عصاره‌ی فوتبال انگلستان

بازیکن هدف، عصاره‌ی فوتبال انگلستان است. کلیشه‌ی قرار دادن یک بازیکن تنومند در بالای زمین که توپ‌های ارسالی به محوطه‌ی ۱۲ قدم را ختمِ به خیر کند، سانترهای ارسال شده از کناره‌ها را با ضربات سرِ پرقدرت پاسخ دهد و با آرنج‌های پرتوان خود در بالای سر مدافعین به پرواز دربیاید، در تار و پود فوتبالِ این کشور تنیده شده است. اما آیا می‌توان گفت علاقه به استفاده از بازیکن هدف با پدیدار شدن فوتبالِ مالکانه و بازیکنان تکنیکی، کم‌رنگ شده است؟ قبل از شکل‌گیری لیگ برتر در انگلستان، بخش‌های زیادی از فوتبالِ این کشور هنوز حالت ابتدایی خود […]

بازیکن هدف، عصاره‌ی فوتبال انگلستان است. کلیشه‌ی قرار دادن یک بازیکن تنومند در بالای زمین که توپ‌های ارسالی به محوطه‌ی ۱۲ قدم را ختمِ به خیر کند، سانترهای ارسال شده از کناره‌ها را با ضربات سرِ پرقدرت پاسخ دهد و با آرنج‌های پرتوان خود در بالای سر مدافعین به پرواز دربیاید، در تار و پود فوتبالِ این کشور تنیده شده است. اما آیا می‌توان گفت علاقه به استفاده از بازیکن هدف با پدیدار شدن فوتبالِ مالکانه و بازیکنان تکنیکی، کم‌رنگ شده است؟

قبل از شکل‌گیری لیگ برتر در انگلستان، بخش‌های زیادی از فوتبالِ این کشور هنوز حالت ابتدایی خود را داشتند. توپ‌های بلند، ترکیب ۲-۴-۴ و زمین‌های بی‌کیفیت عناصر تکرارشونده در بازی‌ها بودند. بیشتر تیم‌ها در کناره‌های زمین از بازیکنان سریع و در میانه‌ها از بازیکنانی که تکل‌های خشن می‌زدند استفاده می‌کردند و سعی تیم‌ها بر این بود تا تعادل بین بازیکنان ریزنقش و درشت‌اندام در ترکیب حفظ شود. این امضای فوتبال انگلستان بود، میوه‌ی فلسفه‌ی فوتبالِ انگلیسی که بذر آن از دهه‌ی ۱۹۵۰ ریخته شده بود.

تلاش‌های چارلز ریپ و بعد از او چارلز هیوز، نقش بازیکن هدف را به جزء جدایی‌ناپذیر فوتبالِ انگلستان تبدیل کرد. چارلز ریپ سرهنگ دومِ[1] نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا بود اما شهرتش به این خاطر است که اولین کسی در فوتبال بریتانیا بود که مسابقات فوتبال را «آنالیز» می‌کرد. جمع‌بندی‌های او از مشاهده و آنالیز بیش از ۲۲۰۰ بازی، فوتبال انگلستان را تا سال ۲۰۰۰ شکل داد.

هدف ریپ پیدا کردن بهترین راه برای برنده‌ شدن در فوتبال بود. او با استناد به داده‌هایی که از بازی‌ها جمع‌آوری می‌کرد معتقد بود از هر نُه گل به ثمر رسیده، هفت گل حاصلِ حرکات تیمیِ شامل سه پاس یا کمتر هستند و بیش‌تر توپ‌هایی که گل شده بودند همان‌هایی بودند که تیم در یک‌سوم زمین حریف تصاحب‌شان کرده بود. او به این ترتیب به این نتیجه‌گیری رسید که بهینه‌ترین روشِ بازی‌کردن فوتبال، رساندن توپ به نزدیک دروازه‌ی حریف از سریع‌ترین راه ممکن یعنی پاس‌های بلند و مستقیم است.

ایده‌های او در سطح بین‌المللی مقبولیتی پیدا نکردند، اما در فوتبال انگلستان اثر ماندگاری گذاشتند. مطالعات ریپ برای چارلز هیوز که در بیشتر سال‌های دهه‌ی ۱۹۸۰ مدیریت مربیان (Director of Coaching) اتحادیه فوتبال انگلستان را بر عهده داشت، ارزشمند بود. او در کتابش «فرمول پیروزی» عنوان می‌کند که «۸۵ درصد گل‌ها از حرکاتی با پنج پاس یا کمتر به دست می‌آیند.»

