گلادباخ». مفتضحانه‌ترین شکست پس از سی سال؛ گزارش‌گرهای رادیویی فریاد می‌زدند. تازه اگر دروازه‌بان جوانِ تیم نبود اوضاع از این هم خراب‌تر می‌شد!

روبرت آرزو می‌کرد شنبه‌ی بعد هرچه‌ زودتر برسد تا او بتواند وحشت این مسابقه را در بازی بعدی از سر بگذراند.

هفته‌ی بعد آنها در ولفسبورگ بازی داشتند. ترزا به همراه همسر چند بازیکن دیگر تیم در کافه‌ای در مونشن‌گلادباخ دور هم جمع شده بودند تا بازی را از تلویزیون تماشا کنند. دوست‌دختر اووه کمپس (Uwe Kamps) در دقیقه‌ی پنجاه‌وسه بازی به او گفت: «وای خدا، اووه هیچوقت بیشتر از چهار گل تو یه بازی نخورده». در همان لحظه برایان اونیل (Brian O’Neil) پنجمین گل را زده بود و نتیجه حالا پنج-یک به سود وولفسبورگ بود. هواداران می‌خواندند «فقط سه تا دیگه، فقط سه تا دیگه!» منظورشان این بود فقط سه گل تا رسیدن به هشت گلِ لورکوزن در هفته‌ی قبل فاصله داشتند. بازی با نتیجه‌ی هفت-یک تمام شد.

روبرت حالا دیگر معروف شده بود: اولین دروازه‌بانی که در طول یک هفته در بوندسلیگا پانزده گل می‌خورد. خبرنگاران پس از بازی و پشت در رختکن با نوعی همدردیِ ساختگی از او پرسیدند که چه حسی دارد. روبرت در جواب آنها گفت: «هفته‌ی قبل خوب تمرین کرده بودم که چطور توپ رو از دروازه بیارم بیرون.»

روز بعد از بازی با وولفسبورگ با ترزا و سگ‌ها برای پیاده‌روی به مرتع رفتند؛ پس از پیروزی یا شکست، کار یکشنبه‌هاشان همین بود.

ترزا گفت: «پس اینطور، انکه‌ی عمه سالی [4]

روبرت با وجود حس سرخوردگی و یأسی که از خوردن آن همه گل داشت باز هم قادر بود در هر لحظه ناگهان از خنده روده‌بر شود.

سی اکتبر ۱۹۹۸. روبرت انکه در باخت هشت-دو مقابل بایرلورکوزن

ترزا می‌گوید: «ما خیلی بی‌خیال بودیم. نکته‌ی مهم این بود که اون مقصر باخت­ها نبود و به همین خاطر می‌تونستیم بهشون بخندیم.»

روبرت مجبور بود برای بازیابی آرامش روانی‌اش به حُقه و کلک متوسل شود. «به خودم قبولوندم که تیم نتونسته انتظارات منو برآورده کنه. این آرومم می­کرد.» گاهی هم خودش را به عنوان دروازه‌بان بابت دریافت گل‌ و بابت ناامید کردن هم‌تیمی‌هایش سرزنش می‌کرد، در صورتی که او نه مقصر گل‌ خوردن تیم بود و نه بر باد دهنده‌ی امید بازیکنان دیگر. هم‌دردی و حمایت بی‌نظیری پس از آن پانزده گل نثار روبرت شد. ترزا صحبت‌های گزارشگر بازی را روی تصویر روبرت با حالت ناباورانه‌اش که برای آخرین بار در تلویزیونِ کافه پخش شد به یاد می‌آورد: «خدا خودش به این دروازه‌بان جوان رحم کنه، داره از دست می‌ره!» آن‌قدر مدرک از عملکرد با اعتماد به نفسش در تیم‌های آشفته‌ای که برای‌شان بازی می‌کرد – در [تیم] کارل زایس در برابر لایپزیگ [5] و در اولین زمستانی که در مونشن‌گلادباخ بود – از هر طرف به دستش می‌رسید که یادش رفت چقدر اعصابش در آن دوران خُرد بود. او به ورزشی‌نویس‌ها گفت: «هنوز اون‌ قدر تعادل روانی دارم که خودمو قبل بازی خیس نکنم. نگران نباشید، این آسیب‌ها موندگار نیستند.»

آرامش و اعتماد‌به‌نفس او با دریافت بازخوردهای مثبت از اینکه چقدر آرام و متین بازی می‌کند افزایش می‌یافت، هرچند خودش متوجه این رابطه‌ی مستقیم نبود. ده سال بعد که برای هانوفر ۹۶ بازی می‌کرد و نتایج آزمون روان‌شناختی رایس [6] – که برای مشخص کردن نوع شخصیت و عوامل برانگیزاننده‌ی بازیکنان طراحی شده – به دستش رسید، با شگفتی برای ترزا تعریف کرد که تازه متوجه نقشی که شنیدن تعریف و تمجید در عملکردش دارد شده است. اما ترزا حتی زمانی که در مونشن‌گلادباخ بودند نیز این موضوع را می‌دانست: «کافی بود حس کنه که بقیه بهش شک دارند تا خودش هم به خودش شک کنه، وقت‌هایی که از طرف دیگران تحت فشار قرار می‌گرفت احساس نا‌امنی می‌کرد. اما به محض دریافت بازخورد مثبت تبدیل می‌شد به یه دروازه‌بان فوق‌العاده قوی.»

یک بار هم در بازی برابر هامبورگ پس از نیم ساعت، دو-هیچ عقب افتادند. مهاجم هامبورگ، آنتونی یِبواه (Anthony Yeboah) به محوطه‌ی جریمه رسید و در کسری از ثانیه نیم قدم از یار مستقیمش در مونشن‌گلادباخ یعنی توماس آیشین (Thomas Eichin) جلو افتاد و توانست ضربه‌اش را از بین پاهای روبرت که بی‌حرکت خشکش زده بود، وارد دروازه کند. در چنین مواقعی، دروازه‌بان پایش را باز می‌کند تا آماده‌ی شیرجه ‌زدن باشد و به همین دلیل، جمع ‌کردن سریع پاها و مهار چنین ضربه‌هایی برای او دشوار است. با این وجود، لایی‌ خوردن همیشه برای یک دروازه‌بان خجالت‌آور است؛ انگار از پس وظیفه‌ی سنگینی که روی دوشش گذاشته شده برنیامده و مثل یک آدم سربه‌هوا روی زمین می‌افتد. در آن لحظه، مسخره شدن توسط هواداران حتمی ا­ست. وقتی روبرت دوباره روی پایش ایستاد هدف خشم هواداران قرار گرفت. احساس می‌کرد جدا افتاده و تحقیر شده؛ آیشین اشتباه کرده بود ولی حالا همه داشتند به او می‌خندیدند. می‌خواست فریاد بزند. اما با خود فکر کرد وای به حالِ دروازه‌بانی که آرامشش را از بدست بدهد. داشت از خشم به خود می‌پیچید، اما در آن واحد به این فکر می‌کرد که به ‌خاطر همین آرامشش تحسین‌شده بود. او همان آدم متینی بود که همه می‌شناختند، پس باید متین می‌ماند. چند ثانیه پس از گل یِبواه دیگر اثری از تشویش روی صورت روبرت نبود.

در طول هفته‌های بعد یاد گرفت که چطور فیلمی را که مدام در ذهنش پخش می‌شد و گل‌ها و سانترها را جلوی چشمش می‌آورد خاموش کند. شب‌ها معمولا به دیدن مادربزرگ فریدا – چهارمین مادربزرگ زندگیش– در رایت (Rheydt) می‌رفتند. همسر کشاورز پیر، مزرعه‌ی قدیمی را به مجتمعی از آپارتمان‌های مسکونی اجاره‌ای تبدیل کرده بود و یورگ نبلونگ (Jörg Neblung) و دوست‌دخترش دورتی (Dörthe) آنجا زندگی می‌کردند. چهار نفری می‌نشستند و  با خیال راحت در مورد مفهوم خدا و هستی صحبت می‌کردند. روبرت فقط وقت‌هایی که یک مسابقه‌ی فوتبال از تلویزیون پخش می‌شد از جمع جدا می‌شد و می‌رفت تا آن را تماشا کند.

یورگ کنارش روی مبل راحتی می‌نشست و با شور و حرارت خاصی راجع به اتفاقات بازی نظر می‌داد و روبرت نیز موشکافانه و دقیق پاسخ می‌داد. سپس دوباره سکوت می‌کرد. هنگام تماشای فوتبال به آدمی کم‌حرف تبدیل می‌شد و همکارانش را با دقت تمام زیر نظر می‌گرفت، دروازه‌بانی خبره که مثل یک مهندس می‌خواست از سازوکار زیربنایی فوتبال سر در بیاورد. از طرفی، تماشای فوتبال در تلویزیون برایش قوی‌ترین مسکّن‌ بود. کمکش می‌کرد تا فوتبال بازی ‌کردن را فراموش کند. ولی به هرحال گاهی پیش می‌آمد که بقیه می‌خواستند کار دیگری بکنند.

ترزا همیشه پیشنهاد می‌­داد: «می­تونیم بریم بیرون.»

روبرت هم در جواب می‌گفت: «می­تونیم هم بمونیم خونه.»

چند وقت یک بار هم پیش می‌آمد که به نفع همدیگر کوتاه بیایند. مثلاً وقت­‌هایی که به دیدن دورتی و یورگ می‌رفتند تعداد رآی‌های مخالف روبرت به سه رأی می‌رسید. او در این مواقع مخالفتی نمی‌کرد. حتی به دیسکو می‌رفت و با موسیقی بون جووی (Bon Jovi) می‌رقصید. در واقع از آنجایی که او غالباً دوست نداشت  بیرون برود، کم‌کم یاد گرفت کمی سیاست به خرج دهد.

شبی یورگ گفت: «یالله، بیا بریم گبلِزه‌هال (Gebläsehalle).»

روبرت نیز در حالی که لبخندِ فاتحانه‌اش را مخفی نگه می‌داشت گفت: «نمی‌تونم.»

«چرا؟»

«منِ احمق شلوار گرمکن پوشیدم. دربون اونجا رام نمی‌ده.»

وظیفه‌ی یورگ مواظبت از او بود. نوربرت فلیپسن (Norbert Pflipsen) در دومین سال حضور روبرت در مونشن‌گلادباخ به یورگ که در آن زمان هنوز مربی دو و میدانی تیم بود گفته بود: «می‌تونی کاری برای این پسر بکنی؟ اون دوستای کمی داره.» نگران بودن هم برای خودش شغلی بود. یورگ از تصمیم باشگاه برای عدم تمدید قرارداد با روبرت در تابستان ۱۹۹۸ باخبر شد. فلیپی شغل «دلواپس (worrier)» Kümmerer – عنوان شغلی عامیانه‌ی کارمندان شرکتی که وظیفه‌اش مواظبت از ورزشکاران حرفه‌ای است – را به یورگ داده بود.

یورگ گفت: «یخچال‌پرکن هم اسم دیگرش است.»

در اصل، شغل مورد علاقه‌ی او طراحی صنعتی بود. وقتی سر جلسه‌ی امتحان ورودی دانشگاه صنعتی هانوفر ایده کم آورد، از پنجره به بیرون نگاه کرد و با دیدن رنگ سبز یشمیِ ترامواهای در حال عبور از جلوی باغچه‌‌ی خانه‌ها، طرح‌های بعدی را به همان رنگ کشید. اما در امتحان رد شد. پس از آن می‌خواست کاری کاملا متفاوت در پیش گیرد. به همین خاطر تربیت بدنی (sports science) خواند. یکی از استادهایش، کارل-هاینز دریگالسکی (Karl-Heinz Drygalski) مدیر باشگاه بروسیا مونشن‌گلادباخ شد. وقتی دریگالسکی در سال ۱۹۹۴ یورگ را به سمت مربی بدن‌سازی تیم منسوب کرد، چنین عنوان شغلی‌ای فقط در بایرن ‌مونیخ وجود داشت.

یورگ در ابتدا فکر می‌کرد فوتبال حرفه‌ای مانند دو و میدانی است، تیم پزشکی دست در دست هم کار می‌کنند و برنامه‌ی تمرینی تک‌تک بازیکنان برای سرمربی اهمیت دارد. برند کراوس (Bernd Kraus) اولین سرمربی‌ای بود که با او کار کرد. پس از آشنایی با او بود که دید چطور او برخلاف تمام نظریه‌های تمرین در فوتبال، بازیکنان را تا سرحد مرگ در مسابقه‌ي دو می‌دواند تا احتمالا اراده‌شان قوی شود. دید که چطور فیزیوتراپیست تیم بروسیا برای اینکه مطمئن شود بازیکنان مصدوم اول پیش خودش می‌روند، او را جلوی کادر مربی‌گری تحقیر می‌کرد. یورگ می‌گوید: «همه‌ی افراد پشت ‌صحنه‌ی یک تیم در بوندسلیگا همیشه مجیز سرمربی و بازیکنان را می‌گویند. حتی گاهی پیش می‌آید که برای خوش‌آمد آنان کاری را که خودشان می‌دانند غلط است، انجام می‌دهند.»

صدای زنگ، در راهروی بیرونِ اتاق دل‌باز و پر نور او در طبقه‌ی سوم یک ساختمان قدیمی که زمانی کارخانه بوده است، به صدا در می‌آید. پشت در، زنی با سبدی پر از ساندویچ ایستاده است. او هر روز همین موقع پیدایش می‌شود، چون طراحان مالتی‌مدیا و مشاوران روابط عمومیِ شاغل در دفاتری به این سبک در این خیابان قدیمی (lichtstrasse) در شهر کلن، وقت برای صرف ناهار ندارند. حالا یورگ نبلونگ با هیبتی که هنوز در چهل و سه سالگی به یک شرکت‌کننده‌ی مسابقات ده‌گانه می‌ماند، شرکت کارگزاری فوتبالی (football agency) خودش را اداره می‌کند. در حین مصاحبه‌، هر از گاهی برمی‌گردد و به پشت سرش، جایی که چندین دست‌کش دروازه‌بانی، چند عکس از روبرت و یک شمع گذاشته نگاه می‌کند؛ انگار با آن قفسه حرف می‌زند.

صدها نوع رابطه‌ی دوستانه وجود دارد و نمی‌توان کتمان کرد که در آن مدل دوستی‌ای که در سال ۱۹۹۸ بین یورگ نبلونگ و روبرت انکه شکل گرفت، وظیفه‌ی یورگ نگرانی برای روبرت بود. اما وقتی دو نفر برای رسیدن به اهدافشان در کنار هم بی‌­وقفه تلاش می­‌کنند دوستی‌شان بیشتر از علاقه و احساسات به نوعی عهد و پیمان شبیه می‌­شود.

یورگ می‌دانست که روبرت دوست داشت مشکلاتش را خودش به تنهایی حل کند. می‌گوید: «من هم همین‌طور هستم.»

روبرت در پاییز ۱۹۹۸، وقتی که بروسیا مونشن‌گلادباخ شش هفته و هفت بازی بود که پشت ‌سر هم می‌باخت و به نظر می‌رسید اشتباهات تمامی ندارد، تصمیم گرفت برای خودش بازی کند. تنهاییِ دروازه‌بان در ادبیات، اغراق‌شده و تلخ‌تر از چیزی که هست نمایش داده شده، اما واقعیت این است که تنها بودن برای دروازه‌بانِ تیمی در سرازیری سقوط، یک موهبت محسوب می‌شود. او بازی خودش را می‌کند و شکست‌ها و پیروزی‌های خودش را دارد. او دو گل از بایرن ‌مونیخ خورد، اما به پنج ضربه‌ای که مهار کرده بود می‌اندیشید. تحلیل‌گران می‌گفتند لااقل او هنوز بلد است چطور مهار کند. روزنامه‌ي دوسلدورفر اکسپرس (Düsseldorfer Express) نوشت: «وسط این هرج‌ومرج، او با آرامش در دروازه‌ی گلادباخ می‌­ایستد.»

روبرت در سال ۱۹۹۸ وقتی که بازیکن مونشن‌گلادباخ بود

یوپ هاینکس، سرمربی مشهوری که شش ماه قبل با رئال مادرید به قهرمانیِ جام باشگاه‌های اروپا رسیده بود و حالا برای استراحت در زادگاهش مونشن‌گلادباخ حضور داشت و گاهی هم برای تماشای بازی‌های بروسیا به استادیوم می‌رفت، روبرت را «آرام، متین، متعادل و باشخصیت» توصیف کرد. بازیکن میانی بروسیا، مارسل کتلائر (Marcel Ketelaer) که هم‌بازی روبرت در تیم ملی جوانان نیز بود، در موردش می‌گوید: «اون همیشه در طرز فکر، رفتار و نوع صحبت‌کردنش جلوتر از بقیه‌ی ما بود. همیشه پخته‌تر از ما رفتار می‌کرد.»

پای علم روان‌‌شناسی به تازگی در فوتبال باز شده بود و عبارت «قدرت ذهنی» بسیار تکرار می‌شد. همه دروازه‌بان بروسیا را به عنوان مثالی از تعریف جدید ورزشکار قبول داشتند و بزرگوارانه از خروج‌های اشتباهش روی توپ‌های بلند یا گلی که مقابل هرتابرلین روی توپ برگشتی خورد چشم‌پوشی می‌کردند. هیچ چیز بیشتر از عرض اندام یک دروازه‌بان مبتدی بین چند بازیکنان قلچماق حریف هواداران را در استادیوم‌  سر شوق نمی‌آورد؛ او را برای مهارهایی تشویق می‌کردند که برای دروازه‌بان‌های باتجربه اصلا مهار حساب نمی‌شد. روبرت این موضوع را چند سال بعد فهمید، وقتی که به عنوان بازیکنی نسبتا باتجربه در تیم ملی با بازیکنان جوان‌تر رقابت می‌کرد.

بازیکنان در مونشن‌گلادباخ عادت داشتند خود را در مورد عملکرد فوق‌ضعیف‌شان گول بزنند. در رختکن با هم شوخی می‌کردند. صدای بازیکنانی هم که به جای صحبت با هم، به یکدیگر می‌پریدند در میان شوخی و خنده گم می‌شد. یورگن پترسون تمام انرژی‌اش را صرف جروبحث با تونی پولستر می‌کرد. اما هیچ‌کس چیزی علیه روبرت نداشت. او در تمام بحث‌هایی که در رختکن در گرفته بود نقش نظاره‌گر را ایفا می‌کرد، تقریبا با همه صمیمی بود و وقتی پشت ‌سر سرمربی حرف می‌زدند همرا‌شان می‌خندید – و شناخت همه به جز مارکو ویا از او به همین حد خلاصه می‌شد.

به نظر یورگ نلبونگ، سرمربی در مواقعی که «سر کسی داد می‌زد» جایی هم برای مزاح می‌گذاشت. او یک بار در یکی از  کنفرانس‌های مطبوعاتی این‌گونه شوخی کرد: «اگر من مارتین اشنایدر (Martin Schneider) رو با این فرم بدی که داره تو ترکیب بذارم اونوقت شما نمی‌گید که من لابد هم‌جنسگرا هستم و با اشنایدر خوابیدم؟» راوش در سپتامبر اخراج شد. مایکل ویهوف (Michael Viehof) رئیس هیئت مدیره گفت: «این دفعه تنها به اخراج سرمربی بسنده نخواهیم کرد» و رولف روسمن (Rolf Rüssmann) مدیر ورزشی باشگاه را نیز اخراج کردند.

بروسیا مونشن‌گلادباخ در بیست‌و‌دو سال اول حضورش در بوندسلیگا تنها سه سرمربی عوض کرده بود. اما روبرت شاهد بود که در سال ۱۹۹۸ سه بار سرمربی این تیم عوض شد.

روبرت و ترزا در تعطیلات کریسمس به دیدن خانواده‌ی ترزا در باد ویندزهایم (Bad Windsheim) رفتند. پدر روبرت از این رفتار آنها دل‌گیر شد. با خود فکر می‌کرد نکند پسرش بیشتر تمایل دارد با  خانواده‌ی همسرش باشد تا او؟ ولی جرأتش را نداشت تا با روبرت در این باره سخنی بگوید.

دِرک انکه (Dirk Enke) اهمیت زیادی برای دورهمی‌های خانوادگی قائل بود. او هنگام کریسمس، تعطیلات و تولد افراد خانواده تاکید می‌کرد که همه باید کنار هم باشند. گاهی پیش می‌آمد که روبرت تولدی را فراموش می‌کرد. در چنین مواقعی مادرش جداگانه به او تلفن می‌زد و نجاتش می‌داد: امروز تولد پدرت یا خواهرزاده‌/برادرزاده‌ات است. پدرش می‌گوید: «از اینکه ارتباط بین ما آنقدر محدود بود خجالت می‌کشیدم.» او صبورانه چشم‌انتظار رسیدن دعوت‌نامه‌ای از مونشن‌گلادباخ ماند و وقتی خبری نشد، به دنبال بهانه‌ای برای ملاقات با پسرش می‌گشت. دوست داشت بازی بایرن را ببیند و می‌توانست در مسیر رفتن به خانه‌ی برادرش در دتمولد (Detmold) سری هم به روبرت بزند – البته اگر او ناراحت نمی‌شد.

روبرت فکر نمی‌کرد که پدر و مادر یا برادر و خواهر نیاز به دعوت ‌شدن داشته باشند. اگر می‌خواستند می‌توانستند بیایند. در کریسمس هم به همین دلیل ساده به خانه‌ی پدر و مادر ترزا رفت چون فکر می‌کرد که آنها به شکل سنتی‌تری پیگیر برگزاری چنین جشن‌هایی هستند.

شهر باد ویندزهایم جایی وسط مراتع و جنگل‌ها واقع شده است. وقتی که آنجا بودند روبرت هوس کرد روز آخر سال ۱۹۹۸ را کمی بدود. ترزا گفت: «من هم باهات میام، سگ‌ها رو هم برای گردش میارم.»

«نه اذیت نکن خودتو. بمون پیش پدر و مادرت.»

البته که ترزا همراه او رفت.

آنها تا مراتع وسیع پشت تپه‌ی گالگنبوک (Galgenbuck) که سگ‌ها می‌توانستند در آنجا آزادانه بدوند راندند. ترزا قبل دویدن روبرت به او گفت «خوش بگذره.»

اما او ده دقیقه‌ی بعد با چشم‌هایی پف‌کرده و عطسه‌کنان برگشت. گلویش هنگام تنفس صدای سوت می‌داد.

«نمی‌تونم نفس بکشم!»

بلافاصله به خانه برگشتند. ترزا یک دستگاه استنشاقی برای بیماران مبتلا به آسم پیدا کرد. روبرت طوری هوا را به درون می‌داد که انگار شیطان به جلدش رفته است. اما چون مجرای تنفسی‌اش بیش ‌از حد متورم شده بود، دارو به ریه‌هایش نمی‌رسید.

پدر ترزا روبرت را به بیمارستان برد. صدای سوتِ حنجره‌ی روبرت بلندترین صدایی بود که در ماشین شنیده می‌شد. پدرش سریع دوید و درِ بخش اورژانس بیمارستان را باز کرد. کسی برای پذیرش نبود. نیم ‌دقیقه گذشت، سه دقیقه‌ی دیگر نیز و سپس سر و کله‌ی دو پرستار پیدا شد. آنها روبرت را با برانکارد به بخش مراقبت‌های ویژه بردند. روبرت با چشمانی بسته داشت برای نگه ‌داشتن تمرکزش روی دم و بازدم هوا از لوله‌ی باریک تنفسی تقلا می‌کرد. شنید که دو پرستار با هم پچ‌پچ می‌کردند: «این همون دروازه‌بان گلادباخ نیست؟ همون که تیم را جمع میکنه؟»

شرایطش پایدار شد. بعد از ‌ظهر را روی تخت و در حالی که از لوله نفس می‌کشید و نمی‌توانست چشم‌های متورمش را باز کند گذراند. یکی از پرستارها پرسید: «آقای انکه، میخواین چیزی بخونین؟» این جمله حداقل او را کمی به خنده انداخت.

او لحظه‌ی تحویل سال را در بخش عمومی بیمارستان و در کنار ترزا گذراند. پزشک‌ها پس از انجام آزمایش گفته بودند که به نظر می‌رسد به سیب و کرفس حساسیت دارد. احتمالا می‌توانست هر کدام از این‌ها را به صورت جداگانه هضم کند؛ این حمله هم نتیجه‌ی سوپ کرفسِ دیشب و تارت سیبِ آن روز صبح بود. اگر ترزا همراه روبرت نرفته بود به احتمال زیاد او همان‌ جا می‌مرد.

در هفته‌های بعد روبرت دوست داشت این موضوع را همه‌جا بازگو کند: «من نفس نمی‌تونستم بکشم حالا حدس بزن پرستار چی گفت!» ترزا و روبرت اصلا به پیشامد تصادفی‌ای که باعث زنده ماندن او شده بود اهمیتی ندادند.

ژانویه‌ی ۱۹۹۹ مارکو ویا خود را برای انفجارهای عصبی گاه‌و‌بیگاه روبرت آماده کرده بود. دوستش تا روز سوم از همه ‌چیز گله می‌کرد. مارکو اسم آن روزها را «روزهای روبی» گذاشت.

«چرا صدای تلویزیون اینقدر زیاده؟!»

«روبی هر موقع خواستی بگو تا کمش کنم.»

روبرت بدون اینکه چیزی بگوید به دست‌شویی رفت.

صدایش از دست‌شویی آمد که گفت: «حوله‌ی منو استفاده کردی!»

«من فقط از حوله‌ی قدیمی خودم استفاده کردم. یه حوله‌ی استفاده نشده داخل کشوئه.»

«می‌شه بگی چرا درِ توالت کثیفه؟ هزار بار بهت گفتم که  ایستاده نشاش!»

مارکو هم بدون اینکه نگاهش را از تلویزیون بردارد و با امید گذشتن روزهای روبرت گفت «باشه روبی.»

خبر تازه به کمپ تمرینی بروسیا رسید: عمل دیگری روی پاشنه‌ی آشیل اووه کمپس انجام شده بود و تا آخر فصل نمی‌توانست برگردد و این یعنی روبرت تا تابستان رقیبی در دروازه‌ی بروسیا نداشت. اما پس از آن قرار بود چه بشود؟ قراردادش در جولای به پایان می‌رسید. به نظر می‌رسید مدیریت باشگاه این  موضوع را فراموش کرده است. مدیران باشگاه آنقدر درگیر زمان حال بودند که از زمان اخراج روسمن هیچ ‌کس به آینده فکر نمی‌کرد. ویلفرید جیکوبز (Wilfried Jacobs) رئیس باشگاه از مدیریت کنار کشید و خودش را راحت کرد: «من در بیست ماه گذشته حتی یک ساعت هم با خیال راحت نگذروندم.»

نیم‌فصل دوم نیز دقیقا مانند نیم‌فصل اول گذشت. ماه آوریل رسیده بود و بروسیا مونشن‌گلادباخ هنوز در رتبه‌ی آخر لیگ قرار داشت و بازیکنان از حالا به آخرین فرصت فکر می‌کردند.

باید در بازی شنبه مقابل نورمبرگ پیروز شویم.

مربی تیم، رینر بُنهوف (Reiner Bonhof) روبرت را دو ساعت قبل از مسابقه به دفتر کارش فراخواند. او داشت برای فصل جدید برنامه‌ریزی می‌کرد: می‌توانست روی او حساب کند؟

«الان دقیقا نمی‌تونم جواب بدم.»

«روبرت خواهش می‌کنم. من جواب قطعی می‌خوام.»

او هم گفت: «پس باشه،‌ از باشگاه می‌رم.»

نمی‌خواست یک فصل دیگر از بوندسلیگا را در یک باشگاه به‌هم‌ریخته سپری کند و این دقیقا همان مسیری بود که بروسیا در فصل بعد در آن قدم می‌گذاشت. دلیل دیگر او برای ترک باشگاه این بود که نمی‌دانست پس از بازگشت کمپس چه جایگاهی در تیم خواهد داشت.

بُنهوف نیز گفت اگر او مصمم به رفتن است باید تصمیمش را همان موقع در کنفرانس مطبوعاتی اعلام کند.

روبرت با خاطری آزرده پرسید هدفش چه بود؟

این تصمیم در چنین شرایطی،‌ درست در اوج بحران، وسط جنگ پایین جدول، فقط دردسر اضافی برای تیم می‌آفرید.

نه، بهتر بود تکلیف همین الان مشخص شود.

روبرت متوجه نمی‌شد. مطمئنا در جریان گذاشتن بُنهوف کار درستی بود. به این ترتیب او فرصت کافی داشت تا دروازه‌بان جدیدی پیدا کند. روبرت با لحنی مؤدبانه و با احتیاط فراوان گفت: «به نظرم شاید بهتر باشه که این تصمیم رو رسانه‌ای نکنیم.»

اما بُنهوف پس از تمرین در اتاق کنفرانس استادیوم بُکلبرگ (Bökelberg) نشست، یک لیوان آب برای خودش ریخت و گفت خبرهای بدی دارد. روبرت انکه بروسیا مونشن گلادباخ را در آخر فصل ترک خواهد کرد.

پدر و مادر ترزا در روز شنبه به فرانکنشتادیون (Frankenstadion) نورمبرگ در هفتاد کیلومتری باد ویندزهایم رفتند. به محض ورود به استادیوم دیدند که پلاکاردی بالای تابلو تبلیغاتی جلوی جایگاه تماشاچیان تیم مهمان در هوا تکان می‌خورد و روی آن جمله‌‌ی «بروسیایی‌ها: کمپس، فرانتسِک (Frontzeck)، اِبِرل (Eberl)» با خطی واضح در مرکز پلاکارد از «خائنین: انکه، فِلدهوف (Feldhof)» جدا شده بود.

روبرت انکه، عزیز دردانه‌ی تیم در طول فصل بود. حالا هواداران مونشن‌گلادباخ تیم‌شان را با شعارهایی مانند «انکه، خوکِ اشتازی! [7]» یا «روبرت انکه، مزدورِ خائن!» یا فقط «اووه کمپس، اووه کمپس – اووووه کمپس!» تشویق می‌کردند.

مونشن‌گلادباخ بازی را دو-هیچ مغلوب نورمبرگ شد. نورمبرگی که او نیز خطر سقوط را احساس می‌کرد  و به تازگی سرمربی تازه‌ای به نام فردریش راوش را روی نیمکت داشت . خبرنگارهای ورزشی پشت پاراوان‌های تونل فرانکنشتادیون منتظر ایستاده بودند. روبرت می‌دانست قرار است چه سوالی از او بپرسند، اما تصمیم گرفته بود احساسش را بروز ندهد.

  • روبرت، چه احساسی در مورد سوءاستفاده‌ای که از تو شد داری؟
  • «مطمئنا شعارها زیبا نبودند ولی می‌شد انتظارشو داشت.»
  • از اینکه مربی تصمیمت به ترک بروسیا رو رسانه‌ای کرد ناراحت نشدی؟
  • «من اونو در جریان نگرانی‌هام گذاشته بودم. شاید باید بیشتر توضیح می‌دادم.»

لحن منطقی و اثرگذاری داشت. صورت روبرت در چنین شرایطی که در تلاش بود تا آرام به نظر برسد، به قول مادرش  «دو تکه می‌شد». او عکس‌هایی نیز برای اثبات حرفش داشت. در آن عکس‌ها مشخص است که روبرت می‌خواسته آرام به نظر برسد، با لبخندی به روی لب و چشمانی بی‌حرکت.

حریف بعدی‌شان بوخوم بود. مأموران استادیوم چند دقیقه مانده به بازی آمدند و دروازه‌ای را که روبرت در آن ایستاده بود، با عصبانیت تمیز کردند. دور و بر روبرت پر بود از دستمال توالت، فندک و لیوان یک‌بار مصرف. هواداران بروسیا نیز پشت همان دروازه بودند.

«نگاه کنین، اومد، مزدور خائن!»

او به آنها محل نگذاشت.

سوت کرکننده‌ی هواداران پس از اینکه روبرت ضربه‌ی آهسته‌ی کای میشالکه (Kai Michalke) را مهار کرد، به هوا بلند شد. چند صد نفری هم پس از هر بار که روبرت توپ را لمس می‌کرد سوت می‌زدند.

بروسیا در دقیقه‌ی آخر دو-یک جلو افتاد. اما بلافاصله در همان دقیقه گلی خوردند که مهار آن از روبرت برنمی‌آمد.

«خوک اشتازی، خوک اشتازی!»

ترزا که نای راه رفتن نداشت به سمت چادری که بازیکنان بعد از بازی برای دیدن دوستان و خانواده‌شان به آنجا می‌آمدند رفت. «کاری که دارند با تو می‌کنن بیشعوری محضه.»

«این هم جزئی از این شغله دیگه.»

روبرت آرام و قاطع به ترزا گفت که برای حفظ آرامش خودش در بازی‌های آخر فصل به استادیوم نیاید. ترزا نیز آن ‌چنان مجذوب اعتمادبه‌نفس روبرت شده بود که مخالفتی با او نکرد.

یورگ نبلونگ می‌گوید: «من شگفت‌زده شده بودم. چطور این همه آسوده‌خاطر بود؟»

فلیپی و یورگ همیشه در چادر بزرگ حضور داشتند. باید به دنبال کارفرمای تازه‌ای برای روبرت می‌گشتند. چند باشگاه برای جذب او علاقه نشان داده بودند – آ اس رم و هرتابرلین – و دو پیشنهاد جدی نیز از طرف مونیخ ۱۸۶۰ و بنفیکا مطرح شده بود. سرمربی باشگاه مشهور پرتغالی در فصل ۲۰۰۰-۱۹۹۹ یوپ هاینکس بود. نوربرت فلیپسن هم که می‌دید با پیشنهادی خوبی مواجه شده، تلاش بیشتر را برای پیدا کردن موقعیت بهتر بی‌فایده می‌دانست. علاوه بر این، او در آن زمان به شدت درگیر پیدا کردن باشگاهی برای هافبک 19 ساله بروسیا، سباستین دایسلر (Sebastian Deisler) نیز بود؛ دایسلری که در موردش می‌گفتند آلمان از زمان گونتر نتزر (Günter Netzer) در سال ۱۹۷۲ به این طرف چنین بازیکنی به خود ندیده است.

خلاصه، نظر فلیپی روی بنفیکا بود. قراردادی عالی پیشنهاد شده بود، روبرت فرصت بازی در لیگ قهرمانان اروپا را پیدا می‌کرد و سرمربی تیم نیز یوپ هاینکس بود. او شناختی سی ساله از یوپ داشت – مردی فوق‌العاده.

روبرت گفت: «باید بهش فکر کنم.»

قبل از هر چیزی، بازی بعدی بروسیا در لورکوزن بود. «این آخرین شانسیه که داریم.»

وقتی به استادیوم اولریش-هابرلند (Ulrich Heberland) رسیدند، تعدادی از هواداران بروسیا حلقه‌ای به دورشان تشکیل داده و تشویق‌شان کردند. کار این عده از هواداران همین بود: قبل از بازی تشویق‌ می‌کردند،‌ بعد از بازی تهدید. «چقدر مزخرف» مارکو این را گفت و همان موقع شروع کرد به دست تکان دادن و لبخند زدن برای هواداران و چیزهایی می‌گفت که از پشت پنجره‌ی دوجداره شنیده نمی‌شد: «سلام احمق‌ها، سلام!»

او می‌گوید: «البته که منظورم به شخص خاصی نبود. فقط می‌خواستم مرز خودم را با اونایی که قرار بود بعد از بازی فحش­‌کش‌مون کنن مشخص کنم.»

مارکو گفت: «زودباش روبی! تو هم بگو.»

روبرت دو دل بود.

«بگو روبی!»

«سلام احمق‌ها، سلام!»

همین که توانست این را بگوید شرایط بهتر شد. پرت و پلا گفتن در آن لحظه جواب می‌داد.

بازی را چهار-یک باختند.

هواداران مونشن‌گلادباخ می‌خواندند: «بدون انکه دوباره برمی‌خیزیم!»

هواداران لورکوزن نیز جواب می‌دادند: «بدون انکه دوباره برمی‌گردید پایین!»

تا نیم ساعت پس از تمام شدن بازی هزار نفر از طرفداران مونشن‌گلادباخ روی سکوهای سیمانی استادیوم ایستاده و تیم‌شان را تشویق می‌کردند.  بُنهوف، سرمربی تیم گفت «به احترامشون کلاه از سر برمی‌دارم» و هیچ اشاره‌ای به ناسزاهایی که همان‌ها علیه روبرت می‌دادند نکرد.

خبرنگاران متنظر بودند: نظرت راجع به چنین سرمربی‌ای چیست روبرت؟

«به نظرم رسانه‌ای کردن تصمیمم برای ترک باشگاه، اون هم در بحبوحه‌ی رقابت ته جدول، کار درستی نبود. شاید من باید نگرانی‌ام رو از این بابت قاطعانه‌تر می‌گفتم، اما نه من و نه سرمربی انتظار چنین حمله‌های خشنی رو نداشتیم.»

فکر می‌کرد همیشه باید مسائل را از زاویه‌ی دیدِ دیگران ببیند. بُنهوف نیز احتمالا بدون اینکه منظور بدی داشته باشد این مسئله را سرسری گرفته بود. در مورد هواداران نیز طبیعی بود که به دنبال مقصری برای این فصلِ بد بگردند.

معتقد بود که یک دروازه‌بان اول باید خودش را مقصر بداند.

روبرت به ترزا گفت که نمی‌تواند وسط یک فصل فوتبالی، حتی در آن یک روز و نیم که تمرین نداشت، راهی پرتغال شود «اگر خبرش به بیرون درز کند چه؟» پس ترزا باید به جای او به لیسبون می‌رفت و تصمیم بر این شد که مادرش را نیز با خود ببرد.

یوپ هاینکس در اواخر آوریل برای نهایی ‌کردن آخرین جزئیات قرارداد به پرتغال رفت؛ فلیپی، یورگ نبلونگ، ترزا و مادرش نیز همراهش بودند. آوردن روبرت انکه به بنفیکا یکی از شرط‌هایی بود که هاینکس برای نشستن روی نیمکت تیم پرتغالی برای رئیس باشگاه گذاشته بود.

وقتی وارد سالن پروازهای ورودی فرودگاه پورتلا لیسبون (Aeroporto da Portela) شدند، گوش یورگ برای اولین بار با زبان پرتغالی آشنا شد. قبلا پیش خودش فکر کرده بود که این زبان نیز باید مثل اسپانیایی باشد. حالا ناگهان پرتغال به نظرش جای بسیار دوری رسید.

مترجم باشگاه بنفیکا به زبان آلمانی کاملا فصیح به آنها خوشامد گفت. با ماشین وارد شهر شدند و ترزا راجع به مناطق مسکونی سوالی پرسید.

مترجم گفت: «می‌شود لطفا سوالتونو تکرار کنید؟»

پرسید که جایی در لیسبون هست که او برای زندگی پیشنهاد دهد؟

«چی گفتی؟»

ترزا فهمید که خودش باید جواب سوال‌هایش را پیدا کند. همچنین این را نیز متوجه شد که در صورت نقل مکان به لیسبون باید درسش را نیز رها کند.

با مادرش در میدان روسیو (Praça Rossio) قدم زدند و با دیدن منظره‌ی رود تاگوس (Tagus) و اقیانوس اطلس از فراز تپه‌های بائرو آلتو (Bairro Alto) به ناگاه دریافت که دنیای این شهر از دنیایی که آنها درش زندگی می‌کردند فاصله‌ی زیادی داشت. اما همان ‌شب، وقتی در بالکن رستورانی در محل نمایشگاه [8] نشسته بودند، تصویر جداره‌های پل واسکو دو گاما (Vasco da Gama) که در شب می‌درخشیدند و پیش‌خدمت‌هایی که ماهی‌های اقیانوسی پخته ‌‌شده در نمک جلوی مشتری‌ها می‌گذاشتند، برایش جذابیت پیدا کرد.

وقتی از سفر برگشت روبرت از او پرسید «خب؟»

«شهر زیباییه. اگر به من باشه، میگم بریم.»

«آهان.»

فلیپی پیشنهاد مونیخ ۱۸۶۰ را رد کرد. روبرت نیز پس از اینکه هاینکس در اتاق نشیمنش او را در جریان جزئیات ماموریتش گذاشت، تصمیمش را گرفت و گفت می‌خواهم شانسم را در پرتغال امتحان کنم.

ترزا گفت: «ولی خودت هم باید یک بار شهر رو ببینی.»

او گفت که وقت آن کار را ندارد. بازی با فرایبورگ آخرین فرصت‌شان بود و باید آن بازی را می‌بردند.

آن بازی را هم دو-یک باختند و بروسیا مونشن‌گلادباخ برای اولین بار پس از سی و چهار سال بازی در بوندسلیگا به لیگ پایین‌تر سقوط کرد. همه احساس رهایی می‌کردند. برای هفته‌ها بود که هر روز شنبه با احتمال سقوط دست‌ به گریبان بودند و بالاخره به قطعیت رسیدند.

فصل را با ثبت آماری شرم‌آور، تنها چهار بُرد از سی و چهار بازی تمام کردند؛ از اوایل پاییز تا آخر فصل به طور ثابت در رتبه‌ی آخر جدول قرار داشتند. تیم سوم از آخر جدول، نورمبرگِ فریدل راوش بود که شانزده امتیاز بیشتر از بروسیا داشت. روبرت هفتاد و سه گل خورد و با این وجود، روزنامه‌ها در آن فصل با تیترهای «انکه خارق‌العاده»، «انکه قابل اطمینان»، «انکه، امیدِ بزرگِ سفید» منتشر شده بودند. او دو گل آخر از آن هفتاد و سه گل را در استادیوم بوکلبرگ (Bökelberg) و در بازی مقابل دورتموند خورد و هواداران یک بار دیگر شعار دادند ««نگاه کنید، آنجاست، خائنِ مزدور!»

به خبرنگاران ورزشی گفت: «احمقانه‌ است، ولی تو بوندسلیگا خوش گذشت.»

باز هم احساساتش را بروز نداد.

دفعه‌ی بعدی که برای هواداران دست تکان داد، شش سال بعد و در بازی خداحافظی اووه کمپس بود. حس آرامشی بر بازی غالب بود – خداحافظی یک اسطوره. خیلی از هواداران با دیدن دست ‌تکان ‌دادن دوستانه‌ی روبرت سوت کشیدند. پس از آن دیگر برای او مهم نبود که دوستانش متوجه چیزی بشوند یا خیر. عصبانیتش از رفتار هواداران پس از شش سال فروکش کرده بود. هر بار که مارکو می‌خواست دوباره در مورد بروسیا صحبت کند، او سربسته می‌گفت: «هوای مونشن‌گلادباخ همیشه بارونیه.»

یورگ نبولنگ می‌گوید: «البته که کینه‌ی عمیقی از مونشن‌گلادباخ به دل گرفته بود. با کسی طرفیم که درباره‌اش به طرز شدیدی سوءبرداشت شد. اون فکر می‌کرد که گفتن این حرف تو اون زمان به نفع باشگاهه. «من آخر فصل باشگاهو ترک خواهم کرد. الان گفتم چون می‌خواستم زمان کافی برای پیدا کردن جایگزینی برای من داشته باشید.» اون فقط می‌خواست کار درست رو انجام بده اما در مقابل، چیزی به جز تنفر نصیبش نشد.»

هنوز امضای قرارداد با بنفیکا باقی‌ مانده بود. در پرواز به سمت لیسبون، یک کتاب راهنمای زبان پرتغالی روی زانویش گذاشته بود و اولین جمله‌ای را که باید به زبان خارجی می‌گفت به صورت دست‌وپا‌شکسته یاد گرفت:  É bom estar aquí.

می‌خواست خبرنگاران را با گفتن این جمله شگفت‌زده کند.

خوشحالم که اینجا هستم.

جلسه‌ی امضای قرارداد برای بعدازظهر چهارم ژوئن، بلافاصله پس از رسیدنش برنامه‌ریزی شده بود؛ جلسه‌ی معارفه‌ی رسمی نیز روز بعد و طی یک کنفرانس خبری در «استادیوم نور [استادیو دا لوژ]» برگزار می‌شد.

ماشینی در بیرون فرودگاه پورتلا منتظرشان بود. یورگ نبلونگ یک کت ‌و شلوار نازک تابستانی به تن داشت که او را شبیه به پیِرس برازنان (Pierce Brosnan) در [فیلم] خیاط پاناما (The Tailor of Panama) می‌کرد. فلیپی کارها را به او سپرده و خود در آلمان مانده بود. روبرت هم یک پیراهن آبی و روی آن کت ‌و شلواری خاکستری پوشیده بود – بدون کراوات، چون به هر حال ورزشکار بود. وقتی از پارکینگ زیرزمینی بیرون آمدند، ترزا یک عکاس را دید که پشت ستون پنهان شده بود. شگفت‌زده و بدون فکر گفت: «اونجا رو نگاه!»

همین که روبرت سرش را برگرداند نور فلش چشمانش را کور کرد. طوری با عصبانیت رو کرد به ترزا که انگار او دکمه را فشار داده بود.

«عذر می‌خوام. از کجا باید می‌دونستم یه پاپاراتزی اون پشت منتظر ماست.»

به دفتر مدیرعامل بنفیکا، ژوائو واله اِ آزِوِدو (João Vale e Azevedo) رسیدند. روبرت پس از یک گفت‌وگوی کوتاهِ دوستانه و پراسترس روی یک صندلی با کوسنی مخملی نشست. قرارداد جلویش بود.

سرش را برگرداند و گفت: «امضا کنم؟»

ترزا آب دهانش را فرو داد و صاف نگاهش کرد و طوری که نگرانی‌اش را بروز ندهد گفت: «امضا کن.»

دست دادند. واله اِ آزِوِدو جثه‌ای گوشتالو داشت. از نیم‌رخ شبیه به یک روشن‌فکر جوان و از روبرو، پیشانی کم‌مو و چشمان پرخنده‌اش او را شبیه به سیاست‌مداری می‌کرد که زیادی سعی داشت باهوش به‌ نظر برسد.

از در بیرون رفتند و با عکاسانی که منتظرشان بودند روبه‌رو شدند. واله اِ آزِوِدو دستش را دور روبرت انداخت و نور فلش دوربین‌ها روشن و خاموش می‌شد. صبح روز بعد، روزنامه‌ی ورزشی رکورد (Record) آن عکس را به همراه تیتر «انکه امضا کرد» با حروف درشت روی جلد برد.

روبرت در آن عکس خوشحال به نظر می‌رسید.

روبرت، ترزا و یورگ یک ساعت پس از امضای قرارداد برای استراحتی کوتاه به اتاق‌هایشان در هتل پراسا مارکز دو پومبال (Praça Marques da Pompal) برگشتند. یورگ، کت‌ و شلوار به تن روی تختش دراز کشیده و دست‌ها را پشت سرش گذاشته بود که کسی در زد. ترزا بود.

«یورگ، روبی نمی‌خواد تو لیسبون بمونه.»

 

خلاصه بازی لورکوزن 8 – گلادباخ 2

خلاصه بازی ولفسبورگ 7 – گلادباخ 1

 

[1] اشاره به مکتب فوتبال اتریش در قرن بیستم. در اتریش قرن بیستم، قهوه‌خانه‌ها محلی برای گردآمدن مردم و بحث‌های فوتبالی بود. -م.

[2] Herr به زبان آلمانی یعنی آقا.

[3] نام زمین تمرین تیم مونشن‌گلادباخ.

[4] Enke the Aunt Sally: بازی عمه سالی (Aunt Sally) شامل تصویری از صورت یک زن است که با چوب یا میله‌ مورد هدف شرکت‌کنندگان قرار می‌گیرد. -م.

[5] احتمالا منظور نویسنده تنها بازی‌ای است که رابرت انکه با پیراهن کارل زایس در برابر لایپزیگ به میدان رفت. انکه در این بازی دو گل دریافت کرد و تیمش با نتیجه‌ی دو-هیچ باخت. -م.

[6] Reiss profile test

[7] اشتازی یا Stasi نام وزارت اطلاعات آلمان شرقی سابق است. دلیل اشتازی خطاب شدن رابرت انکه نیزاز طرف هواداران به احتمال زیاد به این دلیل است که  زادگاه رابرت انکه در شهر ینا (Jena) است که روزگاری متعلق به آلمان شرقی بوده است. -م.

[8] در سال ۱۹۹۸ نمایشگاهی به نام Expo 98 با ایده‌ی بزرگداشت سال‌گرد ۵۰۰ سالگی واسکو دو گاما به هندوستان از  راه دریا برگزار شد. (ویکیپدیا). -م.

7 پاسخ

  1. لطفا یه فضایی درست کنید که مخاطبها بتونن حرفشونو به گوش شما برسونن. ضمنا بد نیست که به عملکرد عالی کونته در نیم‌فصل دوم هم بپردازین.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *