فصل صفر از این مجموعه را در اینجا بخوانید: قدرت رو به زوال شعر
فصل یک از این مجموعه را در اینجا بخوانید: کودکی با اقبال بلند
**********************************
روبرت روی زمین دراز کشیده و سرش را روی چمنی که در بعضی قسمتها به قهوهای میزد گذاشته بود. رویش را برگرداند و دید که سه متر آنطرفتر، دو چشمِ آبی کهربایی روی چمنها منتظرش هستند و به او زُل زده و او را فرامیخوانند: «بیا، نشونت میدم».
آنها در محوطهی جریمهی زمین تمرین، رو به هم دراز کشیده و توپ را دو دستی برای هم پرتاب میکردند. بدنهایشان مثل دو الاکلنگِ انعطافپذیر عقب و جلو میشد و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای ریز و آرام برخورد توپ با فوم نرم کف دستکشهایشان بود.
روبرت پس از چند دقیقه با خود فکر کرد کافی است. فقط میخواهیم خودمان را گرم کنیم – چرا او بس نمیکند؟
یک هفته طول کشید تا متوجه شود اووه کمپس (Uwe Kamps) هیچ وقت بس نمیکند. روبرت دروازهبان تازهی تیم بود و رقیب او محسوب میشد، به همین خاطر دیدن استیصال و شکست دادن روبرت، حتی در بیاهمیتترین جلسات تمرینیِ هرروزهشان برایش لذتبخش بود.
کمپس تا آن موقع بالای سیصد بازی بوندسلیگایی برای بروسیا مونشنگلادباخ انجام داده بود. سی و دو ساله بود، محبوب هواداران و پس از تمرین نیز بسیار خوشمشرب. در مقابل، روبرت بچهای نوزده ساله و دروازهبان سوم تیم بود. مربی دروازهبانان تیم، درک هاینه (Dirk Heyne) به او گفته بود که دیر یا زود جای کمپس را به عنوان دروازهبان اول تیم خواهد گرفت، اما فعلا باید چند سالی در رکاب او باشد. هاینه به نظر روبرت انسانی دوستداشتنی با روحیهای رقابتی بود و یکی از دلایلش برای انتخاب بروسیا از میان تیمهای دیگر بوندسلیگا.
رو کرد به هاینه. مربی چیزی نگفت اما رفتار کمپس از نگاهش دور نمانده بود.
گفت: «خیلی خوب. حالا به سمت همدیگه شوت کنید، در ارتفاع سینه.»
مهار توپهایی که کمپس به سمتش میفرستاد به مرور سختتر میشد، یکی از یکی قویتر و پرسرعتتر. کمپس میخواست لغریدن توپ را از دست انکه ببیند. پس از تمرین، روبرت از شنیدن تجربههای کمپس خندهاش گرفت، البته کمی هم درکش میکرد. عجب بشری. این موضوع صبح روز بعد در جلسهی تمرین دوباره به صورت جدی تکرار شد. نمیدانست آیا همهی دروازهبانان شاغل در بوندسلیگا شبیه کمپس بودند و از همه مهمتر، اصلا او میتوانست به چنین دروازهبانی تبدیل شود؟
سختگیری، به شعار بوندسلیگا در دههی نود تبدیل شده بود. همه باید همیشه به هم سخت میگرفتند: سرمربی به بازیکنان، بازیکنان تعویضی به سرمربی از طریق رسانهها، دروازهبان ذخیره به دروازهبان اصلی، دروازهبان اصلی به دروازهبانان ذخیره، و مدیریت باشگاه به همه.
بدنسازی برای روبرت بیمعنی بود و تا قبل از ورود به مونشنگلادباخ به ندرت سراغ وسایل پرورش اندام رفته بود، اما چون در این تیم به او گفته بودند که رفتن به باشگاه بدنسازی مهم است و بیشترِ همتیمیهایش بدنسازی میکردند، او نیز بعضی وقتها بعد از تمرین سری به باشگاه میزد. آنقدر بااستعداد بود که به تمرین اضافی نیاز نداشته باشد. کمپس معمولا به همراه یورگ نبلونگ (Jörg Neblung)، مربی بدنسازی باشگاه به آنجا میرفت. آنها با هم در پرس سینه رقابت داشتند. نبلونگِ قدبلند و شرکتکنندهی سابق مسابقات دهگانه، توانایی رقابت با کمپس کوتاهقامت و کلهشق را نداشت، اما ورزشکار درونش هنوز زنده و سرحال بود و با چابکی از پس وزنههایی تا ۱۲۰ کیلوگرم برمیآمد و کمپس را به انتخاب وزنههایی مشابه برای روکمکنی وامیداشت. روبرت نیز در این میان وانمود میکرد که در جریان رقابت آن دو نیست.
کمپس همین که دید انکه به سمت یک دمبل میرود گفت: «نمیخوای وزنهها را برات سبک کنم؟ بهتره با میلهی خالی شروع کنی، وگرنه به خودت آسیب میزنی.» این را گفت و انگار که شوخی خندهداری کرده باشد زد زیر خنده.
کمپس پیش خود فکر میکرد که رابطهی ایدهآل بین دو دروازهبان باید همین طور باشد: رفاقت در ورزش، رقابت در زندگی.
نبلونگ میگوید: «اووه از اینکه هر موضوعی را به رقابت تبدیل کند لذت میبرد. روحیهای به شدت ورزشی داشت. همیشه آخرین نفری بود که زمین تمرین را ترک میکرد. آن موقع مطمئن بودیم که این تنها راه موفقیتِ یک ورزشکار حرفهای است.» تلاش فوقالعادهی کمپس در هنگام تمرین، نقاط ضعفش را پوشش میداد: قد او کوتاهتر از آن بود که بتواند دروازهبان باشد و با این وجود برای یک دهه، محکم درون دروازهی بروسیا ایستاد.
نبلونگ تلاش میکرد که دروازهبان تازه را وادار به انجام تمرینهای بدنسازی مشابه کند. روبرت شانههای پهنی داشت، اما دستها و پاهای لاغرش او را شبیه به نوجوانی میکرد که هنوز استخوان نترکانده است. نبلونگ میگوید: «ورزشکار درونش باید بیدار میشد.»
همه در تیم بر این باور بودند که دوومیدانی فقط برای کسانی است که نتوانستهاند در بازی با توپ توفیقی کسب کنند و نبلونگ، به عنوان یک دوندهی سابق، در ابتدا سخت میتوانست با آنها کنار بیاید. به تدریج بازیکنان بیشتری نزد او آمدند: «یورگ، چطور باید کششی کار کنیم؟»؛ «هی نبلونگ، میخوام رو سرعتم کار کنم.» پس از سه سال کار در بروسیا تازه به مقبولیت نصفهونیمهای در تیم رسیده بود و به همین دلیل مقابل سرسختی روبرت در پذیرش تمرین هدفمند دوومیدانی حساسیت به خرج نمیداد. به هر حال او فقط دروازهبان سوم تیم بود. نبلونگ میگوید: «اون زیاد به چشمم نمیومد.»
روبرت دوستانی در مدرسه داشت. اما در جایگاه یک دروازهبان سوم، نظارهگری بیش نبود.
مونشنگلادباخ در فصل قبل با قهرمانی در جام حذفی اولین جام خود را پس از شانزده سال کسب کرده بود. بازتاب این قهرمانی در قرارداد فصل بعدیِ بازیکنان چشمگیر بود. این قراردادها باشگاه را در معرض خطر جدی اقتصادی قرار داده بود، اما از نظر مدیر ورزشی باشگاه، رالف روسمن (Ralf Rüssmann)، اولویت اصلی با موفقیتهای آیندهی باشگاه بود و برنامهریزی برای تسویهحساب در اولویت دوم قرار داشت. انتظارات در حدی بود که همه فکر میکردند که دورهی دیگری مشابه با عملکرد تحسینبرانگیز تیم در دههی ۱۹۷۰ در حال تکرار است. تیم بروسیا در آن دهه توانسته بود با بازیکنانی با موهای بلند و با ارائه فوتبالی روان و شناور به چندین قهرمانی برسد. حالا هم حضور بازیکنان بزرگی همچون اشتفان افنبرگ (Stefan Effenberg)، مارتین دالین (Martin Dahlin) و کریستین هوخشتتر (Christian Hochstätter) در تیم نویددهندهی روزهای پرافتخار دیگری بود. بروسیا مونشنگلادباخ میخواست قدرت واقعیاش را نشان دهد.
اتوبوسی که با آن از زمین تمرین در رونتر (Rönneter) به سمت استادیوم بوکلبرگ (Bökelberg) برمیگشتند صندلی کافی نداشت و روبرت مجبور شد بایستد. جایی بهتر از راهرو گیر جوانترین بازیکن نمیآمد. دیگران معتقد بودند که جوانها اول باید خودشان را اثبات کنند. اتوبوس که از خیابان کالدنکرشنر (Kaldenkirchener) به خیابان بوکلبرگ (Bökelbergstrasse) پیچید، تعادل روبرت به هم خورد و افتاد روی یکی دیگر از بازیکنان جوان تیم، مارکو ویا (Marco Villa). ویا هجدهساله، قدبلند و نخراشیده بود. برند کراوس (Brend Krauss) ویا را از ابتدای فصل در نوک حمله جایگزین بازیکنانی کرده بود کاری از پیش نمیبردند و او نیز توانست در هفت بازی ابتدایی فصل سه گل به ثمر برساند؛ اتفاقی که در ۳۳ سال اخیر بوندسلیگا سابقه نداشت. روبرت دید که مارکو یک بار در حمام به لباس زیر بازیکنان بزرگتر از خودش صابون مالید و بقیهی بازیکنان هم به این حرکت او خندیدند. او بعدا متوجه شد که هر کسی که دستاوردی میداشت دیگر مقبول بود، حتی اگر هجده سالش میبود. شوخیهای ویا از روی سرکشی نبود و واقعا میخواست بقیه را بخنداند. مارکو میگوید «من زیاد حساس نبودم. خواست اصلی من این بود که بازیکنان جاافتادهی تیم مثل افنبرگ و کاله فلیپسن (Kalle Pfilpsen) من رو قبول کنند. میخواستم مثل اونا باشم.»
ویا یک روز که اووه کمپس ژست استاد-شاگردی برایش گرفته بود گفت: «میدونی اووه، بعضی از بازیکنا مورد احترام هستن، بعضی دیگه هم دوست دارن که مورد احترام باشن. تو جزو دستهي دوم هستی.»
وقتی کریستین هوخشتتر که خود را ریشسفید قبیله تصور میکرد از این مکالمه با خبر شد انگشت به دهان ماند: «شنیدید چی گفته؟»
ویا کاری کرده بود که هیچ هجدهسالهای جرأت انجام دادن آن را نداشت، اما بازیکنان بزرگتر تیم به او خندیدند و افنبرگ سقلمهای به شانهاش زد. ویا گلزن بود. علاوه بر این، بعضیها بدون هیچ دلیلی دوستداشتنیاند و مارکو ویا قطعا یکی از همینها است.
شوخیهای روبرت هیچ وقت شامل صابون یا لباس زیر نبود اما با دیدن خُلبازی اطرافیانش ذوق میکرد.
روزی رالف روسمن به رختکن آمد و گفت: «کسی اینجا کِرِم صورت نداره؟ پوستم خشک شده.»
استفان پاسلاک (Stephan Passlack) چیزی به سمت او گرفت و گفت: «بگیر.»
پنج دقیقهی بعد صورت روسمن مثل یخ سفت شد. پاسلاک به او ژل حالتدهندهی مو داده بود.
پس از تمرین به خانهاش در لوسنوِگ (Loosenweg) میرفت. آپارتمانی که با ترزا در آن زندگی میکردند پنج دقیقه با بوکلبرگ فاصله داشت. به همراه بازیکنان دیگر برای خوردن شام بیرون نمیرفت. به جمعشان احساس تعلق نداشت – یک تازهوارد، دروازهبان سوم.
لوسنوگ، گوشهای در انتهای شهر مونشنگلادباخ، پر از ساختمانهای سه و چهارطبقهی ساختهشده با آجرهای اخراییرنگ بود که در کنار هم ردیف شده بودند. الان پرچم آلمان در باغها نصب است؛ ولی آن موقع چند غاز چینی روی چمن باغ مشاع بین چند خانه میگذاشتند.
روبرت درآمد بالایی داشت، با این وجود نیمی از اجارهخانهی ماهانهی آنها را پدر و مادر ترزا پرداخت میکردند. آنها فکر میکردند اینگونه صحیحتر است چون دخترشان هنوز دانشجو بود. ترزا هر روز سی کیلومتر تا دانشگاهش در دوسلدورف راه میپیمود و پس از تمام شدن کلاسهایش – تربیت معلم، ورزش و زبان آلمانی – دوباره تا خانه میراند. دوست داشت کنار روبرت بماند و به نظر میرسید به همین دلیل از گروه دانشجوهای دیگرِ ساکن خوابگاه بیرون مانده باشد. وقتی اعلان برگزاری یک مهمانی بزرگ دانشجویی را دید تصمیم گرفت با روبرت به آنجا برود. اما آنها بیشترِ شب مهمانی را در گوشهای ایستاده و تنها ماندند.
ترزا بسیار به یاد کریستیان (Christiane)، دوست دوران مدرسهاش در باد ویندسهایم (Bad Windsheim) افتاد. غمگینانه، پیامی به او فرستاد: «سیزدهسالگیمان یادت است که روی صندلی کافه ریتر مینشستیم و دربارهی اینکه دانشگاه چه شکلی خواهد بود خیالپردازی میکردیم و هر روز با خود میگفتیم یعنی میشود که پای ما هم روزی به یک کلاس یا حداقل به کافه تریای دانشگاه باز شود؟» شغل دوران دانشجوییاش تنها چیزی بود که او را به یاد این تصور خامش از زندگی دانشگاهی میانداخت. او در یک کفشفروشی کار میکرد. با پشیمانی میگوید: «متاسفانه یک تخفیف سی درصدی به من دادن و همهی درآمدم دوباره به جیب مغازه برگشت.»
روبرت تعجب میکرد از اینکه میدید او چطور همهی پولش را به آسانی خرجِ کفش میکند. به ندرت پیش میآمد که او برای خودش ولخرجی کند. معتقد بود که آدم باید حواسش به پولش باشد.
ترزا به بانک رفت تا مقداری پول از حساب مشترکشان بردارد. متصدی بانک به او گفت: «عذر میخواهم، خواستم بپرسم آیا شما و دوستپسرتان مایل نیستید مقداری از پولتان را روی سهام یا هر جای دیگری سرمایهگذاری کنید؟»
دستمزد روبرت مستقیما به حساب جاریاش واریز میشد و او نیز کاری با آن نمیکرد. پژوی کارکردهی فلیپی را با یک آئودی کوچک تاخت زده بود و به جز سالی دو بار آن هم در حراجهای آخر فصل تابستان و زمستان برای خود لباس نمیخرید؛ علاقهاش به چیزهای خریدنی در همین خلاصه میشد. دوست داشت روی کاناپه کنار ترزا بنشیند. وقتی ترزا مشغول درس خواندن میشد، او تلویزیون را روشن میکرد، روزنامه یا گاهی هم رمانی پلیسی ورق میزد اما هیچ وقت بیرون نمیرفت. منتظر میماند تا درس خواندن او تمام شود.
یک روز بعد از مرگ روبرت، صحبتهای بیپردهی ترزا در مورد افسردگی شوهرش همه را به تعجب واداشت و او از آن به بعد در نظر خیلیها به همان زن قدرتمندی تبدیل شد که پشت سر هر مرد موفقی میایستد. نظر دوستانشان در مورد زندگی چند سال اخیر آنها نیز این بود که خیلی هوای همدیگر را داشتند. مونشنگلادباخ اولین شهر غریبی بود که آن دو به تنهایی واردش میشدند و علاقهمندیشان به یکدیگر در آنجا بود که شدت گرفت. تورستن زیگنر (Torsten Ziegner) دوست روبرت از زمان حضورش در ینا (Jena) میگوید: «بعضی وقتها قرار میگذاشتیم که بدون همسرهامان بیرون برویم اما انکه با ما نمیآمد. نمیشد انکه را بدون ترزا دید.»
آنها تازه مستقل شده و از این موضوع خوشحال بودند و از کارهایی مانند ولگردیهای بیپایان یا تبدیلکردن بند رخت به کمد لباس که بعدا برایشان خجالتآور بود کیف میکردند. اما همهی این عشق و حس آزادی تازهیافته تنها تلاشی بود برای سرپوش گذاشتن بر تشویش سمجی که رهایشان نمیکرد. ترزا این گونه به یاد میآورد: «هر دو نوزدهساله بودیم و تا همین چند ماه پیش در ینا برای خودمون گروهی داشتیم و در حالت عادی باید مشترکا با بقیه در یک خانه زندگی میکردیم. اما ناگهان از جمع دوستانمون جدا افتادیم و در حالی که پیدا کردن دوست جدید برامون سخت بود، پرتاب شدیم به این شهر کوچک که به درد زندگی دانشجویی هم نمیخوره.» او گاهی با خود فکر میکرد: یعنی داریم بزرگ میشویم؟
پنج خانوار دیگر ساکن در بلوک تصمیم گرفته بودند برای ندادن بیست مارک هزینهی نظافتچی، خودشان راهپله را تمیز کنند و بنابراین هر شش جمعه یک بار، نوبت به روبرت یا ترزا میافتاد. جمعه روزی کلاسهای ترزا زودتر تمام شد. روبرت با تیم دوم بروسیا بازی داشت و در خانه نبود. ترزا هم با خود فکر کرد بهتر است که نظافت را به روز شنبه موکول کند.
شبِ همان روز زنگِ در به صدا در آمد. کورینا (Corinna)، همسایهی تر و تمیزشان پشت در بود.
«راه پله تمیز نشده!»
«میدونم. روبرت خونه نیست، منم تازه از دانشگاه رسیدم و خستهام. فردا صبح تمیز میکنیم.»
«راهپله باید جمعهها نظافت بشه!»
زنگ زدنهای کورینا رفتهرفته بیشتر شد. لبهی پلهها به خوبی تمیز نشده بود. کسی با کفشهای کثیف روی راهپلهی خیس راه رفته و رد انداخته بود. روبرت مانند هفتههای قبل به سختی تلاش میکرد تا با ادبی از روی کمرویی با خانم همسایه صحبت کند. به ترزا هم برخورده بود و تا چند هفته کفشهایش را جلوی در از پا درمیآورد و بدون کفش و با جوراب ساقبلند تا آپارتمانشان در طبقهی سوم بالا میرفت.
مارکو ویا چند هفته اول را تا لوزنوگ میرفت و به آنها سر میزد. سه سالی میشد که او و روبرت بدون اینکه شناخت عمیقی از یکدیگر داشته باشند – آنها در تیم ملی جوانان نیز همبازی بودند – با هم آشنا بودند. مارکو اهل نویس (Neuss) و روبرت اهل یِنا بود. دیکسی دورنر (Dixie Dörner)، اولین سرمربیشان در تیم ملی جوانان، نگاه شرقی و غربی را در تیم غالب کرده بود. حتی در هنگام تمرین نیز بازیکنان را به دو گروه شرقی و غربی تقسیم میکرد.
یک بار مارکو برای ناهار آمد. روبرت روی یک صندلی دستهدار چرمی قرمز نشسته بود و کتاب میخواند. چشم مارکو به عنوان کتاب خورد: صد شغل آیندهدار (One-Hundred Jobs with a Future)، نوشتهی کلودیا شوماخر (Claudia Schumacher) و استفان شوارتز (Stefan Schwartz).
- «چی میخونی؟ داری دنبال شغل جدید میگردی؟»
- «فقط میخواستم بدونم به جز فوتبال چه کار دیگهای میشه انجام داد.»
- «زده به سرت؟ تو یه بازیکن حرفهای هستی، اونم تو بوندسلیگا!»
- «موضوع تو فرق میکنه مارکو. تو بازی میکنی، گل میزنی. ولی من حتی دروازهبان ذخیره هم نیستم. تمرین میکنم، بعدش هم یا روی سکوها میشینم یا تو خونهم روی کاناپه. آدم بیفایدهای هستم.»
- «روبی تو هنوز نوزده سالته! هنوز سال اولیه که اینجا هستی. اعصاب خودتو خورد نکن.»
دیگر ادامه ندادند. سالها بعد وقتی مارکو آن صحنه را به یاد روبرت انداخت، او گفت: «منظورت چیه؟ من حتی یادم نمیاد چنین کتابی داشته باشم.» ولی آن کتاب هنوز هم در دفتر کارش در امپده (Empede) در کنار مدال نقرهی رقابتهای اروپایی است. آن کتاب را پدر ترزا به او داده بود. گفته بود «یه نگاهی بهش بنداز. شاید شغل دیگهای نظرتو جلب کرد البته اگه فوتبال واقعا به این بدیهاست.»
دیگر نمیخواست در تمرین شرکت کند. زمستان بود، ژانویه ۱۹۹۷، هوا پس از چهار بعد از ظهر تاریک میشد، ساکن آپارتمانی بود که مجسمههای باغچه در آن از ساکنینش ارج و قرب بیشتری داشتند. در شهری کوچک غریب افتاده بود. تمام اینها به خاطر پُست دروازهبان سومی؛ به خاطر بازی برای تیم دوم و جلوی ۱۲۰ نفر تماشاچی؛ آنهم با تحمل کوفتگی پس از تمرین هرروزه.
فضای رختکن آزاردهنده بود. هر روز شنبه، سرمربی تنها نود دقیقه با اخراج فاصله داشت و بالاخره در دسامبر ۱۹۹۶ این اتفاق افتاد. قهرمان جام حذفی که خود را شایستهی صدر جدول بوندسلیگا میدید، داشت در میانهی جدول دستوپا میزد.
روبرت در بازی برابر تیم دستهدومی فورتونا کلن (Fortuna Köln) در ترکیب اصلی قرار گرفت. دوباره همان تپش قلب شدید و پرتنش به سراغش آمد. همان ترسِ هنگام بازی برای تیم زیر هجده سال دوباره برگشته بود، ترس از ناامیدکردن بزرگترها. میترسید که هیچوقت مثل اووه کمپس نشود که همیشه سخت میگرفت و سختی میکشید. نمیتوانست به اینکه عملکرد دروازهبان سوم برای هیچکس مهم نیست، که انگار هیچکسی او را نمیبیند فکر نکند. در عین حال، هنوز هم میترسید که اگر ببینندش نکند مورد غضب بزرگترهای تیم واقع شود. اینها افکار متناقضی بودند اما بزرگترین پارادوکس زندگی او داشتن چنین نگرانیهایی بود.
ترزا حس میکرد روبرت عوض شده. متوجه نمیشد منشأ این نگرانی جدیدش چیست؟ او این روبرت را نمیشناخت. به علاوه، غریب ماندن در دانشگاه نیز آزارش میداد؛ نمیدانست که آیا روبرت هم مثل او دلش برای زندگی بیدغدغه در کنار دوستانشان در ینا تنگ شده یا اینکه فقط یکی دو روز بد آورده.
یک هفته گذشت و هر روز صبح این داستان تکرار میشد.
- «نمیخوام برم تمرین.»
- «اونقدرها هم بد نیست روبی.»
- «نمیخوام بروم میفهمی؟ دلم نمیخواد.»
- «مارکو هم هست. همین که برسی اونجا بهتر میشه. حالا میبینی.»
همین که روبرت از در بیرون رفت، ترزا با پدر او تماس گرفت. درک انکه آخر هفتهی بعد به دیدن آنها آمد. او به واسطهی مراجعینش چیزهای زیادی راجع به اضطراب در ورزش میدانست. به ترزا گفت: «میدونی من چون پدرش هستم نمیتونم کار مشاوره درمانی روش انجام بدم.» تنها کاری که میتوانست بکند این بود که از پسرش بخواهد که یک برنامهی مشخص برای روزش تنظیم کند. در مدتی که او آنجا بود روبرت را ساعت هفت صبح بیدار میکرد تا از کل روز استفاده کند و مطمئن میشد که روزش بدون هدف نماند، هدفهایی که پسرش بتواند آنها را انجام بدهد، شده حتی یک پیادهروی ساده. هدفهایی که به او این حس را بدهد که کاری انجام داده است.
موقع خداحافظی گفت «دکتر هم برو.»
وقتی که بروسیا در حال تدارک اردوی زمستانی بود اضطراب مزمن روبرت به حملات پنیک (panic) تبدیل شد. نمیتوانست به جایی قدم بگذارد که احساس میکرد به او بیاحترامی میشود و اشتباهاتش را با دقت ثبت و ضبط میکنند. آنها هر هفته بازیکنان مصدوم را به زور آرامبخش و گاهی به رغم وجود بازیکنان آمادهتر به زمین میفرستادند. اما دکتر دیتزل (Ditzel) از این جوان کمرو خوشش آمد. نوشت که سرماخوردگی دارد و مرخصی استعلاجی تجویز کرد تا مجبور نباشد به اردوی تیم برود.
تیم که برگشت لقب تازهای به او داده بودند. حالا همبازیهایش روبرت را سایرس خطاب میکردند، مثل شخصیت سایرسِ ویروس (Cyrus the Virus) در فیلم هواپیمای محکومین (Con Air). همه اطمینان داشتند که او واقعا سرماخورده بود، او نیز یک دل سیر به لقب تازهاش خندید. بعد از چند هفته اثری از اضطراب در او نبود.
او سعی زیادی برای آموختن از کمپس به خرج داد. اگر کمپس میخواست او را به چشم رقیب ببیند تا خودش انگیزه پیدا کند، روبرت نیز بدون اینکه این بازیکن باتجربه بفهمد، به او این حس را میداد. هنگام تمرین، دروازهبان کهنهکار را زیرچشمی میپایید. شگردش این بود که جهت ضربه را تشخیص میداد و دقیقا لحظهی قبل از نواخته شدن توپ در همان جهت میپرید و سانترهایی را که جمع کردنشان کاری نداشت با مشت دور میکرد. بعدها روبرت با شرمندگی گفت «من هم کمی از اووه تقلید کردم.»
رسمِ آن زمان بر این بود که دروازهبانان آلمانی مثل کمپس پس از یک شیرجهی موفق برای پاسخ به هیجان تماشاگران و به تأسی از دروازهبان افسانهای دههی هشتاد تونی شوماخر (Tony Schumacher) دو بار پشتک میزدند. اگر مهاجم حریف با آنها تکبهتک میشد آنها دلاورانه خود را جلوی او پرتاب میکردند، اگر توپ با ساییدن به نوک انگشتانشان از تیرک بالایی رد می شد و به بیرون میرفت طوری با زانوهای جمعشده به هوا میپریدند تا کمحواسترین تماشاگر هم متوجه عمق ماجرا بشود. در آلمان میگفتند که دروازهبانان آلمانی در دنیا بهترینند.
در اواخر دههی نود هواداران آلمانی با این مساله که دروازهبانان بزرگی مثل آندرس کوپکه (Andreas Köpke) و اشتفان کلوس (Stefan Klos) یا دروازهبان جوان کارلسروهه، اولیور کان (Oliver Kahn) تا این حد نزدیک به خط دروازه و خارج از جریان بازی بازی میکنند مشکلی نداشتند. در حالی که دروازهبانان در آرژانتین، اسپانیا و هلند، جایگزین لیبرو (sweeper) نیز بودند و با پیشروی تا بالای زمین، اجازهی ارسال توپهای بلندِ پشت مدافعین را به تیمهای مقابل نمیدادند. علاوه بر این، مدافعین نیز یک گزینهی اضافی برای پاسکاری در اختیار داشتند و به این ترتیب بازی پرفشار تیم مقابل خنثی میشد. یکی از کسانی که این وظیفه را بینقص اجرا میکرد، ادوین فن در سار (Edwin van der Sar) دروازهبان تیم آژاکس بود. روبرت، فن در سار را در تلویزیون و کمپس را از نزدیک میدید ولی با مقایسهي آنها، روش آلمانی را ترجیح داد.
روبرت بعد از نه ماه بازی برای مونشنگلادباخ، برای اولین بار تحسین شد. هانس بونگارتز (Hannes Bongartz) سرمربی تازهی تیم به روزنامهی راینیش پست (Rheinische Post) گفت «بروسیا خیلی خوششانس بوده که این پسر رو در ترکیب داره. اون بازیکن آیندهداریه.» روبرت در ماههای اول حضورش در بروسیا فهمید که فوتبال نه بازی که جنگ است و فوتبالیستها حقشان را نه با خواهش و تمنا که با اِعمال و تحمل فشار بهدست میآورند.
جشن پایان فصل برای بروسیا بیشتر به مناسبت تمام شدن رقابتها بود وگرنه قرار گرفتن در ردهی یازدهم جدول که جشن گرفتن نداشت. جشن در یک مرکز گل و گیاه برگزار شده بود. نیمههای شب بود که روبرت خواست برگردد خانه، اما ترزا هنوز میل داشت بماند. خیلی وقت بود میخواست از دنیای بوندسلیگا سر در بیاورد و حالا حداقل در مهمانیای حضور داشت که آرزویش در دانشگاه به دلش مانده بود.
«پس تو بمون. من میرم خونه.» روبرت این را گفت و رفت.
آخرین گروه بازیکنان هنوز در مهمانی بودند. اشتفان افنبرگ روبرت را در تاریکی دید و فریاد زد «کجا میری؟»
ترزا مثل وقتهایی که به دوستانش در دانشگاه جواب میداد گفت «بفرمایید بریم خونهی ما.»
همسر اشتفان افنبرگ گفت «نه، نمیخواد.» مشخص بود که این موضوع منتفی است.
صبح روز بعد که ترزا این موضوع را برای روبرت تعریف کرد او گفت «اگه میاومدید اینجا همهشونو مینداختم بیرون. تو رو هم.» ترزا از لحن جدی روبرت جا خورد. متوجه نمیشد که چرا روبرت در مهمانیهای پرسروصدا ساکت میشد و به فکر فرو میرفت او میگفت «از مهمونی گرفتن خوشم نمیاد، نه پارتی میام نه دیسکو، حتی اگه همه مجبورم کنن.» ترزا میگوید: حالا به شخصیت محکمی که داشت افتخار میکنم.
روبرت از افنبرگ خوشش میآمد. او متعهدانه و برادروار پیگیر اوضاع بازیکنان جوانتر بود. اگر بازیکن هجدهسالهای مثل مارکو ویا عملکرد ستایشبرانگیزی از خود نشان میداد، نه تنها به او احترام میگذاشت، بلکه او را زیر بال و پر خود میگرفت. ولی روبرت برخلاف مارکو علاقهای نداشت که خارج از بوکلبرگ نیز به دنیای افنبرگ و کمپس سرک بکشد. تصویری که از آنها در ذهنش نقش بسته بود شامل شبهایی زیر نور نورافکن های نئون و رفتارهای متکبرانهای میشد که با روحیات او همخوانی نداشت.
روبرت به تعطیلات گاه و بیگاه در نقش کمفروغش به عنوان ذخیرهی دوم دروازهبان اصلی تیم عادت کرده بود. هنوز هم به عنوان دروازهبان اصلی تیمملی زیر ۲۱ سال انتخاب میشد. در بازی مقابل ایرلند شمالی در بلفاست با مارکو هماتاق بود. پس از یک سال بازی برای هانس لوهر (Hannes Löhr) سرمربی تیم ملی، بازیکنان دیگر با عادت او که سرزدن به اتاقشان در شب مسابقه برای بالابردن روحیهشان بود خبر داشتند و عباراتی را که معمولا به زبان میآورد نیز از بر بودند.
روبرت در لباس تیم ملی زیر ۲۱ سال آلمان
«بازی فردا خیلی مهم است. باید در آن برنده شویم.»
روبرت گفت «امروز حوصلهشو ندارم.» تلویزیون را به پیشنهاد مارکو پشت در گذاشتند تا نتواند آن را باز کند.
همان طور که انتظارش را داشتند، حوالی ساعت هشت و نیم کسی به در کوبید.
- بله؟
- مربی هستم.
- آخ مربی. الان وقت مناسبی نیست. مواظب باش! وای نه – مربی، لطفا چند لحظه صبر کنید!
- شما دو تا چتونه؟
مارکو که روی صندلی لم داده بود گفت: «تلویزیون درست پشت دره. باید جابهجاش کنیم. نمیدونم میتونیم یا نه. لعنتی خیلی سنگینه!» مربی هم گفت: «باشه، بچهها، بیخیال. چیز مهمی نبود.» و رفت.
بازیکنان چنین برداشت کردند که مارکو داشته بازیگوشی میکرده و روبرت اتفاقی آنجا حضور داشته است. روبرت اما میدانست که او و مارکو در این شیطنتها با هم شریک هستند.
مارکو میگوید: «ترزا بعضی وقتها میگفت شما دو نفر به هم که میافتید تحمل احمقبازیهاتون سخت میشه. اما به نظرم وقتهایی که با هم بودیم و میخندیدیم روبی از همیشه خوشحالتر بود.»
در تابستان سال ۱۹۹۷ خبری به روبرت رسید که برای هر ورزشکار حرفهایای که اولویت اول زندگیش ورزش است، خبر بدی حساب میشد. باید به خدمت سربازی میرفت.
قبلا میخواست خدمات شهری را انتخاب کند. اما مقاومتش در برابر تن دادن به خدمت در نیروهای مسلح، مقابل واقعگرایی و حس راحتطلبیاش شکست خورد. خدمت شهری سیزده ماه طول میکشید؛ در مقابل، خدمت در ارتش به او این امکان را میداد که پس از گذراندن دورهی آموزشی سه ماهه در تعطیلات تابستانی، هفت ماه باقیمانده را به دلیل اشتغال به ورزش حرفهای در بخش تربیت بدنی بوندسوهر (Bundeswehr) (ارتش آلمان) بگذراند.
مارکو ویا نیز با او به سربازی اعزام شد. آنها با هم به پادگان کلن-لانگریش (Köln-Longerich) که بین بزرگراه A1 و شهرک صنعتی بیلدراشتوکشن (Bilderstöckchen) واقع شده بود، رفتند. بیسیمچی انکه و بیسیمچی ویا.
افسر آموزش برای خوشآمدگویی به آنها به روبرت نزدیک شد و نفسبهنفس او ایستاد «پس اینطور، آقای ورزشکار فوقحرفهای.»
روبرت همین که او دور شد و صدای او را نمیشنید شروع کرد به زیر لب ادای او را در آوردن: «تو چقدر پول درمیاری، من چقدر، تو چقدر پول درمیاری، من چقدر، تو چقدر پول درمیاری، من چقدر.» مارکو زد زیر خنده.
افسر غرّید: «خنده داشت؟»
انگار تنها لحنی که داشت همین بود.
صدایی در میدان صبحگاه پیچید «بیسیمچی انکه!» افسر آموزش جلوی پنجره ایستاده بود. «لباس فُرم، بیسیمچی انکه!»
روبرت که در میدان صبحگاه به سمت بوفه میرفت زیر لب گفت « اوه! بله، لباس فرم.»
«این چه وضع لباس پوشیدنه؟!»
کلاه (glengarry) و کمربند فانسقهاش (Sam Browne) را فراموش کرده بود. مجبورش کردند که مقالهای چهار صفحهای در مورد اهمیت لباس فرم در ارتش آلمان بنویسد.
چند هفته بعد پیراهنش هنگام دراز-نشست از شلوارش بیرون زد.
«لباس فُرم، بیسیمچی انکه!»
روبرت هم با همان لحن گفت: «کجاش مشکل داره؟»
برای تنبیه باید یک دور دور محوطه میدوید. او هم خیلی نرم و آهسته شروع به دویدن کرد.
«بیسیمچی انکه، گفتم با سرعت بدو!»
افسر آموزش روبرت را مجبور کرد یک دور دیگر بدود، اما او همچنان آهسته میدوید. اینجا رفتارش شبیه به اووه کمپس شده بود. تسلیم نمیشد. از خشم داغ کرده بود. اگر یک چیز را در دنیا نمیتوانست تحمل کند مورد بیانصافی واقع شدن بود.
پس از دور یازدهم افسر آموزش کوتاه آمد «میتونی بری بیسیمچی انکه.»
مارکو به این نتیجه رسیده بود که اشتباهات کوچک روبرت اجتنابناپذیر هستند. یک بار که به همراه تیم بروسیا در هتل بودند، مارکو مسیر سالن غذاخوری را به عمد اشتباه رفت. روبرت هم مطیعانه پشت سرش رفت تا اینکه خود را به جای رستوران در انبار هتل یافتند. مارکو میگوید: «مسیریابیاش افتضاح بود و هر وقت سر من داد میزد که «این بار منو کجا آوردی؟» من نمیتونستم جلوی خندهامو بگیرم.»
او میگوید «البته هر کس خاطرات بامزهای از دوران سربازی یا فوتبالش داره که بقیه به سختی میتونند درکش کنند.» اما آن سه ماهی که در کلن-لانگریش گذرانده بودند برای او و روبرت در حکم گنجی باارزش بود. روبرت در آنجا دوستی پیدا کرد که برای همیشه دوستش ماند.
مارکو حالا یک فوتبالیست حرفهای است و به همراه همسر و دو فرزندش در ایتالیا، زادگاه پدرش، زندگی میکند. تاثیر ایتالیا را روی او میتوان به راحتی فهمید: بچهمدرسهایِ شستهرُفتهی مونشنگلادباخ حالا موهایش را بلند کرده و ظاهری مُد روز دارد. قهوهی صبحانهاش را در پاستیچریا (کافه قنادی) فِرِتی (Pasticceria Ferretti) در [شهر ساحلی] روزِتو (Roseto) مشرف به دریای آدریاتیک مینوشد و دربارهی شعرهای واسکو روسی (Vasco Rossi) خواننده ایتالیایی صحبت میکند: «آره، تو تو درس و مدرسه خوبی، ولی خدا میدونه تو بقیهی زندگی چند مرده حلاجی؟» مارکو میگوید «این حرف پرمغزیه.» و میگفت که در مورد خودش در این شعر، فوتبال را به جای درس میگذارد. مارکو از دید همه جذاب حرف میزند. انتظاری که روبرت از او داشت اما، این بود که او را بشنود.
دورهی آموزشیِ سربازی در ابتدای فصل ۹۸-۱۹۹۷ به پایان رسید و مارکو همین که در تمرین فرصت گیر میآورد به اووه کمپس چیپ میزد. دیدن عصبانیت کمپس برایش لذتبخش بود. میگوید «سوءتفاهم نشه. اووه ذاتا آدم خوبی بود.» مارکو متوجه شد که روبرت نیز به از کوره در رفتن کمپس علاقه نشان میدهد و از آن خوشحال میشد. اگرچه هیچوقت مستقیما به آن اشارهای نمیکردند.
آن فصل دومین فصل حضور روبرت در بوندسلیگا بود و توانست به کمترین پیشرفت ممکن برای یک بازیکن در یک تیم فوتبال دست یابد؛ ارتقاء درجه از دروازهبان سوم به دروازهبان دوم. درست است که به دروازهبان دوم تیم هم بازی نمیرسد اما این پیشرفتِ کوچک برای او به اندازهی یک دنیا ارزش داشت. دروازهبان دوم، تیم را در همهی بازیها به عنوان بازیکن تعویضی همراهی میکرد؛ او بالاخره واقعا به عضوی از تیم تبدیل شده بود.
تمام داستانهای روبرت از بازی در ترکیب اصلی محدود میشد به خاطراتی که مارکو تعریف کرده بود – مثل سفر پارسال تیم با اتوبوس به فرایبورگ. در آن سفر، افنبرگ و هوخشتتر مثل همیشه در ردیف پشتی صندلی سرمربی در جلوی اتوبوس نشسته بودند و مارکو هم در عقب اتوبوس با فلیپسن و چند نفر دیگر ورق بازی میکرد. گرمشان شد. مارکو با صدای بلند خطاب به راننده اتوبوس گفت: «کولر رو روشن کن.»
گرما از کارلسروهه به بعد تحملناپذیر شد و تا رسیدن به فرایبورگ، چیزی به جز لباس زیر به تن بازیکنان عقب اتوبوس که ورق بازی میکردند نمانده بود.
اصل ماجرا را بعدا فهمیدند. صدای موتور اتوبوس مانع رسیدن فریاد مارکو از عقب اتوبوس به راننده میشده است. و وقتی راننده از افنبرگ پرسیده که آنها چه میخواهند، افنبرگ با چهرهای بیحالت گفته: «سردشونه.»
«چی؟ درجهی دستگاه تهویهی هوای اون پشت رو گذاشتم روی ۲۶.»
افنبرگ هم گفته «پس زیادش کن.»
حالا اما روبرت نیز داشت به آنها ملحق میشد. حتی با کمپس نیز میگفت و میخندید. حالا که همه او را به عنوان دروازهبان دوم کاربلد تیم قبول کرده بودند، حس رقابت کمپس را نیز راحتتر میتوانست تحمل کند.
او و مارکو قبل از هر بازی با هم در هتل هماتاقی بودند. اشتفان افنبرگ در اتاق را زد. میخواست با مارکو پلیاستیشن بازی کند. مارکو ظرف چند دقیقه هزار مارک برنده شد. افنبرگ پیشنهاد داد مسابقه را ادامه بدهند، هرچند باید میدانست که پیروز شدنش غیرممکن است. هر وقت افنبرگ به اتاق میآمد روبرت در گوشهای آرام مینشست و محو تماشایش میشد.
ترزا یک عضو تازه در خانه میخواست. روبرت با تعجب و اخم گفت: «سگ؟»
ترزا وقتی بچه بود همیشه تصور میکرد بزرگ که شود در خانهای بیرون از شهر و پر از حیوان زندگی خواهد کرد. از روبرت هم در مورد تصویری که از آینده داشت پرسیده بود؛ همه چیزش محدود میشد به فوتبال.
«سگ هم بد نیست.»
روبرت دودل بود. با حضور حیوان در خانه موافق نبود ولی دلیل قانعکنندهای برای آن نداشت. دیدن خوشحالی دیگران خوشحالش میکرد، از همه بیشتر خوشحالیِ ترزا. «خیلی خوب. سگ بگیریم.»
اسمش را گذاشتند «بو (Bo)». باید در روز اول حضور بو در خانه به خرید میرفتند. سگ به آرامی خوابیده بود و ترزا نمیخواست بیدارش کند. گفت «زود باش، زود میریم و برمیگردیم؛ متوجه نمیشه.» خریدشان چند دقیقه بیشتر طول نمیکشید.
ترزا حالا با خنده از آن خاطره یاد میکند «البته که وقتی برگشتیم دیدیم ماتش برده. هیچکدوم از کارهامون درست نبود. بعد از چند هفته مثل پدر و مادری شده بودیم که تازه بچهدار شدن. حتی جداجدا سینما میرفتیم که تنها نمونه و سروصدا نکنه.»
حضور سگ در خانه بهانهی دیگری برای غر زدن دست همسایهها داد.
کورینا گلایه داشت «اون همیشه رو پلههایی که تازه تمیز شدهان ورجه وورجه میکنه.»
«بو» برای ترزا و روبرت دلیلی بود تا بالاخره خانهشان را عوض کنند. مارکوس برویر (Markus Breuer) رانندهی سرمربی بروسیا به آنها گفت که اتاقک زیر شیروانی خانهاش خالی است. آنجا در پانزده کیلومتری جنوب مونشنگلادباخ واقع شده بود. به این ترتیب، در اواخر سال ۱۹۹۷ ترزا آخرین عکس از لوزنوگ را از غازهای چینیِ روی چمنهای دم خانه انداخت و از آن آپارتمان رفتند. کورینا دمِ رفتن هم ول نمیکرد: «چه سر و صدایی میکنید، ساعت ده شبه، آزار هم حدی داره.» برای اولین بار روبرت هم با داد جوابش را داد: «کورینا ولمون کن دیگه. داریم اسبابکشی میکنیم. چند دقیقهی دیگه تحمل کنی دیگه هیچوقت ما رو نمیبینی .پس حداقل الان راحتمون بگذار!»
از طریق مسیر قدیمی «وِی (Wey)» از مونشنگلادباخ خارج شدند و جاده که از میان مزارع شلغم و گندم میگذشت در بعضی قسمتها کاملا به راهی روستایی تبدیل میشد. هاپرز (Hoppers) را رد کردند و به گیراث (Gierath) رسیدند. گیراث در سی سال اخیر تغییرات فراوانی به خود دیده و حالا مرکز روستا تحتالشعاع بخش تازه ساز قرار دارد. با این حال، تعداد سکنهی آنجا هنوز بیش از ۱۵۰۰ نفر نیست.
روبرت و ترزا انکه به سرعت با همسایههای جدیدشان مارکوس برویر و همسرش اریکا خودمانی شدند. برویر در طبقهی پایینی خانهاش در شولشتراسه (Schulstrasse) یک مغازهی لوازم ورزشی راه انداخته بود. یک روز مجبور شد مغازه را برای مدت کوتاهی ترک کند، همسرش فرزندشان را برده بود دکتر. زنگ واحد زیرشیروانی را زد و گفت «روبرت میتونی نیم ساعت تو مغازه جای من بایستی؟»
چند دقیقه بعد یک مشتری آمد و یک جفت دستکش دروازهبانی خواست. پرسید «چیزی از اونها سر در میآوری؟»
روبرت هم گفت «تا حدودی.»
روبرت توضیح کاملی راجع به تفاوتهای بین فوم پنج و شش میلیمتری، فوم تیتانیوم و لاتکس طبیعی برای دروازهبان لیگ محلی آنجا ارائه داد. برویر که برگشت، مشتری در راه رفتن از او پرسید: «فروشندهی جدیدی که آوردی مغازه کیه؟ خیلی آدم خوبیه. واقعاً وارده تو کارش.»
برویر روبرت را به هوبرت روسکمپ (Hubert Rosskamp) که به شکار علاقه داشت و سگهاشان را – که دو تا شده بودند – هر از چند گاهی برای گردش به بیرون میبرد معرفی کرد. هوبرت بعد از ظهرها سگ را برای گردش به مراتع میبرد و روبرت نیز اغلب پس از تمرین همراهش میرفت. هوبرت یادش است «از ظاهرش نمیشد گفت چهکاره است. خیلی رسمی لباس میپوشید.»
روبرت و هوبرت روسکمپ در مقابل خانهی روسکمپ در گیراث
هوبرت به عنوان خریدار در گروه صنعتی راینمتال (Rheinmetal) در دوسلدورف مشغول به کار بود. او حالا اتاق نشیمن خانهاش را به یک موزهی شخصی تبدیل کرده و پیراهنهایی را که روبرت به او هدیه داده و رویشان نوشته «تقدیم به دوست عزیزم هوبرت» دور تا دور اتاق آویزان کرده است. عکس ازدواج روبرت و ترزا را هم روی قفسهی آشپزخانه، جلوتر از عکسهای خانوادگی خودش گذاشته است.
هوبرت در پیادهرویهای بعدازظهر سوالهایی از روبرت میپرسید. بگو ببینم چطور باید شیرجه زد؟ وقتی مهاجم به طرفت میاد نمیترسی؟ روبرت هم اینطور توضیح میداد که دروازهبان سعی میکند هنگام شیرجه زدن دست پایینیاش را کمی بیشتر کش بدهد تا موازی با دست بالایی باشد. در مورد ترسیدن هنگام رودررو شدن با مهاجم نیز خیر، روبرت ترسی از آن نداشت. تنها چیزی که لازم دارد اعصاب راحت است.
جشن تولد بیستویکسالگی روبرت با چند روز تأخیر پس از ۲۴ آگوست ۱۹۹۸ برگزار شد و هوبرت و همسایههای آنها یعنی مارکوس و اریکا برویر و همچنین کریستین (Christiane) دوست ترزا که نگهبان یک دیسکو بود نیز به آن دعوت شدند. از تیم بروسیا هم فقط مارکو ویا و یورگ نبلونگ، مربی دوومیدانی باشگاه که روبرت در سال اولِ حضورش از انجام تمرینهایش لجوجانه سرباز زده بود آمده بودند. باشگاه قرارداد نبلونگ را در جولای ۱۹۹۸ تمدید نکرده و او حالا به استخدام شرکت ایجنت روبرت، نوربرت فلیپسن (Norbert Pflipsen) درآمده بود. شراب در لیوانها میدرخشید، کریستین پیتزا درست کرده بود و هوبرت نیز مثل همیشه برای روبرت تارت توتفرنگی آورد. کمی طول کشید تا مارکو متوجه شد که هیچکدام از مهمانها با روبرت همسنوسال نبودند و این یعنی روبرت هیچ دوست صمیمیای به جز او نداشت. او میگوید «مهمانی و کسایی که دعوت بودن به اندازهی کافی جالب و دوستداشتنی بودن و روبرت هم شاد بود.» مهمتر همه اینکه شادیاش دلیلی غیر از فوتبال داشت.
روبرت انکه از چند روز پیش از تولد بیستویک سالگیاش ناگهان به دنیای مردانگی – مردانه از نظر دیگران – پا گذاشته بود. در روز هفتم آگوست، تیم بروسیا در زمین کنار استادیوم بوکلبرگ تمرین میکرد. تمرین دروازهبانها با بقیهی تیم فرق داشت. درک هاینه سانتر میکشید و روبرت و کمپس به نوبت میپریدند. ناگهان صدایی بلند شد که حتی بازیکنان در آن سوی زمین نیز آن را شنیدند. پارهشدن تاندون آشیل صدای شلاق میدهد. کمپس روی زمین افتاده بود. در ابتدا بهت آن صدای گوشخراش بود که او را نقش زمین کرد نه دردی که در پاشنهی پای چپش داشت.
پای کمپس همان روز در بیمارستان دویسبورگ (Duisburg) تحت عمل جراحی قرار گرفت. او، طبق پیشبینی پزشک جراح، تا چهار ماه نمیتوانست فوتبال بازی کند. فصل جدید بوندسلیگا هشت روز بعد شروع شد.
صبح روز بعد در ینا، اندی مِهیِر (Andy Meyer) نگاهی سرسری به روزنامه انداخت. در اتاقش تنها نشسته بود و با خواندن خبر به سختی میتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. اندی چنین به خاطر دارد: «دروازهبان بلامنازع تیم درست قبل از شروع فصل به شدت مصدوم میشه. اینجاست که میگم روبرت پسری بود با اقبال بلند ([1]Child of fortune).»
آن هشت روز برای ترزا هم سریع و هم کند گذشت. او در طول این هشت روز بارها با خوشحالی با خود گفت: «بالاخره شد!» و پشتبندش «اگر گل بخوره چی؟»
بروسیا مونشنگلادباخ دروازهبانی را از دست داده بود که ۳۸۹ بازی در بوندسلیگا در کارنامه داشت – ردهی دوم پس از برتی فوگتس (Berti Vogts). حالا دروازهبانی باید جانشینش میشد که یک بازی بوندسلیگایی هم انجام نداده بود و از بقیهی دروازهبانان لیگ نیز جوانتر بود. فریدل راوش (Friedel Rausch)، چهارمین سرمربی بروسیا از زمان آمدن روبرت گفت «روبرت کاملا مورد اعتماد ماست.»
یورگ نبلونگ میگوید: « خب راوش اگه اینو نمیگفت چه میگفت؟ شرط میبندم ناراحت بود. باتجربهترین بازیکنش مصدوم شده بود و باید با این تازهکار کنار میومد.»
مارکو ویا نظر دیگری داشت «همون موقع هم خیلی از بازیکنا روبرت رو بیشتر از کمپس قبول داشتند، مثلا پاتریک اندرسون (Patrik Andersson) لیبروی تیم. به خاطر همین نگران نبودیم. واقعا خیالمون راحت بود.»
احتمالا نظر همه چیزی مابین نظرات یورگ و مارکو بود و مثل ترزا از دلنگرانی تا اطمینان در نوسان بودند. خود روبرت تقریبا آرام بود. او تازه روشی پیدا کرده بود که اضطراب درونش را به آرامش بیرونی تبدیل کند، اما در موارد معدودی که این روش کارساز نبود، اضطراب بیچارهاش میکرد، مثل سه سال پیش در دومین بازیاش با پیراهن کارل زایس ینا (Carl Zeiss Jena) در لایپزیگ، و در اولین زمستانی که در مونشنگلادباخ بود. اما در بیشتر مواقع، هیجان یا کلافگی برایش حکم یک داروی افزایش تمرکز را داشت. روزنامهی عمومی آلمان غربی (Westdeutsche Allgemeine Zeitung) یک روز مانده به شروع فصل ۹۹-۱۹۹۸ بوندسلیگا نوشت: «به نظر میرسد که این جوان بیست ساله به پختگی و تعادل کافی رسیده است.» او در مصاحبه با این روزنامه گفته بود: «من هیچ الگویی ندارم، یا حداقل از این به بعد الگویی ندارم.»
پدرش از ینا و یکی از برادرهای ترزا هم از وورزبرگ (Würzburg) به آنجا آمدند. گیسلا (Gisela) [مادر روبرت] برای گذراندن تعطیلات به اسلوواکی رفته بود. او و دِرک (Dirk) پس از جدایی به هم قول داده بودند «با هم به اولین بازی روبرت در بوندسلیگا خواهیم رفت.»
حالا نمیتوانستند به قولشان عمل کنند. بازی در بوکلبرگ و در برابر شالکه ۰۴ بود. ترزا میگوید: «روی سکوها از شدت نگرانی به هم میپریدیم.»
بروسیا در روز آخر فصلِ قبل از سقوط گریخته و پس از آن نیز اشتفان افنبرگ بزرگ از تیم جدا شده و با ۸.۵ میلیون مارک به بایرن مونیخ پیوسته بود. به همین سبب، آرامش خاطر بیشترین انتظاری بود که هواداران در فصل جدید از مونشنگلادباخ داشتند، در حد رتبهای در میانهی جدول بوندسلیگا، جایی که خطر سقوط بیخ گوششان نباشد.
تمام بلیطهای استادیوم ۳۴۰۰۰ نفری فروخته شده بود. خورشید در آسمان میدرخشید. جایگاههای پشت دروازهها از تمام استادیومهای بوندسلیگا پرشیبتر بود. ارتفاع این سکوها با هر قدم دروازهبان بروسیا که لحظاتی قبل از شروع بازی به سمت دروازهاش میدوید، بیشتر میشد و هنوز نرسیده به محوطهی شش قدم حس کرد پای صخرهای ایستاده است.
روبرت مثل دروازهبانان بزرگ قدیمی – لو یاشین (Lev Yashin)، دیولا گروشیچ (Gyula Grosics) و ریکاردو زامورا (Ricardo Zamora) – لباس یکدست مشکی پوشیده بود.
بازی شروع شد. توپ بلافاصله به جناح راست رفت، از یکی دو نفر رد شد و سانتر تیزی به درون محوطهی جریمه ارسال شد. مدافع با خیال راحت توپ را برای دروازهبان رها کرد. دروازهبان در خروج از دروازه مطمئن نبود. در کسری از ثانیه که فکر کردن ساده نیز برای آدم عادی غیرممکن است، دروازهبان باید تصمیم بگیرد که از دروازه خارج شود یا خیر. دیر شده بود.
روبرت در سمت دیگر زمین شاهد بود که مهاجم تازهی تیم، تونی پولستر (Tony Polster) از تردید دروازهبان شالکه، فروده گرودوس (Frode Grodås) استفاده کرد و تیمش را یک-هیچ جلو انداخت. دقیقهی دو بازی بود و پس از ده دقیقه مونشنگلادباخ دو-هیچ جلو افتاده بود.
بازی از تک و تا افتاده بود که روبرت برای اولین بار در آزمونی جدی قرار گرفت. دو هیچ جلو بودند و همه چیز و همه کس را واضحتر میدید. شکستناپذیری از طرز راهرفتن پرصلابتش میبارید.
بروسیا عقب نشسته و گاه و بیگاه حریف را در ضدحمله غافلگیر میکرد. شالکه چند ضربهی خطرناکِ پا و سر را روانهی دروازهی روبرت کرد و دو ضربه نیز به تیرک زد. ده دقیقه مانده به پایان بازی نتیجه سه-هیچ شد.
روبرت پس از بازی در تونل استادیوم به خبرنگاران گفت: «فکر میکردم بیشتر از این دستپاچه باشم.» با حرارت در مورد سانترهایی که زوزهکشان به سمت دروازهاش آمده میگفت و اینکه سانترهایی که در تمرین یا در بازیهایی که با تیم دوم به میدان رفته دیده در مقابل آنها هیچ بودند. وقتی اینگونه حالش خوب بود، تعاریفی که از او میشد را نیز با افتادگی پاسخ میداد: «سرعت توپ اونقدر زیاد بود که گاهی برای خروج از دروازه شک میکردم؛ اما توپ انگاری خودش میومد تو بغل من.»
بیشتر بحثهای پس از بازی نه در مورد دروازهبان تازه که حول مهاجم تازهی تیم، تونی پولستر میچرخید. راینیش پست گزارشی دوصفحهای با عنوان «بروسیا پس از ده سال دوباره در صدر جدول قرار گرفت» کار کرد که با توجه به اینکه فقط یک بازی انجام شده بود آنقدرها هم کار مهمی به حساب نمیآمد.
روبرت به خانه رفت، دستکشهایش را زیر دوش حمام با شامپو شست و چروکهای روی فومشان را صاف کرد و آنها را گذاشت تا خشک شوند.
لینک تماشای هایلایت بازی مونشن گلادباخ و بایرن در فصل 1997-1998 در استادیوم المپیک مونیخ
[1]اشاره به رمانی علمی-تخیلی به نام Children of fortune یا «فرزندان بخت» نوشتهی نویسندهی آمریکایی نورمن اسپینراد (Norman Spinrad). -م.
7 پاسخ