به این ترتیب، شروع علاقه‌ی وافر فوتبالِ انگلستان به «گل‌سازترین محدوده‌ی زمین» یا POMO – مخفف Position of Maximum Opportunity – از همین جا بود و تلاش‌های هیوز باعث رواج این نوع از بازیِ فوتبال در انگلستان شد.

ناحیه‌ی کم‌تمرکز دروازه‌بان حریف (far post) بر طبق این فلسفه، آسیب‌پذیرترین ناحیه از زمین بود، و به این ترتیب تیم‌ها می‌بایست تلاش می‌کردند تا توپ را از سریع‌ترین راهِ ممکن به آنجا برسانند. این به معنی افزایش تعداد سانتر از کناره‌ها و ارسال‌های بلند به سمت داخل محوطه‌ی جریمه در طول بازی بود و در نتیجه فضایی ایده‌آل برای به سرانجام رساندن توپ‌ها در اختیار بازیکن هدف قرار می‌گرفت.

البته که این بازیکنان هدف بسیار هم موفق بودند. فوتبال انگلستان همیشه عاشق بازیکنان تنومند در جلوی خط حمله بوده است. امثال دیون دابلین، کریس ساتون، آلن اسمیت، لوتِر بلیسِت، امیل هِسکی و خیلی‌های دیگر را می‌توان نام برد که شهرت و جایگاه‌شان را به خاطر توانایی‌شان در نبردهای هوایی به دست آورده‌اند.

بازی فیزیکی و ترکیب ۲-۴-۴ به بخشی از فولکلور فوتبال انگلستان تبدیل شده است. در حالی که تیم‌های دسته‌های پایین‌تر استفاده از چارچوبی به جز همان مدل کلاسیک فوتبال را متصور نبودند، جذاب‌ترین داستان‌‌های ممکن در ویمبلدونِ دیو بَسِت و واتفوردِ گراهام تیلور رخ دادند.

هر دو تیم ذکر شده با استفاده از جان فاشانو و لوتر بلیسِت در خط حمله موفق شدند با بازی مستقیم، درگیرانه و مبتنی بر اصل POMO، خود را در طول پنج فصل از سطح چهارم فوتبال انگلستان به سطح اول برسانند. با وجود انتقاداتی که به سبک فوتبال این دو تیم وارد می‌شد، آنها برای هواداران‌شان فرصت خیال‌پردازی فراهم کردند و باید این را نشانه‌ای از کارایی دیدگاه هیوز و ریپ به فوتبال دانست.

این تیم‌ها به جزئی از تاریخ فوتبال انگلستان تبدیل شده‌اند. گراهام تیلور در نهایت به مقام سرمربی‌گری تیم فوتبال انگلستان رسید و با عملکرد ناامید‌کننده‌ی تیمش در یورو ۱۹۹۲ و ناکامی انگلستان در رسیدن به جام‌جهانی ۱۹۹۴و بالاخره در میان طوفان سرزنش‌ها و تهمت‌های طرفداران انگلیسی از سمتش کناره‌گیری کرد. بَسِت نیز توانست تیم ویمبلدون  – که به «دسته‌ی دیوانه‌ها[2]» مشهور شده بود – را به فینال جام اتحادیه‌ی سال ۱۹۸۸ در برابر لیورپول – «کالچر کلاب[3]» – برساند و هنوز هم از پیروزی آنها بر لیورپول به عنوان یکی از شوکه‌کننده‌ترین لحظه‌های فوتبال انگلستان یاد می‌شود (البته اینکه برد ویمبلدون مهم‌ترین جنبه‌ی آن بازی بود به شدت قابل بحث است).

گراهام تیلور

به این ترتیب الگوی ذهنی فوتبال انگلیسی شکل گرفته است و علاقه به تکل‌زننده‌ها و بازیکنان هدف بزرگ‌جثه از ذات فوتبال سرچشمه می‌گیرد.

فقط در انگلستان است که تماشاچیان از اینکه تیم خود به جای فرستادن توپ به درون محوطه‌ی جریمه‌ی حریف صبوری به خرج داده و برای بازیابی موقعیت حمله از ناحیه‌ای بهتر توپ را در زمین به گردش در آورد ابراز نارضایتی می‌کنند. تماشاگران در هیچ‌ جای دنیا به جز انگلستان برای اینکه تیم‌شان صاحب ضربه‌ی کرنر شده فریاد شادی سر نمی‌دهند.

ژوزه مورینیو یک بار از این واکنش طبیعی هواداران انگلیسی خنده‌اش گرفت. اما این واکنش جزئی از ریشه و طبیعت فوتبال در انگلستان است، جزئی از عطش تیم‌ها برای جلو بردن توپ و رساندن آن به بازیکن درشت‌اندام جلوی زمین با امید به اینکه بتواند با یک ضربه‌ی سر در آخرین دقایق بازی گل بزند یا برای هم‌تیمی‌اش در خط حمله گل بسازد.

با این وجود، تغییر ناگزیر به نظر می‌رسید.

کنایه‌آمیز است که در نهایت مصدومیت یکی از مشهورترین بازیکنان هدف در آن زمان بستر لازم را برای تغییر نگرش و به کار بردن نوع دیگری از بازیکن فراهم کرد. دیون دابلین به عنوان رهبر تیم کمبریجِ تحت هدایت جان بِک توانست خود را طی سه فصل از سطح پنجم به یک قدمی بالاترین سطح فوتبال در انگلستان برساند و تنها رتبه‌ی پنجمی لیگ دسته‌ی دوم در سال ۱۹۹۲ و شکست در بازی‌های پلی‌آف این لیگ مانع حضور تیمش در لیگ دسته‌ی اول شد.

بِک یکی از طرفداران سرسخت فلسفه‌ی POMO بود. ماجراهایی در مورد او نقل می‌شد که او را یک شخصیت مسخره نشان می‌داد؛ ماجراهایی مثل اینکه او به عمد چمن را خراب می‌کرد تا زمین گل‌آلود باشد و توپ به آن بچسبد، یا وقتی که استیو کلاریج را به این دلیل این که از سانتر سر باز زده و خودش به داخل محوطه‌ی جریمه نفوذ کرده بود تعویض کرد. اما سبک بازی او برای تیم کمبریج جواب می‌داد و مهم‌ترین رکن آن تیم نیز مهاجم جوان‌شان بود.

دابلین در سال ۱۹۸۸ به عنوان مدافع وسط تیم نوریچ به کمبریج پیوست و جان بِک او را به ستاره‌ی تیمش در خط حمله تبدیل کرد. او [دابلین] موفق شد برخی از مهم‌ترین گل‌های تیمش را در بازی‌های پلی‌آف، جام اتحادیه و نبردهایی که بر سر صعود داشتند به ثمر برساند.

دابلین موفق شد در لیگ برتر ۱۱۱ گل به ثمر برساند که در این میان ۴۵ گلِ او (۴۵.۴ درصد) از روی ضربات سر بود. او با قدی تقریبا برابر با ۱۸۷ سانتی‌متر، اگر نگوییم یکی از بهترین مهاجمینِ تاریخ، مطمئنا یکی از بهترین‌ها در زمان خود بود. اما مصدومیتی که بلافاصله پس از پیوستن به منچستر یونایتد گریبانش را گرفت زمینه‌ساز عبور فوتبال انگلستان از این سبک بازیکن بود.

شکستگی پای دابلین در بازیِ برابر با کریستال پالاس در سپتامبر ۱۹۹۲ او را برای شش ماه خانه‌نشین کرد و الکس فرگوسن نیز که در همان تابستان او را با مبلغ یک میلیون پوند به تیمش آورده بود به جایگزینی برای او نیاز داشت.

جایگزین دابلین، اریک کانتونا بود.

کانتونا از نژادی تازه از مهاجمین که تکنیکی بودند و عقب‌تر بازی‌ می‌کردند می‌آمد. او به نماد باشگاه تبدیل شد و دابلین نیز پس از اینکه از مصدومیت بازگشت کاملا فراموش شده بود.

مایکل کاکس در کتاب خود «دوازده قدم» معتقد است پیوستن کانتونا به منچستر یونایتد در کنار پیوستن جیانفرانکو زولا و دنیس برکمپ به ترتیب به چلسی و آرسنال، زمینه‌ساز تبدیل‌شدن لیگ برتر انگلستان به یکی از تکنیکی‌ترین لیگ‌ها در دنیا شد.

سرازیر ‌شدن بازیکنان، مربیان و ایده‌ها از نقاط دیگر اروپا باعث شد ماهیت کلاسیک فوتبال انگلستان تغییر کرده و به بستری مناسب برای رشد و شکوفایی فوتبال از لحاظ تاکتیکی و تکنیکی تبدیل شود. حالا تماشاگران شاهد معرفی ترکیب‌ها و مفاهیم تازه‌ای بودند که باعث جابه‌جایی مرزهایی می‌شد که پیش‌تر ناممکن می‌نمود.

مورینیو با ۳-۳-۴، کلوپ با گگن‌پرسینگ و گواردیولا با تیکی‌تاکا به انگلستان آمدند.

حالا دیگر ترکیب ۲-۴-۴ هیوز مبنی بر «گل‌سازترین محدوده‌ی زمین» خنده‌دار و آماتور جلوه‌ می‌کرد. عصر فرمان‌روایی مالکیت توپ فرا رسیده بود و تیم‌های ضعیف و کمتر مستعدی که نمی‌توانستند خود را با نظم جدید دنیای مدرن تطبیق دهند، از ارسال‌های بلند در بازی استفاده می‌کردند.

بازیکنان هدف به سلاح تیم‌های بازنده تبدیل شدند.

تیم‌هایی که توان برابری با تیم‌های مستعد را نداشتند باید با سبک بازی منسوخ شده‌ی خود بسازند. سم آلاردایس و تونی پولیس آخرین پیروان این مکتب بودند و به عنوان دایناسورهای فوتبال در دنیایی که حالا به فیلسوفان فوتبال تعلق داشت، به سوژه‌ی خنده‌ی تبدیل شدند. این شروعِ جدال «شکل درست مردانِ فوتبال» با نخبه‌های به‌روزی بود که قدرت تحلیل داشتند.

در بازی چلسی برابر با وستهام در سال ۲۰۱۴ که با تساوی به پایان رسید، مورینیو «تاکتیک‌های قرن نوزدهمی» سم آلاردایس را به تمسخر گرفت و سرمربی آینده‌ی تیم ملی انگلستان نیز نمی‌توانست در برابر نظرات مورینیو جلوی خنده‌ی خود را بگیرد.

حتی سانتر از کناره‌ها نیز کاهش یافت. الیستر تویدِیل در مقاله‌ای در تلگراف عنوان کرد که متوسط تعداد سانترهای هر بازی در بین سال‌های ۲۰۰۹ تا ۲۰۱۹، از ۵۰ به ۳۵ سانتر در هر بازی رسیده است. بازیکنان کناری متمایل به مرکز نیز در این میان سهم خود را داشته‌اند، اما به‌ندرت پیش می‌آید که تیم‌ها بازیکنانی با توانایی رقابت در محوطه‌های جریمه‌ی شلوغ در اختیار داشته باشند.

به این ترتیب بود که بازیکنان هدف در تیم‌های مطرح، بیشتر و بیشتر به حاشیه رانده شدند.

نبردهای سقوط در بین تیم‌های انتهای جدول به محلی برای خودنمایی این بازیکنان تبدیل شده بود؛ اندی کَرول با ۱۷ گلی که در فصل ۱۰-۲۰۰۹ برای نیوکاسل به ثمر رساند مانع سقوط تیمش شد، کریستین بنتکه نیز مجموعا در ۸۹ باری که در فصل‌های ۲۰۱۲ و ۲۰۱۵ با پیراهن تیم استون ویلا به زمین رفت، ۴۲ گل به ثمر رساند و برای سه فصل متوالی، عامل ماندن تیمش در لیگ برتر بود.

اما این دو بازیکن در مدت حضورشان در لیورپول توفیق خاصی کسب نکردند. سبک پاس‌کاری تیم لیورپول طوری نبود که توپ‌های زیادی به داخل محوطه‌ی جریمه وارد شود و هیچ‌کدام از این دو نفر نتوانستند با آن سبک هماهنگ شوند. به نظر دیگر جایی برای بازیکنان هدف در باشگاه‌های بزرگ نبود.

حتی به نظر می‌رسید که تیم‌های بزرگ، استفاده از چنین ایده‌های سخیفی را دون شأن خود می‌دانستند.

مروان فلینی در فصل ۱۳-۲۰۱۲ در اورتونِ دیوید مویس عملکرد درخشانی داشت. او در این تیم به عنوان مکمل مهاجم بازی می‌کرد، با به ثمر رساندن یازده گل، به دژکوب سنگین تیمش تبدیل شد؛ البته کمی استعداد هم داشت.

با این حال، وقتی دیوید مویس در فصل ۱۳-۲۰۱۲ او را با خود به منچستر یونایتد برد، نتوانست نمایشی در خورِ باشگاهی که به آن وارد شده بود از خود نشان بدهد. او در این تیم در نقش هافبک دفاعی به کار گرفته شد، اما تحرک و بُرد پاس لازم برای بازیکنی در این پُست را نداشت.

با اینکه فلینی بازیکن محبوبی نبود، توانست گل‌های مهمی برای منچستر یونایتدِ فن خال و پس از آن هم مورینیو، به ثمر برساند و هر دو مربی روی او به عنوان آخرین گزینه حساب کرده بودند؛ آخرین گزینه‌ای که بدون شک مفید هم بود.

اولیویر ژیرو یکی دیگر از بازیکنانی است که شاید بیشتر از هر بازیکن دیگری در فوتبال مدرن مورد بی اعتنایی واقع شده است؛ یک بازیکن به شدت تکنیکی با قد بلند و توانایی بالای سرزنی که او را هرچه بیشتر به شمایل یک بازیکن هدف کلاسیک نزدیک می‌کند. ۳۰ گل از ۸۰ گلی که ژیرو در لیگ برتر به ثمر رسانده از روی ضربات سر بوده است.

ژیرو در مدت زمان حضورش در آرسنال هیچ ‌وقت مورد اعتماد صد درصد آرسن ونگر قرار نگرفت و روی سکوها نیز محبوبیت چندانی نداشت. حالا نیز تردید فرانک لمپارد به بازی دادن به ژیرو در تیم چلسی قابل درک نیست. چرا لمپارد جوان باید به یک بازیکن هدف پا به سن گذاشته میدان دهد؟ این کارِ او مطمئنا خیانت به آموزه‌های فوتبال مدرن تلقی خواهد شد.

دیدیه دشان اما در بازی دادن به او تردید نداشت و اعتمادش به ژیرو به عنوان مهاجم نوک، تیم ملی فرانسه را به قهرمانی جام‌ جهانی ۲۰۱۸ رساند. دشان در این تورنومنت ثابت کرد که هنوز هم می‌توان جایی برای بازیکن هدف در فوتبال امروزی در نظر گرفت.

سباستین هالر که تابستان امسال [۲۰۱۹] با قراردادی به مبلغ تقریبی ۴۵ میلیون پوند به وستهام پیوست، نتوانسته عملکرد درخشانش در بوندسلیگای فصل قبل را در لیگ برتر نیز تکرار کند. اما آیا تقصیر او است؟ آیا مشکل او منطبق‌ شدن با انگلستان است؟ یا باید تقصیر را متوجه مربیانش دانست که در مقابل استفاده از توانایی‌های او مقاومت می‌کنند؟

آینتراخت فرانکفورت در فصل قبل با بازی مستقیم و رو به ‌جلو‌اش شناخته می‌شد و هالر توانست در همین تیم آمار ۲۰ گل و ۱۰ پاس گل را به نام خود ثبت کند. او در کنار زوجش در خط حمله یعنی لوکا یوویچ و مهاجم کناری تیم، آنته ربیچ، بازی می‌کرد که هر کدام توانستند به ترتیب ۱۷ و ۹ گل به ثمر برسانند.

هالر [در آینتراخت] مثالی از یک بازیکن هدف مدرن بود: قدرتمند و تکنیکی، با توانایی بالا در گل‌زنی و گل‌سازی.

ربیج نیز در جام‌ جهانی ۲۰۱۸ به چنین توفیقی رسید و در کرواسیِ نایب قهرمان در کنار ماریو مانژوکیچ بازی می‌کرد. موفقیت ربیچ در کنار هالر نقش به‌سزایی در عملکرد خوبش در کنار مانژوکیچ در تیم ملی کرواسی داشت.

خود مانژوکیچ را نیز می‌توان یکی از بهترین بازیکنان هدف مدرن دانست. او پس از اینکه در تیم ولفسبورگ جایگزین ادین ژکو – یکی دیگر از بهترین بازیکنانِ این سبک – شد، توانست راه خود را به تیم‌های بایرن‌مونیخ، اتلتیکو مادرید و یوونتوس باز کند.

این بازیکن با قابلیت‌های تکنیکی، دوندگی و قدرت سرزنی بالای خود، توانست جایگاه خود را در تمام تیم‌هایی که در آن حضور داشت تثبیت کند. عملکرد خوب مانژوکیچ در کنار آمار بالای گل‌زنی‌اش ثابت می‌کند که هنوز هم می‌توان روی سرعت یک بازیکن هدف ۱۹۰ سانتی‌متری حساب باز کرد.

با تمایل تیم‌های بزرگ به بالا قرار دادن خط حمله در بازی برابر با تیم‌های قعرجدولی، نقش بازیکن هدف کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود. باشگاه‌های کوچک هم با هدف تقلید از باشگاه‌های بزرگ ارسال مستقیم به جلوی زمین را کنار گذاشته و به بازی‌سازی از عقب زمین روی آورده‌اند.

با این تفاصیل، افزایش فاصله بین تیم‌های قوی و ضعیف باعث شده تیم‌ها عقب‌تر و متمرکز‌تر دفاع کنند و می‌توان انتظار داشت که دیدگاه نسبت به بازیکن هدف در تیم‌های سردم‌دار تغییر کند. آیا ممکن است تیم‌های بزرگ به دنبال بازیکنی مسلط بر محوطه‌ی جریمه باشند؟

تعداد سانتر از جناحین در فصل ۲۰-۲۰۱۹ در میان تیم‌های مطرح افزایش یافته است و منچستر سیتی و لیورپول با متوسط به ترتیب برابر با ۲۱.۹۲ و ۱۹.۶۴ بیشترین تعداد سانتر را در هر بازی ثبت کرده‌اند. آیا می‌توان انتظار داشت که با وجود بازیکنانی مثل کوین دی‌بروینه و ترنت الکساندر آرنولد که توانایی ارسال سانترهای فوق‌العاده دقیق را دارند، نقش بازیکن هدف دوباره احیاء شود؟

اورتونِ کارلو آنچلوتی با ترکیب ۲-۴-۴ یادآور رنگ و بوی روزهای ابتدایی کار سرمربی‌اش در پارما و همچنین معلمش، آریگو ساکی است. دومینیک کالوِرت لِوین تا اینجا پیشرفت زیادی در این تیم داشته و توانسته به خوبی خط حمله‌ی تیم را رهبری کند؛ همچنین، او زوج خوبی را با ریچارلیسون در خط حمله تشکیل داده و قرار گرفتن این دو نفر در کنار هم، پنجره‌ای مدرن به شکل کلاسیکِ قرار دادن بازیکنان کوتاه و بلند در کنار هم باز می‌کند.

حالا با دانستن اینکه الگوی کالورت لوین یکی از بهترین سرزنان لیگ برتر یعنی دانکن فرگوسن – ملقب به Big Dunc – بوده، آیا باز هم عجیب است که او در حال تبدیل شدن به مهاجمی درجه یک باشد؟

سلایق تغییر می‌کنند، سبک‌های قدیمی دوباره احیاء می‌شوند و روش‌هایی که زمانی منسوخ‌شده بودند، به صورت پیش‌بینی‌ناپذیری تکامل یافته و به راه خود ادامه می‌دهند.

شاید اینکه جایگاه تاریخیِ بازیکن هدف در حال افول است، تنها مقدمه‌ای برای ظهور دوباره‌ی آن باشد.

 

 

[1] درجه‌ی چارلز ریپ Wing Commander بود که معادل Lieutenant Colonel در ارتش آمریکا و سرهنگ دوم در ارتش ایران است. (منبع)

[2] لقب «دسته‌ی دیوانه‌ها» به این دلیل به تیم ویمبلدون داده می‌شد که بازیکنان این تیم شوخی‌های زننده‌ای با هم و با و مربی تیم، دیو بَسِت، می‌کردند و به همین دلیل این لقب که نام یکی از گروه‌های تئاتری طنر در دهه‌ی ۱۹۳۰ در انگلستان بود، به آنها داده شد.

[3] «کالچر کلاب» نام یکی از گروه‌های موسیقی مشهور در انگلستان است که در ابتدای دهه‌ی هشتاد میلادی شکل گرفت. بعد از بُرد ویمبلدون در بازی فینال جام حذفی سال ۱۹۸۸ در برابر لیورپول، گزارشگر بی بی سی گفت: «دسته‌ی دیوانه‌ها کالچر کلاب را شکست داد.»

 

********************************************

عنوان انگلیسی مقاله: Hit it long! : The death of the target man
منبع: The Pink Football
تاریخ انتشار: ژوئن ۲۰۲۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *